eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
304 دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 💠 🔹۵ دوست بودن، رفیق، مثل پنج انگشت، که (شهید حامد جوانی) شهید شد. 💠▫️چهار نفری هر شب یا میومدن خونمون گریه می کردن و التماس میگفتن که دعاکنم برن سوریه یا اینکه سر مزار حامد بودن.. 💠▫️تا مدتی هم صادق و صالح مهمون ثابت حامد سر بودن. بعد مدتی بالاخره کارهای همشون حل شد و قرار شد برن ولی موند برای دور بعد.. 💠▫️شنبه شب یه از طرف یکی از این چهار رفیق اومد: سه نفرمون مرد و یک نفرمون (شهید) موند... 💠▫️همون لحظه حاج آقا محکم زد روی پاش گفت این یک نفر صادقه که رفت...براش خیلی کردم....برای حامد پسرم اشک نریختم، نه برای حامد حتی بقیه شهدا... 💠▫️ولی صادق( اشک در چشمان مادر جمع شده است) صادق، واقعا صادق بود.... خوبه، خوشحالم به آرزوش رسید ولی خیلی زود رفت... ✍راوی: مادر شهید مدافع حرم، حامد جوانی 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
از وقتی ازدواج کرده بود، قناری و سُهره‌هایش را هی کم و کمتر می‌کرد. محدثه می‌گفت: «دلم می‌گیرد طفلی‌ها را توی قفس می‌بینم.» از آن‌همه پرندهِ قفسی که روزی جانش به جان‌شان بسته بود، یک سُهره مانده بود برایش که آن‌را هم همان روز بعدازظهر، قبل رفتنش برد با محدثه‌سادات رهایش کرد. شب، وقتی می‌خواست برود، با همه که آمده بودند برای بدرقه‌اش، تک به تک خداحافظی و دیده‌بوسی کرد و آخر از همه، خم شد و کف دست‌هایم را گذاشت روی صورتش و بوسیدشان. دست‌هایم را حلقه کردم دور گردنش و یک دل سیر بویش کردم. درِ گوشم گفت: «ننه! دعا کن شهید برگردم...» و زل زد توی چشم‌هایم و گفت: «اگر شهید شدم، رخت سیاه نپوش و نگذار کسی رخت سیاه بپوشد. توی مجلسم جای خرما و حلوا، شیرینی و شکلات خیرات کنید...» و تنگ در آغوشم کشید و لحظه‌ای بعد، از حلقه دست‌هایم بیرون خزید و رفت که رفت... ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 ●ولادت : ۱۳۶۷/۲/۲ تبریز ●شهادت : ۱۳۹۴/۲/۴ دلامه ، سوریه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
از وقتی ازدواج کرده بود، قناری و سُهره‌هایش را هی کم و کمتر می‌کرد. محدثه می‌گفت: «دلم می‌گیرد طفلی‌ها را توی قفس می‌بینم.» از آن‌همه پرندهِ قفسی که روزی جانش به جان‌شان بسته بود، یک سُهره مانده بود برایش که آن‌را هم همان روز بعدازظهر، قبل رفتنش برد با محدثه‌سادات رهایش کرد. شب، وقتی می‌خواست برود، با همه که آمده بودند برای بدرقه‌اش، تک به تک خداحافظی و دیده‌بوسی کرد و آخر از همه، خم شد و کف دست‌هایم را گذاشت روی صورتش و بوسیدشان. دست‌هایم را حلقه کردم دور گردنش و یک دل سیر بویش کردم. درِ گوشم گفت: «ننه! دعا کن شهید برگردم...» و زل زد توی چشم‌هایم و گفت: «اگر شهید شدم، رخت سیاه نپوش و نگذار کسی رخت سیاه بپوشد. توی مجلسم جای خرما و حلوا، شیرینی و شکلات خیرات کنید...» و تنگ در آغوشم کشید و لحظه‌ای بعد، از حلقه دست‌هایم بیرون خزید و رفت که رفت... ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 ●ولادت : ۱۳۶۷/۲/۲ تبریز ، آذربایجان‌شرقی ●شهادت : ۱۳۹۴/۲/۴ دلامه ، سوریه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سلام مرا به رهبرم ؛ امام خامنه ‌ای برسانید و به ایشان بگویید از ایشان شرمنـده ام چون یڪ جان بیشتر نداشتم تا در راه دفاع از حریم اسلام و انقلاب تقدیم نمایم ... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم