eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
314 دنبال‌کننده
26.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
29 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 محمدمهدی فرزند اول بود و تک پسر. برای همین خیلی پدرش روی او حساس بود. و بخاطر اینکه خیلی از نظر عقلانی و دانایی هم زود بزرگ شد؛ هر روزی که قد می کشید و از عمرش می گذشت با پدرش هم رفیقترمی شد. و همیشه باهم بودند و به چشم پدرش خیلی عزیز بود. سال ۱۳۵۷ زمانیکه تظاهراتها به اوج خود رسیده بود. همراه پدرش به تظاهرات می رفتند. آنسال محمدمهدی یک پسربچه حدودا ۶ الی ۷ ساله بود و هر زمانی که در منزل بود وقتی سرو صدای تظاهر کننده ها را می شنید دوست داشت که برود و به جمعشان بپیوندد؛ ولی من مانعش می شدم که تنهابرود. و وقتی پدرش به تظاهرات میرفت باایشان همراه می شد. و از همان کودکی با پدرش رفیق بود. وقتی هم که محمد مهدی به شهادت رسید. پدرش از نظر روحی خیلی ضربه خورد و شُک بزرگی بهشون وارد آمد که نزدیک دوسال خانه نشین شدو با هیچ کس رفت و آمد نمی کرد. و خیلی تنها شده بود و به لطف خدا کم کم با داغ فرزندی که رفیقش بود کنار آمد. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 زمانیکه محمدمهدی به جبهه می رفت من سر دختر چهارمم باردار بودم؛ و محمد مهدی تاکید داشت که اگر خدا خواهری بهش عطا کرد نامش را زینب بگذاریم. و هربار هم که نامه می نوشت مجدد می گفت: نامش را زینب بگذاریم. ولی وقتی به دنیا آمد ما نام وحیده را برایش انتخاب کردیم و در نامه برایش نوشتم اسم خواهرت را وحیده گذاشتیم. محمد مهدی هم از آنجایی که انسان بسیار فهمیده و عاقلی بود. نگفت که چرا زینب نگذاشتید. نوشته بود حالا که نامش را وحیده گذاشتید پس جوری تربیتش کنید که زینب گونه بار بیاید. و قبل از اعزامش هنوز فرزندم به دنیا نیامده بود که رفتم بدرقه اش کنم ولی هرچه گشتم بین جمعیت پیدایش نکردم و برگشتم منزل؛ در نامه نوشته بود مادرجان وقتی آمدی بدرقه ام من شما را دیدم ولی مرا ببخشید خودم را مخفی کردم بخاطر اینکه نخواستم شما با دیدن من با اون وضعیتتون نگران و ناراحت بشید و این شد که از دور شما را دیدم و خداحافظی کردم. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 محمدمهدی تو جبهه با یک پیرمردی آشنا میشه که ظاهرا خیلی هم باهاش رفیق میشه و بعدا اون پیرمرد به شهادت می رسه. یبار دیدم که محمد مهدی نماز قضا می خونه و روزها رو روزه می گیره!! گفتم: مادر چرا داری نمازقضا می خونی شما که نماز قضا نداری؟! گفت: نه مادرجان من برای خودم نمی خونم به نیابت از پیرمردی که تو جبهه بود وباهاش آشنا شدم و به شهادت رسیدنمازقضا می خونم و روزه قضا می گیریم. یک شب خواب دیدم رفتم کربلا ولی خیلی کربلا خرابه بود. همینجور که نشسته بودیم به من گفتند: اینجا مزار حضرت زهرا رعلیهاالسلام" هست. تا این و شنیدم خیلی گریه کردم و بحساب خودم روضه می خوندم و گریه می کردم. و زمانی که محمد مهدی شهید شده بود و هنوز خبر شهادتش را به ما نداده بودند خواب دیدم که امام خمینی "رحمت الله علیه" آمده بودند منزل ما و خیلی ناراحت و نگران بودند. من به آقا خمینی گفتم: آقا چرا بعداز چند وقت حالا که آمدید اینجا اینقدر ناراحت هستید؟! آقا گفتند: من ناراحت شماها هستم. محمدمهدی وقتی هنوز شهید نشده بود براش ی دست کت و شلوار سورمه ای رنگ با یک بلوز آبی رنگ خریده بودم. وقتی می پوشید بهش می گفتم: محمد مهدی؛ این لباسارو می پوشی عین دامادا میشی!! بعداز شهادتش یک شب با همین لباسا و همون شکل و شمایل در خواب دیدمش و بهش گفتم: دیدی مادرجان چقدر بهت می گفتم هر وقت این لباسارو می پوشی شبیه دامادا میشی؛ محمد مهدیمم با شنیدن این حرف می خندید. پدر شهید همون موقع شهادتش خواب محمد مهدی رو می بینه؛ که در خواب به پدرش میگه: (بابا وصیتنامه ی من توی کتاب فارسیمه برید بردارید) که پدرش وقتی بیدار میشه میره سر وقت کتاب فارسیش می بینه که بله وصیتنامه همونجایی هست که در خواب آدرس داده بود. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 محمد مهدی بار آخر با پسر خاله اش جبهه بودند و سه روز قبل از شهادتش در جبهه خواب شهادتش را دیده بود و فردای آن برای محمد آقا پسر خاله اش تعریف می کند که : محمد دیشب خواب دیدم تو همین جبهه تو این چادرها بزم عروسی به پا بود و من هم با همین لباس خاکی رفتم داخل چادر عروسی؛ و محمد پسر خواهرم بعداز شهادت محمد مهدی این خاطره رو برای من تعریف کرد و گفت: خاله جان عروسی که محمدمهدی خواب دیده بود همین بود که به شهادت رسید. آمده بود مرخصی به من می گفت: مادر تقصیر شماست که من به شهادت نمی رسم؛ گفتم: چرا؟! گفت: من میدونم از بس شما به نیابت از سلامتی من آیت الکرسی می خونید من شهید نمی شم. شما با خوندن آیت الکرسی مانع شهادت من میشید. دیگه آیت الکرسی نخونید. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 اولین بار در ۱۴ سالگی به جبهه رفت و بعد از گذشت ۴ ماه حضور در جبهه به مرخصی آمد. سال ۶۵ بود و مصادف شده بود با فرمان امام خمینی رحمت الله علیه که فرموده بودند: بچه‌هایی که سن کمی دارند حتی‌المقدور اجازه حضور در جبهه‌ها را ندارند و رضایت والدینشان واجب است. اینجا بود که محمد مهدی وقتی خواست مجدد عازم جبهه‌ها شود با دستکاری در شناسنامه خود و کسب رضایت از پدر و مادر برای بار دوم عازم شد و چون ایشان تک پسر خانواده بود رضایت گرفتنش با مقداری نگرانی و استرس همراه بود. به خاطر سن کمی هم که داشت از طرف پدر و مادر دچار دلهره بود از اینکه مبادا یک وقت رضایت ندهند! وقتی برگه رضایت را پیش مادرش آورد و به او گفت: که امضایت باید پای آن باشد؛ مادرش به او گفت: اگه می‌شه شما نرو جبهه، درس بخون و برای جامعه و مملکت مفید باش. محمدمهدی در جواب مادر گفت: باشه من جبهه نمیروم ولی اگر در قیامت امام حسین علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها از شما پرسیدند چرا پسرت را برای یاری اسلام نفرستادی باید پاسخگو باشید. مادر گفت: باشه من رضایت میدم که به جبهه بروی چون نمی‌تونم جواب حضرت زهرا علیهاالسلام را بدهم و می‌خوام در قیامت رو سفید باشم. همان طور که داشتم برگه را امضاء می‌کردم شهادت محمدمهدی را جلوی چشمانم می‌دیدم. بعد از اینکه برگه امضا شده را به او دادم مرا بوسید و گفت: شما مادر شجاعی هستی و با خوشحالی مجدد عازم جبهه‌ها شد. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 پسر عمه‌اش شهید علیرضا کتابچی در جبهه به عنوان تخریبچی حضور داشت. او در مرداد ماه سال ۱۳۶۶ در عملیات نصر ۷ به شهادت رسید. شهادت علی‌رضا، محمدمهدی را خیلی ناراحت کرد. و به او انگیزه‌‌ی بیشتری داد برای نبرد با دشمن بعثی. او عقیده داشت تفنگ علی‌رضا را نباید روی زمین بماند. بنابراین بعد از مراسم پسر عمه‌اش دوباره به جبهه بازگشت و در دی ماه همان سال از ناحیه پا مجروح شد. وقتی در بیمارستان بستری بود صبح زود به ملاقاتش رفتم و با دیدن یگانه پسرم روی تخت بیمارستان به گریه افتادم. محمدمهدی با ناراحتی به من گفت: :چرا گریه کردی مادر؟ من جلوی رزمنده‌های مجروح خجالت کشیدم! مدتی که در نقاهت به سر می‌برد بسیار ناآرام بود و دوست داشت هر جور شده خودش را به جبهه برساند. بعد از مدت کوتاهی که استراحت کرد مجدد عازم شد که حدود ۵ ماه بعد، در ۲۳ خرداد ماه سال ۶۷ در عملیات بیت المقدس۷ مانند ارباب بی‌کفنش با لب تشنه به آرزوی دیرینه‌اش شهادت نائل آمد و بدنش سه روز در گرمای بالای ۴۰ درجه شلمچه، در محاصره دشمن ماند. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 عملیات بیت المقدس ۷ که شروع شد گردان به خط مقدم رفت. همانجا محاصره شد. سه روز این محاصره طول کشید. جیره آب و غذای رزمنده‌ها تمام شد. دشمن آن منطقه را مورد اصابت بمب‌های شیمیایی قرار داد و کل گردان با لب تشنه به شهادت رسیدند و چون در محاصره بودند انتقال پیکرهای مطهرشان به عقبه میسر نبود. بعد از سه روز که محاصره شکسته شد پیکرهای پاک شهدا به عقب و نزد خانواده‌هایشان بازگشت. در مدتی که رزمنده‌ها در محاصره بودند، خانواده دباغی در تب و تاب زیادی بود. چند روزی می‌شد که خبری از محمد مهدی و همرزمانش نبود. اکثر مناطق جنگی را به جستجوی او پرداختند. حتی در تهران به دنبال او بودند. می‌گفتند شاید زخمی شده و به تهران انتقال داده شده باشد. پسر خاله‌ها و یکی از دایی‌های شهید که در جبهه‌ها حضور داشتند، منطقه را پرس و جو می‌کردند و پدر و شوهر خاله‌های شهید، تهران را. در یکی از همین روزها پدر شهید به مالک اشتر رفته بود و سراغ محمدمهدی را از مسئول مربوطه گرفته بود‌. از او پرسیده بودند: چه نسبتی با شهید داری؟ او هم گفته بود: یکی از آشنایان شهید هستم. مسئول گفته بود اسم محمدمهدی دباغی در لیست کال هست یعنی هیچ نشانی از ایشان مبنی بر شهادت یا اسارت و یا مفقودالاثر بودن ایشان در دست نیست. پدر با حال خیلی خراب به خانه آمده بود. فامیل هم خبردار شده بودند و برای همدردی با خانواده به منزل آنها آمده بودند. اما پرس و جو همچنان ادامه داشت و هر روز یک خبر جدید از محمدمهدی می‌آورند. یک روز اسارت روز دیگر مفقودالجسد شدن و روز دیگر مفقودالاثر بودن و .... روزگاری سختی برای کل خانواده و اقوام رقم می‌خورد تا اینکه در روز ۷ تیر ماه سال ۶۷ خبر قطعی مبنی بر شهادت ایشان به خانواده داده شد و در روز ۱۰ تیر ماه مراسم تشیع باشکوهی انجام و در قطعه ۲۹ بهشت زهرا(سلام الله علیها) به خاک سپرده شد. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 از خصوصیات بارز اخلاقی شهید دباغی می‌توان به معتقد بودن به نماز و روزه و انجام واجبات از سن کودکی و صله‌ رحم اشاره کرد. در مدت کوتاهی که به مرخصی می‌آمد سعی می‌کرد حتما به همه اقوام چه درجه اول و چه دوم و سوم سر بزند. با کودکان بسیار مهربان بود مخصوصا بچه‌هایی که پدرانشان در جبهه به شهادت رسیده بودند. خوش برخوردی و خوش اخلاق بودنش زبانزد همه بود. فاصله سنی خواهرم با محمد مهدی فقط ۱۶ سال بود. به همین خاطر بعد از شهادت تنها پسرش بی‌تاب بود. یک شب من خواب محمد مهدی را دیدم. با لباس رزم و با اسلحه سر قبری ایستاده و نگهبانی می‌داد. رفتم جلو گفتم: محمدمهدی اینجائی؟ گفت: بله من سر قبر حبیب‌بن‌مظاهر نگهبانی می‌دم به مامانم بگو ناراحت نباش. چندین سال بعد که برای اولین بار به کربلا مشرف شدم قبر حبیب‌بن‌مظاهر به همان صورتی که در خواب دیدم بود و برایم خیلی آشنا بود. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 عجیب شجاع و نترس بود. زمان بمباران تهران، یک شب به همراه مادر و پدرم، به خانه خواهرم رفتیم. همان شب بمباران شد. همه از خواب پریدند. دیدم محمد مهدی لباس پوشیده و می‌خواهد همراه دائیش بیرون برود. گفتم: تو رو خدا نرید. الان دوباره بمب بزنند چه کار می‌کنید؟ خنده بلندی کرد و گفت: ما که تو جبهه زیر بمبارون هستیم، اینکه چیزی نیست خاله، چقدر ترسویی! بعد هم می‌خوام برم کمک‌رسانی. بچه‌ها دارن تو جبهه می‌جنگن اونوقت من اینجا تو رختخواب باشم؟! این زمانی بود که محمدمهدی برای دو سه روز آمده بود مرخصی. به‌ خاطر فاصله سنی کمی که باهم داشتیم راحت باهم حرف می‌زدیم. یک دفعه به او گفتم: خاله! نیتت از رفتن به جبهه یه وقت این نباشه که مردم بگن محمدمهدی با این سن کمش داره میره جبهه. خنده ملیحی به من کرد و هیچی نگفت. بعد از شهادتش فهمیدم که او چه بزرگواری بود و من چقدر کوچک فکر می‌کردم. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 شکر می‌کنم که مرا در این دوره از زمان قرار دادی تا در خدمت اسلام و کشور بتوانم خدمت کنم. حیف که یک جان دارم تا با تو معامله کنم و ای کاش جان‌های بسیاری می دادی تا با تعداد زیادی جان با تو معامله کنم. خدای بزرگ تو را شکر می‌کنم که راه شهادت را بر من گشودی و لذت بخش‌ترین امید حیاتم را در اختیارم گذاشتی. مردم؛ ای سروران من؛ در همه جا پشتیبان این انقلاب و امام باشید امام را تنها نگذارید جبهه‌ها را خالی نگذارید. به حرف مسئولین کشور گوش دهید و نگذارید دشمنان داخلی سوء‌استفاده کنند. به قول امام هی نگوئید این انقلاب برای ما چه کرده!؟ بگوئید ما برای انقلاب چه کرده‌ایم؟ انقلاب نکرده‌ایم وضعمان خوب شود و چه‌ها شود؛ انقلاب کرده‌ایم که از زیر سلطه ابرقدرتها بیرون بیاییم. انقلاب کرده‌ایم که ناموس‌هایمان در امان باشند. انقلاب کرده‌ایم دیگر چادر از سر مادران و خواهرانمان به زیر نکشند. از مرگ نهراسید و همیشه به فکر مرگ باشید چون روزی هم به سراغ شما خواهد آمد. مُرده‌ها و شهدای خود گریه نکنید بلکه به آینده خود بنگرید و بدانید مرگ روزی به سراغ شما می‌آید و همین مراسم‌ها را برای شما هم برگزار می‌کنند. از خداوند طلب آمرزش کنید و او را سپاس گوئید. عزیزم؛ الان که دارم این را می‌نویسم شرم می‌کنم که به شما پدر و مادر بگویم. شما مانند دو فرشته هنگام بیماری و سرما و... به کمک من می‌آمدید و مرا نجات می‌دادید و از کارهایی که کرده‌ام پشیمانم؛ و از خداوند طلب آمرزش می‌کنم و از شما می‌خواهم که مرا حلال کنید. من اگر بخواهم تک تک کارهایتان را که در حق من کردید را بگویم باید تمامی برگهای درختان را ورق و تمامی آبهای دریاها و اقیانوسها را جوهر و تمامی درختان را قلم کنم باز هم قلم و ورق و جوهر کم می‌آورم و قادر به تعریف نمی‌باشم پس از شما می‌خواهم که مرا حلال کنید و از سر گناهانم بگذرید. خواهرانم؛ از اینکه نتوانستم برای شما برادری مهربان و خوب باشم مرا ببخشید و از سر تقصیراتم بگذرید و حلالم کنید و درسهایتان را ادامه داده و به این جامعه خدمت کنید و حجاب خود را حفظ کنید و با حجاب خود مشت محکمی به دهان ضدانقلاب‌ها و به اصطلاح خودشان متمدّنین بزنید و کاری نکنید که شما از غربی‌ها تقلید کنید؛ من نمی‌گویم از غربی‌ها تقلید نکنید، تقلید کنید اما صنعت را بدون فساد تقلید کنید. امید آن روزی که پرچم اسلام در سراسر جهان، بر تمامی حاکمان ظالم حکومت کند و همه جا صحبت از قدرت اسلام باشد. ؛ شما آیندگان این مملکت هستید همه چشم به شما دوخته‌اند و اگر شما بخواهید از الان دنبال فساد و کارهای مبتذل بروید مانند الان غرب می‌شوید که صنعت دارند، تکنولوژی دارند ولی طرز صحیح استفاده کردن آن را نمی‌دانند به دنبال علم بروید به دنبال تبلیغ فرهنگ جامعه و علم و دانش و دین اسلام بروید؛ غربی‌ها از کارهایشان قصد و هدفی دارند و می‌خواهند فرهنگ جامعه خود را به ما تحمیل کنند؛ پس بیائیم و کاری کنیم که فرهنگ اسلام و فرهنگ ایران بر تمام جهان حاکم باشد. به تمامی خدمتگزاران اسلام قدرت بده. خدایا رزمندگان اسلام را پیروز بگردان. خدایا طول عمر به امام عزیزمان عطا بفرما. خدایا تمامی شهدای ما را با شهدای کربلا محشور بگردان. خدایا به بی‌حجابان عفت و به شوهرانشان غیرت عطا بفرما. خدایا امت حضرت محمد(صل الله علیه وآله وسلم) را همه را ببخش و بیامرز. خدایا تمام کسانی را که گمراه هستند را به راه راست هدایت بفرما. خدایا در روز جزاء ائمه اطهار را به کمک ما بفرست و شب اول قبر را شب راحتی ما قرار بده. (خاک پای شما محمدمهدی دباغی) ۱۳۶۶/۱۰/۱۹ 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
عکسهای کودکی 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹 🌹🕊🍁🕊🌹 🍂🍂 🍂🍂🌹🍂🍂 🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂 نام : سید حمید نام خانوادگی :میرافضلی  سال تولد؛1335/11/17 محل تولد : رفسنجان آخرین مسئولیت : مسئول اطلاعات و عملیات قرارگاه کربلا تاریخ شهادت : اسفند ماه 1362 عملیات خیبر همراه با شهید والا مقام محمدابراهیم همت به شهادت رسیدند . 🌹🌹🕊🍁 🍂🍂🕊🍁 🍂🌹🕊🌹🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹 🌹🕊🍁🕊🌹 🍂🍂 🍂🍂🌹🍂🍂 🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂 هنگامی که سید حمید میرافضلی به دنیا آمد پدرش سید جلال ومادرش بی بی فاطمه هر دو در گوشش اذان گفتند, ایشان در خانواده ای معتقد ومتدین بزرگ شد. تحصیلات ابتدایی را در دبستان حکمت و دوران دبیرستان را در مدرسه شریعتی در رشته طبیعی پشت سر گذاشت. در سال 52 به خدمت سربازی اعزام شد وبعد از اتمام خدمت سربازی توانست در اداره کشاورزی در قسمت آزمایشگاه استخدام شود. در این احوال بود که صدای انقلاب از قم و تبریز و یزد به گوش رسید واو در راه انقلاب قدم برداشت وفعالیتهای سیاسی مذهبی فرهنگی را آغاز کرد. سید حمید فرامین امام را آویزه گوشش می کرد. و زمانی که جنگ ایران وعراق شروع شد همراه بقیه به جنگ رفت ونقش مهمی را در عملیات ها ایفا کرد. سرانجام در عملیات خیبر در منطقه جزیره مجنون سوار بر ترک موتور حاج محمد ابراهیم همت فرمانده وقت لشکر 27 محمد رسول الله صل الله علیه وآله وسلم شد وهر دو به سوی سرنوشت شیرین شهادت رفتند. 🌹🌹🕊🍁 🍂🍂🕊🍁 🍂🌹🕊🌹🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹 🌹🕊🍁🕊🌹 🍂🍂 🍂🍂🌹🍂🍂 🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂 سید غلامرضا میرافضلی معروف به سید حمید، فرزند سید جلال و بی بی فاطمه در هفدهم بهمن ماه سال ۱۳۳۵ در محله قطب آباد شهرستان رفسنجان به دنیا آمد. وی پنجمین فرزند پسر خانواده بود. سیدحمید تا ۶ سالگی در هر نوع بازی آزاد بود و اگر اشتباهی می کرد کسی با او برخورد بد نداشت.وی از سال ۱۳۴۲ تحصیلات خود را آغاز و در دوره ی دبستان را در مدرسه حکمت قدیم، در شهر رفسنجان گذراند.دوره ی متوسطه را در دبیرستان اقبال و در رشته ی فرهنگ و ادب ادامه داد و قبل از انقلاب دیپلم خود را گرفت.سیدحمید چندان مورد سوال واقع نمی شد و نسبتا در برخوردهای اجتماعی آزاد بود.در سنین ۱۷-۱۶ سالگی به واسطه ی مجالسی با دوستان، تغیراتی غیر عادی در رفتار او مشاهده می شد. رفقایی که از نظر خانواده خلاء مورد تایید نبودند روی وی تاثیر گذار بودند. این دوران مصادف با سال ۱۳۵۱ بود.این وضعیت از نظرخانواده یک امر غیرعادی محسوب می شد. یکی از این رفتارها یا به عبارتی کارهای سید حمید انجام می داد، سیگار کشیدن بود. درحالی که هیچ یک از اعضای خانواده سیگاری نبودند. ولی او با دوستان خود سیگار می کشید، و روی این کار حساسیتی نداشت. هر چند که مادرش نسبت به این کار از خود حساسیت نشان می داد.برادرش، سید مهدی میرافضلی، می گوید: قبل از انقلاب، گاهی اوقات سید حمید شب ها دیر به خانه بر می گشت. من که برادر بزرگتر بودم و نیز مادرم، او را مورد سوال قرار می دادیم. وی با این که اهل این محفل ها بود، ولی هرگز در آن دوران پیش روی خانواده اش سیگار نکشید. 🌹🌹🕊🍁 🍂🍂🕊🍁 🍂🌹🕊🌹🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹 🌹🕊🍁🕊🌹 🍂🍂 🍂🍂🌹🍂🍂 🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂 سید حمید با برادر خود سید محمدرضا بسیار صمیمی بود و رابطه ای دوستانه داشت و زمانی که سید محمدرضا به دست افراد رژیم شاه به شهادت رسید بسیار به روی سید حمید تاثیر گذاشت. او دوره ی جدیدی آغاز کرد و راه برادر را ادامه داد و در راه پیمایی ها حضور فعال خود را آغاز کرد.او به پخش اعلامیه علیه رژیم می پرداخت و وارد صحنه ی مبارزاتی شده بود.در آن زمان آقا سید حمید با چند تن از دوستان خود فعالیت داشتند و مقالاتی تحت عنوان <ندای حق> چاپ و پخش می کردند. چندین بار هم از طرف شهربانی مورد پیگرد قرار گرفتند. 🌹🌹🕊🍁 🍂🍂🕊🍁 🍂🌹🕊🌹🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
در جمع دوستان و همرزمانش @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹 🌹🕊🍁🕊🌹 🍂🍂 🍂🍂🌹🍂🍂 🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂 قبل از انقلاب، سید حمید با دوستانش در مکانی که اکنون ایستگاه حسین (علیه السلام) نامیده می شود نشسته بودند که ناگهان یک مغازه بقالی در آن جا آتش می گیرد و سید حمید با شجاعت به درون آتش و به داخل مغازه می پرد و بچه ای که داخل مغازه بوده و مقداری از اثاثیه درون مغازه را بیرون می آورد و خودش هم دچار سوختگی می شود. 🌹🌹🕊🍁 🍂🍂🕊🍁 🍂🌹🕊🌹🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹 🌹🕊🍁🕊🌹 🍂🍂 🍂🍂🌹🍂🍂 🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂 با شروع جنگ تحمیلی از جمله کسانی بود که از همان اوایل جنگ به صف رزمندگان پیوست.آقای آذین می گوید: آقا سیدحمید اولین بار با من به جبهه رفت. او پیش من آمد و گفت: شما که به جبهه می روید مرا هم با خود ببرید. و من به او جواب مثبت دادم. ولی نمی خواستم او را با خود ببرم. برای همین ساعت حرکت را به او عقب تر گفتم. مثلا ساعت ۷ را ۸ گفتم. ولی دیدم ساعت ۴ صبح آمده در هلال احمر نشسته است. ما از آن جا با ماشین باری داشتیم کمک به جبهه می بردیم.او وارد ستادی به نام شیخ هادی که روحانی مبارز بود شد. و در واحد اطلاعات عملیات مشغول شد و پس از انحلال ستاد شیخ هادی و سقوط سوسنگرد جذب سپاه حمیدیه شد. 🌹🌹🕊🍁 🍂🍂🕊🍁 🍂🌹🕊🌹🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹 🌹🕊🍁🕊🌹 🍂🍂 🍂🍂🌹🍂🍂 🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂 در تمامی عملیات هایی که ما داشتیم شرکت می کرد و نقش بارزژ هم داشت. در عملیات هایی که در تاریخ های ۵/۵/۱۳۶۰ و ۱۰/۶/۱۳۶۰ به نام های رجایی و باهنر بود. فکر می کنم ۲۴ یا ۲۵ اسفند ۱۳۶۰ بود که در عملیات ام الحسنین که یک عملیات انحرافی بود تا ذهن دشمن را متوجه این قسمت کنیم که کار عملیات فتح المبین با مشکل روبه رو نشود شرکت کرد. در عملیاتی در تاریخ۱۰/۲/۱۳۶۰ نیز شرکت داشت که منجر به آزادی خرمشهر شد. از مهم ترین فعالیت ها و ماموریت های سید حمید به همراه نیروهای اطلاعات عملیات شناسایی منطقه ی هورالعظیم بود که حاصل آن در عملیات خیبر به بار نشست.با شروع عملیات خیبر و در پی حضور لشکر ثارالله در جزایر مجنون سید حمید که به چند و چون منطقه به خوبی آشنا بود به همراه رزمندگان این لشکر در منطقه حضور یافت. 🌹🌹🕊🍁 🍂🍂🕊🍁 🍂🌹🕊🌹🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹 🌹🕊🍁🕊🌹 🍂🍂 🍂🍂🌹🍂🍂 🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂 در عملیات والفجر ۴ شب دوم یا سوم عملیات ما روی تپه ای که فتح کرده بودیم نشسته بودیم که ناگهان گلوله ی <مینی کاتیوشا> درست در همان نقطه ای که ما نشسته بودیم فرود آمد. ما همگی متفرق شدیم تا اگر دوباره گلوله ای آمد تلفات ندهیم. بعد از مدت کمی یکدیگر را شناسایی کردیم. دیدیم آقا سید حمید نیست. برگشتیم توی سنگر دیدیم که گلوله حدود نیم متری سر سید حمید به زمین خورده و سید به شدت دچار موج گرفتگی شده است و چیزی حالی اش نبود.صبح که شد رفتیم پیش عباس حسینی (شهید) گفتیم: سید دچار موج گرفتگی شدید شده چه کنیم؟ قرار شد او را به عقب انتقال دهیم. برانکاردی آوردیم و با یکی دیگر از بچه ها او را بردیم. در یک جایی توقف کردیم تیمم کردیم و نماز صبح را خواندیم.در همین حال سید احساس کرد که داریم او را به عقب می بریم. گفت: بی انصاف ها مرا به عقب نبرید. به جده ام زهرا اگر حالم خوب شود و بدانم کی بودید باهاتون برخورد می کنم. ولی چشم هایش باز نمی شد. و ما هم او را به عقب برگرداندیم.زمانی که حالش خوب شد می ترسیدیم که به سراغش برویم. 🌹🌹🕊🍁 🍂🍂🕊🍁 🍂🌹🕊🌹🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹 🌹🕊🍁🕊🌹 🍂🍂 🍂🍂🌹🍂🍂 🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂 خیلی به او اصرار کردم تا داماد شود. گفت: باشه بی بی، هر چی شما بگویی، فقط می خواهم خانواده ی خوبی باشند و با جبهه رفتن من مشکلی نداشته باشند.گفتم مردم که به چنین فردی زن نمی دهند.گفت: چرا دختر زیاد است که همسر امثال من بشوند، فقط باید بگردی. به همه آن ها بگو من چه شرطی دارم. شرط من این است که آنقدر درجبهه می مانم تا جنگ تمام شود.با این حرف سید حمید، دیگر مادر حرفی از دامادی به او نزد... 🌹🌹🕊🍁 🍂🍂🕊🍁 🍂🌹🕊🌹🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹 🌹🕊🍁🕊🌹 🍂🍂 🍂🍂🌹🍂🍂 🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂 یک موتور تریل 125 داشتیم که رنگ استتار به آن زده بودیم. موتور در اختیار سید بود. با اینکه ما کار داشتیم و منطقه را برای عملیات بعدی شناسایی می‌کردیم، آمد گفت: آقای ناصری! من یک چند روزی می‌خواهم بروم. گفتم: کجا؟ گفت: می‌خواهم بروم غرب. گفتم: ما اینجا... مجالی ندارد و گفت: من بلد نیستم که اینجا مفت بخورم و بخوابم. این که نشد کار. {من بعدها وقتی به این لحظه فکر می‌کردم، حتی در روزهای اسارت، به این نتیجه می‌رسیدم که عوض اینکه شهادت به سراغ او بیاید، خودش می‌رفت سراغ شهادت. از آن آدم‌هایی بود که در خودش نمی‌گنجید. دوست داشت هر روز در جبهه‌ها عملیات باشد. من آن خشم معروف مؤمن را فقط در سید می‌دیدم.} با تمام این حرفها گفتم: نمی‌شود. خیلی ناراحت شد و رفت پیش علی هاشمی و گفت: علی! آیه ولایت را نمی‌خواهد برایم بخوانی. من خودم تمام اینها را بلدم. اگر یادت باشد از روز اول شرط کردم تا وقتی با شما کار می‌کنم که عملیات داشته باشید. اگر تو همین هفته عملیات دارید، من مخلص‌تان هم هستم. وگرنه بگذارید بروم. علی هاشمی گفت: کجا؟ سید گفت: غرب. بچه‌های لشکر ثارالله الآن آنجا هستند. می‌خواهم بروم خودم را برسانم به آنها. از سید اصرار و از علی هاشمی انکار. تا اینکه سید قسم معروفش را داد و گفت: به جده‌ام زهرا اگر نگذاری بروم... علی راضی شد و گفت: حالا بمان، فردا صبح برو. دم غروب بود. سید گفت: نه. همین حالا باید حرکت کنم. یادم نمی‌آید هوا گرم بود یا سرد. ولی سید با همان موتور از خود جفیر تا غرب رفت. وقتی برگشت، آمد پیش علی هاشمی. خندید و گفت: علی جان، قربان شکل ماهت بروم. یک وقت از دست سیدت ناراحت نشده باشی؟ علی هاشمی خندید و گفت: یک خط طلبت! {این یک حس شخصی است. من هر وقت چشمم به حمیدیه و کرخه نور و آب روانش می‌افتد، چهره جوان سید را می‌بینم که به من می‌خندد و می‌گوید: بغلم کردی بالاخره؟} 🌹🌹🕊🍁 🍂🍂🕊🍁 🍂🌹🕊🌹🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹 🌹🕊🍁🕊🌹 🍂🍂 🍂🍂🌹🍂🍂 🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂 وقتی می‌رفتند کربلا، از قبل با همه بچه‌ها هماهنگ کرده بودند که همه حالت طبیعی خودشان را حفظ کنند که لو نروند. همین که چشم سیّد به ضریح حضرت سید الشهداء علیه السلام افتاد، پاهایش شروع کرد به لرزیدن و از خود بی‌خود شد. بچه‌ها چند بار رفتند بالای سرش و به جدش قسمش دادند که فوری بلند شود و برود. بقیه مراقب بودند که مأمورین استخبارات عراق سر نرسند. بعد از بیست دقیقه سیّد خیلی آرام از حرم خارج شد. بچه‌ها فکر می‌کردند که مأمورین سید را گرفته‌اند، وقتی او را می‌بینند، می‌گویند: مگر قرار نبود طبیعی باشی؟ سیّد خیلی آرام گفت: به جدّم قسم دست خودم نبود.ظاهراً کربلا رفتن سید حمید بیش از یک‌بار بوده است.با شوق و علاقه‌ای که سید حمید به سید الشهداء داشت، اگر کربلا نمی‌رفت، از محالات بود. اصلاً شاید زنده ماندن او در آن همه مخاطرات جبهه، فقط برای این بود که بوسه‌ای بر ضریح جدش بزند و بعد شهید شود.تا آنجایی که یادم مانده است سید تربت کربلا هم با خودش آورده بود و وصیت کرده بود آن را در کفنش بگذارند و اگر اشتباه نکنم شهید مهدی جعفر بیگی روز تشییع جنازه سید حمید این وصیت او را اجرا کرد. 🌹🌹🕊🍁 🍂🍂🕊🍁 🍂🌹🕊🌹🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹 🌹🕊🍁🕊🌹 🍂🍂 🍂🍂🌹🍂🍂 🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂  اولین عاشورای جنگ فکر کنم صبح جمعه بود. شب عاشورا گروه پانزده نفره چریکی، سه نفر افسر ارتشی، دوازده نفر بسیجی حرکت کردیم که جاده دشمن در هشت کیلومتری را کمین کنیم. آن شب را اشتباه رفته بودیم: به عوض هشت کیلومتر بیست و هشت کیلومتر. شب کنار جاده‌ای سنگر درست کردیم و در آنجا {موضع} گرفتیم، به فکر همان جاده مورد هدف. صبح که روشن شد، با تعجب دیدیم که کنار تانکهای دشمن هستیم. دویست تانک به فاصله سیصد متری ما بودند. ماشین فرماندهی حرکت کرد {و} در دویست متری ما قرار گرفت. با بلندگو تانکها را آرایش می‌داد . یکی از افسران زبانش بند آمده بود و ما همه به این فکر که همه از بین خواهیم رفت. گفتیم حال که چنین است، تا شب همین جا می‌مانیم و شب در تاریکی فرار {می‌کنیم}. یکی از افسران فرمانده گفت نه باید برویم و فرار کنیم. زمین جلوی ما صاف بود و خطر کاملاً محسوس بود. در اینجا همه به امام حسین علیه السلام متوسل شدیم و حرکت کردیم و شروع به سینه زنی نمودیم. صد و پنجاه متر از سنگرها دور شدیم که ماشین فرماندهی به سنگرها آمده و مات و مبهوت به ما خیره شده بود. ما اصلاً هیچ گونه ترسی احساس نمی‌کردیم و همه بچه‌ها در آن حالت دیدند که امام حسین(علیه السلام) با اسب سواری دور ما می‌چرخد و با این گونه امداد الهی توانستیم از این خطر جان سالم بیرون ببریم. 🌹🌹🕊🍁 🍂🍂🕊🍁 🍂🌹🕊🌹🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹 🌹🕊🍁🕊🌹 🍂🍂 🍂🍂🌹🍂🍂 🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂 سر کلاس داشتم به بچه ها درس می‌دادم که یک نفر آمد و گفت کسی با اُورکت سپاه جلوی در مدرسه ایستاده و با شما کار دارد.خودش را معرفی نکرده بود، ولی من از روی مشخصاتی که از چهره‌اش دادند، شناختمش.سیّد حمید بود که برای دیدن برادرش به سرچشمه آمده بود و وقتی از برادر زاده‌اش شنیده بود من توی شهر سرچشمه معلّم هستم، آمده بود مرا ببیند.وقتی دیدمش خیلی خوش حال شدم. بغلش کردم و بوسیدمش. بعد هم با اصرار زیاد او و برادرزاده‌اش را دعوت کردم به خانه‌ام تا با هم ناهار بخوریم.با این که مجرّد بودم و کسی توی خانه‌ام نبود، اما یک غذای درست و حسابی برایشان درست کردم. سفره را پهن کردم و غذا را چیدم. سیّد چشمش به غذا که افتاد، چهره‌اش را درهم کشید و گفت: چرا این غذا را درست کردی؟ گفتم: اوّل این که چیز دیگری بلد نبودم درست کنم. دوّم هم این که با خودم گفتم حالا که بعد از مدتها به هم رسیدیم، کمی تحویلت بگیرم! حرفم که تمام شد، سیّد گفت: تو معلمی من پسر برادرم را آوردم اینجا تا از سادگی زندگی تو درس بگیرد، آن وقت تو برای ما پلو مرغ درست مي‌کنی؟   🌹🌹🕊🍁 🍂🍂🕊🍁 🍂🌹🕊🌹🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم