°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_بیست_هفتم
#فصل_چهارم
#گناه_بی_گناه
عروس آماده شد و لحظهی نشستن بر سر سفرهی عقد و بله گفتنش فرا رسید. اعظم چادر سفید بر سر، روبهروی آینه، روی صندلی نشسته و منتظر ورود داماد و عاقد بود و با خودش چهرهی سربهزیر عباس را توی آینه تصور میکرد. صدای «یا الله، یا الله» که بلند شد، قند توی دلش آب شد و چشم دوخت به در که ببیند عباس امشب چه تیپی زده و برای روز دامادی چه تغییری کرده. ولی در که باز شد، عباسی در کار نبود!
حاجآقا شهیدی با آن ابهت مخصوص خودش، «یاالله»گویان وارد شد. تکوتنها بیآنکه هیچ مرد دیگری همراهش باشد. چشمهای نگران و منتظر اعظم، به در دوختهشده بود. دلش وعده میداد که: الان مییاد. لابد عقبافتاده از حاجآقا. الان میرسه و...
ولی حاجآقا آمد و نشست و خواندن مقدمات را شروع کرد و خبری از داماد نشد. اعظم دیگر طاقت نیاورد و خاله اقدس را صدا کرد: خاله پس عباس کو؟
خاله هم سرش را پایین آورد و درحالیکه سعی میکرد با چادرش کاملاً رو بگیرد، با صدای آهسته گفت: عباس گفت من توی مجلس زنونه نمییام. خانومها آرایشکرده و لباس مجلسی پوشیدهن. یه وقت چشمم میافته به نامحرمی کسی و از این حرفها.
اعظم وا رفت: یعنی نمییاد سر سفرهی عقد بشینه کنار من؟
ـ آخر شب که مهمونای غریبه و نامحرما رفتن مییاد.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌 @shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_بیست_هشتم
#فصل_چهارم
#گناه_بی_گناه
اعظم چنان توی خودش رفت که مرحلهی گل چیدن و گلاب آوردن را هم رد کرد و رسید به مرحلهی گفتنِ «بله»؛ ولی هنوز حالش جا نیامده بود. با حرکت دست معصومه خانم که تکانش میداد، به خودش آمد و بله را گفت و وکالت را داد. حاجآقا هم تبریکها را گفت و رفت منزل آقا سید که وکالت داماد را هم آنجا بگیرد و بعد خطبهی عقد را جاری کند.
بعد از بیرون رفتن آقایون، مهمانها و مخصوصاً دوستان و همکلاسیهای اعظم خودشان را برای مراسم شادی آماده میکردند. هرکدام نوار کاست مخصوص خودشان را که از مدتها قبل با آن تمرینهای لازم را انجام داده بودند، توی کیف گذاشته و آماده شده بودند که به نوبت هنرنمایی کنند. خانوادهی عروس هم بهعنوان میزبان، ضبطصوت دو کاستهی بزرگی را آماده کرده بودند تا در اختیار مهمانان قرار دهند. ناگهان اعظم متوجه شد که خاله اقدس رفت طرف ضبط صوت و قبل از اینکه کسی جرأت پخش موسیقی به خودش بدهد، سیم را از پریز کشید و ضبط را کنار گذاشت. مهمانها با حیرت به مادر داماد زل زده بودند. اولین اعتراض از جانب دوستان اعظم رسید: حاج خانوم! میخوایم نوار بذاریم!
ـ نه عزیزم؛ نمیشه. عباس به من سفارش کرده هیچ موسیقی و هیچ حرام و گناهی توی مجلس نباشه.
این را گفت و رفت طرف آشپزخانه و دخترها ریختند سر اعظم.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌 @shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_بیست_نهم
#فصل_چهارم
#گناه_بی_گناه
ـ اعظم! چی میگه مادر شوهرت؟
ـ مگه میشه جشن بدون آهنگ و رقص؟!
ـ اعظم! یه کاری بکن. یهچیزی بگو. این چه جشنی میشه دیگه؟!
اعظم توی فکر بود: اصلاً به فکرم نرسیده بود دربارهی اینموضوع با عباس حرف بزنم. حتی فکرشم نکرده بودم که ممکنه با همچین چیزی مخالفت کنه. انگار برامون بدیهی بود که جشن یعنی همین آهنگ و موسیقی و حرکات موزون. خب تا حالا همهی جشنامون همینجوری بوده. غیر از این ندیدیم اصلاً.
نرگس اصغرلو مشتی روانهی بازوی اعظم کرد: پاشو یه کاری بکن. تو دیگه چهجور عروسی هستی؟ منو باش یه هفته برای جشن تو تمرین کردم! پاشو دیگه!
اعظم با آرامش دست یکییکی دوستانش را گرفت و روی هم گذاشت کف دست خودش. لبخند زد و با خونسردی گفت: بچهها ناراحت نشید لطفاً. من برای اعتقادات عباس احترام قائلم. چه عیبی داره حالا مجلس باب میل داماد باشه؟
فاطمه طباطبایی با غیظ دستش را کشید: تو هم با این شوهر کردنت! اینهمه سال عاشق همچین آدمی بودی؟!
منیژه ادامه داد: از صد تا آخوند سختگیرتره.
و نسرین هم با تکان دادن عصبی سر، تأییدش کرد.
اعظم باز ادامه داد: بچهها بدون آهنگ هم میشه خوش بگذره. فراموشش کنیم اصلاً.
بههمین راحتی فضای جشن به حالت طبیعی برگشت و با پذیرایی و شام و بگو بخند و دورهمی دوستانه و فامیلی به آخر رسید.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌 @shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_سی_ام
#فصل_چهارم
#گناه_بی_گناه
تمام این چند ساعت برای اعظم به شمردن لحظات و برانداز کردن ساعت گذشت. چنان بیصبرانه منتظر دیدن عباس بود که تمرکزی برای لذت بردن از جشن برایش نمانده بود.
آخر شب که مهمانها را بدرقه کردند و غیر از محارم کسی توی اتاق عقد نماند، بالاخره انتظار به سر رسید و عباس از در وارد شد. برای اولینبار اعظم با خیال راحت و بدون هیچ عذاب وجدان و ترس از گناه، خیره شد به قامت و چهرهی دلربای عباس. عباسی که از این لحظه به بعد محرمترین محرمش بود. نگاه میکرد و توی دلش قربانصدقهاش میرفت و برای این جذابیت و زیباییاش زیر لب ذکر میخواند. پیراهن و جوراب سفید و شلوار سرمهای، موها و محاسن مرتب و جذاب، بهعلاوهی عشق قدیمی و پنهانی اعظم، چنان ترکیبی آفریده بود که هیچکسی جز خودش نمیدانست چه طوفانی در دلش به پا کرده.
همینطور که بهطرف سفرهی عقد میآمد تا در کنار عروسش بنشیند، جواب سلامها و تبریکها را میداد و لبخند به لب و سربهزیر تشکر میکرد. همینکه نشست، معصومه خانم برای چندمینبار کنار گوشش گفت: داداش حیفت نمییاد هیچ عکسی از مراسم عقدت نداشته باشی؟ اعظم طفلکی فقط یه شب لباس عروس پوشیده و سر سفرهی عقد نشسته. یعنی یه دونه عکس هم نداشته باشه؟
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌 @shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_سی_یکم
#فصل_چهارم
#گناه_بی_گناه
لبخند از لب عباس رفت. صورتش جدی شد: آبجی من! عزیز من! دوست ندارم مرد نامحرم عکس ناموس منو ببینه. اونم با این سر و لباس. خب این عکس رو میخوای ببری عکاسی برات ظاهر کنه یا نه؟ عکاس هم که مَرده.
ـ آخه عباس جان! اشکال شرعی که نداره. عکاس که زن شما رو نمیشناسه.
_ اشکال شرعی هم نداشته باشه، من غیرتم قبول نمیکنه.
با ورود حلقههای عروس و داماد و کف و سوت و جیغ حاضران، گفتوگوی خواهر و برادری خودبهخود به اتمام رسید و مراسم باشکوه بعدی آغاز شد. اعظم دستش را جلو آورد و عباس آرام حلقه را توی انگشتش جا داد. ناگهان این تصویر در ذهن اعظم جرقه زد. دوباره تصویر را با دقت نگاه کرد. خودش بود؛ دقیقاً همین صحنه با همین حلقه و با همین دست. چند سال پیش همین صحنه را در خواب دیده بود؛ دامادی که چهرهاش دیده نمیشد، فقط دستش توی خواب بود و همین دست بود!
***
عباس همان شب با خانوادهاش برگشت قم و فردا هم رفت منطقه و دوباره تا دو هفته هیچ خبری از جناب تازهداماد نبود.
دو هفته دوری، سخت گذشت. با اینکه بهنظر میرسید هنوز کتاب عشق این زوج جوان به فصل اُنس نرسیده است، ولی واقعیتی که در دلهایشان میگذشت، تابع هیچ قانون و کتابی نبود.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_سی_دوم_اخر
#فصل_چهارم
#گناه_بی_گناه
وقتی عباس آمد و به جبران این دوری پانزده روزه، یک هفته در تهران ماند، اعترافهای شیرین دلتنگی و نگاههای پرمحبت که وارد میدان شد، کتاب عشق هم تندوتند ورق خورد و به صفحهی اُنس رسید و از آن هم گذشت و بهسرعتِ عجیبِ این احساس پاک لبخند زد.
ولی عباسِ پاسدار که مأموریت شغلیاش دوباره او را به اهواز میخواند، اینبار رفت تا یک ماه دوری را به خودش و دخترخالهی دلباختهاش تحمیل کند.
این دوری برای اعظم آنقدر سخت بود که از سر بیقراری، توی همین یک ماه، دو بار برای عباس نامه نوشت و ارسال کرد. ولی هرچه منتظر ماند و به در زل زد، خبری از پستچیای که برایش جواب بیاورد، نبود. هر روزی بهقدر هفتهای طول میکشید و هر ساعتی به حجم یک شبانهروز کش میآمد و دلتنگی هر لحظه آزاردهندهتر میشد.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi