عاشقانه ای زیبا، #اینک_شوکران
زندگینامه شهید #مصطفیطالبی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
عاشقانه ای زیبا، #اینک_شوکران زندگینامه شهید #مصطفیطالبی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه
قسمتهای ۶ تا ۱۰ کتاب زیبای اینک شوکران
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 1⃣1⃣
نیمه های آبان عروسی کردیم، یعنی رفتیم سر خانه و زندگی خودمان نه این که جشن بگیریم. هر کس می آمد خانه مادرم، میفهمید که عروسی کرده ام و از آن جا رفته ام بعد چشم روشنی می آوردند خانه ما.
مصطفی خیلی درگیر بود، باید نیروهای داوطلب را آموزش میداد. از طرفی، طرحی تنظیم کرده بود که کارها را جوری تقسیم کنند که یک سوم نیروهای سپاه بتوانند آنها را انجام دهند و دو سوم دیگر بروند جبهه. خیلی ها با این طرح مخالفت کردند. خیلیها ترجیح میدادند در امنیت شهر بمانند. بعضی ها دشمنش شدند اما چاره ای هم نبود. همه چیز به هم ریخته بود. سیاستهای جنگی بنی صدر که می گفت بگذار نیروهای عراقی حسابی در خاکمان پیش بیایند بعد با حمله گازانبری نابودشان میکنیم، در عمل شکست خورده بود. خرمشهر دست عراقی ها بود. آبادان را محاصره کرده بودند، مهران زیر دستشان بود، بستان را گرفته بودند. حرف اهواز و تهران را میزدند. ارتش بود اما دست تنها کار زیادی نمی توانست بکند. اگر مقاومتی هم بود همین نیروهای داوطلب بودند که مانده بودند و می جنگیدند. مصطفی هم جبهه بود، اگر نبود هم تا نیمه های شب میماند سپاه. کم میدیدمش. روزها می رفتم سپاه. مدرسهی شبانه را رها کردم. مصطفی دوست نداشت وقتی برمیگردد، خانه نباشم. اما ماندن هم چندان ساده نبود. خانه بزرگ بود و جز همان سه اتاقی که رنگ کرده بودیم پشت خانه هم باغ بزرگی بود پر از درختهای بادام که رهاشان کرده بودند و آبشان نمی دادند تا بخشکد. به تنهایی عادت نداشتم. شبها باد که میپیچید توی درختها و در و پنجرههای کهنه، ساختمان را می لرزاند، عین خانه ارواح، طاقتم تمام میشد. میدویدم سمت خانهی مادرم، اما باز سعی می کردم عادت کنم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 2⃣1⃣
با شلنگ آب می ریختم و بشکه آهنی را پر می کردم. چوب می آوردم و بخاری هیزمیمان را پرمیکردم. توی اتاق کوچکتر یک بخاری قدیمیِ همدانکار داشتیم که نفتی بود. پُرش میکردم، باز هم شبی هزار مرتبه خاموش میشد. به مصطفی میگفتم کاش مریض می شدی، می ماندی خانه. مریض می شد، اما خانه نمی ماند.
فکرش را هم نمی کردم اما وابستگی ام به مصطفی خیلی شدید بود. دلتنگی ام هم. اما وقتی دیگران را می دیدم، دوست ها یا همسن و سال هایم را که همسرهایشان را در جنگ از دست داده بودند، از دلتنگی خودم خجالت میکشیدم. وقتی یاد حرف هایمان می افتادم حتی رویش را نداشتم که دعا کنم مصطفی شهید نشود. فقط دعا میکردم:
« خدایا بعد از مصطفی عمرم را طولانی نکن. »
حقیقتش از همان اول یقین داشتم که شهید می شود؛ دیر یا زود. اواخر تیر سال شصت، پسرم میثم به دنیا آمد. ماه های آخر، مصطفی جبهه بود. خیلی میترسیدم. میترسیدم اتفاقی بیفتد و من ته آن باغ بزرگ توی آن ساختمان دور متروک، تنها بمانم. اما چند روز آخر خودش را رساند. درد که شروع شد پدرم را خبر کرد و رساندنم بیمارستان.
بعد از تولد میثم کم کم کار سپاه را هم کنار گذاشتم. ماه های بارداری هم میرفتم کارهای پرسنلی بچه های بسیج را مرتب میکردم. یکی دو شب در هفته هم که خود مصطفی در سپاه کار داشت، میماندم همان جا.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 3⃣1⃣
سپاه ساختمان دو طبقه بزرگی بود که آن روزها طبقه دومش را کرده بودند بازداشتگاه. سال شصت اوج فعالیت گروهکها بود؛ از پخش اعلامیه تا بمبگذاری و ترورهای خیابانی. رسیدگی به مسألهی گروهکها وظیفه سپاه بود. هر که را می گرفتند قبل از محاکمه و دادگاه، میآوردند طبقه بالای سپاه. هر شب یکی از ما می ماندیم که اگر کاری پیش آمد باشیم.
میثم بچه سبزه و ظریفی بود با موهای پرپشت مشکی. همان روز اول توی بیمارستان مریض شد. اول سرما خوردگی بود بعد شد عفونت ریه. ده دوازده روزه بود که سرفه هایش شروع شد. شیر نمی خورد و شبانه روز گریه میکرد. دکترها مریضی اش را تشخیص نمی دادند. داروها بی اثر بود و میثم پیش چشمهایمان آب می شد. حال خودم هم خوب نبود. خواهرش به اصرار من را برد خانه خودشان. مصطفی خانواده شلوغ و خونگرمی داشت باهاشان راحت بودم. میثم تازه بیست روزش شده بود که بیماریش روز به روز شدیدتر میشد. مصطفی هم رفت جبهه. آن وقت بود که تازه فهمیدم تنهایی یعنی چه.
میثم تازه چهار دست و پا می رفت. کف یکی از اتاقها را حصیر انداخته بودیم. سرزانوها و دستهای میثم پر از بریدگی های کوچک شده بود؛ حصیر پوستش را می خراشید. مادرم میثم را بغل کرد، سر زانوهای کوچکش را دید که خونی بود نشست همان جا دم در سرش را گرفت بین دستهایش و گریه کرد.
- « پای هر تار موی تو من قربانی کشتم تا بزرگ شدی، پدرت یک نفر را فقط آورده بود مخصوص بغل کردن تو، که پای مژگان خانم خاکی نشود آن وقت هی سر می زنم میبینم گندم پخته می خوری، میبینم حصیر خشک دست و پای بچه ام را تکه پاره کرده. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 4⃣1⃣
دو پایش را کرده بود توی یک کفش که برای ما فرش بیاورد. گفتم:
« نمی خواهم. »
گفت:
« دستباف نبر، فرش ماشینی ببر این که دیگر ارزشی ندارد. پولش را بده اما با این طفلک این طور نکن. »
گفتم:
« مصطفی بیاید بعد تصمیم می گیریم. »
مصطفی آمد و رفت اما میثم خوب نشد. یک روز حالش جوری به هم خورد که بغلش کردم و رفتم ایستگاه مینی بوسها. تنها رفتم اراک. خواهرم آنجا بود. ملایر متخصص اطفال نداشت. وقتی دکتر، میثم را دید گفت:
« جنازه اش را آورده اید که زنده اش کنم؟ »
دارو نوشت؛ آمپول کاتامایسین قوی، هر دوازده ساعت. نوبت دومش ساعت دوازده شب بود. مصطفی هنوز نیامده بود. خواهرم و شوهرش میثم را می بردند بیمارستان که آمپولش را بزنند. برگشتم ملایر، هوا سرد بود. خانهی ما با آن همه پنجره و اتاق وسط باغ با بخاری همدان کارمان که دائم خراب بود گرم نمی شد. میثم یکسره گریه میکرد و گوش هایش را چنگ میزد. دکتر گفت:
« لوزه سومش شدید متورم شده و عفونتش میریزد پشت پرده های گوشش، باید زود عملش کنیم. »
مصطفی جبهه بود؛ غروب تلفن کردم و بهش گفتم. اوضاع جنگ بحرانی بود نیامد. گفت:
« هر کاری صلاح میدانی انجام بده. نخواه که در این شرایط همه چیز را به خاطر بچه خودم رها کنم. »
خیلی اصرار کردم. نه قبلش خواسته بودم بیاید نه بعدش خواستم. فقط همان یک بار خواستم همان یک بار هم نیامد.
بیمارستان ملایر امکانات نداشت که عملش کنند. باید بچه را می بردم همدان. نمیتوانستم. تا آن وقت هر جایی که میخواستم بروم یا با خانواده ام رفته بودم یا با راننده مان. تصور این که با یک بچه کوچک در شهر غریب سرگردان شوم وحشت زده ام میکرد. با دارو و مسکن میثم را نگه داشتم. از بغلم پایین نمی آمد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 5⃣1⃣
یک ماه گذشت تا اوضاع جبهه آرامتر شد. مصطفی برگشت و با هم میثم را بردیم پیش دکتر. گفت:
« یک ماه پیش بنا بود این بچه را عمل کنیم. گفتم خطرناک است، فکر کردید شوخی میکنم؟ بچه را قربانی بی مسئولیتی خودتان می کنید. دیگر هیچ تضمینی نیست که عملش موفق باشد. »
بالاخره عملش کردند. فرشمان را فروختیم تا پول عملش را جور کنیم. دو روزی ماندم بیمارستان کنار تختش خون بالا می آورد. کم کم بهتر شد. از آن به بعد تا پنج سالگی زیر نظر دکتر بود. ماهی یک بار باید می بردیمش تهران. تهران رفتنمان را با مرخصی های مصطفی تنظیم می کردم. وقتی میآمد شبانه راه می افتادیم، صبح میرسیدیم، میثم را می بردیم دکتر، داروها را میخریدیم و دوباره برمی گشتیم ملایر. در آن خانه هم دیگر نمی شد زندگی کرد. دیوارها موریانه زده بود و از هر گوشه ای هزارپاهای ریز و درشت و عقربهای کوچک زرد بیرون می آمد.
میثم را می گذاشتم توی گهواره و توری زیپ دار اما باز می ترسیدم. وقتی پدرم باغ و خانه را فروخت و آمد کرج من هم از آن خانه قدیمی بیرون آمدم. یکی از دوستان صمیمی مدرسه ام با برادر مصطفی ازدواج کرده بود؛ خودم به هم معرفی شان کرده بودم. با هم خانه گرفتیم؛ یک خانه دو اتاقه کوچک همه وسایلم را چیدم توی همان یک اتاق رفت و آمدی نداشتم. بس بود. برادر مصطفی پاسدار بود و خانمش دانشجوی تهران. آنجا هم اغلب تنها بودم، بخصوص که خانواده خودم هم از ملایر رفته بودند.
آن سال ها اغلب مصطفی ما را گم میکرد. آن قدر دیر می آمد که موعد اجاره تمام میشد، میگشتیم و خانۀ دیگری پیدا میکردیم. مصطفی معمولاً نصفه شب میرسید. میرفت خانه قبلی، نبودیم. آن وقت از مادر جاری ام که با هم خانه میگرفتیم آدرس جدید را می پرسید و می آمد.
+ « منزل نو مبارک. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#روزشمار_اربعین
🏴 ۱۲ روز تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام باقیست...
گر چه دیدم محنت ایام را
فتح کردم کوفه را و شام را
خصم، پای گریۀ ما خنده کرد
صوت قرآن تو ما را زنده کرد
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📆تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام 12 روز باقیست...
9️⃣ 1️⃣کلام نوزدهم:
سیدالشهدا علیه السلام:
💫افْعَلْ خَمْسَةَ أَشْیاء وَ أَذْنِبْ مَا شِئْتَ فَأَوَّلُ ذَلِک لَاتَأْکلْ رِزْقَ اللَّهِ وَ أَذْنِبْ مَا شِئْتَ وَ الثَّانِی اُخْرُجْ مِنْ وَلَایةِاللَّهِ وَ أَذْنِبْ مَا شِئْتَ وَ الثَّالِثُ اُطْلُبْ مَوْضِعاً لَایرَاک اللَّهُ وَأَذْنِبْ مَا شِئْتَ وَ الرَّابِعُ إِذَا جَاءَ مَلَک الْمَوْتِ لِیقْبِضَ رُوحَک فَادْفَعْهُ عَنْ نَفْسِک وَ أَذْنِبْ مَا شِئْتَ وَ الْخَامِسُ إِذَا أَدْخَلَک مَالِک فِی النَّارِفَلَاتَدْخُلْ فِی النَّارِ وَأَذْنِبْ مَا شِئْتَ.
🔆پنج کار انجام بده و هر گناهی دوست داری بکن. ۱- از روزی خدا نخور. ۲- از ولایت خدا خارج شو. ۳- جایی پیدا کن که خدا تو را نبیند. ۴- وقتی ملک الموت برای قبض روحت آمد، نگذار جانت را بگیرد. ۵- وقتی مالک دوزخ تو را داخل جهنم انداخت داخل نشو سپس هر گناهی مایلی انجام بده.
📚بحارالأنوار، ج ۷۵، ص۱۲۶، ح۷
✅غلامتان به من آموخت که در میانه خون
که روسیاهی ما هم راه حل دارد
یا حسین....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو_استوری_روزشمار_اربعین
🏴 ۱۲ روز مانده به اربعین حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_اینستاگرام_اربعین شماره 28
💠 عنوان کلیپ: برترین اعمال
هر روز یک کلیپ شامل یک حدیث از فضائل زیارت سیدالشهداء علیه السلام را در استوری اینستاگرام خود قرار دهيد..
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو_استوری
روزشمار اربعین
📆 12 روز مانده به اربعین حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#در_محضر_معصومین
🔰امام صادق علیه السلام به یکی از یاران خود فرمودند:
💢آیا به بازار میوه می روی و میوه ای یا چیزی را می بینی که آن را دوست داری بخری اما قدرت بر خرید آن نداری؟
💢عرض کرد: به خدا سوگند، آری.
💢حضرت فرمودند: بدان که برای تو در مقابل هر چیزی که می بینی و قدرت بر خرید آن نداری و صبر می کنی یک ثواب نوشته می شود.
📚 ثواب الاعمال، ج 1، ص 180
#حدیث_روز
🔹جهت تعجیل در فرج:
🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💐شهید مدافع حرم امیرالمؤمنین #داود_اسماعیلی
📍محل شهادت نجف اشرف
💠در نبرد با نیروهای آمریکایی متجاوز
تاریخ شهادت ۲۳ مرداد ۱۳۸۳
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
یاد کنیم از شهید مدافع حرم علوی #داود_اسماعیلی که مرداد ۸۳ جلوی حرم امیرالمومنین با گلوله مستقیم تانک آمریکایی سرش رفت و بدن متلاشی شدهاش رو در یک گوشه از وادیالسلام نجف دفن کردند...
داود ۱۹ سالش بود و دقیقا همونطور که آرزو کرده بود شهید شد و در گمنامی دفن شد.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شهادت #داود_اسماعیلی و #اسارت #روحالله_اسدی (مدافع حرم)
گنبد حرم مطهر مور اصابت گلوله ی متجاوزان قرار گرفته بود و علمای معظم شیعه اعلام عزای عمومی کرده بودند!
آسمان نجف و فراز حرم امیرالمؤمنین (ع) شده بود جولانگاه بالگردهای آپاچی و هواپیماهای جنگنده ی آمریکایی ...
وارد شهر جنگ زده ی نجف که شدیم، در بدو ورود، سید محمدحسن را دیدم که در حال آموزش قناسه به عراقی ها بود؛ با او خوش و بشی کردم و رفتیم به مقری که سایر ایرانی ها آنجا بودند.
شهر نجف اشرف و حرم مطهر امام اول شیعیان علیه السلام، در محاصرهی هتاکان آمریکایی بود و از همه طرف موشک و بمب و خمپاره بر سر مردم و مدافعان می ریختند.
بوی دود و باروت بود و آتش و خون...
گنبد حرم مطهر مورد اصابت گلولهی متجاوزان قرار گرفته بود و علمای معظم شیعه اعلام عزای عمومی کرده بودند!
بازار نجف در آتش میسوخت و به غیر از نیروهای مدافع و تعدای از فقرای بی سر پناه، کسی را در کوچه و خیابان های اطراف حرم نمیدیدیم.
برخلاف آنچه گفته می شد! هیچ نیروی مدافعی در حرم سنگر نگرفته بود و هیچ کس حق ورود سلاح به حرم را نداشت.
محل استقرار ایرانی ها زیر زمین یکی از مدارس علمیه در شارع الطوسی بود و موضع دفاعی آنها ورودی شهر از سمت وادی السلام بود. سلاح تحویل گرفتیم و به جمع مدافعان ملحق شدیم.
نکته ای که در مورد شهید اسماعیلی می خواهم عرض کنم این است که این شهید عزیز؛ تا لحظه ی شهادتش سلاحی نداشت! چون سلاح کم بود به او که جوان تر بود سلاح نرسید! اما داود در تمام صحنه ها حاضر بود و در آوردن مهمات و تجهیزات به بچه ها کمک می کرد.
شب قبل از شهادتش با هم در حرم مولی امیرالمؤمنین(علیهالسلام) نشسته بودیم؛ ازش پرسیدم:
« دوست داری چه جوری شهید بشی؟ »
گفت:
« منظورت چیه؟! »
گفتم:
« یک تیر وسط پیشانی.... یا اول زخمی بشی و مثل اباعبدالله... یک هزار و سیصد و پنجاه زخم بعد سر از تنت جدا کنند؟! »
در حالی که هر دو به شدت منقلب بودیم... گفت:
« دوست دارم مثل اباعبدالله(علیهالسلام) بی سر بشم و مثل حضرت زهرا (علیهاالسلام) غریبانه دفن بشم! »
صبح روز ٢٣ مرداد ٨٣ بلندگوهای حرم اعلام کردند که تانک های آمریکایی از سمت وادی السلام در حال پیشروی هستند!
با دوستان ایرانی حرکت کردیم به سمت وادی السلام؛ به داود گفتم:
« تو که سلاح نداری، برای چی میایی جلو؟! »
جواب داد:
« اگر سلاح از دست شما افتاد، من بر می دارم! »
با جمع دوستان ایرانی، خود را به وادی السلام رساندیم؛ ولی قبل از هر اقدامی، مورد اصابت گلولهی تانک قرار گرفتیم و من در دم بیهوش شدم. زمانی که داشتند زخمهای من را پانسمان می کردند، در حرم امیرالمؤمنین (علیهالسلام) به هوش آمدم؛ ابوالقاسم بالای سرم آمد؛ پرسیدم:
« چی شد ابوالقاسم؟ »
گفت:
« داود شهید شده و از سرش هیچی پیدا نکردیم! »
گفتم:
« این چیزی بود که خودش میخواست... »
بعد گفت:
« روح الله هم مجروح شده و دارند پانسمانش می کنند. »
روح الله؛ کمی سوختگی از ناحیه ی دست و صورت داشت که سرپایی درمان شد؛ اما تا زمانی که من را به ایران اعزام کردند، همراه من ماند و زمانی که میخواستند من را به ایران منتقل کنند، به او می گویند:
« تو دِینَت را ادا کردی؛ بیا برگرد ایران! »
جواب می دهد:
« کسادی بازار را تحمل کردم؛ حالا که بازار گرم شده برگردم!؟ »
روح الله برمیگردد نجف و زمانی که با تدبیر آیت الله سیستانی نجف از محاصره آمریکایی ها خارج می شود و تحت کنترل پلیس عراق در می آید، روح الله که اثرات سوختگی در دست و صورتش نشان از حضورش در جمع مدافعان بوده، توسط پلیس عراق دستگیر و بعد بنابر اطلاعاتی موثقی که به ما رسید، تحویل آمریکایی ها می شود و تا امروز هیچ خبری از روح الله نداریم.
روح الله تکه کاغذی که در آن آدرس و شماره تلفن منزل پدرش بود را توسط عراقی هایی که آزاد می شدند به فردی به نام شیخ ریاض رسانده بود و او هم در تهران به من رساند و حالا من مانده بودم مسئولیت سنگین خبر دادن به خانواده ی روح الله!
خدا شاهد است بارها از سر ناچاری جواب تلفن مادر روح الله را ندادم، از بس زنگ می زد و از من بیچاره سراغ فرزندش را می گرفت...
چندبار هم به من گفت:
« امام زاده ی روستا به خوابم آمده و گفته روح الله شهید شده منتظرش نباش! »
راوی: جانباز مدافع حرم هاشم اسدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سرفصلهای #مقام_محمود۳۶
۱• بهترین نوع صدقه : آشتی دادن دیگران و اصلاح روابط بین انسانها
۲• صدقه: علامت صدق ایمان
۳• شوخی و مزاح : نمونهای از جهاد با ابزار صدقه
۴• انتخاب کلمات زیبا = دور ماندن از دستاویزهای شیطان ⬅️ از انواع عالی صدقه است.
۵• ترک عیب یابی از دیگران، و تقویت خوشبینی نسبت به دیگران، صدقه است.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
مقام محمود 36.mp3
10.96M
#مقام_محمود۳۶
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#استاد_شجاعی | #استاد_عالی
برخلاف عقیده خیلی از مدعیانِ دینداری، روح شوخی و مزاح، یک ابزار رساننده به سمت مقام محمود هست!
اما شوخی در چهارچوب و نرم ...
※ با شوخی چطور میشه به مقام محمود نزدیک شد؟
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• #آقامونه ••
* مقام معظم دلبری:
من اهل دعام!
تک تک مردم را دوست دارم
و برای همه دعا میکنم..
عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
دلِ من کجا
پذیردعوضِ تو
دیگری را؟
دگری به تو نماند
تو به دیگری نمانی!
#یاایهاالعزیز #سلام_یامهدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°~🕊💗
#نوای_دلتنگی
.
دوستتدارممَناِى دَر
جسم عالَـم جان"حسین"
آذَرى میخوانمت:
"جانیم سَنه قربانحسین"
.
•#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم