🍀🌾🍀💐💐💐🍀🌾🍀
🌾🍀🌾💐💐💐🌾🍀🌾
🍀🌾 💐💐 🌾🍀
🌾🍀 💐 🍀🌾
🍀🌾💐
🌾🍀💐💐
🍀🌾💐💐💐
🌾🍀🌾🍀🌾🍀🌾🍀
🍀🌾🍀💐💐💐🍀🌾🍀
قسمت 8⃣
#استاد_اخلاق
#راوی_همرزم
#شهید_مدافع_حرم
#محمدرضا_زارع_الوانی
تازه بعنوان فرمانده عمليات تيپ معرفي شده بود ، داشتم كمكش وسايلشو ميبردم تو اتاقش كه به شوخي گفتم مباركه ان شاءالله فرمانده تيپ شي آقا رضا ؛ يه نگاهي كرد و گفت ديگه خطرناكه بيشتر از اين نميرم .
بيست روز نبود رفت سوريه كه خبر شهادت شو آوردن ، تازه اون موقع فهميدم منظور از خطرناك بودن چيه
#امضای_شهادت
عاشوراي سال پيش امضاي شهادتش را گرفت ، بعداز شهادت آقا سجاد بارها سر مزار آقا سجاد ميرفت ولي،هر سري كه ميرسيد دم گلزار شهداي رشت بيتابيش بيشتر ميشد و مثل بارون گريه ميكرد وقتي بالاي سر مزار آقا سجاد ميرسيد ناله ميزد واقعا من از گريه آقا رضا گريه مي كردم هميشه . ايندفعه قبل از رفتنشون هم سر مزارشهيد غريب رفتن و هم سر مزار آقا سجاد .
🍀🌾🍀🌾💐💐🌾🍀
🌾🍀🌾💐💐🌾🍀
🍀🌾💐💐🌾🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️
▪️ ▪️
🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀
▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️
🍀🍃🍀🌷🕊🌷🍀🍃🍀
▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️
🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀
▪️ ▪️
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️
#اذان_صبح
#راوی_همرزم
#شهیدمدافع_حرم
#حسین_مشتاقی
نیمه های شب بود دیدم یکی از بچهها که پُستِش تموم شده بوداومد داخل اتاق تا حسین و برای نگهبانی بیدار کنه من بیدار بودم هنوز خوابم نبرده بود دیدم حسین گفت : برو حمید و صدا کن تا بره نگهبانی ، منم گفتم شاید حسین خسته است قبول کردم رفتم . پُستم که تموم شد اومدم حسین و بیدار کردم که بره دیدم خیلی راحت بلند شد و
رفت . فردا شب دوباره همین اتفاق تکرار شد و حسین گفت : که حمید جای من بره ، گفتم : یعنی چه چرا این هر شب داره جاشو بامن عوض میکنه . چند شب گذشت ، ی شب قبول نکردم و گفتم برو سر پست خودت که دیدم اصرار که ساعت نگهبانیتو با من عوض کن من شک کردم گفتم : چرا این همه اصرار می کنه اون شب قبول کردم ورفتم تا سر از کار حسین در بیارم .کشیکم که تموم شد برگشتم حسین و بیدار کردم و خودم رفتم دراز کشیدم بیدار موندم تا ببینم چی میشه که حدود یک ساعت گذشت دیدم حسین وضو گرفت و داره نماز
می خونه وبعدش رفت بالای بلندی و شروع کرد به اذان صبح گفتن ، با اون شور و هیجانی که داشت با سر و صدا بچه ها رو برای نماز بیدار می کرد بقدری بلند اذان می گفت که صداش می گرفت ، تازه متوجه شده بودم که چرا حسین اینهمه تلاش می کرد تا آ خرین نفر برای نگهبانی شب باشه . فقط به عشق نماز شب و اذان صبح ؛ البته من با حسین آقا خیلی جاها ماموریت رفته بودم ولی رفتار ش با دوره های قبل متفاوت بود وهمه این تفاوت و متوجه شده بودن ؛ همهی این سی و چند روز ، اذان صبح و حسین جان می گفت تا بچه با صدای دلنشین اون بیدار بشن . یادش گرامی باد و راهش پر رهرو باد .
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️
▪️🍀🍃🍀🍃🌷
◼️🍃🍀🍃🕊
▪️🍀🍃🌷
◼️▪️◼️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌴🔵🔵🔵🔵🔵🌴
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
#من_زنده_نمی_مانم
#راوی_همرزم
#آزاده_شهیددفاع_مقدس
#محمدرضاشفیعی
با توجه به داروهای که خورده بودم به خواب رفتم. نمیدانم چه مقدار زمان بود که ناله های محمد رضا از خواب بیدارم کرد و پرسیدم چه شده؟ گفت: درد دارم و روی تخت نشسته بود و از درد به خودش میپیچید و عراقی ها را صدا میکرد که کمکش کنند و پرستار آمد و آمپولی به او زد و رفت. من از محمد رضا اسمش را تازه پرسیدم و سعی کردم او را بیشتر بشناسم که او به من گفت اسمت چیست؟ گفتم: حسین. گفت: «حسین من زنده نمیمانم؛ جراحتم بسیار است. من را فراموش نکن. من محمد رضا پاسدار و بچه شهر قم هستم ...» که اجازه ندادم حرفش تمام شود و صورتم را برگرداندم و گفتم: «لطفا بگیر بخواب... دوست ندارم در این مورد حرفی بشنوم»، چون از حرفهای محمد رضا دلم یکباره گرفت. غروب بود، اسارت بود، جراحت بود و اینها خودش به اندازه کافی دلگیر بود و دیگر توان تحمل شنیدن وصیت نداشتم. چشمانم را اشک گرفته بود. آن زمان من 14 سال داشتم. درد جراحتم را فراموش کردم و اشک میریختم به حال تنهایی و غربت گریه میکردم. آنقدر آگاهی و پختگی مردانه را نداشتم که دل کوچکم بتواند این همه غم را تحمل کند و در همان حال اشک و غم به خواب رفتم و ساعتهای 3 صبح بود که با ناله های محمد رضا از خواب بیدار شدم. گفتم: محمد چیه هنوز که نخوابیدی؟ گفت: من که گفتم درد دارم . کاری از دستم ساخته نبود و فقط به او نگاه میکردم که درد می کشد. پرستار بار دیگر آمد و مسکن تزریق کرد و رفت. بعد برای آرامش خودم با محمد رضا شروع به صحبت کردن کردم البته چیز زیادی از آن حرفها یادم نمیآید ولی مهمترین حرفها این بود که چرا اینقدر راحت حرف میزنی؟ چرا فکر میکنی گفتن این حرفها به عراقی ها شجاعت است؟ فکر نمیکنی کمی با احتیاط رفتار کنی بهتر است؟!
🔵🌴🌴🌴🌴
🔵🌺🌺🌺🌺
🔵🌀🌀🌀🌀
🔵🌼🌼🌼🌼
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌴🔵🔵🔵🔵🔵🌴
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
#بزرگ_نشدم_که_بترسم
#راوی_همرزم
#آزاده_شهیددفاع_مقدس
#محمدرضاشفیعی
وقتی از محمدرضا پرسیدم چرا اینقدر راحت حرف میزنی و فکر میکنی گفتن این حرفها به عراقیها شجاعته !؟ در جوابمگفت: «چرا حق با تو است اما من با همه فرق دارم من بزرگ نشدم که بترسم بزرگ نشدم که اسیر باشم من اگر پاهایم توان راه رفتن داشت همین سرباز عراقی را مجبور میکردم تا من را فراری دهد؛ در اسارت یا میمیرم یا فرار میکنم و از تو هم میخواهم که تا توان پاهایت هست در اسارت نمان و فرار کن من واقعا نمیترسم! من بازیگر نیستم و از دشمن ترس ندارم؛ اسیر نیستم» و چند بار این کلمه را گفت که تا پاهایت توان حرکت دارد فرار کن و اینجا نمان .
#حال_وخیم_محمدرضادراسارت
فردا صبح ما را توسط یک اتوبوس (آمبولانس) به زندانی در یک پادگان نزدیک شهر بغداد بردند که فکر میکنم پادگان نیروی هوایی بود، چون دائما صدای بلند شدن و فرود هواپیماهای جنگی میآمد. همان شب اول محمد رضا از درد بی تاب شده بود، من و هم سلولی هایمان با داد و فریاد سرباز عراقی را صدا میکردیم تا کمک کنند و بعد از کلی داد و فریاد یک سرباز که روپوش سفید در دستش بود آمد و از پشت همان میله ها یک مسکن زد و رفت. محمدرضا لباس به تن نداشت و تمام شکمش رد بخیه داشت. فکر میکنم که تمام معده و روده هایش به هم پیچیده بود... باز هم در زندان حرف های قبلی را تکرار کرد و داشت مشخصات خودش را میگفت که من اجازه ندادم حرف بزند و خواهش کردم که تمامش کند. آن شب خیلی سخت گذشت. با سن کمی که داشتم درد جراحاتم دیوارهای بلند سلول بر روی زمین سرد فصل دی ماه سکوت بهترین چیز بود و دیگر توان شنیدن حرفهای سنگین مرگ و جدایی را نداشتم فقط با خدا حرف میزدم و اشک میریختم و گاهی نالههای محمدرضا من را از آن حالت خارج میکرد. نیمه های شب بود که خواب بودم که با یک ضربه بیدار شدم محمدرضا در سمت چپ من روی یک پتو بود و من هم در سمت راست محمد رضا نزدیک به نرده های درب زندان بودم. مقداری پنبه بود که خون آلود و مقداری هم مواد داخل روده بزرگ که بوی بدی هم میداد؛ از من خواست که این را از سلول بیرون بیندازم. وقتی این را دیدم متوجه وضعیت بد محمدرضا شدم؛ آنقدر جراحتشان زیاد بود که دفع از طریق شکم انجام
میشد. با خودم گفتم در داخل شکم محمد رضا همه چیز جابجا شده است، ولی سعی کردم فکر نکنم و بعد از انداختن آن بسته به خارج دوباره خوابیدم .
🔵🌴🌴🌴🌴
🔵🌺🌺🌺🌺
🔵🌀🌀🌀🌀
🔵🌼🌼🌼🌼
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌴🔵🔵🔵🔵🔵🌴
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
#تشنگی_وعطش
#راوی_همرزم
#آزاده_شهیددفاع_مقدس
#محمدرضاشفیعی
فردای آن روز ما را به محوطه زندان بردند. محمد رضا چون توان حرکت نداشت در همان پتوی که از بیمارستان حمل شده بود، داخل سلول بود که چند نفر او را بلند کردند و بیرون آوردند. محمد رضا در محوطه لخت بود و لباس نداشت و سرمای هوا او را اذیت میکرد، ولی ناله محمدرضا برای سرما نبود... درد جراحاتش بود. او احتیاج به عمل جراحی داشت و مراقبت های پزشکی.
زخم های من کم بود و میشد آن ها را تحمل کرد، ولی محمد رضا خیلی اذیت شده بود. تا ساعت 11 قبل از ظهر در همان جا بودیم و باز هم به محمد مسکنی زدند و داخل آمدیم کمی غذا آوردند ولی محمد رضا چیزی نخورد و خیلی زود تاثیر مسکن تمام شد و ناله های محمد رضا شروع شد؛ اما نه مثل دیروز خیلی ضعیف شده بود و توان ناله نداشت. ساعت 10 شب بود که محمد رضا دیگر کاملا بی حال شده بود و دیگر توان ناله کردن هم نداشت به من نگاه کرد و گفت: حسین یادت نرود که من بچه قم بودم و چگونه جان دادم (شهید شدم) و بعد گفت: خواهش میکنم کمی به من آب بده که خیلی تشنه هستم. و من به چشمان محمد که میگفت آخرین لحظات زندگیم هست نگاه میکردم. صدای محمد خیلی آهسته شده بود او خیلی صدایش رسا و بلند بود، ولی دیگر خبری از آن صدا نبود. دستم را به سمت قابلمه هایی که در آن آب بود بردم و بلند کردم و به سمت محمد بردم. همه کسانی که در سلول بودند، بیدار بودند و با نگرانی به محمد رضا نگاه میکردند و هیچ کس حرفی نمیزد. گویی همه به این نتیجه رسیده بودند که محمد رضا دیگر زنده نخواهد ماند. ظرف آب را تا نزدیکی او بردم او خودش را جلو کشید تا آب را از من بگیرد و دستش را بر لبه قابلمه گذاشت و دهانش را باز کرد تا آب بنوشد اما یکی از بچه ها ظرف آب را کنار زد و گفت: نه اجازه ندهید آب بخورد او جراحاتش زیاد است و برای زخمهایش خوب نیست.
#جانم_به_فدای_لب_تشنه_ات_یاحسین
🔵🌴🌴🌴🌴
🔵🌺🌺🌺🌺
🔵🌀🌀🌀🌀
🔵🌼🌼🌼🌼
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌴🔵🔵🔵🔵🔵🌴
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
#لحظه_شهادت
#راوی_همرزم
#آزاده_شهیددفاع_مقدس
#محمدرضاشفیعی
همه بچه ها این را حس کرده بودند که محمد لحظات آخر عمرش است. با صدای بلند گفتند: نه... نه...! رها کن و اجازه بده تا آب را بنوشد. هیچ وقت این صحنه را فراموش نمیکنم که یک دست محمد رضا به قابلمه محکم چسبیده بود و به سمت دهانش میکشید و آن برادر اسیر که بچه فریدونکنار بود و اسمش را به خاطر ندارم سمت دیگر قابلمه را. فکر میکنم این وضع شاید 50 ثانیه هم طول نکشید که دست محمد از قابلمه جدا شد و پیکرش بر زمین افتاد و به شهادت رسید. با نارحتی به آن برادر گفتم «خوب شد آب ندادی و او شهید شد.» او در جواب گفت «من قصد اذیت نداشتم. آب برای جراحات او خوب نبود». آن برادر از ما بزرگتر بود و تجربه بیشتری داشت. میدانست که خوردن آب برای جراحات خوب نیست. ولی ما بر اساس احساساتمان میخواستیم عمل کنیم نه بر اساس تجربه و عقل. البته حق با ایشان بود و کارش درست بود... به هر حال محمد لب تشنه شهید شد و تا صبح پیکر مطهرش در کنار ما بود و صبح او را بردند ولی آن شب، شب غمگینی بود... .
#خبرنحوه_شهادت_دراسارت
از مهمترین چیزهایی که فراموش نکردم و به خاطر دارم اولا فامیل محمد رضا را در طول اسارت نمیدانستم، به همان دلیل که گفتم. فقط میدانستم که اسم ایشان محمد رضا، پاسدار و اهل قم است. چون چندین بار این را به من گفت و وقتی از اسارت آزاد شدیم چون تنها کسی که بعد از اسارت و در دوران اسارت با من بود، برادر بزرگوارم آقای محسن میرزایی بود ایشان پیگیری کردند و مادر این شهید بزرگوار را پیدا کردند و نحوه شهادت را برای ایشان گفتند.
🔵🌴🌴🌴🌴
🔵🌺🌺🌺🌺
🔵🌀🌀🌀🌀
🔵🌼🌼🌼🌼
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌴🔵🔵🔵🔵🔵🌴
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
#پیکری_که_سالم_ماند
#راوی_همرزم
#آزاده_شهیددفاع_مقدس
#محمدرضاشفیعی
بعد از شانزده سال پیکر محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند. صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوان های جسد هم از بین میرفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه محمد رضا را دریافت میکردند، سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه میکرده و گفته: ما چه افرادی را کشتیم!
مادر شهید می گوید موقع دفن محمد رضا، حاج حسین کاجی به من گفت: «شما میدانید چرا بدن او سالم است؟» گفتم: «از بس ایشان خوب و با خدا بود.» ولی حاج حسین گفت: «راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمیشد؛ مداومت بر غسل جمعه داشت؛ دائما با وضو بود و اینکه هر وقت زیارت عاشورا خوانده میشد، ما با چفیه هایمان اشکمان را پاک میکردیم ولی ایشان با دست اشکهایش را میگرفت و به بدنش میمالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب میآوردند، ایشان آب را نمیخورد و آن را برای غسل نگه میداشت»
(شهید شفیعی در سال 81 در گلزار شهدای قم به خاک سپرده شد.)
🔵🌴🌴🌴🌴
🔵🌺🌺🌺🌺
🔵🌀🌀🌀🌀
🔵🌼🌼🌼🌼
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌴🔵🔵🔵🔵🔵🌴
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
#رازسالم_ماندن_پیکرشهید
#پس_از۱۶سال
#راوی_همرزم
#آزاده_شهیددفاع_مقدس
#محمدرضاشفیعی
من می دانم چرا محمد رضا بعد از شانزده سال سالم برگشته......
#نماز شبش ترک نمیشد
#دائم الوضو بود.
#زیارت عاشورا می خواند
#غسل جمعه اش هم ترک نمیشد.
#هروقت در مجلس روضه شرکت
می کرد و گریه می کرد، به جای آنکه همانند بقیه اشکاهایش را با چفیه پاک کند، اشک های خود را به بدنش
می مالید .
#تقدیم_به_شهید
آنچه ما گفتیم از دریـــــا نَمیست
خاطرات این شهیــــدان عالمیست
عالـــمی مـافوق این دنیای مــــــا
عالـــمی کانجا نیــفتد پای مــــــــا
جای آنــــــــــــان ماورای آب هــــا
جای ما گنداب هــا مرداب هــــــــا
مرگ آنــان زندگــــــی در زندگــی
مرگ ما در بستــــر شرمندگـــــی
آری آری ما کــــــجا آنان کــــــــجا
پای لنگ و قــــــله ی عرفان کجـا
این شهیدان آبـــــــــروی عالــمند
راز هســتی، سِرّ حق را محـرمند
هر یک از ما داستانی خوانده ایم
با کمال شرم رویی مانده ایـــــم
مانده ایم آری که بعد از سال ها
قصه گوییــم از شهیدان خـــــدا
🔵🌴🌴🌴🌴
🔵🌺🌺🌺🌺
🔵🌀🌀🌀🌀
🔵🌼🌼🌼🌼
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀
🍀🌸🌸🍀🍀🍀🌸🌸🍀
🌸🍀🍀🌸
🌸 🍀🍀 🌸
🍀🍀🌸🍀 🌸🍀🍀
🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#وا_عطشا
#راوی_همرزم
#شهیددفاع_مقدس
#عبدالاحد_مسرور
وقتی که برای هر سنگر نان
می آوردند اگر که کم بود ایشان
می گفتند : فعلا میلی ندارم ، با اینکه گرسنه بودند صبر می کردند تا بچه ها نان بخورند و بعد ایشان قسمتهایی از نان حتی لبه (پرک نان) نان که جا مانده از روزهای قبل بود وخشک شده بود میخورد . وبیاد دارم بچه ها جلوی عبدالاحد و وحید جهانی آزاد نمی توانستند اسم آب ویا تشنگی بیاورند چون بلافاصله آب در لیوان آماده
به بچه ها می دادند . هر وقت
می خواست آب بنوشد با پای برهنه از سنگر خارج می شد رو به طرف قبر امام حسین (علیه السلام) و کربلا می کرد وبا گریه آب را میل می کرد و همیشه صدای
ناله ی عطشان حسین را سر می داد .
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🌸🌸🌸🌸🌸🍀
🍀🌸🌸 🌸🌸🍀
🍀🍀🍀 🍀🍀🍀
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀
🍀🌸🌸🍀🍀🍀🌸🌸🍀
🌸🍀🍀🌸
🌸 🍀🍀 🌸
🍀🍀🌸🍀 🌸🍀🍀
🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#گذرنامه_شهادت
#راوی_همرزم
#شهیددفاع_مقدس
#عبدالاحد_مسرور
در درگیری در عملیات بدر شهید مرتب آرپی جی می زد حتی یکی از بچه ها گفت : احد بشین که تیر میخوری
گفت : مگر خداوند آگاه نیست که هر کس که پاک نباشد نمی گیرد و بنده جزء آنانم ، من خودم موقع شهادت خود را میدانم و با خنده گفت : فعلا گذرنامه نداده به موقع هر زمان وقتش رسید خودش گذرنامه می دهد .
#سلمانی_جبهه
#راوی_همرزم_شهید
شهید می گفت : هر کس که من موی سر او را اصلاح کنم شهید می شود چون خیلی از بچه ها ی فسا که اصلاح کرده بود شهید شدند وبالاخره سلمانی جبهه ها شده بود .
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🌸🌸🌸🌸🌸🍀
🍀🌸🌸 🌸🌸🍀
🍀🍀🍀 🍀🍀🍀
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀
🍀🌸🌸🍀🍀🍀🌸🌸🍀
🌸🍀🍀🌸
🌸 🍀🍀 🌸
🍀🍀🌸🍀 🌸🍀🍀
🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#نماز_شب
#راوی_همرزم
#شهیددفاع_مقدس
#عبدالاحد_مسرور
شهید عبدالاحد مسرور از همان روز اول که به منطقه رفتیم هر شب در سنگر نماز شب می خواند و بقیه بچه ها خواب بودند . می توانم بگویم یک شب ندیدم که این شهید عزیز بدون نماز شب باشد .حتی یادم هست که یک شب عبدالاحد احتیاج به حمام داشت وآب گرم نداشتیم با آب سرد تانکر غسل کردند ونماز شب خود را خواندند .
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🌸🌸🌸🌸🌸🍀
🍀🌸🌸 🌸🌸🍀
🍀🍀🍀 🍀🍀🍀
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀
🍀🌸🌸🍀🍀🍀🌸🌸🍀
🌸🍀🍀🌸
🌸 🍀🍀 🌸
🍀🍀🌸🍀 🌸🍀🍀
🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#نحوه_شهادت
#راوی_همرزم
#شهیددفاع_مقدس
#عبدالاحد_مسرور
زمان درگیری 15 دقیقه تمام شده بود ، 3 دقیقه بعد متوجه شدم که نیروهای عراقی پچ و پچ می کنند و تک و توکی هم تیراندازی در همین لحظه شهید عبدالاحد مسرور ایستاده و آرپی جی به دوش و می خواهد شلیک کند و در همین حال عراقی ها به او شلیک کردند من هم تفنگ کمکی خود را برداشته و هرچه فشنگ در خشاب بود به طرف عراقی ها خالی کردم همه اینها در یک لحظه انجام گرفت ، احد مسرور موشک را شلیک کرد ولی باور کنید شاید کمتر از 30 گلوله به او نخورده بود ولی هنوز زنده بود و یک دفعه کوله پشتی اوکه خرج آرپجی درآن بود آتش گرفت و او با مجروحیت شدید سوخت شاید حدود نیم ساعت در حال سوختن و جان دادن بود .
(شادی روح پاکش صلوات)
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🌸🌸🌸🌸🌸🍀
🍀🌸🌸 🌸🌸🍀
🍀🍀🍀 🍀🍀🍀
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁
🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼
🍁🌼🍁 💠💠💠
🌼💠 💠💠
🍁💠💠 💠 💠
🌼💠 💠💠
🍁🌼🍁 💠💠💠
🌼🍁🌼💠💠💠💠🍁🌼
💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#سلمانی_درجبهه
#راوی_همرزم
#شهیدمدافع_حرم
#احمدگودرزی
ی روز به احمد آقا گفتم : بیا موهای سرو صورتت و کوتاه کنم . گفت : نه نمی خواد ؛ پرسیدم چرا نه؟ گفت : موهای سرم و کوتاه میکنم اما ریش هامو نه ؛
با تعجب سوال کردم : چرا ؟! گفت : میترسم لحظه شهادت صورتم ترکش بخوره و مجروح بشه . و مادرم طاقت دیدن زخمهای صورتمو نداشته باشه . اگر از عملیات برگشتمو شهید نشدم اونوقت ریش هامو کوتاه میکنم .
#حتماپیکرم_برگردد
و من و به حضرت زینب سلام الله علیها قسم داد که اگر شهید شدم . حتما جنازه امو هر طوری شده برگردونید .تا مادرم با دیدن جنازه من سبک بشه . چون من وضعیت مادرم و خودم می دونم .
فقط نگذارید پیکرم اینجا بمونه .
و ماهم هر جوری بود سعی و تلاش نمودیم تا پیکر شهید گودرزی و بر گردونیم و پس از شهادتشون تحویل خانواده اش بدیم . تا آرامش دل مادرش باشه .
🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼
🍁🌼💠💠💠🌼🍁
🌼🍁 💠💠 🍁🌼
🍁🌼 💠 🌼🍁
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁
🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼
🍁🌼🍁 💠💠💠
🌼💠 💠💠
🍁💠💠 💠 💠
🌼💠 💠💠
🍁🌼🍁 💠💠💠
🌼🍁🌼💠💠💠💠🍁🌼
💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#شکستن_محاصره
#راوی_همرزم
#شهیدمدافع_حرم
#احمدگودرزی
توی خط مقدم هیچ یادم نمیره ؛ ی درگیری در روز تاسوعا داشتیم ؛ تو منطقه عملیاتی بودیم ؛ یگان ما به عنوان یگان احتیاط یکی از یگانها بود ؛ متاسفانه اون روز اون یگان دور خورد و محاصره شدند و چندتا شهید هم دادند .و بچه های رزمنده به یگان ما خبر دادند که سریع بروید و وارد عمل بشید و این یگان و از محاصره در بیارید .ما به منطقه ای رسیدیم که چند صد متری فاصله تکویری ها بودیم و نزدیک بچه های خودمون که تو محاصره بودند ؛ و در اون منطقه دشمن داشت از سه طرف تیراندازی می کرد ؛ و ما رو زمین گیر کرده بود و بارون گلوله بود که بر سرمون می بارید و نمی شد که حرکت کنیم . ی لحظه دیدیم که احمد آقا داره از اون منطقه بالا میره و ماهم صدا می زدیم که حاج احمد حاج احمد کجا داری میری ؟؟!! .. گفت : میرم تا منطقه رو نگاه کنم ببینم دشمن از کدوم طرف دارن تیراندازی می کنند . همه ما نگران حاج احمد بودیم و من فقط داشتم زیر لب ذکر می گفتم که هیچ اتفاقی براش نیافته .که ی لحظه دیدم حاج احمد برگشت و گفت : بچه ها سریع جمع و جور کنید برید حد فاصل راست یال مستقر بشید که دشمن داره از سمت چپ میاد طرف ما ؛ به مدد خدای متعال و از خود گذشتگی حاج احمد تونستیم تو منطقه مستقر بشیم و از تکفیری ها تلفات زیادی بگیریم و به شکر خدا یگانی هم که در محاصره قرار داشتند را از محاصره در بیاریم و با کمترین تلفات از منطقه خارج بشیم و اینا همش بخاطر از خود گذشتگی و ایثار حاج احمد بود که از خودش نشون داد .
(یادش گرامی و راهش پر رهرو باد)
🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼
🍁🌼💠💠💠🌼🍁
🌼🍁 💠💠 🍁🌼
🍁🌼 💠 🌼🍁
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁
🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼
🍁🌼🍁 💠💠💠
🌼💠 💠💠
🍁💠💠 💠 💠
🌼💠 💠💠
🍁🌼🍁 💠💠💠
🌼🍁🌼💠💠💠💠🍁🌼
💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#لحظه_شهادت
#راوی_همرزم
#شهیدمدافع_حرم
#احمدگودرزی
شب شهادت حاج احمد ما تقریبا تا ساعت یک ربع به دوازده نشسته بودیم و با شهیدجاوید الاثر مهدی ذاکر حسینی داشتیم باهم صحبت می کردیم و به یاد شهید مفقودالاثر سید احسان میرسیار که دوست و همرزم مشترک ما و حاج احمد بود و دیگر شهدا صحبت می کردیم ، که دیدیم یکی از نیروهای پشتیبانی ی وسیله ای را لازم داشت که بازم حاج احمد نفر اول بود که از جا بلند شد و گفت : من میاورم ، گفتم : حاج احمد بزارید من بروم شما خسته اید از صبح تو منطقه درگیری بودید . گفت : نه اصلا خودم هم بیرون کار دارم می روم بیرون کارم و انجام میدم با خودم میاورم . خلاصه از مقر بیرون رفت ، من با شهید ذاکر حسینی نشسته بودیم که یهو یک صدای انفجارخیلی زیادی آمد . زمین آنجا شبها که مهتاب نیست اصلا دید ندارد و تا چند متری
خود رابیشتر نمی شه دید ، رفتیم بیرون و خوب که جلو رفتیم دیدیم یک پیکری اونجا روی زمین افتاده وبر اثر خونریزی در سرمای زیاد ازش بخار بلند می شد . و ماهم با دیدن این صحنه کُپ کردیم . و بهت زده موندیم . چرا که اون پیکر حاج احمد بود که داشت جون
می داد . و همگی ناراحت بودیم که یکی از بچه ها گفت : اینکه ناراحتی نداره خوش بحالش خداگلچین وانتخابش کرد و برد پیش خودش و دکمه لباس حاج احمد را باز کرد و قفسه سینه اش را بوسید .
(شهادتت مبارک)
🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼
🍁🌼💠💠💠🌼🍁
🌼🍁 💠💠 🍁🌼
🍁🌼 💠 🌼🍁
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم