°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_سی_یکم
#فصل_چهارم
#گناه_بی_گناه
لبخند از لب عباس رفت. صورتش جدی شد: آبجی من! عزیز من! دوست ندارم مرد نامحرم عکس ناموس منو ببینه. اونم با این سر و لباس. خب این عکس رو میخوای ببری عکاسی برات ظاهر کنه یا نه؟ عکاس هم که مَرده.
ـ آخه عباس جان! اشکال شرعی که نداره. عکاس که زن شما رو نمیشناسه.
_ اشکال شرعی هم نداشته باشه، من غیرتم قبول نمیکنه.
با ورود حلقههای عروس و داماد و کف و سوت و جیغ حاضران، گفتوگوی خواهر و برادری خودبهخود به اتمام رسید و مراسم باشکوه بعدی آغاز شد. اعظم دستش را جلو آورد و عباس آرام حلقه را توی انگشتش جا داد. ناگهان این تصویر در ذهن اعظم جرقه زد. دوباره تصویر را با دقت نگاه کرد. خودش بود؛ دقیقاً همین صحنه با همین حلقه و با همین دست. چند سال پیش همین صحنه را در خواب دیده بود؛ دامادی که چهرهاش دیده نمیشد، فقط دستش توی خواب بود و همین دست بود!
***
عباس همان شب با خانوادهاش برگشت قم و فردا هم رفت منطقه و دوباره تا دو هفته هیچ خبری از جناب تازهداماد نبود.
دو هفته دوری، سخت گذشت. با اینکه بهنظر میرسید هنوز کتاب عشق این زوج جوان به فصل اُنس نرسیده است، ولی واقعیتی که در دلهایشان میگذشت، تابع هیچ قانون و کتابی نبود.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi