°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_هفتاد_هفتم
#فصل_دهم
#یکماه_زودتر
عباس با خوشحالی عجیبی که کسی شبیهش را ندیده بود ،آماده شد و وسایلی را که قرار بود با خودش ببرد بیمارستان برداشت و راهی شد.
اعظم هم روسری و چادرش را سر کرد و با زحمت از تخت پایین آمد.
مانده بود توی فکر اینکه با این حال و روزی که دارد و خودش را هم نمیتواند جایی ببرد،نوزادش را چطور بغل کند و تا سالن برساند!بالای سر تخت کوچولوی پسرش ایستاده بود و از در. اخم هایش توی هم بود که خانم هم اتاقی اش متوجه شد:می گم میخوای بچه رو من براتون بیارم تا سالن ؟
_نه بابا ! زحمت می شه.
_زخمتی نیست. من که هنوز عمل نشده م،مشکلی ندارم.بذارید کمکتون کنم. بچه رو می زارم میزارم؛ موقع برگشت هم خبر بدید بیام براتون بیارمش. عوضش شماهم دعا کن عمل من به خوبی انجام بشه .
مهربانی و لطفی که توی کلامش بود ،نشست کنار سختیِ تنهایی رفتن و دست به دست هم،اعظم را راضی کردند. اعظم از کنار دیوار آهسته آهسته قدم بر میداشت و خانم مهربانِ هم اتاقی آقا پسر کوچولویش را بغل گرفته بود .
به ورودی سالن که رسیدند، عباس را دیدند که روی یکی از صندلی ها نشسته بود و مشتاقانه چشم دوخته بود به در. همین که اعظم را دید،چنان ذوق زده از جا بلند شد و خودش را به آنها رساند انگار که هزار سال است از انتظارش گذشته است !اول به اعظم کمک کرد تا روی صندلی بنشیند؛ حالش را پرسید؛ خیالش که راحت شد، رفت سراغ پسرش،از بغل خانم مهربان گرفتش و بلافاصله دست کرد توی جیبش.آماده آمده بود.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi