🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹
🌹🕊🍁🕊🌹
🍂🍂
🍂🍂🌹🍂🍂
🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂
#نحوه_ی_شهادت۲
#شهیددفاع_مقدس
#سیدحمیدمیرافضلی
دود عظیمی بین من و موتور حاج همت و سید حمید قرار گرفت. صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرف من آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج بمانم و نفهمم که چه اتفاقی افتاده است.
رسیدم روی پد وسط و از آن میان دود و باروت بیرون آمدم و به رفتن خود ادامه دادم یک دفعه متوجه موتوری شدم که در سمت چپ جاده افتاده بود. جنازه ها هم روی زمین افتاده بودند. پیش خودم گفتم: این ها کی شهید شده اند. و چه وقت این اتفاق برایشان افتاده که از صبح تا حالا من آن ها را ندیده ام؟
به کلی فراموشکار شده بودم. شاید این هم لطف الهی بود. چون اگر همان موقع متوجه می شدم به علت عظمت و بزرگی مصیبت ممکن بود از حالت عادی خود خارج شده و شوکه می شدم. به هر حال به آرامی از موتور پیاده شدم. به سراغ اولین شهید رفتم دیدم تمام بدنش سالم است فقط صورت ندارد و انگار که تمام صورتش را موج قطع کرده است و اصلا شناخته نمی شد. ی دفعه همه چیز یادم آمد. دویدم به سراغ دومین شهید آن هم به رو افتاده بود. لباس سیاهش بیشتر ترس به بدنم انداخت. چرا که نمی توانستم باور کنم این شهید سیدحمیدمیرافضلی است. شهید را چرخاندم ایشان از ناحیه صورت و چشم ها به شدت آسیب دیده بود.
این حادثه در تاریخ ۲۲/۱۲/۱۳۶۳ و در عملیات خیبر اتفاق افتاد.
#به_نقل_ازهمرزم_شهید:
#مهدی_فشازند
🌹🌹🕊🍁
🍂🍂🕊🍁
🍂🌹🕊🌹🍁
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺
🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺
⚫️🍁 🍁🍁
🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️
🌺🍁 🍁🍁
⚫️🍁🌺 ⚫️
🌺⚫️🍁🌺
🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺
🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁
#نحوه_ی_شهادت
#راوی_همرزم
#شهیدصابرین
#یوسف_فدایی_نژاد
یک شب قبل از شهادت یوسف ، ما توی آسایشگاه نشسته بودیم . شهید خواب بود ،از خواب بیدار شد و گفت :
بچه ها فردا توی سنگر یه گلوله میاد که فقط بامن کار داره ! ما خندیدیم و اگه دروغ نگیم یکم شهیدو مسخره کردیم . اما شهید خیلی جدی گفت : فردا ی گلوله میاد تو سنگر و فقط من بین شما شهید میشم . ما با حالتی ناباورانه یکم سر به سرش گذاشتیم و گفتیم : باز تو هوایی شدی ؛ ولی شهید باز جدی و محکم گفت : کسی اگه دوست داره ازین دنیا بره فردا پیش من بشینه . فرداش همه چیز عادی بود . ما تیر می زدیم ؛ دشمن تیر می زد؛ همه چیز مثل همیشه بود که صدای انفجار توپ 23 که از صبح بصورت نامنظم می زد به نزدیکی یکی از سنگرا خورد ؛ ناگهان یکی داد زد !
امدادگر ! امدادگر ! برانکارد ! برانکارد بیارید . تا گفتن یوسف شهید شده نشستیم رو زمین و ناباورانه رو سرمون زدیم ! راست گفته بود ؛ واااای خدا یا حسین . وقتی شهید فدایی نژاد شهید شد بچه ها دیدن بدنش از ناحیه چپ بشدت آسیب دیده . سر و صورت و گردن و بازو و ....یا زهرا .( سلام الله علیها) مادر پهلو شکسته ؛ آقایوسف بعد از برخورد ترکش های توپ 23 کنار سنگر افتاد و ازش بشدت داشت خون
می رفت . ایشون رو روی برانکارد گذاشتن و تو همون حال در نفس آخر 3 بار یازهرا یازهرا یازهرا گفت .
واین بود اسم پرمسمای یوسف زهرا (سلام الله علیها) زیبنده یوسف فدایی نژاد شد . یوسفی که فدایی رهبرش بود.
و البته این حق آقا یوسف بود ؛ ای کاش کسی بود برایم روضه حضرت زهراعلیها السلام را می خواند .
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁⚫️
⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#نحوه_ی_شهادت
#ازلسان_فرزند_گرامی
#شهید_مدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
بابا مسئول شناسایی بود . روز بیست و یکم بهمن برای شناسایی میروند . هنگام شناسایی باران شروع به بارش میکند . خاک منطقه «دَرعا» طوری است که هنگام بارندگی باتلاق مانند میشود . به خاطر بارش شدید باران اینها درجایی میمانند . به سردار [...] زنگ میزنند که سردار وضعیت اینگونه است . یک ساعت میمانیم ببینیم هوا چگونه میشود تا ببینیم میتوانیم جلو برویم یا نه . اینها دو ساعت میمانند و میبینند که باران همچنان میبارد و مجبور میشوند به عقب برگردند . اتفاقاً آن روز سردار قاسم سلیمانی هم آنجا بودند . بعد از رسیدن بابا و دادن گزارش، میگویند سردار سلیمانی آنجا هستند، برو و به خود ایشان هم وضعیت منطقه را گزارش بده . بعد از دادن گزارش، سردار سلیمانی میگوید ، من چنین افرادی میخواستم . همانجا یک عکس دستهجمعی هم باهم میگیرند که در آن عکس ، همه افرادی که در سمت چپ سردار قرار دارند ، شهید شدهاند .
صبح فردا ساعت چهار برای انجام عملیات میروند . بابا و آقای سلطان مرادی میگویند ما نیم ساعت زودتر میرویم تا به شما موقعیت بدهیم تا بیایید . اینها با موتور به سمت منطقه درعا به راه میافتند . بابا هنگام رفتن به سردار [...] میگوید : «سردار اگر من شهید شدم بیا و در شهر ما سخنرانی کن.» سردار میخندد و میگوید : «حالا برو به مأموریتت برس ، وقت برای وصیت زیاد است.» بابا رو به او میکند و میگوید : «ولی اگر شما شهید شوی، من به شهر شما میروم و سخنرانی میکنم». اینها خداحافظی میکنند وتا تپههای جولان پیش میروند . هوا مهآلود بوده و افراد النصره بالای کوه بودند و اینها که پایین بودند ، هنگامیکه مه رقیق میشود ، بابا و آقای مرادی را میبینند . بابا با آقای مرادی پنجاه متر فاصله داشت و باهم به جلو میرفتند . در کنار سنگها یکلحظه بابا را میبینند و او را میزنند . بابا با سردار [...] تماس میگیرد که من به کمین افتادهام چهکار کنم؟ سردار میگوید : «عباس برگرد عقب» بابا میگوید : «سردار من که تا اینجا آمدهام به من بگو ده قدم برو جلو ولی یکقدم عقب برنگرد ! موقعیت من موقعیت بسیار بدی است.» در حین گفتگو، سلطان مرادی میگوید : «یا ابوالفضل! عباس رو زدند!» سردار به سلطان مرادی میگوید : «برایتان یک پیام پی (ماشین ضدگلوله) میفرستم ، برو عباس را عقب برگردان!» اینها با جاده فاصله داشتند . تا سلطان مرادی خواسته کاری انجام بدهد او را هم میزنند و هر دو شهید میشوند . پیام پی تا کنار جاده میآید و وقتی میبیند کسی نیامد به عقب برمیگردد. بابا در نزدیکترین و آخرین سنگر به اسرائیل شهید شده است .
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم