eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
314 دنبال‌کننده
26.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
29 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹 🌹🕊🍁🕊🌹 🍂🍂 🍂🍂🌹🍂🍂 🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂 سید حمید در اواخر اسفند سال 1362 به شهادت رسید و پیکر او را در فروردین ماه تشییع و تدفین کردند. محل دفن او پایین پای برادرش شهید سید محمدرضا میرافضلی است. حدود دو سال بعد، معلم شهید حسین باقری در عملیات والفجر 8 آسمانی شد. با توجه به نسبت خانوادگی شهید باقری با شهید میرافضلی، قرار شد او را در کنار قبر سید حمید دفن کنند. قبر را که می‌کندند، بخشی از دیواره قبر سید حمید فرو ریخت. از قبر او عطر بهشت می‌تراوید. به گفته حاج آقا آذین ؛ (جای پای هفتم، ص 163 ـ 164)، (بعدازدوسال هنوزبدن سیدحمیدتازه بود.) 🌹🌹🕊🍁 🍂🍂🕊🍁 🍂🌹🕊🌹🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹 🌹🕊🍁🕊🌹 🍂🍂 🍂🍂🌹🍂🍂 🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂 در عملیات والفجر مقدماتی که ما نیرو و اسلحه زیادی داشتیم، این موضوع در میان فرماندهان غرور به‌وجود آورده بود که آنها با این نیرو حتماً پیروزند و به هدفهای خود می‌رسند. خداوند خواست به آنها بفهماند که تنها این نیروها نمی‌توانند موفقیت آمیز باشند. تقوی و توکل به خدا لازم است. امام هم در سخنانشان فرموده بودند که شما پیروز می‌شوید اگر شما را غرور فرا نگیرد. درس خوبیی بود. اگر پیروز می‌شدیم، یک سرباز آمریکایی بودیم و متکی به اسلحه و نیروهای خودمان. 🌹🌹🕊🍁 🍂🍂🕊🍁 🍂🌹🕊🌹🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹 🌹🕊🍁🕊🌹 🍂🍂 🍂🍂🌹🍂🍂 🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂 دیدن صحنه‌های الهی در جنگ و نور خدا در جبهه، دیدن کسانی که در آخرین لحظات به معشوق می‌رسند و با آنها خداحافظی کردن. شیرینی لذاتی که در شب عملیات می‌بینیم، آنقدر لذت بخش است که هنوز جوان‌ها از جبهه برنگشته، باز دوباره روانه جبهه می‌گردند. اگر جنگ به صورت خشک و نظامی باشد و یا این که عملیاتی در آن نباشد، بچه‌ها را خسته می‌کند و همان تکرار عملیات به بچه‌ها روحیه می‌دهد. قبل از عمليات خيبر، توي منطقه ي طلائيه بوديم. با سه  چهار نفر ديگر رفتيم خط را از نيروهاي ارتش تحويل گرفتيم تا نيروهاي تيپ 37 نور در آن جا مستقر شوند. از آن جا كه با آمادگي قبلي وارد آن جا نشده بوديم وامكانات مان كافي نبود، بعد از نصف روز درگيري تعدادي از نيروها برگشتند عقب و بعضي هايشان هم همان جا ماندند و مقاومت كردند. سيّد فرمانده خط بود وبه هيچ قيمتي حاضر نمي شد برگردد عقب. با يك نفر ديگر از بچه ها كه اوهم سيّد بود، آن قدرجلوي عراقي ها مقاومت كردند تا گلوله هايشان تمام شد. گلوله هاي آر. پي. جي سيّد حمید كه تمام شد، رفت سراغ بچه ها ونارنجك هايشان را گرفت وافتاد به جان تانك هاي عراقي. 🌹🌹🕊🍁 🍂🍂🕊🍁 🍂🌹🕊🌹🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹 🌹🕊🍁🕊🌹 🍂🍂 🍂🍂🌹🍂🍂 🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂 اواخر عملیات بیت المقدس بود که حقیر با یک موتور سیکلت جهت شناسایی وارد منطقه شدم. یکی از گشت‌های دشمن که با ماشین مشغول گشت بود، متوجه ما شد و بسوی ما حرکت کرد. ماشین  آنها کاملا مجهز به  اسلحه بود  و خیلی راحت می‌توانستد ما را بزنند. شاید می‌خواسنتد من و یک نفر دیگر {را} که ترک موتور بود، زنده بگیرند. به پانصد متری ما رسیدند. همراهی من جیغ کشید و گفت: یا مولا به داد ما برس! یک مرتبه دیدم اسب سواری  حالت تهاجم به سوی دشمن گرفته و دشمن را فراری داد و ما بدون هیچ ترسی منطقه دشمن  را  شناسایی کردیم و سالم بازگشتیم. شهید سید حمید میرافضلی، معروف به سید پابرهنه بود. از او می‌پرسیدیم: سید! چرا کفش نمی‌پوشی؟ می‌گفت: روی این زمین‌ها خونهای پاک زیادی ریخته شده است و من دلم نمی‌آید با کفش بر آنها راه بروم. 🌹🌹🕊🍁 🍂🍂🕊🍁 🍂🌹🕊🌹🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹 🌹🕊🍁🕊🌹 🍂🍂 🍂🍂🌹🍂🍂 🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂 ۱ در عملیات خیبر فشار کار و جنگ به حدی زیاد بود که هیچ کس نمی توانست حتی یک لحظه بعد را حدس بزند که چه پیش خواهد آمد. جنگ به اوج خود رسیده بود. در سمت چپ جزیره مجنون جنوبی حاج همت (شهید) مستقر شده بود و چون نیروی کمی برایش باقی مانده بود قرار شد از لشکر ثارالله یک گردان یا کمتر آن جا بفرستند. تا هم کمک حاج همت باشند و هم نیروی لشکر محمد رسول الله (صل الله علیه واله) بروند برای بازسازی. این ماموریت به سید حمید داده شد تا برود و خط را تحویل بگیرد و من هم همراهشان بروم تا خط را تحویل بگیرم و شب را هم به شناسایی برویم.به طرف موتور حاج همت آمدم سوار شوم که سردار سلیمانی مرا صدا زد. من هم از موتور پایین آمدم و رفتم به طرف ایشان که در بین راه حرفشان را زدند. آمدم برگردم و سوار موتور حاج همت شوم دیدم سید حمید نشسته پشت سر حاج همت و چون فرصت کم و آتش هم شدید بود معطلی معنی نداشت. برای همین سید حمید سوار موتور حاج همت شد و گفت: مهدی تو با موتور خودت بیا. بعدا در فرصت بعدی سوار موتور حاج همت بشو.من هم راه افتادم. موتور حاج همت جلو و من هم پشت سرشان به فاصله شاید یکی دو متر می رفتیم چون سنگر پایین جاده بود برای رفتن روی پد وسط می بایست از پایین پد بیاییم روی همین جاده و این عمل باعث می شد که سرعت موتور کم شود.چون دشمن روی همین نقطه دید داشت. همان جا تانکی را مستقر کرده بود و هر وقت ماشین یا موتوری پایین و بالا می شد و نور آفتاب به شیشه های آن می خورد گلوله اش را شلیک می کرد.موتور حاج همت اول آمد روی پد من پشت سرشان بودم و طبق معمول گلوله ی مستقیم تانک شلیک شد. 🌹🌹🕊🍁 🍂🍂🕊🍁 🍂🌹🕊🌹🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹 🌹🕊🍁🕊🌹 🍂🍂 🍂🍂🌹🍂🍂 🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂 ۲ دود عظیمی بین من و موتور حاج همت و سید حمید قرار گرفت. صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرف من آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج بمانم و نفهمم که چه اتفاقی افتاده است. رسیدم روی پد وسط و از آن میان دود و باروت بیرون آمدم و به رفتن خود ادامه دادم یک دفعه متوجه موتوری شدم که در سمت چپ جاده افتاده بود. جنازه ها هم روی زمین افتاده بودند. پیش خودم گفتم: این ها کی شهید شده اند. و چه وقت این اتفاق برایشان افتاده که از صبح تا حالا من آن ها را ندیده ام؟ به کلی فراموشکار شده بودم. شاید این هم لطف الهی بود. چون اگر همان موقع متوجه می شدم به علت عظمت و بزرگی مصیبت ممکن بود از حالت عادی خود خارج شده و شوکه می شدم. به هر حال به آرامی از موتور پیاده شدم. به سراغ اولین شهید رفتم دیدم تمام بدنش سالم است فقط صورت ندارد و انگار که تمام صورتش را موج قطع کرده است و اصلا شناخته نمی شد. ی دفعه همه چیز یادم آمد. دویدم به سراغ دومین شهید آن هم به رو افتاده بود. لباس سیاهش بیشتر ترس به بدنم انداخت. چرا که نمی توانستم باور کنم این شهید سیدحمیدمیرافضلی است. شهید را چرخاندم ایشان از ناحیه صورت و چشم ها به شدت آسیب دیده بود. این حادثه در تاریخ ۲۲/۱۲/۱۳۶۳ و در عملیات خیبر اتفاق افتاد. : 🌹🌹🕊🍁 🍂🍂🕊🍁 🍂🌹🕊🌹🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼 🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼 🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼 🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴 🌴🔵🔵🔵🔵🔵🌴 🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴 🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼 🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼 🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼 بسم الله الرحمن الرحیم « یا اَیتُها النَفسُ المُطمَئِنَه اِرجِعی اِلی رَبِک راضیه مَرضیه فَادخُلی فی عِبادی و ادخُلی جَنّتی » نام الله ؛ پاسدار حرمت خون شهیدان، درهم کوبندۀ کاخ ستمگران . او که عالم هستی را از هیچ آفرید و همه را از حکمتش تعادل بخشید. و درود بی کران بر تمامی رهروان راه حسین آنان که در این راه قدم نهادند و گلوی خود را با شربت شیرین شهادت تر کردند و جان خود را فدای اسلام و قرآن نمودند . خدا هستیم و در راه او قیام می کنیم اگر شهادت نصیب شد، سعادت است . محمدرضا شفیعی فرزند مرحوم حسین شفیعی لازم دانستم که چند سطر وصیتی با امت حزب الله داشته باشم . که وقت آزاد شدن من از قفس دنیوی رسیده است لازم دانستم که به جهاد در راه خدا بپردازم که اگر به درگاه باری تعالی قبول گردید به سوی زندگی سعادتمند و جاوید دیگری پر بکشم . یکی از بسیجی هایی هستم که برای اجرای احکام اسلام به جهاد پرداخته ام و از ریخته شدن خونم در این راه باکی ندارم. چون راه، راه انبیاء و اولیای خداست و بایستی پیروی از شهید تشنه لب کربلا نمود: « اِن کانَ دینِ محمدٍ لَم یَستَقِم اِلا بِقَتلی فَیا سُیُوفَ خُزینی » من این سعادت را جشن بگیرید که سنگر خونین من حجلۀ دامادی من بوده است و ما شهادت را جز سعادت نمی دانیم ؛ چون شهادت ارثی است که از انبیا به ما رسیده است. من به کسانی که این وصیت نامه را می خوانند این است که سعی کنید که یکی از افرادی باشید که همیشه سعی در زمینه سازی برای ظهور صاحب الامر دارند . اول خود و بعد جامعه را پاک سازی کنید و دعا کنید که این انقلاب به انقلاب جهانی آقا امام زمان متصل شود. اگر می خواهید دعاهایتان مستجاب شود به جهاد اکبر که همان خودسازی درونی است بپردازید. برادر و خواهر مسلمان، بدان که با شعار در خط امام بودن ولی در عمل دل امام را به درد آوردن، وظیفه انسانی و اسلامی ما نیست . برادران ما که هنوز خود را نساخته ایم و تمام کارهایمان اشکال دارد چگونه می خواهیم دیگران را بسازیم و انقلابمان را به تمام جهان صادر کنیم . از خود محوری و تفسیر کارها به میل خود بپرهیزیم و سعی در خودسازی داشته باشیم و خیال نکنیم با کمی فکری که داریم ، فکرمان از همه بالاتر است و از همه خودساخته تر و خلاصه نظرمان بهتر است . گرامی و ملت شهید پرور، همیشه از درگاه خداوند بخواهید که به شما توفیقی عنایت فرماید که بتوانید در خط امام عزیزمان و برای رضای خدا گام بردارید . جوانان ، نکند در رختخواب ذلت بمیرید که حسین (علیه السلام) در میدان نبرد شهید شد و مبادا در غفلت بمیرید که علی (علیه السلام) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر در راه حسین و با هدف شهید شد . مادران مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که فردای قیامت در محضر خدا نمی توانید جواب زینب را بدهید که تحمل ۷۲ شهید را نمود . مثل خاندان وهب جوانانتان را به جبهه های نبرد بفرستید و حتی جسد او را هم تحویل نگیرید، زیرا مادر وهت فرمود: پسری را که در راه خدا داده ام پس نمی گیرم . #و از خواهران گرامی تقاضامندم که از فاطمه (سلام الله علیها) یگانه سرور زنان سرمشق بگیرید و حجاب اسلامی خود را رعایت فرمایید . روزی فرا رسد که همه ملت از زن و مرد و تا جوان و کودک به وظیفه اسلامی خود آشنا شوند و مرتکب گناه نشوند . مادر گرامی خودم حلالیت می طلبم و امیدوارم از زحماتی که برای من کشید مزد آن را از زینب (سلام الله علیها) بگیرد و امیدوارم همچون دیگر خانواده ی شهدا استوار و مقاوم بمانید و کاری نکنید که دشمنان را شاد کند . جوانان عزیز و ارجمند همانطور که امام فرمود : من چشم امیدم به شماست. پس شما هم به ندای هل من ناصر حسین زمان لبیک بگویید و به سوی جبهه ها حرکت کنید و نگذارید اسلام و قرآن بی یاور بماند ...والسلام خدا بدنیا آمده ایم تا توشه ای برای آخرت جمع آوری نماییم و به سوی زندگی جاوید پر بکشیم . «الهی تا ظهور دولت یار، خمینی را برای ما نگه دار»..آمین محمدرضا شفیعی ۱۳۶۴/۱۲/۲۵ 🔵🌴🌴🌴🌴 🔵🌺🌺🌺🌺 🔵🌀🌀🌀🌀 🔵🌼🌼🌼🌼 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍ 🍀🍂🌼🍂🍀 🌼🍀🍂🍀🌼 🍂🌼🍀🌼🍂 🍀🍂🌼🍂🍀 🌼🍂🍃🌼 🍃🌼🍂🍃 🍂🍃🌼🍂 به نام هستی بخش همه ... خداوند بلند مرتبه ؛ به نام خداوندی که به انسان قدرت شناخت حق از باطل عطا فرمود ...خدایی که بالاترین نعمت هایش فرستادن رسول بود و با این بخشش بزرگترین نعماتش قرآن و عترت و انتظار فرج ولی عصر صاحب الزمان "عجل الله تعالی فرجه شریف " را برایمان فرستاد و در این زمان به ملت ایران نعمتی دیگر عطا کرد ...که آن وجود نایب آقا امام زمان "عجل الله تعالی فرجه شریف " امام خمینی بودند ... با نام آنکه نام او راحت روح است و پیغام مفتاح الفتوح و ذکر او مرهم دل مجروح و به نام آنکه بهترین نام هاست و به نام آنکه زمین را آفرید و در بالای آن هفت آسمان را برافراشت و موجودی را به نام انسان اشرف مخلوقات نام نهاد ... اما همین انسان که خود را خدا نامید ؛ این انسان که بر سر هم نوعان خود چه ها کرد و باز خداوند توبه این موجود را در کمال قدرتمندی می پذیرد و می گوید :هر آنچه هستی بیا ... توبه شکستی بیا و به یاد حماسه آفرینان کربلا و هم چنین کربلای ایران و به یاد دلیرانی که درس اسلام را فرا گرفتند و شط دجله و فرات وضو ساختند ... به یاد تشنه لبان عاشورا وبه یاد همانان که شب ها در دل بیابان ها صدایشان طنین می اندازد و ناله هایشان دل سنگ را آب می گرداند و به یاد شهیدانی که با خون سرخشان درخت نو نهال این انقلاب را آبیاری نمودند و به یاد رزمندگانی که اکنون در جبهه های جنگ با بعثیان کافر در حال نبردند و به یاد اسیران که در پشت میله های زندان بعث در شکنجه های سخت و طاغت فرسا به سر می برند و به امید طول عمر رهبر کبیر انقلاب مان تا ظهور هر چه سریع تر مولای مان حضرت مهدی "عجل الله تعالی فرجه شریف " ... برادرانی که با حقیر آشنا بوده و خانواده و همچنین اقوام و آشنایان ؛ قبل از هر چیز تمامی گناهانم را ببخشید و احیاناً اگر تا به حال ناراحتی هایی بین ما بوده از همین زمان که وصیتنامه مرا می خوانند مرا ببخشید ؛ چون هر کسی بایستی وصیتنامه ای داشته باشد ؛ بدین خاطر با خود فکر کردم شاید من هم در این مهمانی خدا لایق شدم ؛ لذا چند سطری ناقابل به حکم وظیفه نوشتم ... در مجالسی که برایم می گیرید صرفه جویی را مراعات کنید و هزینه اضافی را به صندوق جنگ بریزید ؛ برادرانم و خواهرم می دانند که من از نظر مادیات چیزی نداشته و ندارم ودر زندگی همراه پدر و مادر باشد ... باشد که در آن دنیا و هم در این دنیا مورد لطف پروردگار قرار گیرید ... برادرانم و خواهرم متوجه باشید اگر خداوند در آینده از هر جهت مالی و غیره شما را نصرت داده ؛ توجه داشته باشید که موجبات امتحانتان فراهم شده ؛ پس سعی کنید که در این امتحان الهی سر افراز باشید ودر تمام زندگی خوشی و تلخی را بین تان تقسیم کنید ودر تمام زندگی از حال مستضعفین با خبر باشید ... و آنها را از یاد مبرید زیرا هر چه که دارید از آنهاست و هر آنچه در دو دنیا خواهید داشت از آنان است ... پدر جان هر کجا به زیارت رفتید برایم از خداوند طلب بخشش کنید ...خدایا تنها از تو خواهان بخشش هستم نه طالب بهشت و دیگر مواهب ؛ بلکه خدایا در آن دنیا آرزومند همنشینی با تو دارم ؛ دوست دارم میهمان تو باشم ...تقاضای بزرگی است اما میدانم و برایم هیچ شکی نیست که اجابت آن برای تو میسر است ...و در آخر چند دعا دارم که گفتنش را بی ثمر نمی دانم .. ۱- خدایا عمر امام طولانی تا بعد از ظهور حضرت مهدی "عجل الله تعالی فرجه شریف " برایمان نگهدار ... ۲- خدایا همه را ببخش و بیامرز ؛ پدرو مادر و رفتگانمان را ببخش و بیامرز ... ۳- خدایا من عاصی را ببخش و بیامرز ؛ خدایا آنی مارا به حال خودمان وامگذار ... ۴- خدایا همنشینم در روز قیامت آقا عبدالله و زینب کبری قرار بده ... (والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته ) 🍀🍂🌼🍂🍀 🌼🍀🍂🍀🌼 🍂🌼🍃🌼 🍃🌼🍂🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸🍀🍀🍀🌸🌸🍀 🌸🍀🍀🌸 🌸 🍀🍀 🌸 🍀🍀🌸🍀 🌸🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 نام و نام خانوادگی : عبدالاحد مسرور فرزند : کرم تاریخ تولد : ۱۳۴۴/۴/۹ محل تولد : کازرون تعداد خواهر و برادر : دوخواهروپنج برادر وضعیت تاهل : مجرد میزان تحصیلات : دیپلم شغل : پاسدار مسولیت در جبهه : مسئول آرپی چی زن ها درجه : پاسدار محل شهادت : شرق دجله تاریخ شهادت :1363/12/25 آدرس مزار : کازرون _گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸 🌸🌸🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸🍀🍀🍀🌸🌸🍀 🌸🍀🍀🌸 🌸 🍀🍀 🌸 🍀🍀🌸🍀 🌸🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 وقتی که برای هر سنگر نان می آوردند اگر که کم بود ایشان می گفتند : فعلا میلی ندارم ، با اینکه گرسنه بودند صبر می کردند تا بچه ها نان بخورند و بعد ایشان قسمتهایی از نان حتی لبه (پرک نان) نان که جا مانده از روزهای قبل بود وخشک شده بود میخورد . وبیاد دارم بچه ها جلوی عبدالاحد و وحید جهانی آزاد نمی توانستند اسم آب ویا تشنگی بیاورند چون بلافاصله آب در لیوان آماده به بچه ها می دادند . هر وقت می خواست آب بنوشد با پای برهنه از سنگر خارج می شد رو به طرف قبر امام حسین (علیه السلام) و کربلا می کرد وبا گریه آب را میل می کرد و همیشه صدای ناله ی عطشان حسین را سر می داد . 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸 🌸🌸🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸🍀🍀🍀🌸🌸🍀 🌸🍀🍀🌸 🌸 🍀🍀 🌸 🍀🍀🌸🍀 🌸🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 در درگیری در عملیات بدر شهید مرتب آرپی جی می زد حتی یکی از بچه ها گفت : احد بشین که تیر میخوری گفت : مگر خداوند آگاه نیست که هر کس که پاک نباشد نمی گیرد و بنده جزء آنانم ، من خودم موقع شهادت خود را میدانم و با خنده گفت : فعلا گذرنامه نداده به موقع هر زمان وقتش رسید خودش گذرنامه می دهد . شهید می گفت : هر کس که من موی سر او را اصلاح کنم شهید می شود چون خیلی از بچه ها ی فسا که اصلاح کرده بود شهید شدند وبالاخره سلمانی جبهه ها شده بود . 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸 🌸🌸🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸🍀🍀🍀🌸🌸🍀 🌸🍀🍀🌸 🌸 🍀🍀 🌸 🍀🍀🌸🍀 🌸🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 شهید عبدالاحد مسرور در خواب دیده بود که یکی از همرزمانش بنام شهید اسد رود؛ روی تختی آرمیده است و به شهید مسرور می گویدکه این دو تخت ، یکی مربوط به شما ویکی دیگر ازتخت ها مربوط به یه نفر دیگه است . بعد از اینکه شهید مسرور این خواب را برای خانواده شهید اسد رود بیان می کند برادر شهید اسد رود به شهید مسرور می گویدکه ناراحت نباش ، شما هم شهید می شوید ، لذا شهید عبدالاحد مسرور اینقدر خوشحال می شود که سر از پا نمی شناسد . شهید مسرور به مادرش می گوید : مادر جان اگر شهید شدم اصلا برایم گریه نکنید اگر که مفقود شدم چه بهتر ... که تقدیر عبدالاحد را مفقود شدن رقم میزند ومادری که سالها چشم انتظار خبری از فرزند عزیزش ، تا بعد از چندین سال پلاکی وچند تکه استخوان چشم انتظاری مادری دل سوخته را پایان میرساند . 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸 🌸🌸🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸🍀🍀🍀🌸🌸🍀 🌸🍀🍀🌸 🌸 🍀🍀 🌸 🍀🍀🌸🍀 🌸🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 خواهر شهید عبدالاحد مسرور چنین نقل میکنه منزل ما کنار منزل پدرم بود وچون خانواده ی پدری ماکمی شلوغ بود تابستانها که ازجبهه میامد برای استراحت ونماز شب در پشت بام ما که متصل به منزلشان بود می خوابید ومن هم قبل از اینکه بیاید رختخوابش راپهن می کردم چندین بار که بهش سرزدم دیدم برادرم روی موکت خوابیده ورختخواب روجمع کرده گفتم چرا روی رختخواب نمی خوابی هیچ وقت یادم نمیره بهم گفت : چه طور دوستانم در سنگرها به روی خاک گرم وسوزان بخوابند ومن در رختخواب گرم ونرم استراحت کنم بهم گفت : خواهرم ، حالا که دیگه فهمیدی از این به بعد رختخواب برایم نیاور که من نیاز ی به اون ندارم . (روحش شاد) 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸 🌸🌸🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸🍀🍀🍀🌸🌸🍀 🌸🍀🍀🌸 🌸 🍀🍀 🌸 🍀🍀🌸🍀 🌸🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 شهيد عبدالاحد مسرور در ۹ تیر ماه سال ۱۳۴۴ در خانواده ای مذهبی در شهرستان کازرون چشم به جهان گشود . دوران تحصيلات ابتدائی را در دبستان حسام الدينی و سه ساله ی راهنمائی را در مدرسه شهيد خديور و دوران هنرستان را در مدرسه شهيد دکتر علی شريعتی پشت سر گذاشت . وی از همان بدو طفوليت دارای اخلاقی نيکو و قلبی مهربان بود . هنگام شروع انقلاب همگام با ملت غيور در پيشبرد انقلاب همکاری چشمگيری داشت و پس از پيروزی انقلاب و شروع جنگ تحميلی به عضويت مقاومت مسجد امام خمينی درآمد و با فعاليت زياد در خدمت انقلاب بود و هنگامی که امام امت فرمودند : که جبهه حق عليه باطل احتياج به جوانان فداکار دارد . پاسخ رهبر عزيز را لبيک گفته و جبهه رفتن را بر ادامه تحصيلاتش ترجيح داد و با رضايت والدينش در بسيج سپاه پاسداران کازرون ثبت نام به عمل آورده و مدت يک ماه در پادگان شهيد دستغيب مشغول آموزش و سپس رهسپار جبهه نور عليه ظلمت جهت روبرو با صداميان کافر گرديد . البته مدت شش ماه متوالی در جبهه جنوب مشغول فعاليت بود که پس از چند روزی مرخصی به شهرش مجددا رهسپار جبهه کردستان گرديد و در اين جبهه نيز مدت ۶ ماه با دشمن پليد در ستيز بود . 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸 🌸🌸🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸🍀🍀🍀🌸🌸🍀 🌸🍀🍀🌸 🌸 🍀🍀 🌸 🍀🍀🌸🍀 🌸🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 هنگامی که جهت ديدار خانواده اش از جبهه بر می گشت روزها به فکر افراد ناتوان و ضعيف بود به طوری که بيشتر اوقاتش صرف راه اندازی محل سکونت محرومان از قبيل سيم کشی ساختمان و کارهای عمرانی که از دستش بر می آمد می کرد و با دوستانش در انجام کار خيريه من جمله رنگ آميزی بعضی مساجد می پرداخت . شبها مشتاقانه به بهشت زهرا سلام الله علیها رفته و در کنار قبر شهداء بسر می برد و در قلبش با ارواح پاک به خون خفتگان راه حق و حقيقت سخن می گفت و به لحظه آرزوی شهادت فکر می نمود و تمام حرفش و گفتارش جز ديدار معبود چيزی نبود زيرا او عاشق شهادت بود . و رهرو الله و فرمانبردار روح الله بود . 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸 🌸🌸🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸🍀🍀🍀🌸🌸🍀 🌸🍀🍀🌸 🌸 🍀🍀 🌸 🍀🍀🌸🍀 🌸🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 آری ، او برای سومين بار اعزام جبهه جنوب گرديد و در حمله پيرومندانه والفجر۲ شرکت کرد و از ناحيه دست چپ در اثر بر خود تير مجروح شد و مدتی در بيمارستان شهيد چمران شيراز بسر برد در اين مدت از اينکه نمی توانست در جبهه ها خدمت کند سخت در عذاب بود و بارها می گفت : با همين دست مجروح به جبهه می روم و با دست سالمم گلوله های خمپاره نثار بعثيون کافر می کنم . او نتوانست دوری همرزمانش تحمل کند و با همين دست مجروح عازم جبهه جنوب گرديد و پس از چندی چنان پنداشت که می بايد عضو سپاه پاسداران شود و با علاقه ای به خصوص اين امر خير را نيز لبيک گفت و به عضو سپاه اسلام ملحق گرديد . البته دوره آموزشی سپاه در جبهه غرب هم زمان نبرد با مزدوران بعثی به مدت شش ماه ادامه داد و بعد از عمليات خيبر ماموريتش به پايان رسيد و مدتی نيز در سپاه پاسداران کازرون مشغول پاسداری بود ولی در اين مدت تاب و تحمل ماندن را نداشت و می گفت : در جبهه ها به وجود ما بيشتر احتياج است در اين هنگام به جبهه جنوب عزيمت و پس از گذراندن چند آموزش هوائی در ۲۵ اسفند ماه سال ۱۳۶۳ در عمليات پيروزمندانه بدر شرکت کرد و بدرجه رفيع شهادت نائل آمد . پیکر پاک شهیدعبدالاحد مسرور پس از ۱۰ سال تفحص و به وطن بازگشت . 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸 🌸🌸🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸🍀🍀🍀🌸🌸🍀 🌸🍀🍀🌸 🌸 🍀🍀 🌸 🍀🍀🌸🍀 🌸🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 (توصیه ی شهید عبدالاحد مسرور به شهید محمد مسرور) شهید محمد مسرور در دفتر خویش،خوابی را نوشته اند که عموی شهیدش یعنی عبدالاحد مسرور توصیه ای به وی کرده است ؛ عین متن نوشته ایشان از این قرار است: "یک روز جمعه برای نماز صبح بیدار شدم . من می خواستم به دعای ندبه بروم و پدرم به من گفت : به دعای ندبه برو . اما من بر اثر خستگی گفتم : خوابم می آید و نمی توانم به دعا بروم . من به رختخواب رفتم ، چند دقیقه ای از خواب نگذشت که شهید عبدالاحد مسرور به خوابم آمد و گفت : بلند شو و به دعای ندبه برو که هیچ عبادتی مثل دعای ندبه نیست و بلند شو و به دعای ندبه برو . و من هم بلند شدم و به دعای ندبه رفتم و این خواب بیانگر این است که شهدا زنده اند و اعمال ما را نگاه می کنند و ما را هدایت می کنند . 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸 🌸🌸🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸🍀🍀🍀🌸🌸🍀 🌸🍀🍀🌸 🌸 🍀🍀 🌸 🍀🍀🌸🍀 🌸🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 شهید عبدالاحد مسرور از همان روز اول که به منطقه رفتیم هر شب در سنگر نماز شب می خواند و بقیه بچه ها خواب بودند . می توانم بگویم یک شب ندیدم که این شهید عزیز بدون نماز شب باشد .حتی یادم هست که یک شب عبدالاحد احتیاج به حمام داشت وآب گرم نداشتیم با آب سرد تانکر غسل کردند ونماز شب خود را خواندند . 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸 🌸🌸🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸🍀🍀🍀🌸🌸🍀 🌸🍀🍀🌸 🌸 🍀🍀 🌸 🍀🍀🌸🍀 🌸🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 (اظهار شهید عبدالاحد مسرور به خواهرش) بعد از یکی از عملیات ها که دست عبدالاحد مورد اصابت گلوله واقع می شود ایشان جهت مداوا به بیمارستان شهید چمران انتقال می دهند وبعد از چند روزی که از این وضعیت می گذرد خواهرش به ایشان می گوید که تا بهبودی دستش به جبهه نرود ولی ایشان اظهار می دارد باید جهت جمع آوری جسد قطعه قطعه شده شهدا وانتقال آنها به بهشت زهرا سلام الله علیها به جبهه بروم چون صفای جبهه زیبا واز همه چیز برایم بهتر وشیرین تر است . 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸 🌸🌸🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸🍀🍀🍀🌸🌸🍀 🌸🍀🍀🌸 🌸 🍀🍀 🌸 🍀🍀🌸🍀 🌸🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 زمان درگیری 15 دقیقه  تمام شده بود  ، 3 دقیقه بعد متوجه شدم که نیروهای عراقی پچ و پچ می کنند و تک و توکی هم تیراندازی در همین لحظه شهید عبدالاحد مسرور ایستاده و آرپی جی به  دوش و می خواهد شلیک کند و در همین حال عراقی ها به او شلیک کردند من هم تفنگ کمکی خود را برداشته و هرچه فشنگ در خشاب بود به طرف عراقی ها خالی کردم همه اینها در یک لحظه انجام گرفت ، احد مسرور موشک را شلیک کرد ولی باور کنید شاید کمتر از 30 گلوله به او نخورده بود ولی  هنوز زنده بود و یک دفعه کوله پشتی اوکه خرج آرپجی درآن بود  آتش گرفت و او با مجروحیت شدید سوخت شاید حدود نیم ساعت در حال سوختن و جان دادن بود . (شادی روح پاکش صلوات) 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸 🌸🌸🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸💚💚🌸🌸🌸 🌸🌸 💚 🌸🌸 🌸♦️ ♦️🌸 💚 💚 ۱ اوایل جنگ بود شور و حال عجیبی تو جبهه ها بود ؛ عراق تا سوسنگرد و هویزه پیش اومده بود ... از صبح منتظر برادرم بودم ؛ بعنوان بسیجی تو عملیات سپاه اهواز تو چهار شیر اون موقع بعنوان عملیات اهواز بود به فرماندهی مرحوم پاسدار رشید اسلام حاج احمد صیافزاده ... و تا اونجا که من یادمه شهید سیدغلامعباس حسینی اون موقع قائم مقام یا جانشین عملیات سپاه اهواز رو درکنار حاج احمد صیافزاده رو بر عهده داشت .. خیلی ناراحت بودم اون موقعه اعزام نیروها به این شکل نبود ؛ پنج نفر شش نفر که میشدند باهم میرفتند جلو .. عراقم تا سوسنگرد و هویزه از اون طرف تا سمت پادگان حمید پیش اومده بود ... شهر خالی از سکنه شده بود ؛ تعداد کمی از مردم تو شهر بودند .. روز ۸۰ تا ۹۰ گلوله خمپاره که از توپ خانه دشمن بود تو شهر اهواز اصابت میکرد .. چارشیر تو سپاه اهواز خسته و ناراحت نشسته بودم اسلحمم تو بغلم بود داشتم اسلحه رو تمیز می کردم . سن و سالیم نداشتم اون زمان خیلی بچه سال بودم به جرات میتونم بگم ۱۳ یا ۱۴ سالم بود ... ی بچه ۱۴ ساله بودم اول ؛ اول جنگ بود حتی به سنی نرسیده بودم که حتی سپاه بتونه اعزامم کنه ولی لباس بسیجی به تنم بود و دوشادوش بچه ها داشتم اونجا سعی میکردم از شهرواز ناموسمون دفاع کنم تو همین فکرا تو همین حرفا با خودم بودم که گفتم خجالت بکش تو نشستی اینجا تو عملیات سپاه داری میخوری میخابی بچه ها جلو دارند جون میدند ...... 🌸🌸♦️💚💚♦️🌸🌸 🌸♦️♦️ ♦️♦️🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸💚💚🌸🌸🌸 🌸🌸 💚 🌸🌸 🌸♦️ ♦️🌸 💚 💚 ۲ دیدم نگهبان در سپاه طناب در سپاه رو انداخت ی جیب اهوئی از در سپاه آمد داخل خوب یادم میاد جیب اهوئی آبی رنگ بود متعلق به سپاه اهواز ... دیدم شهید سید غلامعباس حسینی از ماشین پیاده شد و همراه راننده ای ... سریع به بچه ها گفت : بچه ها وضعیت خرابه عراقیها تک کردند امکان داره بیان سوسنگرد رو بگیرند هرچقدر نیرو داریم بریم اونجا کمک بچه ها ... یادمه یکی دو روز قبلش فکر کنم‌برادر پاسداری بنام حمید علی دادی بود از بچه های خیلی خوب سپاه که نمیدونم الان زنده است یا رحمت خدا رفته .. حمید علی دادی رو با تعدادی از بچه ها احمد صیافزاده فرستاده بود جلو بچه ها رفته بودند سوسنگرد مستقر شده بودند یکی بچه ها رو جمع کرد و منم رفتم چسبیدم به شلوار برادرم که منم باید ببری گفت بشین سرجات آخه تو میتونی بجنگی ؛ میتونی تیر اندازی بکنی ؛ تو مال تیراندازی هستی تو مال جنگیدنی ؛ بشین بابا میخای برام شر بیاری من‌تو رو گذاشتم پیش خودم که با روحیات رزمنده ها آشنا بشی مسائل معنوی رو کسب بکنی ..ولی تو مال جنگیدن نیستی .. گفتم یعنی چه مال جنگیدن نیستم من اگرم بدرد جنگیدن نخورم بدرد پرکردن گونی سنگرم نمی خورم من و بزارید جلو رزمنده ها بجا گونی سنگر بابا آبی دسشون میدم نونی دستشون میدم غذایی دسشون میدم .. بهش گفتم چرا تو داری پارتی بازی میکنی تو؛ ی دفعه این کلمه بهش برخورد ؛ گفت : من دارم پارتی بازی میکنم مردم پارتی بازی می کنند حق کسی رو بخورند مردم پارتی بازی می کنند خونه و زمین و ماشین میگیرند من پارتی بازی می کنم که میگم تو در سنی نیستی که بخای اسلحه بدست بگیری بری بجنگی ... حالا مثه اینکه بو الرحمانت بلند شده باشه .. فقط باید قول بدی اونجا فقط باید آب دست بچه ها بدی قول میدی با کلمن آب دست بچه ها یا کمک مجروح ها بکنی قول مردونه قول شرف از پیش من تکون نمیخوریا بهرام فضول بازی موقف .. خدا شاهده فضول بازی در بیاری ردت میکنم بری پیش مامانم اینا درود.. ( چون خانوادم اول جنگ آب و برق آبادان قطع شده اومدنداهواز از اهوازم مجبور شدند برند درود لرستان و ما جوانهاو مردها بودیم که ماندیم تو اهواز .. ) هر جوری شده بود آقا اینقده گریه و زاری کردم سه چهارتا از بجه های سپاه گفتند بابا سید غلامعباس مرگ دست خداست حالا بزار بیاد این بچه مرد از بس گریه کرد بیارش؟؟ دیگه هیچی آقا برادرم قبول کرد منم خوشحااااال کیف کنون داشتم عشق می کردم ؛ ما رو گذاشتند تو ماشین و یا علی مدد شدیم دوسه تا جییب اهو ؛ ی جیب خشابم گرفتم دوتا خشاب اضافی آوردمو یک کلاه آهنیم که برا کلم گنده بود و گذاشتم رو سرمو از خوشحالی توپوست خودم نمی گنجیدم ... 🌸🌸♦️💚💚♦️🌸🌸 🌸♦️♦️ ♦️♦️🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸💚💚🌸🌸🌸 🌸🌸 💚 🌸🌸 🌸♦️ ♦️🌸 💚 💚 ۳ تو ماشین نشستیم آمدیم سرا خرمشهر و بعد سه راه سوسنگرد و بسمت حمیدیه .. اومدیم اونجا بچه ها گفتند: عراقی ها درگیرند خیلی شدید اگر بخاید برید جلو خیلی باید مواظب باشید بعد گفت : بهرام من دیگه جلوتر تو رو نمیبرم تو رو باید بزارم اینجا گفتم باشه بابا حالا دیگه دعوا نداریم .... خدایا یکارکن ما رو نزاره اینجا باش برم تا خط چون خیلی فاصل داشتیم تا سوسنگرد من و ببر تا خط .. کار خدا دیدیم اون مقر و همه خالی کرده بودند همه رفتند جلو کسی نبودمن و بزاره .. مجبور شد من و هم با خودش ببره ؛ منم خنده میکردم .. برادرم میگفت :بخند بخند بخند ؛ داری عشق میکنی هان باشه تو فقط از پیش من تکون بخور .. به راننده و بچه ها دستور حرکت داد همه به حرف فرماندشون سوار ماشین شدند و به دستور سید غلامعباس حرکت کردند بسمت منطقه . آقا چشمت روز بد نبینه از نزدیک سوسنگرد که تو خیابون ما اومدیم عراقیا تا مارا دیدند با هرچی که دستشان میاند توپ و خمپاره و تیربارو آرپیچی بسمت ما سه چهارتا ماشین بودیم زدند که مبادا نیرو کمکی به سوسنگرد برسه و بچه ها مقاومتشون قویتر و قویتر بشه و بیشتر مقاومت کنند .. هیچی آقا دیگه ما هر جوری بود وسط این خاکا و این دودا خودمون رو رسوندیم به مقریکه بچه ها تو خیابون داشتند هنوز از تانک عراقی که تازه عقب نشینی کرده بودند دود داشت بلند میشد سریع راننده ماشین رو برد تو کوچه پارک کرد و گفت بچه ها بپرید پایین .. همه پریدیم پایین و منم پشت سر داداشمو و بچه ها بدو بدو رفتیم تو یکی از اون خونه هایی که بچه ها دو سه تا طبقه بالاداشتند نگهبانیش میدادند ..بعنوان مقر فرماندهی و پیشتیبانی بود و کارهای پشتیبانی رو هم اونجا انجام میدادند و مجروح ها رو هم میاوردند اونجا . و دور هم جمع می شدند و بقیه بچه ها هم یکی دوتا کوچه اونورتر بودند ... برادرم تا اومد شروع کرد با علیدادی و یکی دوتا بچه ها به صحبت کردن وحرف زدن و دلداری دادن و ان شاء الله نیرو کمکی میرسه و ارتش قرار نیرو بیاره از تهران و شهرهای دیگه خیالتون راحت ...شروع کردبرا بچه ها صحبت کردن و هر کس در هر حالتی بود حالا یا مجروح یا سالم همه شروع کردند به گوش کردن ... شهید حسینی با اون لسان گرمشو با استفاده از آیات قرآن و احادیث و روایت خلاصه اون محفل خودمونی که هر دقیقه هم ی خمپاره نزدیک اون خونه میخورد و یک دودی هم بلند میشدو حسابی گرم کردند بعد؛ ی نگاهی به من کرد و گفت : پ تو اومدی اینجا نگاه من کنی بلند شو آب بده دست بچه ها منم کلمن و برداشتم و؛ کلمن پر از یخ آورده بودیم با سه چهارتا قالب یخ تو ماشینمون شروع کردم آب دادن به بچه ها یکی از بچه ها تازه دستش تیر خورده بود موندم کمک یکی از بچه ها کار بهیاری و پزشکی بلد بود کمک او دست اونو بستن .تمام دست و پاولباس خودمم خونی شد ..گفت آمدی کار بکنی نگاه کن ببین چکار کردی تمام هیکلتو خونی کردی ؛ خلاصه گفت : من با حمید علیدادی میخوام برم اون جلو حواست باشه تکون نخوریا اینجا معلوم نی ؛ بچه ها گرسنه بودند غذا نبود ... تا چشم شهید حسینی دور شد رفت ی کالک عملیاتی بود ی نقشه عملیاتی بود پهن کردند داشتند صحبت می کردند با علیدادی و دو سه تا بچه های سپاه ؛ من از خونه زدم بیرون من و یکی دوتا از این بچه ها که بریم ببینیم که تو خونه ها چیزی هست ؛ هر چی گشتیم خونه ها خالی بود چونکه عراقی ها همه رو جاروکرده بودند ؛ شروع کردیم از این خونه به اون خونه یباره حواسمون پرت شد دو سه تا کوچه رفتیم اونورتر ؛ از بچه ها که جدا شدیم همدیگرو گم کردیم دیدم ای دل غافل دیدم صدای عربی میاد ؛ اما خیلی عربی غلیظ صبحت میکردند ؛بچه های خودمون اینجوری صحبت نمیکردند ی خط در میون چنتاشو فارسی میگند .. بدو بدو رفتم روی پشت بوم دیدم وای ویلا من خیلی از بچه ها دور شدم یک جیپ عراقی پشت وایساده چندتا عراقی هم داخلشه از ترس بدو رفتم داخل یک خونه ...... 🌸🌸♦️💚💚♦️🌸🌸 🌸♦️♦️ ♦️♦️🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸💚💚🌸🌸🌸 🌸🌸 💚 🌸🌸 🌸♦️ ♦️🌸 💚 💚 ۴ بدو رفتم داخل یک خونه یک کمدی بود رفتم داخلش قایم شدم واقعا خیلی ترسیده بودم تمام وجودمو ترس و وحشت گرفته بود قلبم داشت از کار میافتاد واویلا از یک طرف به فکر داداشم بودم که حالا دور میشه .. مقداری گذشت شاید یک ساعت شاید یک ساعت و نیم عراقی ها هم اونجا پاتوق انداخته بودند منم جرات نمیکردم از تو خونه بیام بیرون ؛ یواش خودمو به راه پله رسوندم اومدم بالا پشت بوم دیدم برادرم انتهای کوچه پیداست ؛ فهمیدم که خبرایی شده و همه دارند دنبال من میگردند .. به به آقا غلامعباس چه دیدی مرغ از قفس پرید آقابهرامت فضولیش گل کرد رفته دنبال غذا ؛ غذا بیاره ... منم از بالا پشت بوم هی دست تکون میدادم که بچه ها من و ببینند یک دفعه نمیدونم چی شد که بچه ها متوجه من شدند یا خوشون دیدند یا متوجه شدن دارم براشون دست تکون میدم دیدم یکی داره میزنه تو سر خودش و داره میگه اونجا چه میکنی !!! ؛؛ همونجا بمون تا بچه ها بیاند دنبالت گفتم نیاید اینجا اینا همه عراقین .. تو حال و هوای همین صحبتها بودیم دیدیم صدای رگبار بلند شد از صداها عراقی ها ترسیده بودند شروع کردند تیراندازی بسمت بچه ها نگو عراقیها تا یکی دوتا کوچه به بچه ها نزدیک شده بودند و این لطف خدا بود که ما با این فضولیمون متوجه بشیم عراقی ها دارند میرند بسمت بچه ها .. خونه های خوزستان اکثرا پشت بومها به هم راه دارند ... ازطریق بالا پشت بوم ها که بهم وصل بودند پریدم پشت بومهای بعدی بعد پریدم داخل حیاط اومدم بیام ببرون عراقیا ماشین و آورده بودند سر کوچه تمام کوچه رو بسته بودند به رگبار برادرمم از اونجا داد میزد نیا نیا نیا ... منم پشت یک سطل آشغال قایم شده بودم دست و پامم میلرزید بگم اولین تیراندازیمو اونجا تجربه کردم تا اونوقت تیراندازی نکرده بودم حالا اون ژ سه رو هم همینطوری مثه مترسک داده بودند دستم ...اسلحمو مسلح کردمو اولین گلوله و فکر کنم که کتفم از جا رفت چون اسلحه خیلی سنگین بود برام و اذیت میشدم ؛ تیر اول و که زدم ؛ اسلحه براثر شلیک خورد به فکم و کتفم که از ضربه واردشده تا یکی دوماه کتفم درد میکرد ..ولی از ترسم بعدا به مادرم اینا نگفتم که چه دست گلی آب دادم و برادرمم سفارشم کرد که به مادر و اینا حق نداری بگیا .. با صدای تیر اول چنان صدای وینگ شلیک تو گوشم پیچید هی انگشتمو میکردم تو گوشم تا صدا از گوشم بیاد بیرون گیجم کرده بود .... 🌸🌸♦️💚💚♦️🌸🌸 🌸♦️♦️ ♦️♦️🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸💚💚🌸🌸🌸 🌸🌸 💚 🌸🌸 🌸♦️ ♦️🌸 💚 💚 ۵ اولین تیری بود که داشتم خودم شلیک میکردم ترسیده بودم و هم هیجان زده شده بودم فقط یا حسین وانگار کل مفاتیح الجنان و قرآن رو ختم کردم .. برادرمم از دور هی اشاره میکرد نیا بیرون ؛ نیا بیرون ... من فهمیدم که الان بچه ها سپاه میان دنبال من و عراقی ها هم که اونطرف خیابون بودند که هم متوجه من شده بودند و هم متوجه بچه های سپاه و پیش خودم حدس زدم صد درصد یکی دو نفری این وسط شهید میشند و شهادت اونا به گردن من بود که فضولی کرده بودم بله به گردن سید بهرام بود .. برا همینم هر طوری بود سعی کردم خودمو برسونم بسمت بچه های خودمون و شروع کردم به دویدن سمت بچه ها ... این صحنه رو که برادرم دید شروع کرد با حمید علیدادی و اون بچه هاییکه داخل اون خونه مستقر بودند ، همه ریختند بیرون و شروع کردند با رگبار بسمت عراقیها زدن .. این عمل اینها بعدا من فهمیدم که این یک آتیش پشتیبانی بود برای فرار کردن من و من زیر آتیش تهیه بچه های خودمون تونستم خودمو برسونم به نزدیکی بچه ها حالا رسیده بودم نزدیکی ؛ ولی از این ور کوچه و اون ور کوچه هیهاتی بود که برادرم گفت : با سینه خیز بیا ؛ غلط بزن بیا ؛ تا برات بگم من پوستتو میخام بکنم من ؛ هم خنده اش گرفته بود هم رنگش پریده بود که مبادا آخه این امانتی مادرمه ی اتفاقی براش بیافته من هرجوری شده بود گفتم نه سینه خیز نمیشه یا حسین ..امام حسینی که من و تا اینجا نگه داشته بقیشوهم من میام خودمو با عجله رسوندم اون ور کوچه تا رسیدم برادرم منو گرفت و من چسبوندکنار دیوار و گفت : آخه بچه تو چکار میکنی گفتم :بابا حالا مگه بد ه فهمیدید عراقی ها دارند میاند سمتتون وگرنه حالا ی عده ایتونو میگرفتند اسیر میکردند و کل شهرو میگرفتند همینجوری نصف شهر دستشونه اونجوری خوب ..خلاصه برادرم مونده بود نازم کنه نوازشم کنه یا داد و فریاد کنه که دیدم شروع کردن من و بو سیدن و گفت : نه شیری آفرین دستت درد نکنه ولی بدون خلاف قولت عمل کردی الوعده وفا مومن به عهدش و وفاشه وقتی به من قول میدی بهش باید وفا کنی نباید خلاف قولت عمل کنی و الحمدلله که صحیح و سالمی من و بوسید و برد تو اتاق و با دست خودش از کلمن برام آب ریخت و و به بچه ها گفت : بچه ها پخش بشید تا عراقی ها رو برونیم عقب ؛ خلاصه تا غروب ی نگهبانی گذاشت برا من و که داخل خونه تکون نخورم و با بچه ها رفتند عراقی ها رو روندن عقب و اینم برای من‌شد یک خاطره ای تو ذهن من که بعدشم دیگه من و سوار ماشین کرد و غروب از منطقه عملیاتی سوسنگرد من و خارج کرد و با خوشی و سلامتی برگشتیم .* 🌸🌸♦️💚💚♦️🌸🌸 🌸♦️♦️ ♦️♦️🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم