°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_هشتاد_یک
#فصل_یازدهم
#اعظم_سه_گانه
اعظم جان! بیا بیخیال شو! تو دیگه بچهی کوچیک داری. بشین با خیال راحت بچهت رو بزرگ کن. میخوای چیکار این همه زحمت برای خودت درست کنی؟
دوباره اعظم شروع کرد به اصرار و خواهش تا اینکه عباس راضی شد. حالا میماند مشکل نگهداری از روحالله در ساعت های نبودن اعظم. ولی خاله اقدس به این مشکل فرصت خودنمایی نداد و پیشنهاد کرد که هردو نوهی کوچکش را که مادرهای معلم داشتند، نگهداری کند. هم روحالله و هم ریحانه کوچولو، دختر معصومه خانم.
***
اعظم صبح شنبه عباس را راهی میکرد سمت تهران و خودش آماده میشد برای مدرسه رفتن. روحالله را توی خواب بغل میگرفت میبرد پایین و با وسایل مورد نیاز تحویل مادربزرگ مهربان میداد. اتفاق خوبی که افتاده بود این بود که مدرسهی امسال اعظم نزدیک خانه بود و اعظم ساعت های تفریح برای شیردادن به روحالله میآمد خانه و دوباره برمیگشت مدرسه. تا اینکه بعداز چندماه، روحالله از خوردن شیر مادر سرباز زد و لاجرم شیرِگاو خوار شد! و خودبه خود این رفت و آمدهای اعظم را از لیست کارهای روزانهاش حذف کرد.
***
روزها میگذشت و زندگی جریان داشت. برای یک مادر، واضح ترین، شیرین ترین نشانهی گذشت زمان، تغییرات تدریجی و رشد فرزندش است. هربار که اعظم تغییر جدیدی را در روحالله تشخیص میداد، انگار دنیا را به او میدادند:
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi