°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_هفتاد_سوم
#فصل_دهم
#یکماه_زودتر
۱۳ خرداد سال ۷۱ آخرین روزی بود که در آن سال تحصیلی اعظم توانست در مدرسه حضور پیدا کند. فردای آن روز سومین سالگرد رحلت جانسوز امام امت بود. عباس همراه پدرش و دایی علی برای مراسم سالگرد ارتحال، رفتند تهران. زندایی اکرم هم که تازه عروس بود، برای اینکه توی خانه تنها نباشد، آمده بود منزل خاله اقدس و جمعشان جمع بود.
همه باهم توی حیاط زیر نور زیبای ستاره ها خوابیده بودند. نیمهشب اعظم از شدت دردی که در کمرش پیچیده بود، از خواب بیدار شد. چند دقیقهای در همانجا از درد به خودش پیچید و جابهجا شد و وقتی دید دردش کمتر نمیشود، آرام آرام خودش را به طبقهی بالا رساند. تازه رسیده بود توی اتاقش که زندایی اکرم در زد و وارد شد:
چیشده اعظم جون؟ درد داری؟ دیدم پاشدی اومدی، نگران شدم!
_آره زندایی. کمرم بدجوری درد میکنه.
_نکنه درد زایمان باشه!
_نه بابا! هنوز چند هفته مونده!
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi