eitaa logo
سردار شهید حاج عباس عاصمی
347 دنبال‌کننده
189 عکس
70 ویدیو
0 فایل
"هر شهید کربلایی دارد و زمان انتظار آن می‌کشد تا پای آن شهید، بدان کربلا برسد." _سردار شهید عباس عاصمی ولادت قم: ۱۳۴۷/۷/۳ شهادت سردشت: ۱۳۹۰/۴/۳۰ نحوه شهادت: ترور توسط گروهک پژاک کانال شهید عاصمی را به دوستان خود معرفی کنید. با مدیریت خانواده شهید🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹در مصلای تهران جای سوزن انداختن نیست! هنوز ساعت ۹ نشده داره مصلی پر میشه ماشاالله به این عشق و ارادت به انقلاب 📌@shahid_abbasasemi
16.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 رهبر انقلاب؛ هم‌اکنون در خطبه‌های نماز جمعه: هر ضربه به رژیم صهیونی خدمت به کل انسانیت است.۱۴۰۳/۷/۱۳
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° حالا دیگر از روز روشن تر بود که با این وضعیت جسمانی و با غذای بیمارستان چه حالی دارد! این بود که عباس با وسواس و دقت پیگیر بود و برایش از خانه غذا می‌برد. روزی چند بار زنگ می‌زد و احوال اعظم و بچه را می‌پرسید. بالاخره روز سوم رسید، ولی خبر دادند که اعظم تب کرده و دکتر اجازه‌ی مرخص شدن نمی‌دهد. عباس شال و کلاه کرده بود که برود رضایت بدهد و خانمش را بیاورد. هرچه باباعاصمی می‌گفت: بزا بمونه زیر نظر دکترها باشه. این جوری خیالمون راحت تره. یه وقت خدای نکرده حالش بد می‌شه توی خونه. عباس زیر بار نمی‌رفت؛ بالخره هم کار خودش را کرد. امضا داد و زن بچه‌اش را آورد خانه. می‌گفت دیگه طاقت ندارم. سه روز انتظار کشیدم. بسه دیگه. با سلام و صلوات و اسپند و قربانی و شیرینی، اولین حضور نوه کوچولوی خاله اقدس در خانه‌اش، اتفاق افتاد و زندگی در آن خانه شیرین تر و دلنشین تراز قبل شد. *** اعظم و عباس از قبل درباره‌ی اسم بچه باهم صحبت کرده بودند. قرارشان این بود که اگر دختر بود "فاطمه" و اگر پسر بود "علی" صدایش کنند؛ ولی این ها همه قبل از قول و قرارهای عباس با امامش بود. حالا عباس اصرار داشت که :" چون ناگهانی توی مرقد به دلم افتاد و این حرف رو زدم و پسرم هم دقیقا روز رحلت حضرت روح‌الله به دنیا اومده، باید سر حرفم بمونم و اسمش رو روح‌الله بزارم." اعظم اوایل مخالفت می‌کرد و می‌گفت: من دوست داشتم اسمش علی باشه. ؛ ولی بعد راضی شد و دید اسم روح‌الله راهم دوست دارد. فقط به عباس گفت : اسم بچه‌ی بعدیمون بامن. و عباس هم قبول کرد. اعظم اوایل مخالفت می‌کرد و می‌گفت: من دوست داشتم اسمش علی باشه. ؛ ولی بعد راضی شد و دید اسم روح‌الله راهم دوست دارد. فقط به عباس گفت : اسم بچه‌ی بعدیمون بامن. و عباس هم قبول کرد. ‌و هیچ کدام نمی‌دانستند و فکرش را هم نمی‌کردند که "فرزند بعدی" فقط اسم یکی از حسرت‌هایشان خواهد بود! °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
سردار شهید حاج عباس عاصمی
🔸رفاقتی‌ازجنس‌نور #قسمتِ‌پانزدهم _دلنوشته حاج حسین کاجی برای شهید عباس عاصمی " یادت هست که آن شب د
🔸رفاقتی‌ازجنس‌نور _دلنوشته حاج حسین کاجی برای شهید عباس عاصمی "هرگز آن روز از یادم نمی‌رود. ناراحت بودی، گفتی، همسرم آزمایش داده به‌نظرم مشکوک است و مدتی بعد جواب می‌آید. گفتم، حاج عباس! روضة حضرت زهرا(س) خواندن با من، گریه با شما، شفا با بی‌بی. و هنوز هق‌هق گریه‌هایت، اشک را بر گونه‌هایم جاری می‌کند. وقتی خوابی را که دیده بودی برای همسرت تعریف کردی، در اصل خبر شهادتت را به او دادی. گفتی، در خواب بهم گفتند، حضرت رسول(ص) داخل مسجد است. می‌خواهی ایشان را ببینی، برو. داخل مسجد شدم. دیدم چهار خانم نشسته‌اند. بهم الهام شد که نفر اول حضرت خدیجه(س) و نفر دوم حضرت زهرا(س) است. آمدم برگردم عقب، حضرت زهرا(س) با دست اشاره کرد، بیا نزدیک. من سریع جلو رفتم. خواستم قسمتی از چادر بی‌بی را که روی زمین بود، به‌عنوان تبرک ببوسم. حضرت دست روی سرم کشید و سرم را بر چادرش گذاشت. از خواب بیدار شدم. حال عجیبی داشتم. دو، سه شب بعد خواب دیدم که شهید شده‌ام و بالای کوه بلندی ایستاده‌ام. حالتی برایم ایجاد شد که بین من و مردم فاصله افتاد و آن‌قدر بالا رفتم که خودم را در میان ابرها دیدم. حاجی! یادت هست که در همه مأموریت‌ها به حق‌الله و حق‌الناس بسیار توجه می‌کردی؟ در یکی از مأموریت‌ها کمی شک و تردید داشتی. وقتی از سفر حج برگشتی، برایم نقل کردی که در حج به عواقب آن مأموریت فکر می‌کردم. خواب دیدم که امام علی(ع) وارد مسجد کوفه شد. دست آقا را بوسیدم و گفتم آقا! یک سؤال دارم. سؤالم دربارة مأموریتم است. آقا لبخندی زد، یک انگشتر به من داد و رفت. اصحاب اطراف امام گفتند، برخورد با امام آداب خودش را دارد؛ با التماس و تضرع سؤالت را بپرس. وقتی آقا از درِ دیگر وارد شد، دوباره جلو رفتم تا سؤالم را بپرسم. قبل‌از‌این‌که لب باز کنم، آقا فرمود، شما در فلان تاریخ جزو نیروهای ما استخدام شدید. وقتی بیدار شدم، بررسی کردم و دیدم آن روز، تاریخِ دقیق مأموریتم است. " ادامه‌دارد.. 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° تابستان داغ قم چیزی از خنکای دلچسب زندگی اعظم و عباس کم نمی کرد. همه چیز خوب و منظم و دوست داشتنی پیش می‌رفت. مدارس تعطیل بود و اعظم بدون دلهره و دلشوره، تمام وقتش را در کنار خانواده‌ی کوچک و شادش می‌گذراند. همه چیز به همین خوبی بود تا اینکه خبر رسید عباس برای گذراندن دوره ای باید به تهران و به دانشگاه امام حسین علیه السلام برود. دوران دوری و هجران و چشم انتظاری دوباره شروع شد‌. عباس شنبه ها صبح می‌رفت و پنجشنبه ظهر برمی‌گشت و طول هفته به دوری و دلتنگی سپری می‌شد تا اینکه به پنجشنبه و روز وصال برسد. دلتنگی های همیشگی عباس برای اعظم، حالا با وجود روح‌الله عزیزش، سخت تر و عمیق تر شده بود. *** تابستان که به پایان رسید، مشکل تازه‌ای رخ نمود: سرکار رفتن یک مادر شاغل! عباس آقا راه‌حل ساده ای داشت: پاک کردن صورت مساله! خیلی راحت به اعظم که درخواست کرده بود عباس برود و ابلاغش را بگیرد، گفت : °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
"بسم الله الرحمن الرحیم" _به وقت جذاب معرفی کتاب رسیدیم📚 *همراه ما باشید 📌@shahid_abbasasemi
📚 |《من زنده ام》 🔹متن تقریظ رهبر بسم‌الله الرحمن الرحیم کتاب را با احساس دوگانه‌ی اندوه و افتخار و گاه از پشت پرده‌ی اشک، خواندم و بر آن صبر و همت و پاکی و صفا، و بر این هنرمندی در مجسّم کردن زیبائیها و زشتیها و رنجها و شادیها آفرین گفتم. گنجینه‌ی یادها و خاطره‌های مجاهدان و آزادگان، ذخیره‌ی عظیم و ارزشمندی است که تاریخ را پربار و درسها و آموختنی‌ها را پرشمار میکند. خدمت بزرگی است آنها را از ذهنها و حافظه‌ها بیرون کشیدن و به قلم و هنر و نمایش سپردن. این نیز از نوشته‌هائی است که ترجمه‌اش لازم است. به چهار بانوی قهرمان این کتاب بویژه نویسنده و راوی هنرمند آن سلام میفرستم. ۹۲/۷/۵ کتاب «من زنده‌ام» خاطرات دوران چهار ساله‌ی اسارت خانم معصومه آباد در زندان‌های رژیم بعث صدام است. روایت کتاب از دوران کودکی نویسنده آغاز و با بیان بخش‌های مهمی از نوجوانی وی ادامه پیدا می‌کند 📌@shahid_abbasasemi
و آخرین قسمت دلنوشته "رفاقتی‌ازجنس‌نور" امشب تقدیم حضورتان می‌شود.
سردار شهید حاج عباس عاصمی
🔸رفاقتی‌ازجنس‌نور #قسمتِ‌شانزدهم _دلنوشته حاج حسین کاجی برای شهید عباس عاصمی "هرگز آن روز از یادم
🔸رفاقتی‌ازجنس‌نور _دلنوشته حاج حسین کاجی برای شهید عباس عاصمی " آری برادرم! این روزها خیلی بیش‌تر از گذشته به رفتار و کردارت فکر می‌کنم. واقعاً بهشت را به بها دهند، نه به بهانه. کم‌تر کسی را در این روزگار می‌شناسم که عنوان‌های مسئول تفحص لشکر 17، مسئول نمایشگاه هفته دفاع مقدس قم، مدیر کاروان کربلا و حج و مسئولیت اطلاعات سپاه علی‌بن ابی‌طالب برایش تعلقات دنیوی ایجاد نکند. حقوق ماهانه‌اش را سه جا تقسیم کند؛ یک قسمت را برای خانواده، یک قسمت را برای فقرا و محرومان و یک قسمت را هم برای عزاداری اهل‌بیت(ع) خرج کند. از حداقل امکانات سپاه استفاده می‌کردی. با موتور هوندا این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتی. هیچ‌کس باورش نمی‌شد که تو صاحب پست و مقامی در سپاه باشی. همیشه خودت را وقف مردم می‌کردی. یادش به‌خیر! گاهی که وارد اتاق کارت می‌شدم، کیسه نان خشک و پنیر را ـ که هنوز مقداری از آن در محل کارت هست ـ تعارف می‌کردی و می‌گفتی، مال حلال بخور. آری عزیز سفرکرده! درست است که آخرت، یوم‌الحسرت است؛ اما بعد از رفتن تو، با تمام وجود باور کردم که دنیا هم می‌تواند برای بعضی‌ها مثل من یوم‌الحسرت باشد. بعد از شهادتت بارها حسرت خوردم که چرا مانده‌ام؟ کاش من هم حرف ابوالشهیدین، حاج‌آقا «احمدلو»، امام‌جمعة فقید غرق‌آباد ساوه را گوش می‌کردم که به پسرش حاج‌محمود، می‌گفت، محمود، پسرم! اگر در دنیا می‌خواهی با اهل بهشت هم‌نشین شوی، با عباس نشست و برخاست کن. و عاقبتِ آن نشست و برخاست این شد که حاج‌محمود هم با تو هم‌سفر شد و پرواز کرد، ولی من باز جا ماندم و لحظه‌شمار آن عهدها و قرارهایی هستم که باهم داشتیم. لطفاً قرارمان یادت نرود، من سخت منتظرم. من مانده‌ام و بغض لحظه‌هایی کوتاه با چهره خیس نور در بارش ماه یک حس غریب در دلم می‌گوید هنگام شهادت است ان‌شاءالله منتظر دیدارت، برادرت_ حسین.." "پایان" 📌@shahid_abbasasemi