eitaa logo
سردار شهید حاج عباس عاصمی
347 دنبال‌کننده
189 عکس
70 ویدیو
0 فایل
"هر شهید کربلایی دارد و زمان انتظار آن می‌کشد تا پای آن شهید، بدان کربلا برسد." _سردار شهید عباس عاصمی ولادت قم: ۱۳۴۷/۷/۳ شهادت سردشت: ۱۳۹۰/۴/۳۰ نحوه شهادت: ترور توسط گروهک پژاک کانال شهید عاصمی را به دوستان خود معرفی کنید. با مدیریت خانواده شهید🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
°•○●°•🍃•°●○•° ۱۳ خرداد سال ۷۱ آخرین روزی بود که در آن سال تحصیلی اعظم توانست در مدرسه حضور پیدا کند. فردای آن روز سومین سالگرد رحلت جانسوز امام امت بود. عباس همراه پدرش و دایی علی برای مراسم سالگرد ارتحال، رفتند تهران. زندایی اکرم هم که تازه عروس بود، برای اینکه توی خانه تنها نباشد، آمده بود منزل خاله اقدس و جمعشان جمع بود. همه باهم توی حیاط زیر نور زیبای ستاره ها خوابیده بودند. نیمه‌شب اعظم از شدت دردی که در کمرش پیچیده بود، از خواب بیدار شد. چند دقیقه‌ای در همان‌جا از درد به خودش پیچید و جابه‌جا شد و وقتی دید دردش کمتر نمی‌شود، آرام آرام خودش را به طبقه‌ی بالا رساند‌. تازه رسیده بود توی اتاقش که زندایی اکرم در زد و وارد شد: چی‌شده اعظم جون؟ درد داری؟ دیدم پاشدی اومدی، نگران شدم! _آره زندایی. کمرم بدجوری درد می‌کنه. _نکنه درد زایمان باشه! _نه بابا! هنوز چند هفته مونده! °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•° _حالا مگه بچه قرداد نوشته که سرهمون روزی که دکترا میگن دنیا بیاد؟ شاید زودتر بشه خب! _نمی‌دونم والا! فعلا که از درد دارم می‌رم. _صبر کن من برم یه گل گاوزبون دم کنم برات بیارم. *** درد ادامه پیدا کرد. بعداز نماز صبح، زندایی اکرم به حاله اقدس خبر داد و سه نفری ماشین گرفتند و اعظم را رساندند به بیمارستان شهید بهشتی. دکتر به محض دیدن بمیار، دستور سزارین فوری صادر کرد و چون پدر و پدربزرگش غایب بودند، برگه‌ی رضایت را خاله اقدس امضا کرد. صبح روز چهاردهم خرداد، ساعت ۹:۲۰ دقیقه‌ی صبح، عباس عاصمی، بدون اینکه خبر داشته باشد، پدر شد. در حالی که در مراسم ارتحال پیر و مرادش بود و در حالی که به طور ناگهانی به دلش افتاده بود و همان جا با امامش قرار گذاشته بود که اگر فرزندش پسر بود، او را به نام محبوبش "روح‌الله" بنامد. بعد از مراسم، سه همسفر آمدند منزل جواد آقا. همین که خاله فاطمه در را باز کرد و عباس را دید، سیل بی امان احساس‌های جورواجور و متناقض یک مادرِ نگرانِ خوشحال را بی‌امان بر سرش بارید: از قم زنگ زدن، اعظم زایمان کرده یه ماه زودتر! اونم سزارین. می‌گن حال خودش و بچه خوبه، ولی من دلم آروم نمی‌گیره. خیلی نگرانم....دقایقی بعد، سه مسافر به همراه فاطمه خانم و علی کوچولو، به طرف قم در حرکت بودند. °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•° در اتاق باز شد و فاطمه خانم فاصله‌ی درتا تخت اعظم را پرواز کرد و چنان دخترش را در آغوش کشید که صدای "آی آی"‌ش بلند شد. _چطوری اعظم جان؟ خوبی مادر؟ درد که نداری؟ خیلی اذیت شدی؟ بچه‌ت سالمه؟ توی دستگاه گذاشتن؟ دختره یا پسر..؟ رگبار بی امان سوال های مادر با لبخند دختر متوقف شد‌. مادر هم خندید و هوا آفتابی شد: ای وای! چقدر شلوغ کردم! خیلی نگرانت بودم مامان جان! اعظم دوباره خندید و دست های مادر را توی دست هایش فشار داد: درد دارم، ولی خوبم! بچه هم خوبه. توی دستگاه هم نیست. پسره. حالا شما بگو با کی اومدی؟ چه جوری اومدی؟ _با عباس اینا. بعد از مراسم امام اومدن خونه‌مون. منم فوری باهاشون راه افتادم اومدم. _عباس کجاست؟ _بیرونه طفلک! راه نمی‌دن که بیاد تو. شاید الان زنگ بزنه تلفنی صحبت کنه. سهم اعظم از مادر، چند دقیقه بیشتر نبود. کمی که نشست، گفت: من دیگه باید برم. چون ساعت ملاقات نیست، با هزار مصیبت اجازه گفتم بیام پیشت‌. الان دیگه باید برم. هنوز جمله‌ی مادر تمام نشده بود که تلفن بالای سر اعظم زنگ خورد‌. فاطمه خانم گوشی را برداشت و بعد از چند کلمه سلام علیک، آن را داد دست اعظم و رفت. °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•° این نوع لحظه ها از آن‌هایی هستند که توصیفات خیلی سخت است. همیشه اولین جمله‌هایی که بین دو همسر بعداز تولد فرزندشان رد و بدل می‌شود، جزو خاص ترین جمله‌های عالم‌اند؛ حتی اگر بابا فقط بگوید: سلام. خوبی؟ چون در پس همین دو کلمه آن‌قدر احساس نهفته و حرف نگفته هست که فقط قلب آن‌دو درک می‌کند. عباس که دلش پر می‌کشید برای دیدن پسر کوچولوی عجولش، بعداز احوال پرسی و راحت شدن خیالش از بابت سلامتی اعظم، پرسید: می‌شه من بچه رو ببینم؟ نمی‌شه یه لحظه بیای تو سالن با بچه؟ دوتاتون رو باهم تماشا کنم؟ اعظم لبخند زد: من که نمی‌تونم از جام تکون بخورم! بچه رو هم الان نمی‌دن بیارم بیرون. صبر کن تا فردا، هم من بهتر بشم، هم بچه رو بدن بیارم پیشت. _لااقل بگو چه شکلیه؟ شبیه کیه؟ _نمی‌دونم. فکر کنم یکم شبیه خودته. _جان من؟! قند توی دل عباس آب شد! بابای ۲۳ ساله تا فردا ظهر که برود و پسر کوچولویش را ببیند، دل توی دلش نبود. یکسره چشمش به ساعت بود. چشم‌هایش را می‌بست و سعی می‌کرد برای خودش صورت کوچولوی پسرش را تصور کند. *** بالاخره عقربه‌هاس ساعت رضایت دادند که خودشان را به آنجایی که عباس منتظرش بود برسانند. °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•° عباس با خوشحالی عجیبی که کسی شبیهش را ندیده بود ،آماده شد و وسایلی را که قرار بود با خودش ببرد بیمارستان برداشت و راهی شد. اعظم هم روسری و چادرش را سر کرد و با زحمت از تخت پایین آمد. مانده بود توی فکر اینکه با این حال و روزی که دارد و خودش را هم نمی‌تواند جایی ببرد،نوزادش را چطور بغل کند و تا سالن برساند!بالای سر تخت کوچولوی پسرش ایستاده بود و از در. اخم هایش توی هم بود که خانم هم اتاقی اش متوجه شد:می گم میخوای بچه رو من براتون بیارم تا سالن ؟ _نه بابا ! زحمت می شه. _زخمتی نیست. من که هنوز عمل نشده م،مشکلی ندارم.بذارید کمکتون کنم. بچه رو می زارم میزارم؛ موقع برگشت هم خبر بدید بیام براتون بیارمش. عوضش شماهم دعا کن عمل من به خوبی انجام بشه . مهربانی و لطفی که توی کلامش بود ،نشست کنار سختیِ تنهایی رفتن و دست به دست هم،اعظم را راضی کردند. اعظم از کنار دیوار آهسته آهسته قدم بر می‌داشت و خانم مهربانِ هم اتاقی آقا پسر کوچولویش را بغل گرفته بود . به ورودی سالن که رسیدند، عباس را دیدند که روی یکی از صندلی ها نشسته بود و مشتاقانه چشم دوخته بود به در. همین که اعظم را دید،چنان ذوق زده از جا بلند شد و خودش را به آنها رساند انگار که هزار سال است از انتظارش گذشته است !اول به اعظم کمک کرد تا روی صندلی بنشیند؛ حالش را پرسید؛ خیالش که راحت شد، رفت سراغ پسرش،از بغل خانم مهربان گرفتش و بلافاصله دست کرد توی جیبش.آماده آمده بود. °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•° کلی اسکناس گذاشته بود توی جیبش تا به هر کسی که در این شادی عظیمی به نحوی شریک است، شیرینی بدهد. به خانم هم اتاقی و تمام پرستارها رسید. هر کدام که قبول نمی‌کردند، اصرار می‌کرد: شیرینی تولدپسرمه. خواهش می‌کنم قبول کنید! خیالش که راحت شد، اسکناس ها که تمام شد، آرام گرفت. نشست روی صندلی کنار اعظم. شادی توی چشم‌هایش را چراغانی کرده بود. با نگاه های عمیقش به صورت و دست و پای کوچولوی پسرش، انگار می‌خواست این لحظه‌ها را جوری در خاطرش ثبت کند که هیچ وقت پاک نشود. جوری نرم و ملایم خم شد و گونه‌ی لطیفش را بوسید که انگار نسیمی از کنار گلبرگی گذشت. :اعظم این واقعا بچه‌ی ماست؟ ما الان پدر و مادر شدیم؟ وای! چقدر خوشحالم! کی می‌یاید خونه؟ _می‌گن هر خانمی سزارین می‌شه، سه روز باید توی بیمارستان تحت نظر باشه. لابد باید فردا هم بمونم. شاید پس فردا مرخص بشم. _وای! چقدر زیاد! کاش می‌شد زودتر بیایید! خانواده‌ی کوچک عباس عاصمی، تا آنجا که وضعیت جسمانی اعظم اجازه می‌داد، همان جا توی سالن بیمارستان از بودن کنارهم و شادی داشتن هم لذت بردند و بعدهم به سختی از هم دل کندند. *** همه می‌دانستند که اعظم حتی در شرایط عادی و سلامتی هم خیلی بد غذا است و به سختی غذایی را می‌پسندد و می‌خورد. به هیچ نوع گوشتی، چه قرمز، چه سفید، لب نمی‌زد. °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•° حالا دیگر از روز روشن تر بود که با این وضعیت جسمانی و با غذای بیمارستان چه حالی دارد! این بود که عباس با وسواس و دقت پیگیر بود و برایش از خانه غذا می‌برد. روزی چند بار زنگ می‌زد و احوال اعظم و بچه را می‌پرسید. بالاخره روز سوم رسید، ولی خبر دادند که اعظم تب کرده و دکتر اجازه‌ی مرخص شدن نمی‌دهد. عباس شال و کلاه کرده بود که برود رضایت بدهد و خانمش را بیاورد. هرچه باباعاصمی می‌گفت: بزا بمونه زیر نظر دکترها باشه. این جوری خیالمون راحت تره. یه وقت خدای نکرده حالش بد می‌شه توی خونه. عباس زیر بار نمی‌رفت؛ بالخره هم کار خودش را کرد. امضا داد و زن بچه‌اش را آورد خانه. می‌گفت دیگه طاقت ندارم. سه روز انتظار کشیدم. بسه دیگه. با سلام و صلوات و اسپند و قربانی و شیرینی، اولین حضور نوه کوچولوی خاله اقدس در خانه‌اش، اتفاق افتاد و زندگی در آن خانه شیرین تر و دلنشین تراز قبل شد. *** اعظم و عباس از قبل درباره‌ی اسم بچه باهم صحبت کرده بودند. قرارشان این بود که اگر دختر بود "فاطمه" و اگر پسر بود "علی" صدایش کنند؛ ولی این ها همه قبل از قول و قرارهای عباس با امامش بود. حالا عباس اصرار داشت که :" چون ناگهانی توی مرقد به دلم افتاد و این حرف رو زدم و پسرم هم دقیقا روز رحلت حضرت روح‌الله به دنیا اومده، باید سر حرفم بمونم و اسمش رو روح‌الله بزارم." اعظم اوایل مخالفت می‌کرد و می‌گفت: من دوست داشتم اسمش علی باشه. ؛ ولی بعد راضی شد و دید اسم روح‌الله راهم دوست دارد. فقط به عباس گفت : اسم بچه‌ی بعدیمون بامن. و عباس هم قبول کرد. اعظم اوایل مخالفت می‌کرد و می‌گفت: من دوست داشتم اسمش علی باشه. ؛ ولی بعد راضی شد و دید اسم روح‌الله راهم دوست دارد. فقط به عباس گفت : اسم بچه‌ی بعدیمون بامن. و عباس هم قبول کرد. ‌و هیچ کدام نمی‌دانستند و فکرش را هم نمی‌کردند که "فرزند بعدی" فقط اسم یکی از حسرت‌هایشان خواهد بود! °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi