eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
لبخند بزن به روزگاری که از نو شروع شده... صبح یادآور زیباییهاست... یادآور زندگی نو، شروعی نو، نگاهی نو و امیدی نو... ردپای خدا در زندگیست! صبـحتون شهـدایـی🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨﷽✨ 🍃🍃 🍃🍃 ✍  از خدا خواسته ام همچون سیدالشهداء و یارانش آنچه توان دارم قطعه قطعه شهید شوم و اگر شهادتم همراه با اسارت باشه چه بهتر که نشانی از عمه سادات زینب کبری س به یادگار داشته باشم، از خداوند می خواهم جنازه ای ازحقیر باز نگردد و همچون حضرت زهرا (س) بی قبر و نشان باشم و امیدوارم کسی برای جنازه ام که به وطن باز گردد تلاش نکند. به دوستان، برادران و خانواده ام سفارش می کنم آنانکه از روی بی بصیرتی و دنیا خواهی سخن گزاف می گویند و ولایت مقام معظم رهبری امام خامنه ایی را قبول ندارند و شهادت مدافعان حرم این امت حزب الله را زیرسوال می برند در تشییع (اگرجنازه ایی بود) وتدفین و یا مراسمات ختم حضور پیدا نکنند وهمینطور می خواهم برایم گریه نکنند به خصوص خواهرانم. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زندگینامه جانباز شهید محمدعلی رنجبر @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣3⃣ خیلی مواظب بود روابط خانوادگی تیره نشود و دل کسی نشکند. اگر کسی از اقوام مشکل مالی داشت هر جوری بود کمکش می‌کرد. مثلاً بارها می‌شد که خواهر طلبه من خانه مان بود، می‌گفت: « ببین اگه توی کیفش پول نیست یا کم است برایش بذارم. » احساس وظیفه می‌کرد که یک وقت مشکلی نداشته باشند. قرض هم که می‌کرد به خاطر دیگران بود. مردم بهش اعتماد داشتند. هر وقت برای مأموریت می‌رفت تهران هر هدیه‌ای که بهش می‌دادند نمی‌آورد کرمان؛ حتی به من نمی‌گفت که چی داده‌اند. دنبال بهانه بود تا همان هدیه‌ها را به مناسبت‌های مختلف به دیگران هدیه بدهد. در دادن هدیه اهل حساب و کتاب نبود؛ حتی گاهی توی بسته‌ای را که بهش می‌دادند نگاه نمی‌کرد. این قدر کارش را خوب انجام می‌داد که گاهی همزمان شش تا مسئولیت بهش پیشنهاد می‌شد با این همه اما زندگی‌مان ساده بود؛ خیلی ساده. بعضی‌ها می‌گفتند: « چرا شما زندگی تون این طوریه؟ » - « مگه چطوریه؟ خوبه دیگه. » = « نه آقای رنجبر نسبت به برادراش خیلی فرق می‌کنه؛ انگار شما هیچی ندارین. » - « خب ما به همین قدر راضی هستیم. » = « نه بابا ادای نداری در میارین؛ شما که باید خیلی دارا باشین؛ باغ پسته دارین. » - « والله ما که یه درخت پسته هم نداریم، چه برسه به باغش. » =« مگه میشه؟ چه طور برادراش دارن؟ » ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣3⃣ محمد علی از سال ۶۰ در سپاه بود سربازی‌اش را هم همان جا گذراند. یک بار به خاطر برخی مشکلات تصمیم گرفته بود استعفا بدهد که نگذاشتند. دوست داشت به عنوان بسیجی به جبهه برود. زمان جنگ مدتی مسئول ارزیابی پادگان ربذه بود و بعد به پادگان شهید بهشتی رفت. بهش اعتماد داشتند. خیلی هم مسئولیت‌پذیر و کاری بود. برای همین، سه تا مسئولیت تعاون لشکر ، معاونت نیرو و تدارکات را همزمان بر عهده داشت؛ به همین دلایل دیگر برای جبهه رفتن وقت نداشت. از طرفی مسئولان سپاه هم اجازه جبهه رفتن به او نمی‌دادند. با دوست‌هایش دور هم جمع شده بودند که ببینند برای راحتی خیال رزمنده‌ها از خانه و زندگی‌شان چه کار می‌توانند کنند که وقتی جبهه‌اند، لااقل خیالشان راحت باشد یکی توی شهر به زن و بچه‌شان می‌رسد. بالاخره مریض می‌شدند، نفت و ارزاق نیاز داشتند، خانه‌شان تعمیر می‌خواست، مستأجر بودند، باید کسی کمک می‌کرد. گردان‌هایی به اسم انصارالمجاهدین درست کردند که اصل پیشنهاد و اجرایش برای محمدعلی بود. بیشتر از خانم‌ها هم کمک می‌گرفت خرید و کارهای مربوط به تعمیر و تعویض خانه را مردها می‌کردند، زن‌ها هم مثل مددکارها دنبال دکتر و دوا و این چیزها بودند. من زیاد نمی‌توانستم کمک کنم، چون رسیدگی به بچه‌هایم که تعدادشان هم کم نبود خیلی وقت می‌گرفت. از طرفی پشت سر هم به دنیا آمده بودند و این کار را سخت‌تر می‌کرد. محمدعلی اواخر جنگ، معاون نیروی لشکر شد. وقتی هم که آزاده‌ها برگشتند، در ستاد آزادگان کار می‌کرد. دنبال آزادی اسرا بود. این اواخر هم مسئول تعاون مددکاری ایثارگران بود. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣3⃣ زمان جنگ از روزی که جبهه می‌رفت تا برمی‌گشت، من هر روز صبح برایش پنج بار آیت‌الکرسی و صد تا صلوات می‌خواندم. واقعاً هم فایده داشت. خودش می‌گفت: « این همه بچه‌ها مجروح میشن و کنار من تکه پاره میشن ولی من طوریم نمیشه. مثل این که دعاهات مستجاب میشه. تو رو خدا به جای این‌که این‌ها رو بخونی که من طوریم نشه بخون که شهید بشم یا دستکم کنار شهدا یک آبرویی داشته باشم و یه زخمی، جراحتی، خراشی بردارم که روز قیامت بتونم ثابت کنم جبهه رفته‌ام. » - « نه خیر اگه به اجر باشه، سالم هم بمونی اجر داری. » یکی از فرماندهان جنگ بعدها درباره عملیات بدر که در جزیره مجنون انجام شده بود، در جایی داشته از عملیات تعریف می کرده، که محمدعلی در تأیید حرفش گفته بوده آره من هم اونجا بودم. - « تو در عملیات خیبر و جزیره مجنون بوده‌ای و شهید و جانباز نشده‌ای؟ » کمتر کسی از آن عملیات زنده برگشته بود. شهیدمغفوری در عملیات کربلای ۴ در جزیره ماهی به محمدعلی می‌گوید: « بیا ما هم سوار قایق بشویم. » و منتظر میماند تا محمدعلی به او برسد. در همان لحظه که قایق می.رسد، دستش را به طرف آسمان بلند می‌کند و می‌گوید: « خدایا! به حق فاطمه‌زهرا، راه خیر را تا ابد برای رنجبر باز بگذار. » و يك دفعه گلوله خمپاره می‌خورد وسط قایق و همه آنها که توی قایق بودند همراه مغفوری شهید می‌شوند. با این که در بیشتر عملیات‌ها بود اما توی این یازده عملیات نه زخمی شد، نه شهید. یک روز هرچی به مافوقش اصرار کرده بود برود جبهه قبول نکرده بود، با ناراحتی به خانه آمد. همان طور پوتین به پا دراز کشید. پایش را گذاشت توی حیاط و بدنش را کشید به سمت داخل. گفت: « دیگه میخوام از سپاه استعفا بدم، بیام بیرون. دیگه خسته شده‌ام. » ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣3⃣ سرم را روی سرش گذاشتم و گریه کردم. بهش گفتم: « تو فکر کردی من به خاطر خودت با تو ازدواج کردم، نه بیشترش به خاطر این لباس سبز بود که زنت شدم؛ اون وقت می‌خوای این لباس رو از تنت در بیاری؟ » ناراحت شد، ولی چیزی نگفت. آن لباس سبز هم تنش ماند تا وقتی شهید شد. همان لباس را هم موقع دفن زیر سرش گذاشتند. سال ۷۴ بود که با هم رفتیم سفر عمره؛ قرار نبود مــن بـروم؛ یک دفعه پیش آمد. خودش نه ماه قبل فیش حج عمره را گرفته بود، اما من بیست روزه آماده شدم و رفتم. قبلش خواب عجیبی دیده بودم. خواب دیدم به من گفته‌اند بیا مکه، من هم رفته‌ام. وقتی رسیدم به فرودگاه، دیدم لباس احرام نبرده‌ام. پلیسی که آن جا بود، گفت: « من هواپیما رو نگه می‌دارم تو برگرد و بیار. » به سختی برگشتم خانه، ساکم را برداشتم و دوباره رفتم فرودگاه؛ اما موقع سوار شدن به هواپیما که کیفم را وارسی کردم دیدم کفش ندارم. یکی گفت: « توی فرودگاه، فروشگاهی هست که کفش احرام هم می‌فروشد رفتم بخرم. یک جفت کفش سفید خیلی قشنگ دیدم که توی بیداری، چنین کفشی را در کفش فروشی‌ها ندیده بودم. آن کفش را خریدم و از خواب بیدار شدم. به محمد علی گفتم: « یا تو مکه نمیری و من به جایت میرم یا منم همراهت هستم. » + « هر طور بشه خوبه اگه با هم بریم که چه بهتر؛ اما الآن هم حاضرم اگه خواستی به جای من بری. » - « نه، من بدون تو هیچ جا نمیرم. » + « من هم بدون تو سختمه ولی شاید این هم دعوتی باشه. » اتفاق جالبی که افتاد این بود که فرمانده سپاه گفته بود: « خوب نیست بدون همسرانتان بروید؛ وام می‌دهیم تا همسرتان را هم ببريد و بعد قسطی پس بدهید. » این شد که من هم رفتم. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣3⃣ آن چند ماهی که محمدعلی می‌دانست می‌خواهد مکه برود، خیلی نگران بود. + « چه فایده رفتن من، نمی‌دونم آن جا چی کار کنم چی بخوام. » چون به دلیل مشغله زیاد وقت مطالعه نداشت، من به جایش کتاب می‌خواندم و از توی کتاب‌ها نکات مهم را جمع‌آوری می‌کردم. می‌دانستم که نمی‌رسد این کتاب‌ها را بخواند و حالا که خدا بهش فرصتی داده باید استفاده کند. هر چی اعمال و مستحبات بود، برایش توی دفتری خلاصه می‌کردم و می‌نوشتم و شب که می‌آمد خانه بهش می‌دادم. همان‌طور که این کتاب‌ها را می خواندم، خودم هم شوق رفتن پیدا میکردم. می خواندم و زارزار گریه می‌کردم. وقتی رفتیم چون از توی همان کتاب‌ها خوانده بودم که یک بار ختم قرآن در مکه و یک بار هم در مدینه خیلی ثواب دارد و مستحب است، تصمیم گرفتم حتماً بخوانم. مادر و دو تا از برادرهایش هم با خانواده‌هایشان همراه‌مان بودند. من به خاطر ختم قرآن وقت نداشتم باهاشان باشم یا بروم خرید. می‌ماندم توی اتاق و قرآن می‌خواندم. فکر می‌کردم شاید این اولین و آخرین باری باشد که به مسجد الحرام می‌آیم. این شد که خیلی به من و محمدعلی سخت گذشت. حتی وقتم را صرف خوردن هم نمی‌کردم. هر چی کاروان می‌داد می‌گذاشتم توی کیفم که اگر گرسنه‌ام شد، بخورم. برای خواندن یک سطر قرآن، از هر فرصتی استفاده کردم. محمدعلی با این که برایش سخت بود تنها این طرف و آن طرف برود، می‌گفت: « عیبی نداره تو قرآنت رو بخون. » وقتی روز هفتم در مدینه قرآن را ختم کردم، شبش باید می‌رفتیم میقات. رفت برایم از طلافروشی یک گردنبند ماه و مدینه خرید. خواسته‌هایم برایش محترم بود. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔴 تنها راه عاقبت به خیر شدن و نجات این است که از امام زمان ارواحنا فداه اطاعت کنیم @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم