💠🌹💠🌹💠🌹💠🌀
🌹 🌹🌀💠🌀
💠 🌀🌀💠
🌹💠💠🌹
💠🌀
🌹
💠
#مردان_آسمانی
#راوی_همسرشهید
#شهید_مدافع_حرم
#مهدی_حسینی
همسر شهید تعریف میکردند این اواخر که خیلی در سوریه مانده بود به آقا مهدی می گفتند که پدر و مادرتون خیلی دلتنگتونن اگه میشه بیا چند روز ببینشون بعد برگرد
آقا مهدی گفتند : این قدر عقبه منو به من یادآوری نکن که خدایی نکرده دست و دلم تو میدون جنگ بلرزه
این جور بودند مردان آسمانی که خریدنشون....
#فرمانده_دلسوز
#راوی_همسرشهید
وقتی این سری که رفتیم سوریه گفت می خوام همه جا رو به شما نشون بدم که بدونی کجا هستم. وقتی رفتیم دفترش هوا خیلی گرم بود دیدم برای ما پنکه روشن کرد!!! گفتم هوا گرمه خوب کولر روشن کن خنک بشیم گفت:
« ببخشید نمیشه چون نیروهای من فقط پنکه دارن کولر ندارن من نمی تونم زیر کولر باشم و نيروهام تو گرما عرق بريزن»!!!!!!
🌀🌹💠🌹💠🌀
🌀💠🌹🌀🌹💠🌀💠
🌀🌹💠🌹💠🌀
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠🌹💠🌹💠🌹💠🌀
🌹 🌹🌀💠🌀
💠 🌀🌀💠
🌹💠💠🌹
💠🌀
🌹
💠
#سفربه_سوریه
#راوی_همسرشهید
#شهیدمدافع_حرم
#مهدی_حسینی
اردیبهشت ماه سال نود چهار بود قرار شد من و نغمه خانم بریم دیار صبر و استقامت دل تو دلم نبود.
من برای دومین بار بود سوریه می رفتم و همه جای اون سرزمین و تو ذهنم مرور می کردم نمی دونم چه تاریخی بود که آقا مهدی زنگ زد گفت: فردا بیاین فرودگاه امام و با فلانپرواز بیاین. هیچ وقت یادم نمیره اون شب تا صبح خوابم نبرد خیلی خوشحال بودم که دوباره قسمت شد برم زیارت عمه جان زینب و دردانه ابا عبدالله سریع آماده شدیم و ساعت یک بود رفتیم سمت فرودگاه و خوشبختانه پرواز تاخیر نداشت و ساعت هفت و نیم ٬هشت بود که هواپیما نشست و منو نغمه خوشحال از اینکه مهدی جان رو بعد دو ماه می بینیم وقتی رسیدیم از پله های هواپیما پایین می اومدم یه دنیا غم و اندوه اومد تو دلم نمی دونم چرا این حس به من دست داد .
رفتیم سمت ماشین ها و سوار شدیم نغمه جان همش می گفت مامان بابا کجاست؟؟؟؟
کی میاد؟؟ منم همش جواب می دادم الان!!! تا اینکه ماشین ایستاد و ما پیاده شدیم وقتی از در ورودی فرودگاه وارد شدیم مهدی جان اونجا منتظر ما بود چه لحظه ای زیبا بود نغمه پرید بغل مهدی بعد از سلام و احوال پرسی رفتیم سمت ماشینی که برای ما آماده کرده بودند.
🌀🌹💠🌹💠🌀
🌀💠🌹🌀🌹💠🌀💠
🌀🌹💠🌹💠🌀
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔶🍁🔶🍁🔶🍁🔶
🍃🔶🍃🔶🍃🔶
🔶🍁🔶🍁🔶
🍃🔶🍃🔶
🔶🍁🔶
🍃🔶
🔶
#ازدواج
#راوی_همسرشهید
#شهیدمدافع_حرم_حجت_اسدی
در یک خانواده مذهبی بزرگ شدم و پدرم روحانی است. پدرم هرگز ما رو به بازار نمیبرد حتی همسایه دیوار به دیوار ما خبر نداشت ما چند تا دختر در خانه هستیم، به یاد دارم برای خرید کفش پدرم با یک تکه نخ پای هرکدام از ما را اندازه میگرفت و طبق آن برایمان کفش میخرید ..آقاحجت را داماد بزرگتر خانواده ما برای خواستگاری از من معرفی کرد و در خصوص رفتار ایشان میگفت اگر به اخلاق و کردار خودم نمره 10 بدهم به آقا حجت نمره 20 میدهم.
بهمن ماه سال 79 آقا حجت 19 ساله بود که به خواستگاریم آمد و من هم زیاد به ازدواج در آن موقع راغب نبودم اما خواهرم درباره اخلاقیات آقاحجت با من صحبت کرد که در تصمیمم اثرگذار بود ..آقا حجت در آن زمان دروس حوزه را میخواند و معیارهای ایشان ایمان و تقوا وحب اهل بیت(علیهم السلام) بود؛ آقاحجت تاکید بسیاری به مباحث اعتقادی داشت .. ومعیارهای من ایمان، تقوا، اعتقادات قوی و ولایت فقیه بود؛ سوالی در مورد مدرک تحصیلی و حقوق پشتوانه مالی نپرسیدم تا جایی که حتی من سن آقاحجت را در آن زمان نمیدانستم چراکه بیشتر مباحث ریشهای برایم مهم بود، ایشان نیز مباحث اعتقادی را از من پرسید .. بهمن ماه سال 79 محرم شدیم و 26 اسفندماه همان سال عقد کردیم .. یک سال و 4 ماه بعد از عقدمان در خرداد سال 81 مراسم عروسی برگزار شد .. آقا حجت فوق العاده در مراسمات عروسی پایبند به اصول دینی بودند و دوست نداشت مراسم عروسی آلوده به گناه شود و در کل ما از مراسمات عروسی که عرف جامعه و همراه با گناه بود، دوری کردیم.
🔶🍁🍁🔶🍁🍁🔶
🔶🍃🍃🔶
🔶🍁🔶
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔶🍁🔶🍁🔶🍁🔶
🍃🔶🍃🔶🍃🔶
🔶🍁🔶🍁🔶
🍃🔶🍃🔶
🔶🍁🔶
🍃🔶
🔶
#آغاززندگی_مشترک
#راوی_همسرشهید
#شهیدمدافع_حرم_حجت_اسدی
در آن زمان شرایط زندگی سخت بود؛ اما با همه این سختیها من دست حمایت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) را در زندگی مشترکمان حس میکردم ..
یادم هست یک روز که از قزوین به سمت قم برمیگشتیم آقا حجت 6 هزار تومان بیشتر پول نداشت وسط راه ماشینمان خراب شد و من خیلی نگران هزینه تعمیر ماشین بودم؛ اما آقا حجت بسیار
خونسردانه رفتار میکرد که از قضا هزینه تعمیر ماشین 6 هزار تومان شد انگار که اینها همه باهم هماهنگ بودند و این است که من در تمام زندگیام دست امام زمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) را حس میکنم ..باتوجه به فعالیتهای تربیتی، آموزشی و فرهنگی که آقاحجت در بیرون از منزل داشت اکثر امور خانه با من بود و تربیت فرزندان را بیشتر خودم برعهده داشتم ..اینکه اجازه ندهم بچهها به مراسم گناه بروند از جمله مراسم عروسی همراه با گناه و اینکه به مسائل تربیت دینی خیلی حساس بود ..
با آقاحجت همیشه در خانه نماز جماعت میخواندیم .. چراکه اهمیت عجیبی به نماز اول وقت به خصوص به صورت نماز جماعت میداد ...دیگر خصوصیتهای اخلاقی شهید این بود که آقاحجت بسیار ساده پوش بود و تا لباسهایش کامل از کار افتاده نمیشد هیچ وقت راضی به خرید لباس جدید نمیشد .. بسیار کم حرف و بیشتر اهل عمل کردن بود؛ هیچ وقت کاری نمیکرد که مادر و پدرش ناراحت شوند اگر هم کاری میکرد فورا از دل آنها درمیآورد و همیشه به مادرش سفارش میکرد برای شهادتش دعا کنند .
آقاحجت فوق العاده رک بود و صراحت کلام داشت البته در کمال ادب و اخلاق کلام خود را میگفت، همیشه دائم الوضو بود و نمازش را اول وقت میخواند.
به مسائل محرم و نامحرمی خیلی حساس بود و یادم است یکبار از تلویزیون مصاحبه همسران شهدا پخش میشد شهید به من گفت؛ مبادا بعد از شهادت من صدا یا تصویری از شما پخش شود ..اگر جلسه کارگروه اجرای هیات و کانون در خانه ما برگزار میشد، میگفت که شما در خانه نباشید، خیلی غیرتی و باحیا بود .. من را هیچ وقت بنام در پیش نامحرمان صدا نمیزد و با لفظ حاج خانوم صدایم میکرد؛ خیلی بامحبت بود، زمانی که مجتبی فرزند دومم 7 ماهه به دنیا آمد به دلیل زود به دنیا آمدن دکترها گفتند که امیدی به زنده ماندن این بچه نیست .. آقاحجت هر موقع به بیمارستان میآمد با چشمانشان من را نوازش میکردند و زیاد با حرف بازی نمیکرد؛ اما با محبت خود کاری کرده بود که نیازی به حرف زدن نباشد و همه محبتش در چشمانشان بود .خیلی نگاهش مرا آرام میکرد، اخلاقیات فرزند دومم، مجتبی خیلی شبیه شهیدحجت است ..
🔶🍁🍁🔶🍁🍁🔶
🔶🍃🍃🔶
🔶🍁🔶
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔶🍁🔶🍁🔶🍁🔶
🍃🔶🍃🔶🍃🔶
🔶🍁🔶🍁🔶
🍃🔶🍃🔶
🔶🍁🔶
🍃🔶
🔶
#آخرین_روزها
#سفربه_سوریه
#راوی_همسرشهید
#شهیدمدافع_حرم_حجت_اسدی
هر بار با شنیدن اخبار جنگ سوریه خیلی ناراحت میشد و میگفت چرا من باید اینجا پیش زن و فرزندم باشم و شیعیان جای دیگر زیر بار ظلم قرار بگیرند ..
قبل از رفتن به سوریه خیلی دوست داشت هر جا درگیری باشد، برای دفاع از اسلام برود .. سالها پیش به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرم امام حسین (علیه السلام) و امام علی (علیه السلام) در زمان حمله آمریکا به شهرهای نجف و کربلا به عراق رفت و با متجاوزان جنگیده بود .. خانمها معمولا دوست دارند همسرشان را منحصرا برای خود حفظ کنند .. با اینکه زیاد در خانه نبودند اما من به ایشان خیلی وابسته بودم این وابستگی بعد از ازدواج روز به روز بیشتر شد همین حس را هم اقا حجت نسبت به من داشتن ..دید ایشان نسبت به یک خانم بسیار خوب بود، هیچ وقت به من دستور نمیداد ، در این 15 سالی که با وی زندگی کردم بیشتر اوقات در ایام عید و مراسمات خانه نبود هر بار 40 روز من تنها در خانه میماندم و شهید به فعالیتهایشان در عید و مراسمات مذهبی میرسید اما با بازگشت از سفر به حدی در خانه به من پر و بال میداد که این تنهایی جبران میشد ..17 بار کربلا رفته بود و در زمانی که برای ساخت موکب در ایام پیاده روی اربعین به کربلا میرفت تمام زحمات بچهها به دوش من بود، میگفت که اگر شما نبودی امکان اینکه من به این فعالیتهای مذهبی و فرهنگی خود برسم، وجود نداشت.
آقاحجت من را هم در ثواب کاراهایش شریک میکرد این بار هم امیدوارم در ثواب شهادتش من را بینصیب نگذارد.
آخرین باری که برای موکب زنی اربعین رفت 38 روزکربلا حضور داشت و دلش برای بچهها تنگ شده بود، چند روز زودتر قبل از اربعین برگشت ..این اواخر یک حال و هوای دیگری داشت و مدام بی قرار بود و خیلی در خانه راه
میرفت ..آقاحجت هیچ وقت عکس من را در گوشی تلفن خود نگه نمیداشت اما پیش از رفتنش به من گفت چادرت را سر کن تا باهم عکس بگیریم، میخواهم در سوریه که دلم تنگ شد به عکس شما نگاه کنم .. هر بار که برای سفر آماده رفتن میشد پسر بزرگم محسن خیلی بی تابی میکرد و من میگفتم نگران نباش بادمجان بم آفت نداره غصه نخور، اما این دفعه آخر که راهی سوریه میشد حال عجیبی داشتم و اصلا نتوانستم این جمله را بر زبان بیاورم اما خودش برگشت این جمله را تکرار کرد و گفت چیزی نمیشود ..ساعت 6 صبح پرواز داشت و شب قبلش در یکی از اتاقها نشست وصیت نامه نوشت .. هیچ وقت برای سفر رفتن ساک نمیبست، اما این دفعه خودم پیشنهاد دادم که حتما ساک با خودش ببرد، برای بستن ساک مجبور بودم در اتاقش تردد کنم داشت وصیتنامه مینوشت، دستش را روی کاغذ میگذاشت تا من نوشتههایش را نبینم، قبل از رفتن به سوریه دونامه به من داد و گفت یکی را به آقای سید امید برزگر که از دوستان صمیمی شهید بود بدهم و دیگری برای خودم که بعد از شهادت خودش باز کنم ..
آقا حجت فوق العاده مخلص بود، برای همین تمایل نداشت کسی از موضوع سفرش به سوریه مطلع شود حتی پدر و مادرش نیز بعد از چند روز متوجه شدند.
20 بهمن روز سفر شهید بود و از آنجا پیام میداد که دعا کنیم کارش جور شود ..
🔶🍁🍁🔶🍁🍁🔶
🔶🍃🍃🔶
🔶🍁🔶
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔶🍁🔶🍁🔶🍁🔶
🍃🔶🍃🔶🍃🔶
🔶🍁🔶🍁🔶
🍃🔶🍃🔶
🔶🍁🔶
🍃🔶
🔶
#نحوه_شهادت
#راوی_همسرشهید
#شهیدمدافع_حرم_حجت_اسدی
روزی که آقاحجت به شهادت رسید از صبح استرس عجیبی داشتم و فکرم خیلی درگیر بود، انگار روحم از کالبد جسمم بیرون رفته بود ..برای رفع استرسم و درست شدن کار آقا حجت در سوریه در یکی از گروههای تلگرام ختم 5000 ذکر یا قاضی الحاجات گذاشتم و خودم نزدیک به 2000 ذکر گفتم، با هر ذکری که میگفتم بند دلم پاره میشد.
بعد شهادت آقاحجت دوستشون تعریف میکرد که در تماس تلفنی که به شهید گفته بودم برایش ذکر گفتهام لبخند ملیحی زده و ابراز خوشحالی کرده بود.
روز شهادتشان تا اذان ظهر جواب پیامهای من را میداد اما بعدش هر چه پیام دادم جوابی نداد ، در پیام آخر برایش نوشتم که دیگه از من دل کندید که جواب پیامم را نمیدهید، وقتی جوابی نداد خودم نیز سعی کردم از شهید دل بکنم ..در همان روز بود که خواهر شوهرم تماس گرفت تا از آقا حجت خبری بگیرد با دلهره عجیبی گفتم آقا حجت دیگر برنمیگردد!
طبق گفته دوستش در سوریه آقاحجت ساعت چهار و نیم به شهادت رسیده بود و سوریه تا ایران دو ساعت فاصله زمانی تفاوت دارد، زمان نماز مغرب رسیده بود که نمازم را خواندم و وسط نماز عشا پاهام سست شد و نشستم، زنگ تلفن به صدا درآمد و خبر شهادتش را دادند، آقاحجت دوم اسفندماه به شهادت رسید.
دوست شهید که در سوریه باهم بودند تعریف میکرد؛ اتاقشان به حرم خیلی نزدیک بود و آقا حجت رو به حرم حضرت زینب(سلام الله علیهد ) ایستاده بود و رو به خانم گفته بود من 15 سال برای شما نوکری کردم یکی را قبول کنید تا خداوند شهادت را نصیب من کند.
آقا حجت در عملیات انتحاری که در نزدیکی حرم صورت گرفته بود از ناحیه پهلو و بازوی چپش صدمه دید ، حدود 40 ساچمه در شکمش مانده و صورتش هم کبود شده بود ..هنوز شهادت آقاحجت را باور نمیکنم، هنوز هم هر شب بهش پیام میدهم و منتظرم پیامهایم تیک بخورد، عکس شهادتش را هر روز نگاه میکنم تا شهادتش باورم شود اما ...خبر شهادت آقا حجت را خیلی مستقیم به من گفتند، تلفن خانه زنگ زد خواهر بزرگم بود، از من سوال کرد آقا حجت کجاست؟ چون همسرم از من خواسته بود کسی متوجه رفتن وی به سوریه نشود در جواب خواهرم گفتم رفته کربلا، اما خواهرم خیلی رک برگشت به من گفت، شنیده آقاحجت در سوریه شهید شده است .. با شنیدن این حرف از خواهرم مطمئن شدم که همسرم شهید شده است .. شهید هیچ صلهای از دیگران بابت مداحی دریافت نمیکرد و میگفتند صله من رو باید آقا بدهد، روز تولد خانم حضرت زینب(سلام الله علیها) سوریه بود و روز شهادت نیز آنجا حضور داشت و نزدیک حرم خانم هم شهید شد، اینها هم صله آقا حجت بود .. اولین باری که بعد از شهادتش چهره آقاحجت را دیدم خیلی نورانی و زیبا شده بود، خیلی دوست داشتم یک ساعت با همسرم خلوت کنم، هماهنگی کردم نزدیک به 20 دقیقه با ایشان تنهایی صحبت کردم .. به آقاحجت گفتم مرا هم شفاعت کرده و در تربیت فرزندان کمکم کند تا فرزندانم نیز بتوانند راه پدرشان را ادامه دهند ..امروز مطمئنم آقا حجت بیشتر از زمانی که زنده بود من را در این راه کمک میکند، حضورش را در زندگی حس میکنم .. یک روز مجتبی هنگام دیدن فیلم پدرش گریه میکرد و میگفت من بابامو میخوام، خیلی مستاصل شدم از طرف دیگه محمد حسین پسر کوچک شروع کرد به گریه کردن، نمیدانستم چه کار باید کنم؟به عکس آقا حجت نگاه کردم و گفتم خودت یه کاری کن این بچهها آرام شوند، چند دقیقه بعد دیدم دوتا پسرام آرام شده و خوابیدند. آقا حجت سریع الاجابه بود و خیلی زود به خواستههاش رسید .. آقا حجت خیلی تاکید بر اقامه نماز داشت و میگفت تنها راه نجات جوانان ما نماز است، به جوانها خرده نگیرید و خودش زیاد بر جوانان سخت نمیگرفت و میگفت کاری کنید که جوانها حتما نماز بخوانند، نماز خودش این جوانها را نجات می دهد ..
🔶🍁🍁🔶🍁🍁🔶
🔶🍃🍃🔶
🔶🍁🔶
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم