eitaa logo
سردار شهید حاج عباس عاصمی
335 دنبال‌کننده
166 عکس
59 ویدیو
0 فایل
"هر شهید کربلایی دارد و زمان انتظار آن می‌کشد تا پای آن شهید، بدان کربلا برسد." _سردار شهید عباس عاصمی تولد قم: ۱۳۴۷/۷/۳ شهادت سردشت: ۱۳۹۰/۴/۳۰ نحوه شهادت: ترور توسط گروهک پژاک کانال شهید عاصمی را به دوستان خود معرفی کنید. با مدیریت خانواده شهید🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
°•○●°•🍃•°●○•° یک سال گذشت. اعظم کنار عباسش بود و از آن فشارها و آزارها رها شده بود. حال بهتری داشت. زندگی روی روال دلخواه اعظم بود. عباس مثل سال های اول زندگی، توی ساعات اداری می‌رفت و برمی‌گشت. انگار صورتک لبخند سر در خانه‌شان زده بودند. یکی از همین روزها عباس کنارش نشست. دستش را گرفت و حالش را پرسید. وقتی خیالش راحت شد، از اعظم یک سؤال کرد. سوالی که خودش جوابش را خوب می‌دانست. خوب برنامه ریخته بود و از خوب جناحی حمله‌اش را برنامه ریزی کرده بود. چنان اعظمش را خلع سلاح کرد که چاره‌ای جز بالا آوردن دستمال سفید تسلیم نداشت: _می‌دونی توی این یه سالی که من بخاطر تو تفحص نرفتم، چندتا مادر شهید و همسر شهید می‌تونستن از چشم انتظاری در بیان؟ می‌دونی توی این مدت، تعداد پیکرهایی که پیدا شدن چقدر کمتر بوده؟ می‌دونی تو با این کارت که باعث شدی من خونه بمونم و نرم ماموریت، چه لطمه‌ای به کار پیدا شدن شهدا زدی؟ دلت نمی‌خواست اون همه مادر و همسر شهدا، خانواده ها و بچه‌های شهدا از چشم انتظاری در بیان و دعاهاشون پشت زندگی ما باشه؟ حالا بماند که خود من رو از چه فیضی محروم کردی! °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° تمام لحظه‌های آن مأموریت ها، پراز ماجرا بود. ماجراهای کمیته‌های جست و جوی مفقودین، حس و حالی غریب دارند. شبیه هیچ اتفاق دیگری نیستند. چنان تلخی و شیرینی و غم و شادی و سختی و مشکلات را باهم در آمیخته تجربه می‌کردند که جدا کردن این‌ها ازهم، ناشدنی بود. لحظه‌ی یافتن پیکرهای چندین شهید کنارهم، همان قدر که برایشان شادی آفرین بود( از اینکه مأموریت و مسئولیت خود را انجام داده اند و چندین خانواده‌ی چشم انتظار را خوشحال خواهند کرد)، به همان انداره برایشان غمبار و حزن انگیز بود دیدن پاره‌های استخوان عزیزان این سرزمین. مشکلاتی که از زمین و آسمان می‌جوشید و می‌بارید، همان قدر که سخت بودند، با شیرینی یادآوری نتیجه‌ی این مأموریت‌ها، از سر می‌گذشتند و فراموش می‌شدند. عباس، قانون‌های همیشگی روزانه‌ی خودش را آنجا هم آورده بود. همان دعای عهد و زیارت عاشورای هر صبح راکه در خانه، خودش می‌خواند، آنجا دسته جمعی می‌خواندند. ولی خواندن هر شبِ سوره‌ی واقعه، مخصوص خلوت آخر شب بود. °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° مرحله به مرحله کارها را برنامه ریزی و اجرا می‌کردند. مراجعه به خاطرات و اسناد برای پیدا کردن مناطقی که در دوران جنگ در آن‌ها درگیری شده بود و احتمال داشت پیکرهای مطهری در آن، جا مانده باشد، اولین مرحله بود. سراغ رزمندگان قدیمی می‌رفتند و پرس و جو می‌کردند . حتی اگر لازم می‌شد برای اینکه اطلاعات کاملی به دست بیاورند، شاهدان و حاضران در عملیات ها را دعوت می‌کردند به منطقه. مثل همان موقعی که سردار "حاج محمود احمدی تبار¹" را دعوت کردند و ساعت ها جلسه داشتند تا تمام اطلاعات لازم را از ایشان بگیرند. مرحله ی بعدی این بود که منطقه را به دقیق ترین شکل ممکن شناسایی کنند. بعثی‌های خبیث آن قدر میدان های مین گسترده‌ای در منطقه ایجاد کرده بودند که همواره خطر انفجار آن ها بر لحظه لحظه‌ی فعالیت ها و جست و جوهای بچه‌های تفحص سایه انداخته بود. برای عباس خیلی اهمیت داشت که جان تک تک اعضای گروه را که امانتی در دست خودش می‌دانست حفظ کند و آن ها را به سلامت تحویل خانواده‌هایشان بدهد. *** 1_ایشان از نزدیک ترین دوستان شهید عاصمی بودند که در دوران دفاع مقدس با هم عقد اخوت خوانده بودند و پس از سال ها همراهی در زندگی، در کنارهم به شهادت رسیدند و در کنار هم به خاک سپرده شدند. برای کسب اطلاعات بیشتر در باره شهید به اینجا مراجعه کنید. °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
"بسم الله الرحمن الرحیم" _به وقت جذاب معرفی کتاب رسیدیم📚 *همراه ما باشید 📌@shahid_abbasasemi
📚 |《بیست سال و سه روز》 🔹عنوان (جوان ترین مدافع حرم) به خودی خود آنقدر جذاب هست که دیگر برای خواندن زندگی‌اش دنبال دلیل و مدرک نگردیم.زندگی جوانی بیست ساله که مانند بسیاری از شهدای دفاع مقدس، نه در پی یک تحول آنی، که طی یک فرآیند چند ساله و در مواجه با آثار بزرگ اندیشمندان اسلامی، و غوطه ور شدن و نیل در آثار این متفکران، در مقطعی مهم از تاریخ، تکلیف خود را تشخیص میدهد و پای در عرصه نبردی سهممگین مینهد. 🔹نبردی که باعث میشود در اوج جوانی از بسیاری از تمایلات خود بگذرد، قید تحصیل در خارج از کشور را بزند و  با شناخت و بینشی عمیق، قدم در راهی بگذارد که اعتقاد به آن ذره‌ذره در وجود او شکل گرفته است 🔍 ادامه مطلب را بخوانید👇 khl.ink/f/58301 📌@shahid_abbasasemi
عزیزانم منتظر نظرات شما درباره داستان و کانال هستیم🌱 از توجه شما سپاسگزاریم @Aremas_a
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° گاهی مشکلات بزرگی در مسیر کار برایشان پیش می‌آمد و مدام باید در حال تدبیر و تصمیم های جدید برای مدیریت اوضاع جدید می بودند. هر منطقه ویژگی‌های خودش را داشت و مدیریت نیروها در هر موقعیت، کاری بود که عباس عاصمی، به خوبی از عهده‌ی آن بر می‌آمد. *** عباس خاطرات هر روزش را توی سررسیدی که همراهش بود، می نوشت و این سررسید مثل نامه‌های گزارش رسمی اداری، هر بیست روز یکبار که عباس برمی‌گشت قم، خط به خط از زیر نگاه خانم معلم می‌گذشت. اعظم، تمام صفحات این خاطرات را می‌خواند و لحظه به لحظه خود را تمام این سختی‌های عباسش شریک می‌کرد. درگیری گروه با موش‌های بزرگی که به هیچ خوردنی و پوشیدنی‌ای رحم نمی‌کردند و بچه‌ها از دست جویدن هایشان مجبور بودند مداوم بخشی از وسایل‌شان را دور بریزند! مشکل باران‌های سیل آسای جنوب که منطقه را گاهی تا چند روز زیر آب می‌برد و کار تفحص را غیر ممکن می‌کرد! مشکل خراب شدن ماشین‌ها و نبود امکانات تعمیر به موقع! هماهنگ نشدن به موقع برای رسیدن نیرو! در دسترس نبودن حمام؛ به نحوی که گاهی پیش می‌آمد تا نزدیک بیست روز در حسرت یک دوش آب گرم بمانند! یا حتی روزی که هر دو دسته‌ی عینک عباس شکسته بود و مجبور شد تا چند روز عینک را با نخ روی سرش وصل کند! این‌ها فقط بخشی از سختی‌های کار بود. هر بار که مطلبی بین خاطره‌ها می‌دید که نشان می‌داد عباس درگیر چه کار خطرناکی است، دلشوره و نگرانی به وجودش هجوم می‌آورد و دوباره ذهنش آشوب می‌شد. مثل روزی که عباس نوشته بود: "پام داشت می‌رفت روی مین که یکی از بچه‌ها من رو از پشت کشید و نگذاشت!" یا روزی که خاطره‌ی وحشتناک روی مین رفتن "سعید وفایی" را خواند! یکی از اعضای تیم عباس، وقتی دو گروه شده بودند برای جست و جو، در فاصله‌ای دورتر از گروه عباس، روی مین رفته بود و پایش را از دست داده بود! اعظم این‌ها را می‌خواند و دلشوره‌ها و دلتنگی‌هایش هزار برابر می‌شد و می‌نشست به دعا و نذر و نیاز! °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 هم‌اکنون توئیت KHAMENEI.IR پس از آتش‌بس در لبنان: ✏️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: طوفان اقصیٰ خاموش‌شدنی نیست و رژیم غاصب صهیونی، رفتنی است. 📥 دریافت پوستر 📲 x.com/Khamenei_fa
🕊زیارتنامه‌ی شهدا🕊 " اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم " 📌@shahid_abbasasemi
"مادر از بستر خود آمده امشب به حرم با عصا آمده، انگار خودش بیمار است.." صلی الله علیک یا اباعبدالله.. 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° توی صفحات سر رسید می‌خواند که منطقه‌ی طلاییه، به خاطر جزر و مد زیاد رودخانه و جابه جا شدن گل و لای در طول این سال‌ها، به وضعیتی رسیده که باید شش متر و گاهی تا هشت متر زمین را با بلدوزر حفر کنند تا برسند به سطحی که در زمان جنگ بوده؛ تا بتوانند روی آن زمین، جست و جوی پیکرها را ادامه بدهند. توی صفحات سر رسید می‌خواند که هر وقت پیکری پیدا می‌شود که پلاکی نزدیکش نیست، ساعت ها خاک های اطراف آن استخوان های مطهر را الک می‌کنند و وجب به وجب را می‌گردند تا آن شهید، گمنام برنگردد. برای پیدا کردن پیکرها و برای یافتن پلاک‌ها، میلیون ها صلوات نذر کرده بودند و فرستاده بودند؛ هزارها زیارت عاشورا، صدها روضه‌ی حضرت زهرا سلام الله علیها. کارشان با همین نورانیت ها و سختی ها، گرما، سرما، خاک، مین، انفجار و... عجین بود. *** کار وقتی سخت تر شد که برای پیدا کردن پیکرها مجبور شدند به آن طرف مرز بروند و در خاک عراق جست و جو را ادامه دهند. گرفتار شدن در سین جیم ماموران مرزی عراق، خودش مصیبتی بود! محبت های عباس به مردم منطقه، عاملی شده بود برای اینکه آن ها هم با تیم ایرانی همراهی کنند و چندین مورد گزارش های همین مردم، باعث پیداکردن پیکر پاک چندین شهیدی که دشمن بعثی، مخفیانه در بیمارستان شهر سلیمانیه ی عراق دفن کرده بود، چطور به دست خانواده‌های چشم انتظارشان می‌رسید؟ °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃 یه اتفاق خوب افتاده 😃 ناشر کتاب به مدت محدود تعداد معدودی از این کتاب رو با تخفیف ویژه گذاشته برای فروش 😃😃 اگه دوست دارید زندگی و خاطرات همسر و نزدیکان ایشون رو با قلم داستانی و جذاب بخونید، بزنید روی این لینک 👇👇 و تا کتاب‌ها و مهلت تخفیف تموم نشده، از فرصت استفاده کنید‌. ☺️ https://eshop.jz.ac.ir/index.php?id_product=840&controller=product برای ما هم دعا کنید. ☺️ @shahid_abbasasemi
"بسم الله الرحمن الرحیم" _به وقت جذاب معرفی کتاب رسیدیم📚 *همراه ما باشید 📌@shahid_abbasasemi
📚 |《عایده》 🔹کتاب «عایده» سرگذشت یک بانو است. بانویی از دیار لبنان. دختری متولد سال ۱۹۷۱ میلادی. وقتی جهان، گرفتارِ جنگ سرد میان دو قدرت متوحش در دو سوی عالم بود و میلیون‌ها نفر، حیرانِ این جنگِ دیوانه‌وار، حرکتِ جهان بر مداری پوچ را تماشا می‌کردند و برای بازگشت انسان به مدار ایمان، در انتظار معجزه بودند، معجزه‌ای در پایان همان دهه از راه رسید. درست در روزهای کودکی عایده و هم‌نسلانش، حلاوت یک انقلاب روح‌افزا به کام مستضعفانِ جهان نشست، مردم ایران را از سلطنتِ یک دیکتاتور نجات داد و به فاصله‌ای کوتاه، راه خود را تا مدیترانه گشود. 🔹عایده‌ی قصه‌ی ما که به نوجوانی رسید، نسیم انقلاب خمینی تا ساحل بیروت رسیده بود. او، فرزند خانواده‌ای محترم اما معمولی، تصمیم گرفته‌بود امام‌خمینی را دوست داشته‌باشد، همانطور که امام موسی صدر را دوست داشت. او در چشمان خمینی کبیر، همان برقی را می‌دید که از نگاه موسی‌صدر نمایان بود. عایده شیفته‌ی این نگاه شد و «زندگی در مدار مقاومت» را انتخاب کرد. انتخاب کرد و در مسیری دراماتیک، همسرِ مردی از حزب‌الله لبنان شد. 🔍ادامه را بخوانید: khl.ink/f/58455 📌@shahid_abbasasemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" شهدا سنگ نشانند، که ره گم نشود.." _در شب شهادت حضرت فاطمه‌زهرا سلام الله علیها، منزل شهید عاصمی مفتخر به میزبانی شهیدی گمنام بود..🥀 📌@shahid_abbasasemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"برایش دهه شصت و هفتاد و هشتاد فرقی نمی‌کرد. موج بود؛ آرام و قرار برایش معنا نداشت. کاروان‌های راهیان نور که راه افتاد، می‌رفت منطقه و بساط استقبال از نسل سومی‌های انقلاب را پهن می‌کرد؛ بازمانده بود و باید زینبی عمل می‌کرد، عباس. خستگی نمی‌شناخت. زمین داغ طلاییه خوب یادش هست وقتی نایی نمی‌ماند برای کسی، تازه خودش می‌نشست پشت بیل مکانیکی و خروار خاک را به امید پیدا کردن تکه‌ای از پیراهن آن همه یوسف زیر و رو می‌کرد. اهل علم بود. مشغله و دغدغه برایش بهانه نشد درس و بحث را رها کند. جغرافیای سیاسی نظامی را در دانشگاه امام حسین علیه السلام خواند و همیشه جای مطالعه را در برنامه روزانه‌اش باز نگه داشت. مدیر قابلی هم بود؛ چه در خانه برای همسر و فرزندی که تکیه‌گاه محکم و مامن پرمهرشان بود؛ و چه در واحد اطلاعات سپاه و نمایشگاه دفاع مقدس استان و تیم تفحص قم. و همه می‌دانند این همه توان و تلاش و تحمل از کجا می‌آمد. نان و نمک و نفسش را از حضرت مادر علیه السلام می‌گرفت، عباسِ عاصمی..." متن، منتشر شده از انتشارات حماسه یاران. راوی فیلم، مادرشهید. 📌@shahid_abbasasemi
🕊زیارتنامه‌ی شهدا🕊 " اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم " 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° یکی از روزهای گرم و شرجی جنوب بود. نماز ر و عصر را زیر آفتاب سوزان خوانده بودند و دوباره شروع کرده بودند به کندن و گشتن. یکی از عشایر عراقی را دیدند که دارد نزدیک می‌شود. عباس جلو رفت و مثل همیشه با مهربانی و گرمی، از او استقبال کرد و چند لحظه بعد دوان دوان آمد و به بچه‌ها گفت وسایل رو جمع کنید بریم. این آقا می‌گه جای یه تعداد شهدا رو بلده. رسیدند پشت نهر "کتیمان". تند تند حرکت می‌کردند که ناگهان با دیدن صحنه‌ی پیش رو زانوهایشان از رمق افتاد! یکی خشکش زده بود و متحیر پیش رویش را نگاه می‌کرد؛ یکی نتوانسته بود سرپا بماند و روی خاک‌ها زانو زده بود؛ یکی دستش روی سرش بود و "یاحسین" می‌گفت؛ یکی دستش روی چشمانش بود و شانه‌هایش می‌لرزید..! کربلا بود انگار. گودال قتلگاه پیش رویشان یک خاکریز مربع شکل و کنارش شاید صد دست لباس غواصی! لباس‌های ریخته و پراکنده که رویشان، به قدر سال‌ها، خاک نشسته بود. هر طور بود با پاهای لرزان و چشم‌هایی که از شدت گریه و از حمله‌ی بی امان اشک، بینایی‌ای برایشان نمانده بود، پا پیش گذاشتند. هر لباس را که برمی‌داشتند، استخوان ها از لایش به زمین می‌ریخت. همه روی استخوان مچ دست‌هایشان سیم تلفن بسته شده بود! آن روز، در آن قتلگاه حزن انگیز، پنج هزار پاره استخوان جمع کردند. قلب هایشان دیگر طاقت این همه درد را نداشت، باید کاری می‌کردند تا روحیه‌ها تازه شود و چه تسکینی بهتر از اینکه: "لا یوم کیومک یا اباعبدالله"؟ شروع کردند به خواندن زیارت ناحیه مقدسه. نام امام حسین علیه السلام مرهم تمام دردهاست. یاد "حسین" همه‌ی غم های عالم را از جلوه می‌اندازد: "السلام علی الشیب الخضیب.." °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi