eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
304 دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت های ۱۵۱ تا ۱۵۵ کتاب عاشقانه یادت باشد
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣5⃣1⃣ تا ساعت هشت شب دریا بودند. دلم شور می‌زد. هر بار تماس می گرفت می گفتم: « حمید دریا خطر داره، مسیر هم که شلوغه، زودتر برگردید. » روز آخر سفر بعد از زیارت وداع با دوستانم برای خرید سوغاتی به بازار رفتم. دوست داشتم‌ برای حمید یک هدیه خوب بگیرم. بعد از کلی جستجو پیراهن چهارخانه آبی رنگی داخل ویترین مغازه چشمم را گرفت، همان را برای حمید خریدم. از مشهد که برگشتم به استقبالم آمده بود از نوع رفتار و صحبتش به خوبی احساس می کردم که این چند روز خیلی دل تنگ شده است. حال من هم دست کمی از حمید نداشت. خانه که رسیدیم همه چیز مرتب بود. برای نهار هم ماکارانی گذاشته بود ولی به جای گوشت چرخ کرده گوشت خورشتی ریخته بود. گفت: « پاقدم فرزانه خانوم می خواستم غذا اعیونی بشه! گوشت چرخ کرده چیه ریز ریز. » وقتی حمید جعبه پیراهن سوغاتی را باز کرد و لباس را پوشید دیدیم لباس برایش خیلی بزرگ است. گفتم: « حمید جان شانس نداری با چه ذوقی کل بازار و دنبال این پیراهن گشتم ولی این سایزش خیلی بزرگ دراومده. » گفت: « چون تو خریدی خیلی هم خوبه از فردا همین رو می پوشم. » به هزار زور و زحمت حمید راضی شد پیراهن را از تنش در بیاورد. چون می‌دانستم حمید به هیچ وجه از خیر این پیراهن نمی گذرد رفتم سراغ صاحب خانه، آقای کشاورز. صاحب خانه ما خیاط بود. یکی از پیراهن های قبلی حمید را با این پیراهن جدید به او دادم تا اندازه پیراهن را درست کند. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣5⃣1⃣ بعدازظهر با اینکه خسته بودم و تازه از سفر برگشته بودم ولی وقتی حمید پیشنهاد داد برویم بیرون دور بزنیم نتوانستم نه بیاورم. بعد از چند روز دوری، قدم زدن کنار حمید آن هم در روزهای آخر تابستان واقعا دلنشین بود. یک عصر طولانی در حالی که هوا کم کم خنک شده بود و بوی پاییز می آمد. برگ چنارها کم کم داشتند زرد می شدند صدای خش خش برگ ها زیر قدم های من و حمید خیلی دوست داشتنی بود. وسط راه به بستنی فروشی رفتیم. دو تا بستنی بزرگ گرفت در واقع هر دو تا بستنی را برای خودش سفارش داد چون من معمولا همان دو سه قاشق اول را که می خوردم شیرینی بستنی دلم را می زد برای همین بقیه بستنی را به حمید می دادم. اما این بار مزاجم کشید و بستنی خودم را پا به پای حمید خوردم. از قاشق پنجم ششم به بعد هر قاشقی که برمی داشتم حمید با چشم هایش قاشق را دنبال می کرد. وقتی تمام شد ظرف بستنی من را نگاه کرد. فهمید این بار نقشه‌اش برای خوردن بستنی بیشتر نگرفته است. گفت: « تا ته خوردی؟ دلتو نزد؟ یعنی یه قاشق هم نگه نداشتی؟ » با خنده گفتم: « ببخش عزیزم، مگه برای من نگرفته بودی؟ چند روز بود ندیده بودمت، الان که برگشتم پیشت اشتهام باز شده، این بار دلم خواست تا آخر بخورم. » لبخند زد. بلند شد و برای خودش دوباره سفارش بستنی داد! دو سه روز بعد که پیراهن حاضر شد خانم کشاورز مثل همیشه با تیکه کلام شیرین " مامان فرزانه " صدایم کرد. پیراهن را که داد گفت: « دخترم سال قبل که ما محرم نذری داشتیم شما اذیت شدید. چون برای بار گذاشتن آش و غذای نذری مدام با حیاط کار داشتیم. حاج اقا گفتن اگر موافق باشید شما بیایید طبقه بالا ما بیاییم طبقه پایین. » موضوع جابجایی را با حمید در میان گذاشتم. موافق این تغییر بود گفت: « از یه لحاظم یه کمکیه به این بندگان خدا هر روز این همه پله رو بالا پایین نمیرن. فقط بذاریم بعد از مسابقات کشوری کاراته که با خیال راحت جابجا بشیم. » ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣5⃣1⃣ وقتی حمید عازم مسابقات کشوری نیروهای مسلح شد خودم را با هر چیزی که می شد مشغول می کردم که کمتر دلتنگش باشم. سر نماز برای موفقیتش دعا می کردم. دل توی دلم‌ نبود. سه روز مسابقات طول کشید. دوست داشتم حمید زودتر برگردد. روز مسابقه هر کاری کردم نتیجه را به من نگفت. نزدیک غروب بود که زنگ خانه را زد. با شوق آیفون را زدم و دم در منتظرش شدم.‌ لنگ لنگان راه می رفت با دقت که نگاه کردم متوجه شدم لب بالایی حمید هم پاره شده است. دیدن این صحنه به قدری برایم عذاب آور بود که متوجه جوائز و مدال حمید نشدم. نفر سوم مسابقات کاراته کشوری نیروهای مسلح شده بود. از همان لحظه اول غر غر کردن من شروع شد: « چرا رقیبت کنترل نکرده؟ چرا لبت پاره شده؟ این چه وضع مسابقه دادنه؟ حتما داور هم فقط تماشا می کرده؟ » حمید جایزه اش را به من نشان داد و با خنده گفت: « مسابقه است دیگه. تو خودت این کاره ای میدونی توی مسابقه از این اتفاقا زیاد میفته. من هم طرفمو خیلی زدم. حسابی از خجالتش در اومدم. ناراحت نباش. » می دانستم برای دل خوشی من می گوید چون داخل مسابقه چنین اخلاقی نداشت که بخواهد ضربه بدی بزند. دو تا از انگشت‌های پایش که ضربه خورده بود را با چسب اتوکلاو بستم و باندپیچی کردم. لب پاره‌اش را هم چند با ضد عفونی کردم. دلم می‌خواست تا به دنیا آمدن برادرزاده اش، حمید کاملا حالش خوب بشود و اثری از این پارگی روی صورتش نماند. چند روز مانده به محرم اوایل آبان ماه به طبقه بالا اثاث کشی کردیم. دل کندن از فضایی که زندگی مشترکمان را در آن شروع کره بودیم حتی به اندازه همین جابجایی برایم سخت بود. از گوشه گوشه این فضا خاطره داشتیم. با اینکه خانه کوچک بود ولی برای من تداعی کننده بهترین روزهای زندگی کنار حمید بود. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣5⃣1⃣ از چند روز قبل وسایل را داخل کارتن چیده بودم. روز اثاث کشی دانشگاه کلاس داشتم. وقتی برگشتم دیدم حمید به همراه صاحبخانه و پسرشان سه نفری تقریبا کل وسایل را جابجا کرده بودند. چون ساختمان خیلی قدیمی بود پله هایش باریک و ناجور بود. با هزار مشقت وسایل ما را برده بودند طبقه بالا و وسایل صاحب خانه را آورده بودند پایین. حمید معمولا دوست داشت این طور کارها را خودش انجام دهد تا مزاحم کسی نشود برای همین کسی را خبر نکرده بود. طبقه بالا مثل طبقه پایین کوچک بود با این تفاوت که پذیرایی بزرگ تر درست کرده بودند ولی اتاق خوابش کوچک تر بود. دوازده تا پله می خورد تا پاگرد اول، بعد هم سه تا پله تا می رسید به طبقه دوم. درب ورودی یک در قدیمی بود که وسط در شیشه‌های رنگی کار شده بود. کف اتاق و پذیرایی از کاشی و سرامیک خبری نبود. همه را با گچ درست کرده بودند. با حمید تمام دیوارها و کف خانه را جارو زدیم. بعد دستمال کشیدیم و خشک کردیم. کار تمیز کردن اتاق که تمام شد یکسری کارتن کف اتاق پذیرایی انداختیم بعد موکت‌ها را پهن کردیم و وسایل را چیدیم. داخل پذیرایی دو تا فرش شش متری انداختیم ولی باز فرش دوازده متری که داشتیم بلا استفاده ماند. آشپزخانه طبقه بالا کوچک بود فقط یکی دو تا کابینت داشت برای همین خیلی از وسایل مثل سرویس چینی را همان کارتن ها در پاگردی که می رفت برای پشت بام چیدم. پذیرایی این طبقه بزرگ تر بود برای همین بعضی از وسایل جهاز مثل میزناهار خوری و میز تلفن را که خانه پدرم مانده بود به خانه خودمان آوردیم. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣6⃣1⃣ روبروی در ورودی یک طاقچه قدیمی بود، گلی که حمید برای تولدم گرفته بود را همراه عکس حضرت آقا گذاشتیم. خانه ساده ای بود ولی پر از محبت و شادی. گاهی ساده بودن قشنگ است! از آن موقع به بعد هر بار حمید می خواست از پله ها پایین برود چند باری یاالله می‌گفت تا اگر ورودی طبقه پایین باز بود حواسشان باشد. یک حدیث هم از امام‌باقر (علیه‌السّلام) کنار در ورودی چسبانده بود که هر صبح موقع بیرون رفتن از خانه آن را می‌خواند. نقطه مشترک طبقه بالا و طبقه پایین صدای بچه هایی بود که در طول روز از کوچه می‌آمد. خانه ما در محله پرتردد قزوین یعنی خیابان نواب بود . داخل کوچه همیشه بازی و شیطنت و دعوای بچه های محل راه بود. تازه فصل امتحانات شروع شده بود. نشسته بودم و می خواندم ولی متوجه نمی شدم. از صدای بچه ها حواسم به کل پرت می شد و نمی توانستم روی مطالب کتاب تمرکز کنم. کتابم را پرت کردم و نشستم یک دل سیر گریه کردم. گفتم: « اینجا جای درس خوندن نیست. » دوره مجردی هم همین طور حساس بودم. گاهی مواقع شب هایی که امتحان داشتم و مهمان می آمد می رفتم داخل انباری درس میخواندم! این طور مواقع حمید نقش میانجی را بازی می کرد. شروع می کرد به صحبت: « آروم باش خانم. این بچه ها این طوری با نشاط بازی کنن خوبه یا خدایی نکرده مریض باشن و توی خونه افتاده باشن؟ این طوری پر جنب و جوش باشن توبه یا برن سراغ بازی های کامپیوتری و موبایل؟ فردا بچه های ما هم بخوان بازی کنن همین حرف رو می زنی؟ » با حرف هایش آرامم می کرد. کم کم دستم آمده بود که بهترین ساعت مطالعه و درس خواندن نیمه شب است. موقع امتحانات ساعت دوازده شب به بعد شروع می کردم به درس خواندن، چون این ساعت ها از سروصدای داخل کوچه خبری نبود. با همین روش توانستم برای اولین امتحانم کتاب ۴۰۰ صفحه ای را مرور کنم. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔴 ظهور تکمیل کنندۀ بعثت رسول الله 🔹حرکتی که پیامبر اکرم(ص) در روز بیست و هفتم رجب آغاز کردند و مأموریتش را شروع نمودند (بعثت ) هنوز به پایان نرسیده است. 🔹با ظهور امام عصر و تشکیل حکومت مهدوی همۀ آرمان‌های دین اسلام تحقق پیدا می کنند و هدف اصلی بعثت پیامبر اکرم (ص) محقق خواهد شد. 🟢 آری محمدی دیگر در راه است.... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉 17 روز مانده تا میلاد امام زمان علیه السلام @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📆 فقط ۱۷ روز تا سالروز میلاد حضرت مهدی علیه السلام باقی مانده است... 🔸ق: قرآن می دانم که محبوب ترین کتاب در نزد‌ تو، قرآن است. می خواهم هر روز چند آیه قران بخوانم و ثواب آن را به تو تقدیم نمایم. ✳️امام صادق عَلیه السَلام می فرمایند: قرآن پیمان خدا با مردم است. پس یقیناً برای شخص مسلمان سزاوار است که با دقت در پیمان خویش بنگرد و از آن در هر روز پنجاه آیه بخواند. 📚 شیخ صدوق. ثواب الاعمال: ۱۲۷ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
روزشمار نیمه شعبان ۱۷ روز مانده تا میلاد امام زمان علیه السلام @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
7️⃣ 1️⃣ روز تا میلاد مولای مهربان، امام زمان علیه السلام باقی مانده است... 💠بشارت به امام زمان علیه السلام در روایات 💫حضرت رضا علیه السلام فرمودند: يَا دِعْبِلُ الْإِمَامُ بَعْدِي مُحَمَّدٌ ابْنِي وَ بَعْدَ مُحَمَّدٍ ابْنُهُ عَلِيٌّ وَ بَعْدَ عَلِيٍّ ابْنُهُ الْحَسَنُ وَ بَعْدَ الْحَسَنِ ابْنُهُ الْحُجَّةُ الْقَائِمُ الْمُنْتَظَرُ فِي غَيْبَتِهِ الْمُطَاعُ فِي ظُهُورِهِ لَوْ لَمْ يَبْقَ مِنَ الدُّنْيَا إِلَّا يَوْمٌ وَاحِدٌ لَطَوَّلَ اللَّهُ لَهُ ذَلِكَ الْيَوْمَ حَتَّى يَخْرُج‏...» اي دعبل! امام بعد از من، فرزندم محمد و بعد از محمد، فرزندش علی و بعد از علی، فرزندش حسن و بعد از حسن، فرزندش حجت قائم منتظر علیه السلام است و پس از ظهورش از او فرمانبرداري می نمایند. اگر از دنیا جز یک روز باقی نمانده باشد، خداوند آن روز را آن قدر طولانی می کند تا مهدي علیه السـلام ظهور کند...» 📚عیون اخبارالرضا علیه السلام، ج2، ص266، ح35 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌨 🗓امروز ۱۹ بهمن ‌۱۴۰۰ مصادف با سالروز: 🌹شهادت شهید 🌹شهادت شهید 🌹شهادت شهید 🌹شهادت شهید 🌹شهادت شهید 🌟شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❇️ 🟣شهید مدافع‌حرم ♻️علاقه‌به‌‌امام‌علی‌ومعتقدبه‌طب‌اسلامی 💜دوست شهید نقل می‌کند: عباس علاقه‌ی خاصی به مولا امیرالمومنین علیه‌السلام داشت؛ نهج‌البلاغه را بارها خوانده بود و در کلاس آموزشی و مواقع تدریس از احادیث امام علی علیه‌السلام استفاده می‌کرد. همچنین مواقع امر به معروف و نهی از منکر، اول حدیثی از امام علی علیه‌السلام یا پیغمبرﷺ می‌گفت و بعد امر به معروف می‌کرد. 💜خیلی کم پیش می‌آمد که برای درمان به پزشک مراجعه کند. خود را با طب امام صادق و امام علی علیهماالسلام درمان می‌کرد و همیشه در حال مطالعه‌ی این دو کتاب بود و اگر کسی نیاز به درمان داشت، یکی از روشهای درمان از طب انبیاء را به او توصیه می‌کرد. 🌸 🌸🌼🌺 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 دعای شهید مدافع‌حرم قبل از شهادت چه بود؟ 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عباس غرق در خون... 🌷️شهید از شهدای آزادسازی شهرهای شیعه نشین نبل و الزهرا در سوریه است که در تاریخ ۲۰ اسفند سال ۱۳۵۸ دیده به جهان گشود. این جوان برومند پس از حمله تکفیری‌ها به سوریه برای دفاع از حرم حضرت زینب کبری(س) و حضرت رقیه(س) به این کشور رفت و در تاریخ ۱۹ بهمن سال ۱۳۹۴ در شهرهای شیعه نشین نبل و الزهرا به فیض شهادت نائل شد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مـا مَردِ نبــردیم ... چه برنــــا چه پیــــر ! در مڪتب ما مرگ حقیر است حقیر همیشه می‌گفت : من فرزند هشت سال دفاع مقدس هسـتم و نمی توانم آرام بگیـرم ؛ و جز با شهادت آرامش پیدا نمی‌کنم :۱۳۹۴/۱۱/۱۹ :۱۳۴۶/۰۶/۰۴ محل تولد : دزفول وضعیت تاهل: متاهل محل مزارشهید: خوزستان_ شوشتر ...🌿🌺🌸🌺🌿 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ماجرای قولی که شهید مدافع حرم به دخترش نداد...! شهید مدافع حرم @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
اگر دو چیز را رعایت کنی خدا شهادت را نصیبت می کند؛ یکی پُر تلاش باش ، دوم مخلص.. این دو را درست انجام بدی خدا شهادت را هم نصیبت می کند.. 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
با افتخار نام پدر را می نویسد ... او زنده است ... ✌️ 🌷 ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله أمواتأ 🌷 شهید ❤️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍ ‍ ‍ ‍ 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌺🍃🌸 🌸 📨 🟣شهید 🎙راوی: جانباز مدافع‌حرم موسی‌نژاد حدود ساعت شش صبح به همراه سردار رحمان پورجوادی وارد عملیات شدم. من هماهنگ‌کننده فرمانده بودم و مسئولیت داشتم در کنار فرمانده باشم. پیش از ورود ما به کانالی که منتهی به آزادی نبل و الزهرا می‌شد، سردار نقطه‌ای را نشانم داد و گفت: ما باید حدود ۲کیلومتــــر تا آنجا بدویم. سپس با لحن شوخی گفت: «حســــن حرف گوش می‌کنی و حتی یک قدم از من جلوتــــر نمی‌دوی. اگر در این حین به شهادت برسی، شهادتت قبــــول نیســــت»🤨 زمانی که من و سردار شروع به دویدن کردیم، انواع گلولــــه و خمپــــاره به سمت ما می‌آمد. این کانال در شمال حلــــب قرار داشت که دو جــــداره و به روش صهیونیســــت‌ها ساخته شده بود. در این عملیات، نیــــرو از فرمانده و فرمانــــده از نیرو جهت فتح کانال، سبقــــت می‌گرفتند🔋🏃 «شهید » به عنوان فرمانده پیش می‌رفت و نیرو‌ها به دنبالش می‌رفتند. حاج علی طاهری هم که یکی از معاونــــان این عملیات بود، در این درگیری به شدت مجــــروح شد. شهید و چندتن از دیگر دوستـان اطلاعات و عملیات، به خوبی منطقه را تحت نظر داشتنــــد🦅🤓 «شهید احمد مجدی»، «شهید » و دیگر فرماندهـان این عملیات نیز پیش‌تر از این، برای شناسایی و با پای پیاده تا نزدیکی دشمن رفته بودند؛ تا آنجایی که شهید سعادت‌خواه می‌گفت: ما بوی سیگار نیرو‌های دشمن را هم حس می‌کردیم🚬🤫 من نیز یکبار به طور مختصر وارد منطقه شده بودم. مسافت ما تا نبل و الزهرا تقریبا هفت کیلومتر بود. حاج احمد مجدی از هر جهت، چه از نظر نظامی و تاکتیکی و چه از نظر اخلاقی یک فرمانده بود. خیلی زود با نیرو‌ها صمیمی می‌شد که گویی سال‌ها همدیگر را می‌شناسند. اهل مزاح و شوخی بود، اما زمانی که پای درس و عمل می‌رسید، بسیار جدی و در چارچوب نظامی برخورد می‌کرد💙👌 نیرویی داشتیم  به نام «امیــــن منوچهــــری‌پور». جثّــــه‌ی تنومندی داشت. در این عملیات با شهید مجدی مسابقه گذاشته بودند که کدام یک زودتر به انتهای کانال می‌رسند. گاهی نبــــرد آنقدر سخت می‌شد که امین و احمــــد بر روی زمین می‌خوابیدند تا برای لحظاتی نفس تازه کنند. امیــــن در این عملیات رشادت‌های بسیاری انجام داد🔥😘 ساعتی پس از آغاز عملیــــات، امین را دیدم که در داخل کانــــال، شهید احمد مجدی را بر دوش دارد. به سَمت‌شان دَویــــدم. حاج‌احمــــد به من چشمک زد. پرسیدم چی شده؟ امیــــن گفت: حاج احمــــد مجروح شده است. علــــت شهادت احمد مجــــدی را ورود ترکــــش به ریــــه‌ها اعلام کردند. حاج احمــــد حدود ۱۲ ساعت بعد از مجروحیـت به شهادت رسیــد🥀😭 حدود ۷۰درصــــد از کانال را فتح کرده بودیم که نیرو‌هایی همچــــون داوود نریمیسا، کاهکش، ، و … یــکی‌یــکی شهیــــد شدند و امین منوچهــــری از ناحیه‌ی چشــــم و صــــورت، به شــــدت آسیب دید🩸😔 آزادی این کانال حدود ۲۴ساعت طول کشید. آزادی کانال تاثیر بسیار زیادی برای شکستن محاصره دو شهر نبل و الزهرا داشت. به همین دلیل بسیار نقطه حساسی بود🗺🚨 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•• •• ••᚜‌‌‌‌‌ای صفا و ای وفا در جور عشق ای خوشا و ای خوشا اقبال عشق وحـــدت عشقست این جا نیست دو یا تویی یا عشق یا اقبال عشق᚛•• . . عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا