°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_هفتاد_پنجم
#فصل_دهم
#یکماه_زودتر
در اتاق باز شد و فاطمه خانم فاصلهی درتا تخت اعظم را پرواز کرد و چنان دخترش را در آغوش کشید که صدای "آی آی"ش بلند شد.
_چطوری اعظم جان؟ خوبی مادر؟ درد که نداری؟ خیلی اذیت شدی؟ بچهت سالمه؟ توی دستگاه گذاشتن؟ دختره یا پسر..؟
رگبار بی امان سوال های مادر با لبخند دختر متوقف شد. مادر هم خندید و هوا آفتابی شد: ای وای! چقدر شلوغ کردم! خیلی نگرانت بودم مامان جان!
اعظم دوباره خندید و دست های مادر را توی دست هایش فشار داد: درد دارم، ولی خوبم! بچه هم خوبه. توی دستگاه هم نیست. پسره. حالا شما بگو با کی اومدی؟ چه جوری اومدی؟
_با عباس اینا. بعد از مراسم امام اومدن خونهمون. منم فوری باهاشون راه افتادم اومدم.
_عباس کجاست؟
_بیرونه طفلک! راه نمیدن که بیاد تو. شاید الان زنگ بزنه تلفنی صحبت کنه.
سهم اعظم از مادر، چند دقیقه بیشتر نبود. کمی که نشست، گفت: من دیگه باید برم. چون ساعت ملاقات نیست، با هزار مصیبت اجازه گفتم بیام پیشت. الان دیگه باید برم.
هنوز جملهی مادر تمام نشده بود که تلفن بالای سر اعظم زنگ خورد. فاطمه خانم گوشی را برداشت و بعد از چند کلمه سلام علیک، آن را داد دست اعظم و رفت.
°•○●°•🍃•°●○•°
#گزیده_کتاب
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi