°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_هشتاد
#فصل_یازدهم
#اعظم_سه_گانه
تابستان داغ قم چیزی از خنکای دلچسب زندگی اعظم و عباس کم نمی کرد. همه چیز خوب و منظم و دوست داشتنی پیش میرفت. مدارس تعطیل بود و اعظم بدون دلهره و دلشوره، تمام وقتش را در کنار خانوادهی کوچک و شادش میگذراند. همه چیز به همین خوبی بود تا اینکه خبر رسید عباس برای گذراندن دوره ای باید به تهران و به دانشگاه امام حسین علیه السلام برود. دوران دوری و هجران و چشم انتظاری دوباره شروع شد.
عباس شنبه ها صبح میرفت و پنجشنبه ظهر برمیگشت و طول هفته به دوری و دلتنگی سپری میشد تا اینکه به پنجشنبه و روز وصال برسد. دلتنگی های همیشگی عباس برای اعظم، حالا با وجود روحالله عزیزش، سخت تر و عمیق تر شده بود.
***
تابستان که به پایان رسید، مشکل تازهای رخ نمود: سرکار رفتن یک مادر شاغل!
عباس آقا راهحل ساده ای داشت: پاک کردن صورت مساله! خیلی راحت به اعظم که درخواست کرده بود عباس برود و ابلاغش را بگیرد، گفت :
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_هشتاد_یک
#فصل_یازدهم
#اعظم_سه_گانه
اعظم جان! بیا بیخیال شو! تو دیگه بچهی کوچیک داری. بشین با خیال راحت بچهت رو بزرگ کن. میخوای چیکار این همه زحمت برای خودت درست کنی؟
دوباره اعظم شروع کرد به اصرار و خواهش تا اینکه عباس راضی شد. حالا میماند مشکل نگهداری از روحالله در ساعت های نبودن اعظم. ولی خاله اقدس به این مشکل فرصت خودنمایی نداد و پیشنهاد کرد که هردو نوهی کوچکش را که مادرهای معلم داشتند، نگهداری کند. هم روحالله و هم ریحانه کوچولو، دختر معصومه خانم.
***
اعظم صبح شنبه عباس را راهی میکرد سمت تهران و خودش آماده میشد برای مدرسه رفتن. روحالله را توی خواب بغل میگرفت میبرد پایین و با وسایل مورد نیاز تحویل مادربزرگ مهربان میداد. اتفاق خوبی که افتاده بود این بود که مدرسهی امسال اعظم نزدیک خانه بود و اعظم ساعت های تفریح برای شیردادن به روحالله میآمد خانه و دوباره برمیگشت مدرسه. تا اینکه بعداز چندماه، روحالله از خوردن شیر مادر سرباز زد و لاجرم شیرِگاو خوار شد! و خودبه خود این رفت و آمدهای اعظم را از لیست کارهای روزانهاش حذف کرد.
***
روزها میگذشت و زندگی جریان داشت. برای یک مادر، واضح ترین، شیرین ترین نشانهی گذشت زمان، تغییرات تدریجی و رشد فرزندش است. هربار که اعظم تغییر جدیدی را در روحالله تشخیص میداد، انگار دنیا را به او میدادند:
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_هشتاد_دو
#فصل_یازدهم
#اعظم_سه_گانه
اولین خندهاش، اولین دندانش، اولین "بابا" گفتنش، اولین سرپا ایستادنش، اولین قدمش... و همیشه در سریعترین زمان ممکن خبرها و هیجانهایش را به عباس میرساند.
روحالله کوچولو تازه راه رفتن یاد گرفته بود. دستش را به دیواری، پشتیای، چیزی میگرفت و از جا بلند میشد و شروع میکرد با ذوق و جیغ و ویغ قدم قدم راه رفتن.
یکی از همین روزهای غیبت عباس، زهرا که تازه از مدرسه برگشته بود، داشت میرفت توی زیر زمین؛ بیخبر از اینکه روحالله دنبالش راه افتاده و با زحمت زیاد پلهها را یکی یکی پایین میآید. درست روی پلهی آخر تعادلش را از دست داد و افتاد و صدای گریهشدیدش عمه زهرا را متوجه حضورش کرد.
تمام اهل خانه سراسیمه دویدند توی زیرزمین. روحالله از این آغوش به آن آغوش جابهجا میشد و همچنان فریادش به گریهای دردناک بلند بود. کل خانواده هرچه به ذهنشان رسید برای آرام کردن نوهی عزیز عاصمیها انجام دادند.
چند ساعتی که گذشت، دست روحالله شروع کرد به ورم کردن و هر لحظه تورمش بیشتر شد. خاله اقدس دیگر در خانه ماندن را صلاح ندانست و با دایی علی تماس گرفت. دایی سریع با ماشین رسید دم در و با خاله اقدس روحالله را رساندند بیمارستان.
اعظم هرچه اصرار کرد، اقدس خانم اجازه نداد که همراهشان برود. حال و روز اعظم طوری نبود که بخواهد بیمارستان بیاید.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_هشتاد_سه
#فصل_یازدهم
#اعظم_سه_گانه
خاله گفت : میای اونجا بیتابی میکنی، یه وقت حال خودت بد میشه. بمون خونه ما بچه رو نشون میدیم و برمیگردیم. طوری نشده که. حالا میخوان یه آمپول مسکن بزنن دردش آروم بشه.
***
وقتی برگشتند، روحالله زیر چادر خاله بود و دیده نمیشد. زیر چادر هم لای پتو پیچیده شده بود. اعظم سراسیمه خودش را رساند بالای سر روحالله. لباسش را باز کرده بودند و تن کوچکش برهنه مانده بود. دستش را گچ گرفته بودند!
گریههای اعظم دوباره اوج گرفت. غصه چنان به قلب اعظم چنگ میزد که انگار هزار چاقو همزمان روحش را میخراشید. غصهی درد کشیدن پارهی جگرش که این طور مظلومانه با گریه توی بغلش خوابش برده بود یک طرف، دلشورهی اینکه عباس با این موضوع چطور مواجه میشود یک طرف.
زیاد دیده بود و شنیده بود که مردها در این شرایط مادر را مقصر میدانند و ناراحتی درد کشیدن کودک را هم سر مادر مظلومی که خودش در راس غصهداران ماجراست، خالی میکنند. دیگر طاقت این یکی را نداشت! اینکه عباس سرزنشش کند و اورا بی توجه بداند؛ اینکه اوقات تلخی و تندی کند! درست که عباس آدم مهربان و خوشرویی بود؛ ولی به هر حال پای پسر عزیز دردانهاش در میان بود.
***
بالاخره پنجشنبه رسید. خوشحالی و چشم انتظاری و لحظه شماریِ هرهفتهی اعظم، این بار جایش را به دلهره داده بود. عباس آمد.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_هشتاد_چهار
#فصل_یازدهم
#اعظم_سه_گانه
روحالله خوابیده بود و پتویی که رویش کشیده بود، داشت تلاش میکرد دست کوچولوی گچ گرفتهاش را تا آخرین لحظهس ممکن ار چشم بابای مهربان مخفی کند. بابا همین که از راه رسید، سراغ پسر را گرفت و یکراست رفت بالای سرش: روحالله...! آقاروحالله...! خوشگل بابا...! پاشو ببین کی اومده؟
لای چشمهای روحالله باز شد و باهمان چشمهای نیمهباز بابا را نگاه کرد و بین خواب و بیداری لبخند زد؛ ولی دوباره پلکهایش بسته شد. اعظم توی آشپزخانه خودش را مشغول نشان میداد؛ ولی شش دونگ حواسش به عباس و روحالله بود. عباس تصمیم گرفت حرکت نهایی را بزند و روحالله را از توی رختخواب گرم و نرمش بیرون بکشد و یک دل سیر بوسه بارانش کند. دست برد به لبهی پتو و کشیدش کنار که با صدای "هین" او، اعظم چشمهایش را بست و محکم فشار داد. یک لحظه نگذشت که عباس رسید توی آشپزخانه: اعظم! دست بچه چی شده؟ چرا بستینش؟
اعظم تمام جملههایی را که این چندروز صدبار با خودش مرور کرده بود، با بغض برای عباس گفت و منتظر ماند تا چندتایی جملههای سرزنش آلود بشنود؛ ولی وقتی توی صورت عباس نگاه کرد، فقط یک لبخند مهربان نگران دید: بچهست دیگه! هزار تا از این اتفاق ها میافته تا بچه بزرگ شه. ناراحت نباش! این همه بغض و غصه نداره! و رفت تا به ادامهی پروژهی بیدار کردن و بوسه باران برسد!
***
دورهی عباس در تهران به پایان رسید. عباس برگشت و به سپاه علیبن ابیطالب قم ملحق شد. زندگی به روال طبیعی برگشت.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_هشتاد_پنج
#فصل_یازدهم
#اعظم_سه_گانه
برنامهای مثل بقیهی خانوادههای خوشبخت ایرانی: هر روز صبح با خوشی و محبت، صبحانه و سرکار رفتن عباس و بعدهم مدرسه رفتن اعظم.
روحالله باز هم هر روز صبح میرفت منزل مادربزرگ. اقدس خانم تمام امور لازم را به نحو احسن انجام میداد. گاهی هم که زهرا توی خانه بود، در نگهداری بچهها به مادرش کمک میکرد. منزل خاله اقدس همیشه پراز جمعیت بود. بچههای مجرد خودش که جوان و نوجوان و کودک را شامل میشدند، پنج نفر بودند. دوتا نوپای کوچولو هم به جمعشان اضافه میشد و اقدس خانوم بدوم هیچ منتی تمام این جمعیت را مدیریت و رسیدگی میکرد و علاوه بر آنها کارهای تزریقات مشتریهایش را هم انجام میداد.
***
اعظم تمام هم و غمش را گذاشته بود که زندگی با کمترین مشکلات و دغدغهها پیش برود. هرشب برنامه ریزی کاملی برای ناهار فردا انجام میداد و هرکاری که لازم بود، همان شب راست و ریس میکرد. ظهرها هم که از مدرسه میرسید و تا رسیدن عباس به خانه حدود دوساعت وقت داشت، قبل از تحویل گرفتن روحالله، مستقیم میرفت توی آشپزخانه و پروژهی ناهار را به انجام میرساند.
خیلی برایش مهم بود که عباس توی زندگی کم و کسری احساس نکند. به راحتی تشخیص میداد که همسر شاغل داشتن، با ایدهآلهای ذهنی عباس هماهنگ نیست و اگر اصرارهای خودش نبود، قطعا عباس ترجیح میداد یک خانم خانهدار داشته باشد.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_هشتاد_شش
#فصل_یازدهم
#اعظم_سه_گانه
صد البته که نمیشد انکار کرد یک مادر و همسر تمام وقت و سرحال، بهتر از یک مادر و همسر نیمه وقت و خسته است؛ ولی این واقعیت را هم نمیشود نادیده گرفت که جامعه برای پیشرفت و رسیدن به اهدافش، نیاز ضروری به حضور اجتماعی خانم ها دارد. مخصوصا بدون وجود معلمهای خانم، اصلا ادارهی کشور محال میشود! همین ها عباس را هر سال شهریور راضی کرده بود که ابلاغ را بگیرد و با معلم بودن همسرش کنار بیاید.
اعظم هم با حواس جمع، کارهایش را مدیریت میکرد تا کمترین ناراحتیای برای عباس عزیزش پیش نیاید. حتی خستگیاش را بروز نمیداد و از آن حرف نمیزد. از سختی کارهایش چیزی نمیگفت و تلاش میکرد آرامش زندگی قشنگشان ذرهای خدشه دار نشود.
بعضی روزها، اعظم که خسته و از نفس افتاده از مدرسه میرسید، خاله اقدس اجازه نمیداد که برود سراغ آشپزخانه و آشپزی. میگفت ناهار آمادهست؛ همین جا بمونید دور هم بخوریم. غذای خودت روهم بذار برای شامتون. انگار دنیا را به اعظم میدادند. کلی زمان به دست میآورد برای استراحت و برای انجام کارهای عقب افتاده.
***
یکی از کارهای سخت آن روزها، شستن کهنهها و لاستیکیهای بچه بود که توی سرما و داخل سرویس بهداشتی حیاط انجام میشد. اوایل پاییز، هوا زیاد سرد نبود و اعظم بعد از استراحتی کوتاه، میرفت سروقت شست و شو؛ ولی کم کم که سرما سلطنتش را شروع کرد، دست هایش بی حس و قرمز میشد و پوستش به گزگز میافتاد. عباس که این را دید فوری دست به کار شد و لوله کش خبر کرد تا توی حیاط آبگرم بکشد و لااقل بخشی از مشکل را حل کند.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_هشتاد_هفت
#فصل_یازدهم
#اعظم_سه_گانه
سومین سال کاری اعظم بود که از طرف ادارهی آموزش و پرورش، به عنوان مربی امور تربیتی نمونه انتخاب شد. خیلی احساس خوبی بود. اینکه بدانی کاری که انجام میدهی و تلاشی که میکنی، اثر دارد؛ مفید است؛ دیده میشود. یک حس خوب دیگرش هم این بود که عباس بداند خانمش یک زن شاغل معمولی نیست. حتما به عباس هم حس خوبی دست میدهد! جایزهاش یک سفر مشهد بود که اردویی با جمعی از همکاران فرهنگی رفتند.
اعظم روحالله کوچکش را هم با خودش برد. بین دو نماز مغرب و عشا و بین صفهای نماز، وسط صحن یادش آمد دوباره شهریور شده و دوباره باید کلی اصرار و التماس کند تا عباس جانش راضی شود برود ابلاغش را بگیرد! بغض کرد و شروع کرد با امام درد و دل کردن: یا امام رضا! بهم گفت پزشکی نخون اونجا مختلطه، گفتم چشم؛ رفتم دنبال معلمی. الانم دارم یه جایی کار میکنم که محیطش کاملا زنونه است. دارم به قرآن خدمت میکنم و قرآن یاد میدم و توی کار فرهنگی و تربیتی فعالیت میکنم! مفید هم هستم و موفق هم هستم! آقا جان! خودت یه کاری کن! به دل عباس بنداز که مخالف نباشه با کار من. دلش رو راضی کن که تلخی توی زندگی مون نباشه. میگفت و گریه میکرد. گریه میکرد و امیدوار میشد. به در خانهی مولای رئوف آمده بود. شوخی که نبود!
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_هشتاد_هشت
#فصل_یازدهم
#اعظم_سه_گانه
دو هفته بعد، سر سفرهی صبحانه، حاصل عنایت مولای هشتم رخ نمود. عباس بی مقدمه گفت: اعظم جان! چه مدارکی نیازه برای گرفتن ابلاغت؟ اگر آماده هستن بده ببرم امروز ابلاغت رو بگیرم. به همین راحتی مشکل به این بزرگی حل شد و دوسال بعد هم اعظم نیروی رسمی آموزش و پرورش شد.
***
روحالله دوساله شده بود و کمی از آب و کل درآمده بود. شوق بی پایان اعظم برای رشد و پیشرفت و یادگیری، باعث شد دوباره در آزمون ورودی جامهالزهرا شرکت کند و دوباره پذیرفته شد. بعد از مشورت و بررسی، به این نتیجه رسیدند که یک خانم شاغل با فرزند خردسال، امکان شرکت در کلاس را نخواهد داشت.
اعظم عاشق معلمی بود. لحظههای شیرین حضورش در کلاس را به هیچ وجه نمیخواست از دست بدهد؛ ولی تحصیل هم جزو اولویتهای مهم زندگیاش بود. یا راهی وجود داشت که از هیچکدام محروم نشود؟
خداراشکر! جامهالزهرا آموزش غیر حضوری هم داشت. اعظم، انتقالی گرفت به بخش غیرحضوری و تحصیل راهم شروع کرد.
حالا دیگر برنامه ریزی زندگی سخت تر شده بود. هر دو هفته باید شانزده نوار کاست درسی را گوش میکرد. هر کاست حدود یک ساعت و نیم مطلب درسی سنگین داشت از دروس مختلف حوزوی که طی آن ترم باید میگذراند. هربار که مهلت تحویل کاست ها نزدیک میشد، اعظم مجبور میشد برنامه هایش را فشرده تر کند و به موقع آن نوارها را گوش کند.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_هشتاد_نه_آخر
#فصل_یازدهم
#اعظم_سه_گانه
و برای تحویل آماده بگذارد. بعد از مدتی، عباس که دید بعضی اوقات این محدودیت زمان چقدر به اعظمش فشار میآورد، چارهی جالبی اندیشید:
تعداد زیادی نوار کاست خام خرید؛ به اعظم گفت: هر وقت یه سری رو نرسیدی گوش بدی، ضبط کن روی اینها و سر فرصت گوش کن. یا اگه خواستی یه جا که مطلب سنگین بود، دوباره گوش کنی، همون تیکه رو ضبط کن روی اینها، نگه دار برای بعد...
یکی از سختیهای کار با نوار کاست این بود که تنظیم مقدار عقب رفتن و جلو رفتن نوار، کاری تقریبا محال بود. کافی بود اراده کنی بخشی از درس را دوباره گوش کنی، دکمه را که میزدی، نمیشد حدس زد چقدر جا به جا شده. روشن میکردی ولی میدیدی، زیادی عقب رفته، میزدی کمی جلوتر، میرفت خیلی جلوتر... خلاصه زمان زیادی را به علاوهی مقدار قابل توجهی اعصاب و روان، از دست میدادی!
با تمام این مشکلات، اعظم درسها را با دقت میخواند و به خوبی از پس آزمونهای سخت آخر ترم برمیآمد و همیشه نمرات خوبی میگرفت.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi