🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#معرفینامه
#شهیدمدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
نام و نام خانوادگی : عباس عبدالهی
فرزند : عبدالله
تاریخ تولد : 1348
محل تولد : مرند
وضعیت تاهل : متاهل
تعداد فرزندان : دو دختر یک پسر
لقب : حاج عباس
شغل : پاسدار
نیروی ارگان : سپاه
درجه : سرهنگ پاسدار بازنشسته
کارهای مهم : نفر اول مسابقات ارتش های جهان، فرمانده یگان صابرین یا همان کلاه سبز های سپاه، مربی ورزش رزمی، مربی نظامی، یکی از بهترین مربیان و تک تیراندازان ایران و جهان، جانباز و روایت کننده(راوی) از جبهه های حق علیه باطل،مداح، معاون تربیت بدنی سپاه همیشه سرافراز عاشورا و این آخرین مسئولیت وی بود، بازنشست گردید،به کربلا برای زیارت رفته و بعد از کسب اجازه از امام حسین علیه السلام و حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام به سوریه رفت ، شناسایی دقیق دشمن و امکانات و مکان دشمن و منطقه دشمن، ضربه شدید به داعش، سپس شهادت و مفقود الاثر
کارهای دیگر : تومور داشتن تو سرشون ، به عمل رفتن و گفتن که من قرار دارم با دوستان شهیدم و شهید خواهم شد و نمیمیرم، از ارتفاع پانزده متری حین فرود با چتر ، چترشون قفل کرده و به زمین افتادن و فقط پاشون شکست و....و... و با شهادت از این دنیای فانی رفت و سفارشش این بود جسمم را به خاک روحم را بخدا و راهم را به آیندگان می سپارم ، و جمله دیگش شهید نشویم میمیریم
محل شهادت : درعا سوریه
تاریخ شهادت : بیست و دوم بهمن نودوسه
آدرس مزار : مفقود الاثر. جسد در سوریه توسط داعش دفن شده و به وطن بازنگشته
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#شهادتـــــ خوبست اما #تقوا بهتر تقوایی که در #قلبــــــ است
و در رفتار بروز پیدا می کند .
#حاج_عباس_عبدالهی
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#خصوصیات_بارزاخلاقی
#شهیدمدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
(تاریخ شهادت :۱۳۹۳/۱۱/۲۲
محل شهادت:کفرنساج درشمالغرب درعا سوریه)
حاج عباس عبدالهی شخصی خوش اخلاق ، شوخ طبع ، مهربان ،مردمدار، شخصی شجاع و با ایمان بود .
شهید در دوران دفاع مقدس جزء قهرمانان جنگ بود و در دفاع از حریم میهن مان شجاعانه جنگید ولی به آرزویش که نوشیدن شربت شهادت بود نرسید ،تا سالها بعد وقتی متوجه ی حضور دشمن ملعون در سوریه شد ،برای دفاع از حرم عمه ی سادات سلام علیها راهی جبهه ی نبرد حق علیه باطل شد ،آنجا هم شجاعانه جنگید تا به آرزوی دیرین خود رسید ودعوت حق را عاشقانه لبیک گفت .
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#مختصرزندگینامه
#شهیدمدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
شهید عباس عبدالهی داوطلبانه به دفاع از حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) رفته و در این راه به فیض عظیم شهادت نائل شد .حاج عباس عبدالهی، از رزمندگان دفاع مقدس در لشکر عاشورا بود و سالهای گذشته خیل عظیمی از شرکت کنندگان در اردوهای راهیان نور او را در مقام راوی و مداح شناخته بودند .
وی که افتخار پوشیدن لباس پاسداری را هم داشت ؛ حضور فعالی در عرصه های بسیج داشت و همچون همه شهدای جغرافیای مقاومت داوطلبانه برای دفاع از حرم آل الله ابراز آمادگی کرده بود .
حاج عباس عبدالهی در سوریه و در دفاع از حرم اهلبیت(علیهم السلام) جام شیرین شهادت را سر کشید . وی بازنشسته سپاه و برنده ورزش های رزمی ارتش های جهان بود که سالها به عنوان یک بسیجی مخلص در مناطق مختلف عملیاتی کشور حضور داشته و همچنین یکی از راویان ۸ سال دفاع مقدس در کاروان های راهیان نور بود .چنان با شهدا عجین بود که در سخنرانی هایش می گفت : من با شهدا راه میروم غذا میخورم و میخوابم و این آسایشی که برای من شهیدان بوجود آورده اند هر گز نخواهم گذاشت پرچم یا مهدی ادرکنی، آن ناله های رزمنده گان در نماز های شب و هنگام شب عملیات زمین بماند .حاج عباس عبدالهی همواره در سخنرانیهایش میگفت : جسمم را به خاک و روحم را به خدا و راهم را به آیندگان می سپارم.”
او جزو بهترین تک تیراندازهای ایران بود و شاید هم بهترین آنها او همواره سخت ترین راه را انتخاب میکرد چه آن زمان که فرمانده گردان صابرین تیپ امام زمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) لشکر عاشورا بود و چه حالا که بعد از بازنشستگی نشستن را بر خود حرام کرد و راه سوریه در پیش گرفت . صفایی داشت وصف ناپذیر ؛ پای ثابت اردوهای راهیان نور دانشجویی بود با دانشجویان انس می گرفت و با آنها از شهدا و
مرامشان میگفت .حاج عباس هم به مرادش آقا مهدی پیوست ؛ وی بدست گروههای تکفیری و سلفی در سوریه بشهادت رسید .
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#رازچفیه۱
#راوی_دوست
#شهید_مدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
از راز چفیه ی او پرسیدیم و اینکه چرا این چفیه اینقدر برایش مهم است؟ خب این نشد یکی دیگر و او پاسخمان را اینگونه داد:«چندین سال است تمام اشکهایی را که برای اهل بیت می ریزم با این چفیه پاک می کنم و وصیت کرده ام مرا با این چفیه به خاک بسپارند، شما هم این کار را بکنید . . . ». از خود پرسیدم مگر تکاورها گریه هم می کنند؟
اولین بار که او را در منطقه ی شرهانی دیدم، به خاطر علاقه ای که به تکاورها داشتم جذبش شدم و پاپی بودم هر طور شده روی صحبت را با او باز کنم، تا اینکه یک مین کهنه و شکسته از زمین (در مناطقی که کاملاً پاکسازی نشده بود) پیدا کردم و مستقیم رفتم پیشش. بهترین بهانه بود برای آغاز حداقل هم کلامی، گفتم:«حاج آقا ببخشید این چه نوع مینی است؟» تا چشمش به مین افتاد در عین تعجب با یک حرکت سریع آن را از دستم گرفت و به پشت سیم سیم خاردار ها پرت کرد، بعد از چند تا پرسش گفت : که از نوع مین واکسی بود . این بود آغاز هم کلامی ما؛ و من که حسابی مجذوب هیکل تراشیده اش با کلاه سبز کماندویی و آرم های ویژه ی “جودو” و چتربازی و نیروی مخصوص روی لباسش شده بودم به دنبال راهی تا هرچه بیشتر بتوانم به او نزدیک شوم و از دنیای تکاورها سر در بیاورم .
رسیدیم به منطقه ی فتح المبین . نوبت روایتگری او بود برای کل کاروان ، و من لبریز از تشنگی برای شنیدن حرفهایش . قبل از اینکه در جایگاه روایت بایستد به یکی از راویان که بازنشسته ی ارتش بود تعارفی زد و وی هم با تعارف قبول نکرد اما بعد از اینکه میکروفن را به دستش دادند خیلی جدی همراه با آمیزه ای از خضوع جلو آمد و میکروفن را به دست آن راوی ارتشی داد و رفت روی زمین نشست و من متعجّب تر از همه برای این کارش ، چرا که با افعال و کردارش داشت یواش یواش آن دنیای آرمانی را که در ذهنم از تکاور ها ساخته و پرداخته بودم عوض می کرد. در دنیای ذهنی من تکاورها مردانی قد بلند با دستمال گردن و کلاه سبز و عینک دودی بودند که همیشه سر خود را بالا می گرفتند و رفتارشان با همه جدّی و خشک بود ؛ نه مردی که به عوض دستمال چفیه بر گردن داشته باشد و همیشه سرش را پایین بیاندازد و وقتی به چهره اش می نگری به جای عینک دودی با چشمان مهربان و لب خندانش مواجه شوی نه مردی که با همه علی الخصوص جوانها گرم بگیرد .
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تولد_فرزندان
#ازلسان_همسر_معزز
#شهید_مدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
او قبل از تولد بچهها میگفت : هرچه خدا بخواهد !. حتی اجازه نداد که به سونوگرافی بروم . گفت : هر چه خدا بخواهد خیر است . بعد از تولدامیر رفته بود مشهد میگفت : از امام رضا یک دختر خواستم ؛ بعد از تولد زهرا دختر اولمان همهجا شیرینی پخش کرد .
امیر که به دنیا آمد میخواست اسمش را «یاسر» بگذارد مادر شوهرم گفت : اسم او را من میگذارم و اسمش را «امیر» گذاشت ؛ حاج عباس هم گفت : عیبی ندارد هر چه شما بگویید . زهرا هم که به دنیا آمد در بیمارستان که بودیم حاج عباس آمد گفت : پس زهرا کجاست؟ گفتم : زهرا کیست؟ گفت : آنجاست پیش تو خوابیده .
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#مسافرت
#ازلسان_همسر_معزز
#شهید_مدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
همه کارهایش با برنامهریزی و سر جایش بود. این اواخر یک روز گفت : بیایید برنامه بچینیم و به شمال برویم . گفتم : الآن چه وقت شمال رفتن است ؟! آن موقع تازه از کربلا آمده بود . گفت : نه! بیایید برویم . من رفتم و گشتم ، شماها ماندید . شمال هم که رفتیم خیلی خوش گذشت ؛ آخرهای همان سفر شمال بود که زنگ زدند و گفتند : اسمت برای اعزام به سوریه درآمده ؛ پا شو
بیا !. به هرکجا میگفتیم ما را میبرد ؛ حتی اگر همینطوری از دهانمان درمیآمد که به بانه برویم ، میگفت : «پا شوید برویم ! در همه شهرها هم آشنا داشت . مثلاً میرفتیم به زنجان ، اگر دیروقت میشد ، میگفت : به دوستم زنگ میزنم به خانه آنها میرویم . به خانه آنها میرفتیم و میماندیم . آنها هم خوشحال میشدند . همه را خوشحال میکرد .
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#مارکوپولو
#ازلسان_همسر_معزز
#شهید_مدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
برادرم همان ابتدا گفت : که اگر او را قبول میکنی بدان که او نظامی و پاسدار است ؛ رفت و آمد خواهد داشت؛ مدام در جنگ و درگیری خواهد بود؛ ازدواج با آدم نظامی مشکلات خودش را دارد . خودش هم گفت : «همه شرایط مرا که میدانی؟ این را هم میدانی که من همیشه پیشتان نخواهم بود . رفتوآمد خواهم کرد». چطور بگویم که باور کنید ! در این چند سال مدت کمی را با ما بود . دائم اینجا و آنجا بود . برای همین او را «مارکوپولو» صدا میزدیم ! وقتی قبول کرده بودم ، باید پایش میایستادم . همه به من میگفتند تو اجازه میدهی که او میرود ! اگر نگذاری که نمیتواند برود ! ولی من شرایطش را میدانستم و قبول کرده بودم .
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#اولین_مأموریت
#ازلسان_همسر_معزز
#شهید_مدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
در اولین مامویتش بعد از ازدواج ابتدا به بانه رفت . تازه دو هفته بود که نامزد شده بودیم ، به بانه رفت . یک ماه و نیم در بانه بود . آن موقع تلفن هم که نبود ؛ خیلی سخت گذشت . با پدر شوهر و مادر شوهرم باهم بودیم . تا او برود و برگردد من پیش مادر شوهرم میماندم . هفت سال باهم زندگی کردیم . بهطوریکه وقتی داشتیم مستقل میشدیم ، مادر شوهرم سه ماه مریض شد ؛ با اینکه هنوز در یک حیاط بودیم !
#نشان_لیاقت
#راوی_دوست_شهید
یادش بخیر در همین موقع ها بود این عکس را ازش گرفتم به دلم برات شده بود که رفتنی است ولی خودش
می گفت : لایقش نیستم ولی نمی دانم می دانست که دروغ می گوید یانه آخر وقتی برایش گفتم ان شاء الله شهید
می شوی گفت : ما لیاقت شهید شدن را نداریم اگر لایق بودیم الان حسرت دوستان رفته را نمی خوردیم . ولی بعد یه سال خداوند نشان داد که لیاقت شهادت را دارد وگلی که خود پرورش داده بود از باغ خودش چید وما باید حسرت لیاقت اورا بکشیم که چرا ما لیاقت شهادت را نداشتیم .
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#شفا_یافتن_حاج_عباس
#راوی_دوست_شهید
#شهید_مدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
آن روز در هیئت متوسلین ائمه (علیهم السلام) مرندیان مقیم تبریز شهید حاج عباس دعای توسل را باشور وحال خواندن و وسط مداحی از شفا یافتن خود و کرامت ائمه گفتن ، از توسل همراهان معلولش که با خود به مشهد برده بود به کریم اهل بیت امام رضا (علیه السلام) می گفت : و از شفای معجزه آسایش واز اینکه پزشکان از توضیح تفاوت عکس های قبل و بعد مشهد رفتنش عاجز بودند .و خودش عشقش به شهادت و شور و حال دعای توسل خواندنش و..... همه توضیحی به این تغییر تقدیر بود .حاج عباس عبدالهی و تمام شهدا و صالحین و بندگان خوب خدا عاقبت بخیر شدنشان نبود مگر با توسل به ائمه اطهارعلیهم السلام .
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#رهبرم_گفته_برو
#ازلسان_همسر_معزز
#شهید_مدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
دائم میگفت که به سوریه خواهم رفت . من هم میگفتم : «اگر تو بروی من هم میروم . تو اگر به سوریه بروی، من هم میروم». میگفت : «تو هیچ کجا نمیتوانی بروی !» میگفتم : «چرا نمیتوانم !» به همه هم میگفتم اگر او به سوریه برود ، من از او طلاق خواهم گرفت ! من که این چنین میگفتم ، او میخندید . به خواهر شوهرهایم میگفتم من طلاق خواهم گرفت . بیایید عهدهار بچههایش شوید ! او هم میگفت : نترسید نمیرود . اصلاً از این کارها نمیکند . اینطوری میگفتم ، بلکه از رفتن منصرف شود . از همان ابتدا که در سوریه جنگ شد ، میگفت : «من به سوریه خواهم رفت !» من میگفتم : «نه! نمیروی!» او میگفت : «میروم!» من هم میگفتم : «نه نمیروی!» آخر سر هم که رفت . میگفت : «الان به من احتیاج دارند . رهبرم به من گفته که برو !» من میگفتم : «تو قبلاً جنگ رفتی ! بگذار بقیه هم به اندازه تو بروند ، بعد.» میگفت : «نه . من که الان میتوانم ، باید بروم . رهبرم هم که گفته برو . من خواهم رفت». حرفش فقط همین بود .
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بخدا_میسپاریمت
#ازلسان_همسر_معزز
#شهید_مدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
از همان ابتدا که جنگ در سوریه شروع شد، دائم گفت و گفت . رفت کربلا را زیارت کرد . نمیدانم ؛ از امام حسین(علیه السلام) یا حضرت ابوالفضل(سلام الله علیه) خواست که دهان ما را ببندند یا چه ! از کربلا که برگشت ، گفت : «میروم» . ما هم گفتیم : «برو . به خدا میسپاریمت». البته ابتدا به ما این طور گفت : «میروم فقط آموزش بدهم !»
شب آخر که قرار بود فردایش برای اولینبار برود سوریه، زهرا و اسرا خیلی گریه کردند . من هم زیاد گریه کردم . رفتم به اتاقشان . گفتم : «چرا اینجا نشستید، بیایید پدرتان میخواهد برود ، بیایید جلویش را بگیرید». آمدند ، افتادند به پایش . آنقدر گریه کردند که من گفتم دیگر نمیرود . دلش به حال بچهها میسوزد و منصرف میشود ؛ امّا اصلاً توجهی نکرد ! تصمیمش را گرفته بود . فقط سعی میکرد همه را راضی کند . بیشتر امیر بود که مرا راضی کرد . دائم میگفت : «مامان ! تو که میدانی ، نیت پدر چیست . تو که میدانی اعتقاد پدر چیست . تو هر کاری هم بکنی او خواهد رفت». ما هم دیگر ساکت شدیم .
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#من_گریه_میکردم_او_میخندید
#ازلسان_همسر_معزز
#شهید_مدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
بالاخره رفت. یک ماه و نیم بعد از رفتنش، تقریباً سه روز بود که اصلاً زنگ نزده بود. داشتیم از دلتنگی خفه میشدیم! خدایا چه به سر این آمد؟ یکی از همین روزها به ما زنگ زدند که سردار میآید منزلتان. تا سردار بیاید و برسد، ما نصف جان شدیم. با خودمان میگفتیم، خدایا! میآید که خبرشهادت بدهد؟ به هیچ کس نمیگفتم؛ ولی تا دم مرگ گریه کردم. آماده بودیم که سردار بیاید، عباس آقا زنگ زد. آنقدر پشت تلفن گریه کردم! من غُر میزدم، او میخندید! خندید و خندید. گفت: «نترس! من هیچیام نمیشود». بعداً فهمیدیم که آن سه روز را در محاصره بودند.
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#مهمان_یکی_دوروزه
#ازلسان_همسر_معزز
#شهید_مدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
از سوریه هیچچیز تعریف نکردند. یعنی وقت نشد . سه یا چهار روز در ایران بودند و آن را هم درجاهای مختلف مهمان بودیم . روز سوم یا چهارم آمدنشان بود، تماس گرفتند که حاج عباس زود برگرد که کار داریم ! گفت: «این بار میروم ولی زود میآیم ، زیاد طول نمیکشد». من گفتم : «به همه گفتهام که دیگر نمیروی !» گفت : «یعنی چه نمیروم! من یکی دو روز مهمان شما هستم». گفت : «خودتان را خسته نکنید . هرچقدر در سوریه جنگ هست ، من هم خواهم رفت . اگر میخواهید نروم ، دعا کنید جنگ تمام شود». حرف آخرش همین بود .
#زیارت
بار دوم که رفت و حدود چهلوهشت روز آنجا بود ، به ما گفت : «شما به سوریه بیایید!» اولِ بهمن بود که رفتیم و ششم بهمن برگشتیم .
روز اول یا دوم که آنجا بودیم، با بیسیم او را خواستند . گفت : «امیر شما خودتان بگردید تا من بروم و برگردم». من هم گفتم : «خیلی خوب، به فرودگاه زنگ بزن ما هم برگردیم . زیارت نخواستیم . ما برگردیم ، تو هم به کارهای خودت برس». بلند شد و بیسیم و گوشی را خاموش کرد و گفت : «آهان! گذاشتم کنار . تا زمانی که شما اینجا هستید من به آنها دست نمیزنم». انصافاً نیز اصلاً به آنها دست نزد .
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#انس_باشهادت
#ازلسان_فرزندگرامی
#شهید_مدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
اصلاً یادم نمیرود یک روز همینجا روی مبل دراز کشیده بود ؛ اسرا گفت : «بابا بس است دیگر، تو زیاد به جبهه رفتهای.» گفت : «اسرا ! تو میخواهی من در خانه بمیرم ؛ روی لحاف و تشک ؟! میخواهی من با تصادف بمیرم ؟! نمیخواهی شهید شوم ؟! این را هم بدان ، شهادت لیاقت میخواهد ! این لیاقت در ما که نیست !»
یکی از برادرانم شهید شده و یکی هم جانباز است . پسر دختردایی و پسرخالهام ، شوهر دخترخالهام ، همگی شهید هستند . ما زیاد شهید داریم . امیر شش یا هفتماهه بود که برادر من که چندین سال مفقود الجسد بود ، پیکرش بازگشت . برادرم در سال 61 و در عملیات مسلم بن عقیل شهید شده بود . ما با شهادت انس گرفتهایم ؛ ولی شهادت حاج عباس بالاتر از همه آنها شد .
#اهمیت_به_تحصیل_فرزندان
حاج عباس خیلی رویه تحصیل فرزندان حساس بود ، اگر کسی در تحصیلش افت میکرد ، حاج عباس بهش میگف : شهدا از آسایش و راحتی خودشون گذشتن تا ما در آسایش و راحتی باشیم ، درآسایش درس بخوانیم و به پیشرفت و توسعه کشور کمک کنیم ، اگر به نعمتی که داریم اهمیتی ندیم ، به آسایشی که داریم اهمیت ندیم ، به والله به شهدا خیانت کردیم . و گاهی میگفت : حاضرم این کت را که در تنم هست را بفروشم تا فرزندانم به تحصیلشون بپردازن .
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#حمله_به_ژ۳
#ازلسان_فرزندگرامی
#شهید_مدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
در یکی از این یادمان ها نقل می کرد که هنگام رفتن به عملیات ها به همراه همرزمانش در یک چادر می خوابیدند و هنگام برگشت از عملیات نمی توانستند وارد چادر شوند چراکه از آن خیل جمعیت تنها چند نفر زنده مانده و شهید نشده بودند که با شهادتش به آرزوی قلبی خود رسید . پدرم با اشاره به نیت خدایی رزمندگان دوران دفاع مقدس و فرمانبرداری آن ها از فرماندهان و امام راحل(رحمت الله علیه) نقل می کرد؛ دوران دفاع مقدس ، در یکی از عملیات ها و در اروندکنار می خواستیم خط را که در طرف عراقی ها، خاکریزی بود که یکی از رزمنده های آن ها با اسلحه ژ۳ کسانی که از این معبر عبور می کردند مورد اصابت گلوله قرار می داد و درجا شهید می کرد ، قایقی بود که فرمانده هدف کنترل کننده این قایق را زدن آن خاکریز و خاموش کردن ژ۳ تعیین کرده بود و این رزمنده با ارتباطی که با خدا برقرار کرده بود چون به هیچ طریق
نمی توانست آن خاکریز را با گلوله بزند، با قایق خود را به آن خاکریز رسانده و با عملیات انتحاری خود ، آتش آن خاکریز را خاموش کرده بود چراکه این تنها راه خاموش کردن ژ۳ بود .
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#خبرشهادت
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_مدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
روز بیست و دوم بهمن شهید شده بود ولی ما خبر شهادت را بیست و چهارم بهمن شنیدیم .خیلی سخت بود. قابل توصیف نیست. اصلاً باور نمیکردم. هنوز هم باور نکردهام. الآن هم میگویم که در سوریه است. ده ماه است که شهید شده، ولی ما هنوز باور نکردهایم . نه من، نه اسراء ، نه زهرا و نه امیر ؛ هیچکداممان باور نکردهایم .
#تبریک_بگوئید
#ازلسان_فرزندگرامی
در آخرین روزهای باقی مانده به روز شهادت حاج عباس، من را به سوریه و به زیارت خانوم زینب(سلام الله علیها)برند.
حاج عباس به من گفت : شاید این آخرین دیدارمان باشد و بازگشتی در کار نباشد ، ولی درهرصورت اگر شهید شوم ، ناراحت نشوید چون به آرزوم رسیده ام .
در مراسم سوگواری شهید حاج عباس عبدالهی من در پاسخ به کسانی که عبارت(غم آخرتان باشد) را بکار میبردند ، گفتم : چه غمی ، پدرم به آرزویش رسیده است ، به جای تسلیت تبریک بگویید .
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#نحوه_شهادت
#راوی_شهید_حامد
#شهید_مدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
حامد وقتی از سوریه برگشت جدای از اتفاقات و سختی های سوریه خیلی تحت تأثیر شهادت حاج عباس قرار گرفته بود .
تعریف میکرد ؛ دو ، سه روز قبل شهادت شهید عبداللهی ، حاج عباس پیش ما بود و دورهم بودیم و صحبت می کردیم . حاج عباس ی موتوری هم داشتن که همیشه هرجا میرفتن همراهشون بود .
موقع عملیات تو شرایط سختی قرار گرفته بودن و دشمن محاصره کرده بود برای این که رزمنده ها از معرکه دشمن دور بشن حاج عباس و دوستشون اونجا می مونن تا تیراندازی کنن تا رزمنده ها عقب نشینی بکنن . به قدری مقاومت
می کنن که در نهایت به شهادت میرسن .
حامد میگفت : همیشه خدا رو شکر
می کنم که حاج عباس و دوستشون زنده دست داعشی ها نیوفتادن . حامد به حاج عباس خیلی علاقه داشت و شهادت حاج عباس به قدری رو روحیه حامد تأثیر گذاشته بود که شور و شوقش به شهادت بیشتر شده بود که در نهایت بعد چند ماه از شهادتشون آسمانی شد.
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#نحوه_ی_شهادت
#ازلسان_فرزند_گرامی
#شهید_مدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
بابا مسئول شناسایی بود . روز بیست و یکم بهمن برای شناسایی میروند . هنگام شناسایی باران شروع به بارش میکند . خاک منطقه «دَرعا» طوری است که هنگام بارندگی باتلاق مانند میشود . به خاطر بارش شدید باران اینها درجایی میمانند . به سردار [...] زنگ میزنند که سردار وضعیت اینگونه است . یک ساعت میمانیم ببینیم هوا چگونه میشود تا ببینیم میتوانیم جلو برویم یا نه . اینها دو ساعت میمانند و میبینند که باران همچنان میبارد و مجبور میشوند به عقب برگردند . اتفاقاً آن روز سردار قاسم سلیمانی هم آنجا بودند . بعد از رسیدن بابا و دادن گزارش، میگویند سردار سلیمانی آنجا هستند، برو و به خود ایشان هم وضعیت منطقه را گزارش بده . بعد از دادن گزارش، سردار سلیمانی میگوید ، من چنین افرادی میخواستم . همانجا یک عکس دستهجمعی هم باهم میگیرند که در آن عکس ، همه افرادی که در سمت چپ سردار قرار دارند ، شهید شدهاند .
صبح فردا ساعت چهار برای انجام عملیات میروند . بابا و آقای سلطان مرادی میگویند ما نیم ساعت زودتر میرویم تا به شما موقعیت بدهیم تا بیایید . اینها با موتور به سمت منطقه درعا به راه میافتند . بابا هنگام رفتن به سردار [...] میگوید : «سردار اگر من شهید شدم بیا و در شهر ما سخنرانی کن.» سردار میخندد و میگوید : «حالا برو به مأموریتت برس ، وقت برای وصیت زیاد است.» بابا رو به او میکند و میگوید : «ولی اگر شما شهید شوی، من به شهر شما میروم و سخنرانی میکنم». اینها خداحافظی میکنند وتا تپههای جولان پیش میروند . هوا مهآلود بوده و افراد النصره بالای کوه بودند و اینها که پایین بودند ، هنگامیکه مه رقیق میشود ، بابا و آقای مرادی را میبینند . بابا با آقای مرادی پنجاه متر فاصله داشت و باهم به جلو میرفتند . در کنار سنگها یکلحظه بابا را میبینند و او را میزنند . بابا با سردار [...] تماس میگیرد که من به کمین افتادهام چهکار کنم؟ سردار میگوید : «عباس برگرد عقب» بابا میگوید : «سردار من که تا اینجا آمدهام به من بگو ده قدم برو جلو ولی یکقدم عقب برنگرد ! موقعیت من موقعیت بسیار بدی است.» در حین گفتگو، سلطان مرادی میگوید : «یا ابوالفضل! عباس رو زدند!» سردار به سلطان مرادی میگوید : «برایتان یک پیام پی (ماشین ضدگلوله) میفرستم ، برو عباس را عقب برگردان!» اینها با جاده فاصله داشتند . تا سلطان مرادی خواسته کاری انجام بدهد او را هم میزنند و هر دو شهید میشوند . پیام پی تا کنار جاده میآید و وقتی میبیند کسی نیامد به عقب برمیگردد. بابا در نزدیکترین و آخرین سنگر به اسرائیل شهید شده است .
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#خبر_شهادت
#ازلسان_فرزندگرامی
#شهید_مدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
من خانواده را بیست و دوم بهمن به راهپیمایی بردم و بعدازآن رفتیم مرند . من بیست و سوم کار داشتم و برگشتم . در خانه تنها بودم . صبح بعد از نماز تازه میخواستم بخوابم که تلگرام را باز کردم تا ببینم چه خبر است . دیدم نوشته شهادت حاج عباس را تبریک و تسلیت عرض مینماییم . من زیاد اهمیت ندادم و گفتم حتماً فرد دیگری است . دو دقیقه بعد آقای سعدیان که طلبه و پاسدار هستند از قم با من تماس گرفتند که امیر حالت چطور است؟ خوبی؟ گفتم : «تشکر حاجی ، ولی کمی زود نیست؟ ساعت شش صبح است !»
گفت : «هیچی، فقط زنگ زدم حالت را بپرسم!» من آن موقع متوجه نشدم . چند تا از دوستان دیگرم هم تماس گرفتند ولی من متوجه نمیشدم . بعدازآن من به مرند رفتم. همراه داییام بودم که به او زنگ زدند که حاجی حرفی که شنیدهایم صحت دارد یا نه؟ داییام گفت : «چه حرفی؟» گفتند : «حاج عباس شهید شده است؟» بهیکبار به دایی شوک وارد شد و سمتی از بدنش که بیحس است ، لرزید . گفتم : «چه شد دایی؟» خودم هم شنیدم که چه گفت . دایی پرسید : «تو را به خدا از کجا شنیدهای؟» و مامان هم شنید. من به یکی از همکاران بابا زنگ زدم. گفت : «هنوز معلوم نیست . پنجاه، پنجاه است که شهید یا جانباز است». تا شب مردم میآمدند و تسلیت و تبریک میگفتند . ساعت دوازده شد . به مامان گفتم: «بیایید به تبریز برویم ، اگر شهید شده باشد پیکرش را میآورند و اگر مجروح باشد ما را به تهران میبرند .» فردا صبح یکی از فامیل زنگ زد که امیر برایت آدرس فایل اینترنتی میفرستم برو و به آن نگاه کن. من به خانه رسیدم . لپ تاب را باز کردم و دیدم بله بابا شهید شده است و چهار نفر هم بالای سرش هستند .
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#به_دنبال_شهادت
#ازلسان_همسر_معزز
#شهید_مدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
به این فکر کردیم که با چه هدفی رفته است . به ما گفتند که پول و مهمات میخواهند تا پیکر را تحویل دهند . امیر گفت : «مامان، بابا برای چه رفته است؟ بابا به ما چه گفته و رفته است؟ اگر ما به خاطر پیکر بابا آنچه را که میخواهند به آنها بدهیم ، چه فرقی میکند؟ فردا چند خانواده دیگر مثل ما داغدار میشوند .» اوایل برایمان خیلی سخت بود ؛ ولی گفتیم کار درست این است که تحمل کنیم و صبور باشیم . او همیشه میگفت و میخنداند ، ولی در آخر شهادت میخواست . از اولین روز زندگیمان تا آخر به دنبال شهادت بود . نیت او از اول شهادت بود و اگر خدایی نکرده در بستر فوت میکرد ، برایش خیلی سخت بود . خودمان را راضی کردیم که خودش رفته است و پیکرش را هم هدیه دادیم .
برای بچهها سختتر هم بود . اسراء هنوز هم قبول نکرده است . اسراء لحظهبهلحظه زندگیاش در فکر برگشتن پیکر پدرش است . آن روز یک روحانی تعریف میکرد که عباس آقا را در خوابدیده است . اسرا به او گفت: «عمو به بابا بگو به خواب من هم بیاید ؛ اگر نه، حداقل پیکرش برگردد .»
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#دلنوشته_تقدیم
#شهید_مدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
حاجی جون دلم برات خیلی تنگ شده...
خوش بحــالت...
و اما...!!
دشمن دون صفت بداند
ما جوونای ایران زمین شهادت رو برا خودمون افتخار میدونیم
هیـچ هراسی از سر بریدن های شما نداریم .
از وقتی که حاج عباس و امثال ایشون شهید شدن ، میل و علاقه ماهم برای شهادت بیشتر شده...
سرمان هم برود باز محال است جهان / توی تاریخ ببینند حرم ات فتح شده
به قول امام شهدا : «بکشید مارا ؛ زنده تر میشویم .»
داعش ما را از سر بریده میترساند ...
نمیدانند از وقتی سر اربابمان را به نیزه زده اند ،
سر در بدن داشتن ننگمان شده است
شیعه آماده جنگ است که دیدن دارد / چند روزی است سرم میل بریدن دارد
فتاده در سر ما عجیب میل زیارت/
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
از گروهک های تروریست بسیار مچکریم...!!!
مچکریم ک حاجی مارو به آرزوش رسوندین...!
ما از سبوی شاه دین مجنون و مستیم / برگـــرد تا ســـــــربند یــــا زهرا نبستیم
اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک...
کلنا عباسک یا زینب( سلام الله علیها )
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#وصیتنامه
#ازلسان_همسر_معزز
#شهید_مدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
وصیتنامه خود را از کیفش درآورد و گفت : «ماشاءالله، چقدر هم مفصل نوشتهام !» مرتب حرف پیش کشید تا من وصیتنامه را بخوانم . گفتم : «من وصیتنامه را نمیخوانم . از وصیت و شهادت حرف نزن .» گفت : «برای زنده و مرده وصیتنامه لازم است . الآن تو نیز باید وصیتنامه داشته باشی . حتی پدرم نیز الآن باید وصیتنامه داشته باشد .» گفتم : «میدانم میخواهی من وصیتنامه را بخوانم ، ولی من آن را نمیخوانم». الآن با خودم میگویم که حیف شد ؛ ایکاش آن را میخواندم . وصیتنامهاش هم برنگشت . وسایلش را آوردند ولی وصیتنامهاش نبود .
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم