eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
314 دنبال‌کننده
26.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
29 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼 🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼 🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼 🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴 🌴🔵🔵🔵🔵🔵🌴 🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴 🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼 🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼 🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼 همه بچه ها این را حس کرده بودند که محمد لحظات آخر عمرش است. با صدای بلند گفتند: نه... نه...! رها کن و اجازه بده تا آب را بنوشد. هیچ وقت این صحنه را فراموش نمی‌کنم که یک دست محمد رضا به قابلمه محکم چسبیده بود و به سمت دهانش می‌کشید و آن برادر اسیر که بچه فریدونکنار بود و اسمش را به خاطر ندارم سمت دیگر قابلمه را. فکر می‌کنم این وضع شاید 50 ثانیه هم طول نکشید که دست محمد از قابلمه جدا شد و پیکرش بر زمین افتاد و به شهادت رسید. با نارحتی به آن برادر گفتم «خوب شد آب ندادی و او شهید شد.» او در جواب گفت «من قصد اذیت نداشتم. آب برای جراحات او خوب نبود». آن برادر از ما بزرگتر بود و تجربه بیشتری داشت. می‌دانست که خوردن آب برای جراحات خوب نیست. ولی ما بر اساس احساساتمان می‌خواستیم عمل کنیم نه بر اساس تجربه و عقل. البته حق با ایشان بود و کارش درست بود... به هر حال محمد لب تشنه شهید شد و تا صبح پیکر مطهرش در کنار ما بود و صبح او را بردند ولی آن شب، شب غمگینی بود... . از مهمترین چیزهایی که فراموش نکردم و به خاطر دارم اولا فامیل محمد رضا را در طول اسارت نمی‌دانستم، به همان دلیل که گفتم. فقط می‌دانستم که اسم ایشان محمد رضا، پاسدار و اهل قم است. چون چندین بار این را به من گفت و وقتی از اسارت آزاد شدیم چون تنها کسی که بعد از اسارت و در دوران اسارت با من بود، برادر بزرگوارم آقای محسن میرزایی بود ایشان پیگیری کردند و مادر این شهید بزرگوار را پیدا کردند و نحوه شهادت را برای ایشان گفتند. 🔵🌴🌴🌴🌴 🔵🌺🌺🌺🌺 🔵🌀🌀🌀🌀 🔵🌼🌼🌼🌼 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚜🌿🌹🌹 ⚜🌿🕊🌹🌹 ⚜🌿🕊🕊🌹🌹 ⚜🌿🕊🕊🕊🌹🌹 ⚜🌿🕊🕊🕊🕊🌹🌹 ⚜🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ گفت:دستش تیر خورده بودعمار شهیدمحمدحسین محمدخانی ؛گفت: خدا رو شکر بالاخره یه بهونه جور شد قدیر رو بفرستیم مرخصی .فردای همون روز دیدیم برگشت جبهه از بیمارستان حلب گفتیم چی شد پس؟ ..گفت هیچی ، ردیف شد برگشتم .. گفتیم قدیر بازی ات گرفته ؟ برو مرد حسابی این دست تیر نزدیک خورده ، شوخی بردار نیست ... هر روز به یه بهونه ای میموند و برنمیگشت ... دستش چرک کرده بود ، بازم بر نمیگشت ‌‌‌... بالاخره بعد از کلی وقت راضی اش کردیم که برگرده. روز آخر محمدحسین بهش گفت قدیر دیدی برگشتی و شهید نشدی غم وجودش رو گرفت ....همون موقع صدای بیسیم اومد : قدیر قدیر علی (علی =شهیدروح_الله_قربانی) قدیر وایسا دارم میام دنبالت بریم عقب یه دوش بگیریم امشب گودبای پارتی داریم ... بعد پشت بیسیم تک تک مون رو دعوت کرد و گفت امشب شام دور همیم برا گودبای پارتی داش قدیر ... روح الله اومد و قدیر رو سوار کرد و رفت ... منم جلوتر از اونها ، رفتم همونجا که قرار بود بریم یکی از بچه ها رو دیدم و شروع کردیم قدم زدن و صحبت کردن ، وسط همین صحبت ها بچه ها هم رسیدن ... ما همینجور که صحبت می کردیم کمی فاصله گرفته بودیم ... قدیر و روح الله رسیدن صدای انفجار و آتش ماشین بچه ها بود من و محمدحسین و میثم و بچه های دیگه ، سوختیم و سوختنشون رو تماشا کردیم ... بدون گود بای پارتی ، رفتن ⚜🌿🕊🌹🌹 ⚜🌿🕊🕊🌹🌹 ⚜🌿🕊🕊🕊🌹🌹 ⚜🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•---•≈•¤💦🍃🌺🍃💦¤•≈•---• 🍃💠🌸💠🌸💠🌸💠🍃 🍃💠🌸💠🌸💠🍃 🍃💠🌸💠🍃 💦 🌺💦 💦 ولحظات آسمانی شدنش محمدتقی از پیش طاهر که برگشت حدود ده دقیقه به 2 بعداز ظهر بود..21فروردین صدای تانکهای دشمن ومیشنیدیم..اسلحه توو دستش بود وداشت دید میزد...یهو محمدتقی به نیروها هشدارداد که: خمپاره وهمه خیز برداشتیم و بخیر گذشت..ازجاش بلند شد ومی خواست تغییر مکان بده توی سنگر..منم اومدم برم سمتش که خاکهای لباسش وبتکونم..دیگه نفهمیدم چی شد... خمپاره ای خورد به نیم متری جایی که محمدتقی ایستاده بود.. و از شدت انفجار من پرت شدم به دیواره ی سنگر وچند ثانیه ای گیج بودم..گرمای خون پیشونی وبینی م به من فهموند که هنوز زنده م.. یهو یاد لحظه قبل انفجار افتادم که محمد داشت میومد سمت من..کل فضای سنگر پر از خاک بود و چیزی دیده نمیشد..فقط یه سیاهی، یه سایه روبروم میدیدم؛ باهمه ی وجودم میگفتم خدایا فقط تقی من نباشه..رفتم جلو و..دیدم محمدتقیه..وقتی میخوابید دهنش بازبود اونجا هم دیدم دهنش بازه..دوسه تا سرفه کوچیک و...چشم راستش کاملا پراز خون بود..دست کشیدم روی چشاش..پیشونیش سوراخ شده بود و..بهتره بیشتر ازوضعیت جسمش توو اون لحظات نگم وتشریح نکنم..پشت بیسیم فقط داد میزدم محمود-محمود-تقی..تقی..واز بچه ها خواستم سریع آمبولانس بفرستن..عزیزترین دوستم ومهربان برادرم جلوی چشمام پرپرشده بود..اتفاقی که همیشه ازش میترسیدم و وحشت داشتم..امیدوارم خدا هیچ بنده ای رو اینطوری آزمایش نکنه..گفتن این که اون لحظات برمن چه گذشت خیلی سخته وقابل وصف نیست..همه ی توانمون رو جمع کردیم تا از اونجا حرکتش بدیم و از مهلکه خارج کنیم ..سنگین شده بود.. جسم بی جانش رو که امیدوار بودیم زنده باشه بلندکردیم.. چندقدم میرفتم وزمین می خوردم..بالاخره ماشین امداد رسید ورسوندیمش پست امداد خلصه..فقط داد میزدم تورو خدا زودتر بهش برسین..شال سبز معروف محمدتقی رو از گردنش گرفتم..آمبولانسی اومد و خودمم دیگه داشتم ازهوش میرفتم..رسیدیم بیمارستان.. به من آرامبخش تزریق کردن و دیدم یکی از پرسنل بیمارستان داشت به همکارش می گفت:اون شهیدی که توی اون اتاقه..و دنیا روی سرم خراب شد..چی میشنیدم؟.. داد زدم گفتم شهید؟؟؟ودیگه هیچی نفهمیدم و..دیگه ندیدم محمدتقی جان رو..دیگه لبخندهاش و..چهره مظلوم ومهربونش و..شوخی هاش و..ندیدم..اون شهید شده بود وبه آرزوش رسیده بود ..بالاخره خواب شب گذشته ش رو هم نگفت..اسراری که بین خودش موند وخداش..رفت تا همیشه داغدار خاطرات خوبمون باشم..محمدتقی در تمام واژه های خوب دنیا واقعا سرآمد والگو بود..مثال زدنی بود.گردان صابرین غیورمردی رو ازدست داد که پر کردن جای خالیش واقعا سخته وشاید محاله.. یادش گرامی.. حرف های ما هنوز ناتمام.. تا نگاه می کنی وقت رفتن است.. (خاطرات سرگرد شهید محمدتقی سالخورده) •---•≈•¤💦🍃🌺🍃💦¤•≈•---• 🍃💠🌸💠🍃 💦🌺💦 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🕊🕊🕊🕊🌹🌹 🌹🕊 🌹🕊 💐شب شهادت حاج احمد ما تقریبا تا ساعت یک ربع به دوازده نشسته بودیم و با شهید مهدی ذاکر حسینی داشتیم باهم صحبت می کردیم و به یاد شهید سید احسان میرسیار که دوست و همرزم مشترک ما و حاج احمد بود و دیگر شهدا صحبت می کردیم،که دیدیم یکی از نیروهای پشتیبانی یک وسیله ای را لازم داشت که بازم حاج احمد نفر اول بود که از جا بلند شد و گفت:من میاورم،گفتم: حاج احمد بزارید من بروم شما خسته اید از صبح تو منطقه درگیری بودید.گفت:نه اصلا خودم هم بیرون کار دارم می روم بیرون کارم و انجام میدم با خودم میاورم. 🌹خلاصه از مقر بیرون رفت،من با شهید ذاکر حسینی نشسته بودیم که یهو یک صدای انفجارخیلی زیادی آمد.زمین آنجا شبها که مهتاب نیست اصلا  دید ندارد و تا چند متری خود رابیشتر نمی شه دید، رفتیم بیرون و خوب که جلو رفتیم دیدیم یک پیکری اونجا روی زمین افتاده و بر اثر خونریزی در سرمای زیاد ازش بخار بلند می شد.و ماهم با دیدن این صحنه کُپ کردیم.و بهت زده موندیم.چرا که اون پیکر حاج احمد بود که داشت جون می داد.😭و همگی ناراحت بودیم که یکی از بچه ها گفت:اینکه ناراحتی نداره خوش بحالش خدا گلچین و انتخابش کرد و برد پیش خودش و دکمه لباس حاج احمد را باز کرد و قفسه سینه اش را بوسید.🕊(شهادتت مبارک) ✍راوی:همرزم شهید 🌹 ......🕊 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼🍁              💠💠💠       🌼💠                     💠💠 🍁💠💠       💠       💠 🌼💠         💠💠 🍁🌼🍁  💠💠💠 🌼🍁🌼💠💠💠💠🍁🌼 💠💠💠💠💠💠💠💠💠 شب شهادت حاج احمد ما تقریبا تا ساعت یک ربع به دوازده نشسته بودیم و با شهیدجاوید الاثر مهدی ذاکر حسینی داشتیم باهم صحبت می کردیم و به یاد شهید مفقودالاثر سید احسان میرسیار که دوست و همرزم مشترک ما و حاج احمد بود و دیگر شهدا صحبت می کردیم ، که دیدیم یکی از نیروهای پشتیبانی ی وسیله ای را لازم داشت که بازم حاج احمد نفر اول بود که از جا بلند شد و گفت : من میاورم ، گفتم : حاج احمد بزارید من بروم شما خسته اید از صبح تو منطقه درگیری بودید . گفت : نه اصلا خودم هم بیرون کار دارم می روم بیرون کارم و انجام میدم با خودم میاورم . خلاصه از مقر بیرون رفت ، من با شهید ذاکر حسینی نشسته بودیم که یهو یک صدای انفجارخیلی زیادی آمد . زمین آنجا شبها که مهتاب نیست اصلا  دید ندارد و تا چند متری خود رابیشتر نمی شه دید  ، رفتیم بیرون و خوب که جلو رفتیم دیدیم یک پیکری اونجا روی زمین افتاده وبر اثر خونریزی در سرمای زیاد ازش بخار بلند می شد . و ماهم با دیدن این صحنه کُپ کردیم . و بهت زده موندیم . چرا که اون پیکر حاج احمد بود که داشت جون می داد . و همگی ناراحت بودیم که یکی از بچه ها گفت : اینکه ناراحتی نداره خوش بحالش خداگلچین وانتخابش کرد و برد پیش خودش و دکمه لباس حاج احمد را باز کرد و قفسه سینه اش را بوسید .  (شهادتت مبارک) 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼💠💠💠🌼🍁 🌼🍁  💠💠   🍁🌼 🍁🌼     💠     🌼🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🥀🕊 🌹🕊 💐با آغاز جنگ سوریه شهید حسین تابسته به آنجا رفت.آن زمان شناخت زیادی از جنگ سوریه نداشتیم. پیش از اعزام به من گفت:می خواهم ۴۵ روز به ماموریت بروم و اگر خبری از من نشد جای نگرانی نیست.شنیده بودم که ماموریت های سوریه ۴۵روزه است. ازش پرسیدم می خواهی آنجابروی؟انکارکرد اما شک داشتم. 🌷با بیان این که همسرم هشتم شهریور به سوریه اعزام شد و دو هفته بعد در تاریخ بیست و یکم شهریور ۱۳۹۳ به شهادت رسید، گفت: شهید حسین تابَسته در اولین اعزام شهید شد. محل شهادت ایشان در مکانی پشت حرم حضرت زینب (س) بوده است. آن طور همکاران شهید می گویند، ایشان پشت توپ بوده و ترکش به پهلویش اصابت می کند. پیکر مطهر شهید، بعد از ۲،روز به ایران آمد. شهید دوران سربازی را در جنگ تحمیلی گذراند و همیشه غبطه می خورد که چرا همراه با دوستانش به شهادت نرسیده است.🕊😔 ✍راوی:همسر شهید 🌹 .......🕊🌹🌹 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🥀🕊 🌹🕊 💐با آغاز جنگ سوریه شهید حسین تابسته به آنجا رفت.آن زمان شناخت زیادی از جنگ سوریه نداشتیم. پیش از اعزام به من گفت:می خواهم ۴۵ روز به ماموریت بروم و اگر خبری از من نشد جای نگرانی نیست.شنیده بودم که ماموریت های سوریه ۴۵روزه است. ازش پرسیدم می خواهی آنجابروی؟انکارکرد اما شک داشتم. 🌷با بیان این که همسرم هشتم شهریور به سوریه اعزام شد و دو هفته بعد در تاریخ بیست و یکم شهریور ۱۳۹۳ به شهادت رسید، گفت: شهید حسین تابَسته در اولین اعزام شهید شد. محل شهادت ایشان در مکانی پشت حرم حضرت زینب (س) بوده است. آن طور همکاران شهید می گویند، ایشان پشت توپ بوده و ترکش به پهلویش اصابت می کند. پیکر مطهر شهید، بعد از ۲،روز به ایران آمد. شهید دوران سربازی را در جنگ تحمیلی گذراند و همیشه غبطه می خورد که چرا همراه با دوستانش به شهادت نرسیده است.🕊😔 ✍راوی:همسر شهید 🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم