اَلا که از همگانت عزیزتر دارم
شکسته باد دلم گر دل از تو بردارم ... ✌️
#شهید_مهدی_حیدری ❤️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#وصیتنامه
••• دعا ڪنید ڪربلایے شویمـ
سپس #شـهید باشیمـ
نہ این ڪه فقط شـهید شویمـ
اگر شـهید نباشیمـ ڪربلایے نباشیمـ
ڪه شـهید نمےشویمـ
#شهید_مهدی_حیدری
#شهید_مدافع_حرم
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست
زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده
به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیمپور
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده به روایت ه
قسمتهای ۵۱ تا ۵۵ کتاب زیبای اسم تو مصطفاست
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 6⃣5⃣
با گفتن بعضی حرف ها بیشتر با روحیه و سلیقه ات آشنا میشدم.
+ «من کهنز رو دوست دارم چون حالتی بومی داره. به خاطر طبیعتش، سکوتش، خلوتیش. یک بار که رفته بودم تهرون خونه یکی از فامیلا، حال پرنده ای رو داشتم که اسیر قفس بود. مبادا بعد از من یه روز از اینجا بری تهرون برای زندگی کردن! »
- « بعد تو؟ این چه حرفیه! »
+ « آره دیگه ممکنه پیش بیاد! »
شیطنتم گل کرد:
« آقامصطفی تا هستی میتونی برای جا و مکان اقامت من تصمیم بگیری، اما بعد شما دیگه خودم مختارم کجا اقامت کنم! »
با محبت نگاهم کردی:
« حق با توه! »
زندگی مان جلو می رفت و روز به روز بیشتر از هم شناخت پیدا می کردیم. گاه که توصیه می کردم برای صرفه جویی با مترو این طرف و آن طرف بروی میگفتی:
« عزیز، من دوست ندارم سوار اتوبوس و مترو بشم، از شلوغی و پرس شدن بدم میاد! »
برای همین تا چشم مرا دور میدیدی، ماشین را بر میداشتی و میرفتی.
- « آقامصطفی هر روز میری توی طرح. ماشین رو می خوابونن! اون وقت خر بیار و باقالی بار کن! »
+ « یه جوری میرم که جریمه نشم! »
- « پرواز که نمیتونی بکنی؟ »
+ « دعای غیب شدن بلدم! »
اما پرینت جریمه ها که می آمد، می فهمیدم چه دسته گلی آب دادی!
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 7⃣5⃣
باتوجه به گشتهای شبانه ای که داشتی، صبح ها بیشتر وقتها دیر از خواب بلند میشدی و چشمهایت سرخ بود، به حدی که پلکهایت از هم باز نمی شد. یک روز خواب مانده بودم، چشم که باز کردم از جا پریدم و گفتم:
« وای خدایا کلاسم دیر شد! »
خواب آلود گفتی:
« صبرکن خودم میرسونمت! »
خواب و بیدار لباس پوشیدی، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. سر فاز یک شهرک زدی کنار.
- « چیزی شده آقامصطفی؟ »
+ « بذار بخوابم عزیز، نور آفتاب خیلی اذیتم می کنه! »
عینک دودی دسته نگین دارم را دادم بهت.
- « بیا بزن به چشمت من رو برسون. »
گرفتی و زدی، اما پشت سرت را گذاشتی روی پشتی صندلی ات.
+ « بذار یه چرتی بزنم تا بعد. »
وقتی مرا رساندی که ساعت امتحان گذشته بود، اما عینکم را پس ندادی و تا مدتها میزدی.
- « آقامصطفی این عینک زنانهاس! »
+ « میدونم، حالا یکی از این عینک آبادانیا می خرم، هرچی نباشه بچه جنوبم! »
بعضی روزها هم از رختخواب بیرون نمیآمدی.
- « آقامصطفی ساعت خودش رو کشت! مگه کلاس نداری؟ »
+ « دارم اما پول ندارم! »
غلتی می زدی و خروپف می کردی.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 8⃣5⃣
اهـل پس انداز نبودی. اگر دویست هزار تومان هم داشتی، تا می رفتی مسجد و برمی گشتی هزار تومان هم بیشتر ته جیبت نمی ماند. من هم دسـت بـه اختلاس میزدم. لباس هایت را که درمی آوردی، پول هایش را برمی داشتم و دوسه تومانی ته جیبت
می گذاشتم. بعضی مواقع متوجه میشدی: « سمیه جان، من مرد هستم ها! نباید پول تو جیبم باشه؟ »
- « همین دوسه تومان بسه وگرنه همه رو میبخشی. »
درآمدم از راه شستن لباس های تو بود. وقتی میخواستم لباسهایت را در لباسشویی بریزم. اخرین اختلاس من همین تازگیها بود، بعد از شهادتت. یکی از لباسهایت را از روی رگال برداشتم که از داخل یکی از جیب هایت سی هزار تومان نصیبم شد. گاهی میگفتی:
« عزیز، داری پنجاه شصت تومان به من بدهی ؟ »
چشم هایم گرد میشد:
« پولم کجابود؟ کارتت رو خودت خالی کردی! »
+ « اذیت نکن اگه داری بده، قول میدم اگه تو سمیه منی، کمتر از سیصدهزار تومان نداشته باشی! »
- « نه به خدا ۲۵۰ هزار تومان بیشتر ندارم! »
میخندیدی:
« دیدی گفتم داری! حالا بلند شو و برای حاجیت بیار! »
- « چشم. »
اگه جیبای شلوارت نبودن کجا این همه پول داشتم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 9⃣5⃣
بعضی وقتها هم پول ها را می گذاشتم زیر فرش.
+ « سمیه پول داری؟ »
- « اون گوشه فرش رو بزن بالا. »
بعدها که جایش را یاد گرفتی دیگر نمیپرسیدی و خودت میرفتی سراغش، اما من هم جایش را عوض می کردم.
آه آقامصطفی، عزیز دل، این پول، پول خودت بود، فقط میخواستم زن بودنم را نشان بدهم.
هر دختری دوست دارد وقتی باردار می شود یکی از اولین کسانی که خبردار می شود، مادرش باشد. دوست دارد به خانه پدرش برود، در گوشه ای از اتاق، آنجا که آفتاب روشنش کرده، دراز بکشد و حس کند در گهواره است. دوست دارد مادرش نازش را بکشد و بگوید:
« بلند شو، بلند شو دختر، باید زیرت جا بندازم! مبادا پک و پهلوت روسرما بدی! »
هر دختری دوست دارد مادر بالای سرش بنشیند، موهایش را نوازش کند و بپرسد:
« کی بریم برای خرید سیسمونی، دیگه وقتی نداری ها! »
اما من از این چیزها در میرفتم. آن قدر نگفتم تا وقتی که پدربزرگ بعد از یک بیماری سخت، بستری شد بیمارستان و بعد هم فوت کرد و رفتیم دیلمان برای خاکسپاری. وقتی بابابزرگ خوب و مهربان را با دنیایی خاطره گذاشتیم زیر خاک، گریان و نالان سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف سیاهکل. من با ماشین پدرم و تو با ماشین برادرم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 0⃣6⃣
ماشین شما در آن هوای بارانی جلو بود و ماشین پدرم دنبال شما. وقتی برای یک لحظه بین ما فاصله افتاد، بعد از مدت زمان کمی متوجه شدید و آمدید سراغمان. تصادف کرده بودیم. آنجا بود که سراسیمه دویدی طرف ماشین و رنگ و رو پریده گفتی:
« سمیه؟ »
و مامان داد زد:
« مصطفی جان، هول نکن، بچه چیزیش نشده! »
در همان راه به او گفته بودم. گفته بودم تا غصه اش کم شود. تو داد زدی:
« بچه فدای سر سمیه! خودش چطوره؟ »
آنجا نشان دادی که چقدر دوستم داری. با وجود حال بدی که مامان داشت، گل از گلش شگفت. کدام مادری است که از روابط خوب بین دختر و دامادش شاد نشود؟
ماه های اول بارداری افسرده بودم و بیشتر دوست داشتم گوشه ای دراز بکشم. حالم خوش نبود، اما بعد شدم یک پارچه انرژی. یک روز دیدی رفتم نشستم بالای اپن آشپزخانه و نخود و لوبیا پاک می کنم و یک روز دیدی همان جا گوشت خرد می کنم.
+ « اون بالا چه می کنی؟ نکنه سرگیجه بگیری و بیفتی. »
- « نه بابا! خوب خوبم! »
+ « بچه عزیزه، اما مادرش عزیزتره ها! »
- « حالا بذار بیاد، اون وقت معلوم می شه خاطر کی رو بیشتر می خوای! »
+ « به تو ثابت می کنم لب بود که دندون اومد! »
- « جوجه رو آخر پاییز می شمرن آقا مصطفی! »
اما آخر پاییز رسید و معلوم شد که تو راست می گفتی:
« باهمه عشقی که به بچه ها دارم، حاضـرم اونا رو به خاطر تو قربانی کنم. میفهمی سمیه؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد...
🕊 امروز ۲۹ دی سالروز شهادت اولین شهید مدافع حرم شهید " #محرم_ترک " و شهید مدافع حرم " #محمودرضا_بیضایی " 🌹
💐شادی روح پرفتوح شهید #صلوات.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم