♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
♦️✨🌿✨🌿✨🌿✨
♦️✨🌿✨🌿✨
♦️✨🌿✨
♦️✨🌿
♦️✨
#شهیدمدافع_حرم
#عبدالمهدی_کاظمی
#وداع_با_خانواده
روز آخر فاطمه و ریحانه را بغل کرد و شروع کرد روضه حضرت رقیه(سلام الله علیها) بخواند. بعد شروع به صحبت با فاطمه كرد.گفت: «بابا من دارم می روم سوریه، شاید شهید بشوم!» حتی با دخترش هم صحبت کرد و رضایت فاطمه را گرفت.
چون فاطمه گفت: «بابا نمیخواهم بروی شهید بشوی.» عبدالمهدی به او گفت: «باباجان اگر من شهید بشوم، دوباره زنده میشوم.» فاطمه گفت:آخه بابا کسی که زنده نشده تا حالا! شما چه جوری میخواهی زنده بشوی و برگردی؟» گفت:« اگر شهید بشوم، میتوانم زنده بشوم و با امام زمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) برگردم. فاطمه جان بابا اگر برود پیش امام حسین(علیه السلام) دربهشت، میوههای بهشتی برایت می آورد. تو نگران من نباش. من همیشه پیش شما هستم.آخر هم از فاطمه خواست دعا كند پدرش شهید شود. حرفش به اینجا كه رسید، به او گفتم: «این حرفها چیه به بچه می زنی؟ گناه دارد!» گفت: «نمیخواهم فرد دیگری با او صحبت كند. دوست دارم خودم راضی اش كنم.»
50 روزی میشد كه رفته بود سوریه. تماس گرفت و گفت: «خیلی دلم برای بچههایم تنگ شده. برو از طرف من برایشان اسباب بازی بخر تا وقتی آمدم، به آنها سوغات بدهم.» گفت: آمدنم نزدیک است، ولی نمی دانم می آیم یا نه؟گفتم:چقدر ناامید هستی؟ انشاءالله به سلامتی برمیگردی سر خانه زندگی..روزی چند مرتبه زنگ میزد. هر وقت هم تماس میگرفت، میگفت: مرضیه من شرمنده توام. نمیدانم چگونه خوبیهای تو را جبران كنم. بار بچهها روی دوش شماست، مخصوصا الان هم که فاطمه رفته کلاس اول. من آن موقع گیج بودم. نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند. می گفت:انشاءلله امام زمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) و فاطمه زهرا (سلام الله علیها)برایت جبران کند.فکر شهید شدن ایشان را نمی کردم اگر فكری هم به ذهنم خطور میكرد، خودم را به كاری مشغول میكردم تا فراموش كنم.
[راوی:همسر شهید]
♦️
♦️✨
♦️✨🌿
♦️✨🌿✨🌿
♦️♦️♦️♦️♦️♦️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم