🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸
🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸
🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸
🌸🍀🌷🍀🌸
🌸☘☘🌸🌸
🌸☘🌸🕊🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
#نماز_روزه_شهید
#ازلسان_مادرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#محمدمهدی_دباغی
محمدمهدی تو جبهه با یک پیرمردی آشنا میشه که ظاهرا خیلی هم باهاش رفیق میشه و بعدا اون پیرمرد به شهادت می رسه. یبار دیدم که محمد مهدی نماز قضا می خونه و روزها رو روزه می گیره!! گفتم: مادر چرا داری نمازقضا می خونی شما که نماز قضا نداری؟! گفت: نه مادرجان من برای خودم نمی خونم به نیابت از پیرمردی که تو جبهه بود وباهاش آشنا شدم و به شهادت رسیدنمازقضا می خونم و روزه قضا می گیریم.
#خوابهای_صادقه_مادر
یک شب خواب دیدم رفتم کربلا ولی خیلی کربلا خرابه بود. همینجور که نشسته بودیم به من گفتند: اینجا مزار حضرت زهرا رعلیهاالسلام" هست. تا این و شنیدم خیلی گریه کردم و
بحساب خودم روضه می خوندم و
گریه می کردم.
و زمانی که محمد مهدی شهید شده بود و هنوز خبر شهادتش را به ما نداده بودند خواب دیدم که امام خمینی "رحمت الله علیه" آمده بودند منزل ما و خیلی ناراحت و نگران بودند. من به آقا خمینی گفتم: آقا چرا بعداز چند وقت حالا که آمدید اینجا اینقدر ناراحت هستید؟! آقا گفتند: من ناراحت شماها هستم.
#لباس_دامادی
محمدمهدی وقتی هنوز شهید نشده بود براش ی دست کت و شلوار سورمه ای رنگ با یک بلوز آبی رنگ خریده بودم. وقتی می پوشید بهش می گفتم: محمد مهدی؛ این لباسارو می پوشی عین دامادا میشی!! بعداز شهادتش یک شب با همین لباسا و همون شکل و شمایل در خواب دیدمش و بهش گفتم: دیدی مادرجان چقدر بهت می گفتم هر وقت این لباسارو می پوشی شبیه دامادا میشی؛ محمد مهدیمم با شنیدن این حرف می خندید.
#جای_وصیتنامه
پدر شهید همون موقع شهادتش خواب محمد مهدی رو می بینه؛ که در خواب به پدرش میگه: (بابا وصیتنامه ی من توی کتاب فارسیمه برید بردارید) که پدرش وقتی بیدار میشه میره سر وقت کتاب فارسیش می بینه که بله وصیتنامه همونجایی هست که در خواب آدرس داده بود.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸☘🇮🇷☘🌸
🌸🕊🌷🕊🌸
🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸
🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸
🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸
🌸🍀🌷🍀🌸
🌸☘☘🌸🌸
🌸☘🌸🕊🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
#خواب_شهادت
#ازلسان_مادرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#محمدمهدی_دباغی
محمد مهدی بار آخر با پسر خاله اش جبهه بودند و سه روز قبل از شهادتش در جبهه خواب شهادتش را دیده بود و فردای آن برای محمد آقا پسر خاله اش تعریف می کند که : محمد دیشب خواب دیدم تو همین جبهه تو این چادرها بزم عروسی به پا بود و من هم با همین لباس خاکی رفتم داخل چادر عروسی؛ و محمد پسر خواهرم بعداز شهادت محمد مهدی این خاطره رو برای من تعریف کرد و گفت: خاله جان عروسی که محمدمهدی خواب دیده بود همین بود که به شهادت رسید.
#مادر_آیت_الکرسی_نخوان
آمده بود مرخصی به من می گفت: مادر تقصیر
شماست که من به شهادت نمی رسم؛ گفتم: چرا؟! گفت: من میدونم از بس شما به نیابت از سلامتی من آیت الکرسی می خونید من شهید نمی شم. شما با خوندن آیت الکرسی مانع شهادت من میشید. دیگه آیت الکرسی نخونید.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸☘🇮🇷☘🌸
🌸🕊🌷🕊🌸
🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️
▪️ ▪️
🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀
▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️
🍀🍃🍀🌷🕊🌷🍀🍃🍀
▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️
🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀
▪️ ▪️
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️
#مختصرزندگینامه
#ازلسان_مادرمعزز
#شهیدمدافع_حرم
#حسین_مشتاقی
حسینم 2 اردیبهشت 64 به دنیا آمد که آن سال مصادف با 3 شعبان و تولد امام حسین علیه السلام بود و به همین علت ما اسمش را «حسین» گذاشتیم.
حسین از بقیه پسرهایم شیطان تربود یعنی شادتر بود. وقتی حسین آقا در خانه بود اگر در بدترین حالت روحی هم قرار داشتیم خنده را روی لبمان میآورد.
یادم میاد یک روز برادر بزرگترش با دوستش آمدند در خانه و گفتند: «مامان حسین سر من و دوستم را با آجر شکست.» من با تعجب پرسیدم: «چطور حسین که از شما کوچکتر است سر دو نفر شما را با هم شکست؟» حسین گفت: «میخواستم مارمولک بکشم، آجر را به دیوار زدم، آجر دو قسمت شد و سر هردو نفرشان شکست.» حسین در عین شیطنتی که داشت خیلی مظلوم بود، بدون وضو نمیخوابید؛ صبح ها دعای عهدش ترک نمیشد. هیچ وقت بدون زیارت عاشورا نمیخوابید، من که مادرش هستم این کارها را نمیکردم.»
خیلی سربهزیری و محجوب بود.
دلم می خواست ، بچههایم از بس سر به زیر و آقا بودند، یک همسر داشته باشند که مونسشان باشد. سال 88 که حسین آقااز ماموریت زاهدان برگشته بود؛ گفتم: میخواهم برایت زن بگیرم، گفت: «شما هر کسی را انتخاب کردی من قبول دارم ولی باید چادری باشد و با شرایط پاسداری من کنار بیاید.
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️
▪️🍀🍃🍀🍃🌷
◼️🍃🍀🍃🕊
▪️🍀🍃🌷
◼️▪️◼️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️
▪️ ▪️
🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀
▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️
🍀🍃🍀🌷🕊🌷🍀🍃🍀
▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️
🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀
▪️ ▪️
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️
#نذرامام_زمان
#ازلسان_مادرمعزز
#شهیدمدافع_حرم
#حسین_مشتاقی
نذر کردم که اگرخداچند فرزند پسر سالم به من عنایت فرماید آنهارا تربیت کنم تا سرباز امام زمان علیه السلام شوند. وحسین آقا وقتی درسش تمام شد به خدمت سربازی در ارتش رفت وبعداز اتمام سربازی به سپاه رفت و گفت: مامان چون توخیلی دوس داری من سربازامام زمان علیه السلام باشم میروم آنجاخدمت کنم . اولین بار که لباس سپاه پوشید و دیدمش انگار بهترین روز عمر من بود. خودش چهره سفید و زیبایی داشت و انگار در این لباس سبز میدرخشید.»
#بزرگ_شده_هیئت
حسین آقا بزرگشده هیئتای امام حسین علیه السلام بود وچای ریز آقا بود. و من تو روضه های علی اصغرسلام الله علیه به فرزندانم شیرداده بودم. و حسین هم همانطور که خودش راهشو انتخاب کرد فدای راه ابا عبدالله علیه السلام شد.
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️
▪️🍀🍃🍀🍃🌷
◼️🍃🍀🍃🕊
▪️🍀🍃🌷
◼️▪️◼️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️
▪️ ▪️
🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀
▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️
🍀🍃🍀🌷🕊🌷🍀🍃🍀
▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️
🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀
▪️ ▪️
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️
#آگاهانه_واردسپاه_شد
#ازلسان_مادرمعزز
#شهیدمدافع_حرم
#حسین_مشتاقی
ما جنگ را فراموش نکردهایم. یعنی از خطرات پاسدار شدن پسرم آگاه بودیم. اینطور نبود که ناآگاهانه و فقط به خاطر اینکه شغلی داشته باشد وارد سپاه شده باشد. میدانستیم خطر هر لحظه امکان دارد. جنگ ما با عراق به ظاهر تمام شده بود اما حضور آمریکا در منطقه همیشه احساس میشد. کسی که عاشق اسلام و نظام و رهبرش باشد و بخواهد امام زمانش را یاری کند این خطرات را میپذیرد. با علم به همه این خطرات حسین وارد سپاه شد و ما هم مشوقش بودیم. حسین تکاور بود و ماموریتهای خطرناک زیادی میرفت، کردستان، زاهدان، پیرانشهر و اشنویه.»
#میخواهم_مدافع_حرم_باشم
نخستین باری که حسین آقا حرف رفتن به سوریه آذر 94 بود و درست وقتی که از ماموریت زاهدان برگشته بود. درآن روزها از طریق اخبار و رسانهها در جریان کامل بحران سوریه بودیم : «درست بعد از اینکه از ماموریت زاهدان برگشت، گفت: که میخواهد به سوریه برود. من گفتم: «مادر جان! من پیش خانمت شرمنده میشوم که تو دو بچه کوچک دوقلو را دائم میگذاری میروی، نگهداریشان هم سخت است.»
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️
▪️🍀🍃🍀🍃🌷
◼️🍃🍀🍃🕊
▪️🍀🍃🌷
◼️▪️◼️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️
▪️ ▪️
🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀
▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️
🍀🍃🍀🌷🕊🌷🍀🍃🍀
▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️
🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀
▪️ ▪️
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️
#حرف_مشترک
#ازلسان_مادرمعزز
#شهیدمدافع_حرم
#حسین_مشتاقی
الان که به این موضوع باعروسم صحبت میکنیم، میگوئیم اگر من و او اصرار میکردیم که به سوریه نرود شاید نمیرفت، وابستگی من و حسین جان خیلی شدید بود اما همیشه میترسیدم مانع رفتنش شوم و فردا در شهر و جاده تصادف کند و شرمندگی امام زمان "ارواحناله الفداه" و رهبرمان برایم بماند که جلوی سربازش را برای جهاد علیه کفار گرفتم.
#مادرزمینه_ظهورداردفراهم_میشود
خبر شهادت همرزم و همشهری حسین «حاج عبدالرحیم فیروزآبادی» در شهربه سرعت پیچیده بود و وقتی بعد از 50 روزحسین آقا از سوریه برگشت اولین چیزی که به او گفتم این بود که حسین آقا دیگر بس است! وحسینم جواب داد : مامان از تو توقع ندارم چنین حرفی بزنی ، میدانی سوریه چه خبر است؟ زمینه ظهور امام زمان "عجل الله تعالی فرجه شریف" آنجا دارد فراهم میشود. مظلومیت شیعهها را در سوریه نمیبینی؟ نمیدانی بر سر زنان و دختران سوریه چه بلایی میآورند؟ اگر ما نرویم فردا بچههای ما به همین روز میافتند، آنها به ایران میآیند و جنگ داخل کشور خودمان اتفاق میافتد. تو میخواهی ما پشت رهبر را خالی کنیم؟
مسلماً این از عنایات امام حسین علیه السلام بعد از هزار و...سال است که زنی سرمایه زندگیاش را که وابستگی شدیدی به او دارد به دفاع از حریم حضرت زینب "سلام الله علیها" بفرستد ؛من هیچ وقت راضی نبودم که ذرهای دل رهبرم بلرزد. حسینم میگفت : مامان وقتی میروی حرم حضرت رقیه "سلام الله علیها" احتیاج به روضه نیست. قدم گذاشتن آنجا خودش روضه است.»
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️
▪️🍀🍃🍀🍃🌷
◼️🍃🍀🍃🕊
▪️🍀🍃🌷
◼️▪️◼️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️
▪️ ▪️
🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀
▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️
🍀🍃🍀🌷🕊🌷🍀🍃🍀
▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️
🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀
▪️ ▪️
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️
#کمکهای_مردمی
#ازلسان_مادرمعزز
#شهیدمدافع_حرم
#حسین_مشتاقی
سال ۹۴ که لشکر ۲۵کربلا برای دفاع از حرم آل الله "سلام الله علیهم اجمعین" رزمندگان خود را عازم سوریه کرده بود حسین آقا هم افتخار شرکت در این جهاد مقدس را داشت. وقتی از ماموریت برگشت به من گفت: مادروقتی سوریه بودم بسته هایی از استان های مختلف ایران برای کمک به مردم مظلوم سوریه رسیده بود. وقتی این
بسته هارو می دیدیم احساس شعف می کردیم. من یکی از آنها را باز کردم دیدم کاغذی روی آن هست که نوشته : ارسالی از استان سمنان برای کمک به جبهه مقاومت اسلامی . باورت نمیشه مامان آنقدر خوشحال شدم و احساس غرور کردم که چقدر مردم ما مهربان و قدر شناسند که چون نمی تونند حضور جسمی داشته باشند کمک ها و هدایای خودشون رو برای مردم و ما رزمنده ها می فرستند . یکی از دوستانم که اهل فولاد محله نکا هست با تعجب بهم گفت : حسین چی شده چرا آنقدر خوشحالی؟! گفتم از حمایت مردم روحیه عجیبی گرفتم . حسین آقا آنقدر دغدغه مردم جنگ زده رو داشت که غذا یا تنقلات مثل پسته و این چیزهارو زیاد نمی خورد و میبرد بین کودکان یتیم سوریه که بخاطر جنگ پدر و مادرشون رو از دست داده بودند تقسیم می کرد و می گفت : مادرمی دونی چرا اینکارو
می کردم؟ برای اینکه این نسل بعدا بزرگ میشن، تو ذهنشون بمونه که ماپاسدارهای انقلاب اومدیم تو کشورشون و داریم ازشون حمایت می کنیم. ما بخاطر اسلام حتی از مرز کشور خودمون هم گذشتیم.
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️
▪️🍀🍃🍀🍃🌷
◼️🍃🍀🍃🕊
▪️🍀🍃🌷
◼️▪️◼️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️
▪️ ▪️
🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀
▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️
🍀🍃🍀🌷🕊🌷🍀🍃🍀
▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️
🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀
▪️ ▪️
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️
#عاشق_ولایت
#ازلسان_مادرمعزز
#شهیدمدافع_حرم
#حسین_مشتاقی
حسین آقا عاشق ولایت بود. در دیدار اسفند 94 با رهبری بسیار بسیار خوشحال بودند .
#عملیات_تکاوری
یک روز که در همدان عملیات تکاوری داشتند، حسین که پرش داشت با گوشی وی شماره منزل گرفته میشه و من صدای حسین را داشتم که بسم الله گفت ؛ هرچه صدایش کردم او صدایم را نداشت من صدای نفس حسین را میشنیدم. بعد از اینکه با چتر اومد پایین دید از گوشی همراهش صدا میآید گفت : الو گفتم : جانم حسین جان، گفت: مادر شما تماس گرفتی گفتم نه حسین جان از وقتی پریدی من صداتو دارم.
#اعزام_به_سوریه
مدام در شهرهای مختلف مانند اشنویه، پیرانشه، چابهار در ماموریت بود. حوالی مهر94 بود که گفت: مامان شاید بریم سوریه. همه پدر و مادرا بچههاشونو دوست دارن اما برای من و حاجی بچهها نفس ما بودند. دلم نیامد بگم نرو وابستگی ما به بچهها زیاد بود.
اگر بنا به رفتن باشد عمر انسان یک روزی تمام میشود اما رفتنی زیباست که با شور و شوق باشد. رفتنی قشنگ است که برای خدا و برای رضای خدا باشد .
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️
▪️🍀🍃🍀🍃🌷
◼️🍃🍀🍃🕊
▪️🍀🍃🌷
◼️▪️◼️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺
🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺
⚫️🍁 🍁🍁
🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️
🌺🍁 🍁🍁
⚫️🍁🌺 ⚫️
🌺⚫️🍁🌺
🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺
🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁
#مختصرزندگینامه
#ازلسان_مادرمعزز
#شهیدصابرین
#یوسف_فدایی_نژاد
نزدیک نماز صبح بود ، بااینکه زمستان بود اما هوا سرد و خشن نبود ؛ زمان به دنیا آمدن پسرم فرا رسیده بود به اتفاق پدر یوسف رفتیم بیمارستان؛ وقتی که داخل آسانسور شدیم به پدرش گفتم از من راضی باش بدی از من دیدی ببخش حلالم کن شاید برنگشتم ؛ حاجاقا با لحن مهربانی همیشگی اش گفت: بروان شاالله فاطمه زهرا (سلام الله علیها) پشت و پناهت باشد ؛ لحظه تولد یوسف عزیزم فرا رسید ؛ پرستاران دور و برم بودند یک عده خانمها بودند که خیلی با بقیه فرق داشتند صورتشان یک حالت نورانی داشت این خیلی
برایم عجیب بود . وقتی پسرم به دنیا آمد آن خانمها زودتر رفتند ؛ انگار که آمده بودند نشان کرده خدا را ببینند . موهای بلند و نرم یوسف خیلی جلب توجه میکرد ؛کم گریه میکرد از همان موقع مظلوم بود اگر یوسف را از گهواره می گذاشتم بیرون شیطنت نداشت همان جا ساکت می نشست با چهره مظلوم آدم را نگاه می کرد وقتی که به دنیا آمد خواب دیدم در گهواره اذان می گوید ؛گذشت و گذشت سالهای خوش با یوسف بودن . پسرم بزرگ شد؛ قد کشید؛ موذن شد ، قاری قرآن شد ، سرباز گمنام امام زمان شد ،پاسدار کشورش شد ، 27 سالش که شد خدا نظر کرده اش را برد .
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺
🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺
⚫️🍁 🍁🍁
🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️
🌺🍁 🍁🍁
⚫️🍁🌺 ⚫️
🌺⚫️🍁🌺
🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺
🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁
#دوران_کودکی
#ازلسان_مادرمعزز
#شهیدصابرین
#یوسف_فدایی_نژاد
گذشته رو به سختی سپری کردیم ،
باهمه این سختیا کنار اومدیم اما این مشکلات باعث نشد که چیزی از لحاظ معنوی برای بچه ها کم بذاریم . همیشه سعی کردیم لقمه ای که به بچه ها میدیم حلال باشه ؛ پدر با دهان روزه برای مردم کار می کرد اونم تو هوای گرم که همیشه باوضو به یوسف شیر می دادم ؛ وقتی یوسف به دنیا اومد خواب دیدم که داره تو گهواره اذان میگه ؛ آدم اگه سختی بکشه و درکنارش شاکر باشه خدا به آدم پاداش میده ؛ بچه ها که بزرگتر شدن موقع مدرسه رفتنشون شد . قبل رفتن به مدرسه یا هرجای دیگه بهشون می گفتم هرچی من می خونم شماهم بخونید و آیت الکرسی رو با هم زمزمه
می کردن . بهشون یاد دادم قبل مدرسه وضو بگیرن و نمازشونو تو مدرسه حتما بخونن . بااینکه بعضی بچه هامسخرشون می کردن اما اونا نمازشون رو
می خوندن ؛ از دانش آموزایی بودن که همیشه سر صف قرآن میخوندن ؛ آخه همیشه باهاشون قرآن کار می کردم
از همون بچگی معنی محرم و نامحرم رو بهشون یاد دادم و لقمه حلال پدر خیلی تاثیر داشت که یوسفش به مقام شهادت برسه و از همه عجیب تر اینکه وقتی یوسف رو باردار بودم برای مردم تو مزرعه کار می کردن .
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺
🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺
⚫️🍁 🍁🍁
🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️
🌺🍁 🍁🍁
⚫️🍁🌺 ⚫️
🌺⚫️🍁🌺
🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺
🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁
#عبادتهای_شبانه
#ازلسان_مادرمعزز
#شهیدصابرین
#یوسف_فدایی_نژاد
معمولا شبها زود می رفت توی اتاقش برای خواب ی استراحت کوتاهی می کرد
و بعد بیدار می شد وضو می گرفت
می رفت تو خلوت خودش و ما از چراغ روشن اتاقش می فهمیدیم که داره عبادت می کنه و بعضی وقتها صدای نماز خوندنش میومد ؛ تا نیمه های شب بیدار بود . نماز صبح رو می خوند و بعضی وقتها با دوچرخه ؛ می رفت پارک جنگلی نزدیک خونه ی ورزشی می کرد
خونه که میومد می گفت : مامان ی صبحونه مفصل آماده کن بخوریم
و بعد هم استراحت می کرد .
#دفتر_صلوات
علاقه خاصی به مکتوب کردن صلوات داشت . دفتری داشت که صلوات
می نوشت هر تکه کاغذی که در کیفش بود، هر کتابی که داشت ،حتی جزوه های دانشگاه ،کلا هر کاغذی که پیدا می کرد صلوات می نوشت ؛ همیشه در اوقات فراغت در حال نوشتن صلوات
بود و به دیگران هم توصیه می کرد .
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺
🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺
⚫️🍁 🍁🍁
🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️
🌺🍁 🍁🍁
⚫️🍁🌺 ⚫️
🌺⚫️🍁🌺
🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺
🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁
#شب_زنده_داری
#شهیدصابرین
#یوسف_فدایی_نژاد
معمولا شبها زود می رفت توی اتاقش برای خواب یه استراحت کوتاهی می کرد و بعد بیدار می شدوضو می گرفت
می رفت تو خلوت خودش ومااز چراغ روشن اتاقش می فهمیدیم که داره عبادت می کنه و بعضی وقتها صدای نماز خوندنش میومدتا نیمه های شب بیدار بود نماز صبح رو می خوند و بعضی وقتها با دوچرخه می رفت پارک جنگلی نزدیک خونه ایکه ورزشی
می کردخونه که میومد می گفت : مامان یه صبحونه مفصل آماده کن بخوریم و بعد هم استراحت می کرد .
#غذاخوردن
قبل غذا حتما بسم الله می گفت ؛ سر سفره روبه قبله می نشست ؛ وقت غذا حرف نمی زد برای هر لقمه ای که
می خورد قاشقش رو می گذاشت
دستاشو می کرد تو هم خوب لقمشو
می جوید ؛ کم غذا بود اما درست و مقوی غذا می خورد . بخاطر همین استیل ورزشکاری داشت و بخاطر همین از شکم مریض نمی شد . این اخلاقش و توی محل کارشم همه می دونستند وقتی می رفت آشپزخونه محل کاردیگه آشپز می دونست و می گفت میدونم یوسف باید برات کم غذا بریزم .
#آخرین_دیدار
#ازلسان_مادرمعزز
شب آخر ماه رمضان بود که رفت و دیگه نیومدآخرین شب ماه مبارک رمضان بود مهمان داشتیم آقایوسف هم اونشب باید می رفت مادر اجازه نمی داد که آقایوسف بره آخه شهید به مادر گفته بود فردا پرواز داریم برای ماموریت ؛ خوابم برد صبح که شد مادر گفت : یوسف رفت . یوسف که شهید شد روضه خوانی پدر و مادر شروع شد . مادر می گفت : وقتی همه خوابیدید دیدم که یوسف رفت و غسل شهادت کرد ؛ من هم خوابم برد . و پدر می گفت : که توی خواب احساس کردم باد سردی به پایم خورد ؛ بیدار شدم دیدم یوسف بود که پاهامو بوسید و روی مادرشو بوسید و بدون خداحافظی رفت . بطرف ایستگاه رفت که اتوبوس سوار بشه من و مادرش تند تند لباس پوشیدیم تا بهش برسیم وقتی رسیدیم ایستگاه گفتم : چرا آنقدر عجله داری گفت : دیرم شده چند دقیقه ای تکیه داده به موتورم شب مهتابی بود یوسف خیره شده بود به ماه عاشق آسمون بودیکباره اتوبوس اومد یوسف دوید سمت ماشین تا سوار بشه وقتی خداحافظی نکرد فهمیدم که نمی خواد زمین گیر بشه و دلش پیش ما بمونه نزدیک ماشین که رسید همونجا دوتا دستاشو بلند کرد و خداحافظی کرد فهمیدم که داره میره و این آخرین باری هست که بدرقش می کنیم رفت و ما فقط چشم دوختیم به چراغ اتوبوس تا دیگه دور شد و اومدیم خونه ؛ چند باری تماس گرفت و ما همچنان دلشوره
داشتیم چند روز بعد دونفر توی محل به پدر گفتند یوسف شهید شده ؛ و بعد از طرف معراج شهدازنگ زدند ؛ و پدر کمرش شکست و مادر پیر شد ویوسف رفت . و روزهای سخت بدون یوسف ، درانتظار ما بود .
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم