eitaa logo
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
6.8هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.4هزار ویدیو
69 فایل
﷽ [ مـن شنیـدم سـر عشـاق به زانـوے شمـاست و از آن روز سـرم میـل بریـدن دارد ] • ↫زیر نظر خانواده‌‌ محترم‌ شهید "تنھا کانال‌ رسمی‌ شهید در پیامرسان‌ ایتا" 📞| روابط عمومی: @Ghoqnooos_7494 ارتباط باخادم : @Ebno_zahra135 تبلیغات : @Vesal_Tablighat
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃📽| #مصاحبه #قسمت_دوازدهم از گفت وگوی تفصیلی خبرگزاری تسنیم با #خواهر_و_مادرشهید 🌹 تسنیم: نحوه شه
🍃📽| از گفت وگوی تفصیلی خبرگزاری تسنیم با 🌹 تسنیم: در این مدت جای خالی‌اش را احساس کردید؟ : جدای اینکه آیه قرآن می‌فرماید شهدا زنده‌اند ولی من حضورش را با تمام وجودم احساس می‌کنم... آنقدر عشق و علاقه‌ای بین من و محمدرضا بود که اگر محمدرضا به هر شکلی به غیر از شهادت از این دنیا می‌رفت به خانواده گفته بودم که من را هم باید همراه محمدرضا دفن کنید و کسی بودم که شاید به مراسم هفتم محمدرضا هم نمی‌رسیدم اما حالا این مقام شهادت یک مقام عظیمی است که باعث شده ما آرامش داشته باشیم. هر موقع که دلتنگش می‌شویم پیش ما می‌آید و حتی بوی عطر خاصی را که استفاده می‌کرد را استشمام می‌کنیم. بارها شده هیچ کس در خانه نبوده و وقتی وارد خانه شدیم متوجه شدیم که بوی عطر محمدرضا در خانه است,حتی یکبار من از سرکار به خانه آمدم و اینقدر بوی عطرش زیاد بود که با تعجب رفتم و تلفن را برداشتم که به شوهرم زنگ بزنم وقتی تلفن را برداشتم دیدم خود تلفن بوی عطر می‌دهد و برایم خیلی عجیب بود... مجلس شهید رسول خلیلی که از ما دعوت کرده بودند و رفته بودیم, من اصلا طاقت نداشتم در این مجلس بنشینم و آنقدر از محمدرضا و رسول صحبت کردند که حالم خیلی بد شد. همین که نیت کردم بلند شوم یک لحظه بوی عطر محمدرضا آمد و کنار من صندلی خالی بود و احساس کردم محمدرضا کنار من نشسته که حتی برخورد شانه‌هایش را احساس کردم. در خانه مدام احساسش می‌کنیم و با او حرف می‌زنیم صبح که دلم برایش تنگ می‌شود و گریه می‌کنم شب به خوابم می‌آید و من را دعوا می‌کند و می‌گوید «برای چه ناراحتی؟» از نحوه شهادتش هیچ کسی چیزی به من نمی‌گفت و دوستش که در سوریه با او بود از جواب دادن طفره می‌رفت. هنوز پیکر محمدرضا دفن نشده بود, در شب شهادت امام رضا حالم خیلی بد شد و خوابیدم همین که سرم را روی بالش گذاشتم محمدرضا به خوابم آمد و به صورت واضح می‌گفت: «فلانی را اینقدر سوال‌پیچ نکن وقتی سوال می‌کنی اون غصه می‌خوره,دوست داری نحوه شهادت من را بدانی من بهت می‌گویم» و من را برد به آنجایی که شهید شده بود و لحظه شهادت و پیکرش را به من نشان داد که حتی بعد از این خواب نحوه شهادت را برای فرماندهانش توضیح دادم آنها تعجب کردند و گفتند شما آنجا بودید که از همه جزئیات با خبر هستید... ... 🍃🌹 @shahid_dehghan🌹🍃
🍃📚|روایت زندگی برگرفته شده از کتاب ♦️ دوران شیر خوارگی محمدرضا،سوره (طه)را می خواندم وبه او شیر می دادم. همان زمان این سوره را حفظ شدم وآن حالت معنوی و مهر مادری برایم لذتبخش بود. 🔺نقل شده از 🌹 🍃📚 @shahid_dehghan📚🍃
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃📽| #مصاحبه #قسمت_سیزدهم از گفت وگوی تفصیلی خبرگزاری تسنیم با #خواهر_و_مادرشهید 🌹 تسنیم: در این مد
🍃📽| از گفت وگوی تفصیلی خبرگزاری تسنیم با 🌹 خواهر شهید : مراسم هفتم محمدرضا که در مدرسه عالی برگزار شد اولین باری بود که کاملا وجودش را احساس کردیم. من هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم که وارد مدرسه عالی شوم و محمدرضا آنجا نباشد. آن روز حالم بد شد و فضا برایم سنگین بود. از مراسم بیرون آمدم و در آن راهرو راه می‌رفتم و سر محمدرضا غُر می‌زدم. چند دقیقه بعد بوی عطر محمدرضا اطرافم پیچید و تپش قلبم زیاد شد. دور و برم را دیدم اما کسی آنجا نبودو مطمئن شدم محمدرضا پیشم آمده. در خوابم هم می‌آید و یکسری غُرغُرهایی می‌کند و نشان می‌دهد که حواسش به ما است. ♦️تسنیم: با توجه به اینکه محمدرضا دهه هفتادی بوده و بسیاری از جوانان تحت تاثیر او قرار گرفتند در این مدت عنایت خاصی شامل حال کسی شده؟ : خیلی از این موضوعات اتفاقا افتاده است. یک مورد که برای خودم نیز عجیب بود و برای دیدنش نیز به شیراز رفتم. آن جوان را در یک یادواره ای که برای محمدرضا در شیراز گرفته بودند,دیدم. با اینکه دو ماه از اتفاقی که برایش افتاده بود, وقتی من را دید فقط گریه می‌کرد. او تعریف می‌کرد که فردی 32 ساله هستم که تا پانزده سالگی بچه‌ای پاک و طاهر بودم و قرآن‌خوان و نماز خوان و اهل مسجد بودم... به سبب آشنایی با دوستان ناباب از راه به‌در شدم و 17 سال خدا و ائمه را منکر شدم و هیچ چیز را قبول نداشتم و هر گناهی که بگویید از من سر زده است. اسم من مصطفی بود بعد از آنکه آن اتفاق برایم افتاد یک اسم عجیب و غریب برای خود گذاشتم و بعد از آن اتفاق حتی پدر و مادرم من را عاق کرده بودند و از خانه خود بیرون کرده بودند.یک شب نزدیک اذان صبح دیدم یک جوانی مرا صدا می‌زند : «حاج مصطفی پاشو وقت نماز است» من بلند شدم و نشستم و خیلی متعجب شدم و دوباره خوابیدم,دوباره آن پسر به خوابم آمد و گفت : «حاج مصطفی پاشو یک ربع به اذان مانده پاشو نماز بخوان» این را که گفت بلند شدم و چهره‌اش به دلم نشست. 10 روز در اینترنت دنبال این شخص بودم که بعد پیدایش کردم و با او آشنا شدم... آن جوان می‌گفت: محمدرضا آنقدر بر روی من اثر گذاشته که با همه آن دوستانم قطع رابطه کردم و از همه گناهانم توبه کردم و به خاطر توبه‌ام و مال‌های حرامی که کسب کرده بودم, تمام زندگی‌ام را فروختم تا مال‌های حرام از زندگی‌ام بیرون برود و حقوق ضایع شده را به صاحبانش بازگردانم و حتی برای جلب یک رضایت 4،5 بار به مازندران رفتم تا حق ضایع شده را بازگردانم... مواردی دیگر و چیزهای عجیبی رخ می‌داد که روحیه‌ام منقلب شدیم که به نظرم دلیل این اتفاق این است که محمدرضا سن و سال کمی دارد و برای همه عجیب است که این جوان با این سن و سال رفته و دفاع کرده است... محمدرضا یک معامله با خدا کرده و به خاطر این معامله خدا خریدارش شد. ... 🍃🌹 @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃📽| #مصاحبه #قسمت_‌چهاردهم از گفت وگوی تفصیلی خبرگزاری تسنیم با #خواهر_و_مادرشهید 🌹 خواهر شهید :
🍃📽| گفت وگوی تفصیلی خبرگزاری تسنیم با 🌹 تسنیم: کلام آخر؟ : محمدرضا فوق‌العاده از خودش مراقبت می‌کرد. ظاهر امروزی داشت و اصلا به ظاهرش پایبند نبود. به خاطر پاکی و صداقت درونش خدا خریدارش شد. محمدرضا موقعیت‌های زیادی داشت و می‌توانست کارهای زیادی که همه جوانان می‌کند را انجام دهد اما محمدرضا در چارچوب‌های مشخص حرکت می‌کرد.با تمام وجود می‌گفت من سرباز امام زمانم و سر این موضوع می‌ایستاد.با دوستانش خیلی صمیمی بود و راحت با همسر یکی دو تا از دوستانش که نامزد کرده بودندصحبت می‌کرد ولی نگاه و رفتار حرامی نداشت... یکبار صحبت خواستگاری محمدرضا شد من گفتم محمدرضا از فاصله خانه تا دانشگاه روزی صدتا عروس می‌بیند این جمله را که گفتم محمدرضا اینقدر مسخره‌بازی و بگو بخند کرد و گفت «صدتا چیه دویست‌تا سیصدتا، بیشتر مامان چشمات را بستی» به محمدرضا گفتم که وقتی بیرون می‌روی مگر چشم‌بند می‌بندی که اینها را نمی‌بینی؟ اما محمدرضا طفره می‌رفت و خیلی پیگیر شدم تا آخر گفت « مامان به خدا قسم نمی‌بینم,اگر من بخواهم سرباز امام زمان شوم و با این چشمهایم صورت امام زمان را ببینم آیا با این چشم‌هایم می‌توانم آدمهای اینجوری را ببینم؟» و وقتی این حرف را زد خیلی متعجب شدم و نتوانستم چیزی به او بگویم. محمدرضا به خاطر این چیزها بود که با خدا معامله کرد, در این دنیا هم اهل معامله بود و هر وقت مرا با موتور جابه‌جا می‌کرد می‌گفت کرایه‌ات اینقدر شده و تا ندهی من داخل نمی‌آیم! در آن معامله که با خدا کرد به خدا گفت خدایا من یک حاجت دارم و حاجتم شهادت است و شما می‌گویید که این کار حرام است باشد انجام نمی‌دهم ولی خدایا من دربست در اختیار شما هستم و یک حاجت دارم که آن را برآورده کنید. محمدرضا در این راه سماجت کرد و با چشم باز به سوریه رفت و می‌دانست آن طرف چه خبر است و هیچ مشکلی در زندگی نداشت و با اعتقاد رفت و دفاع جانانه‌ای کرد ... 🍃🌹 @shahid_dehghan🌹🍃
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃📝| شعرمورد علاقه ے #آقا_محمدرضا که سروده ی مادرشان استـ.. #شهید_محمدرضا_دهقان 🌸💌| @shahid_dehghan
🍃📝| درد عشاق را به کجا باید برد.... بر در میکده ے یار وفا باید برد... چون که عاشق سر و دست مےبازد..... سخن باختنش را به خدا باید برد.... هیچگاه فکر نمےکردم دو بیتی که بعد از شهادت دومین شهید خانواده یعنی برادرم سرودم روزی و روزگاری مصداق عینی پیدا کند..... سال شصت و شش در آن شب سرد و بی روح پیکر بی جان برادرے نازنین که از جان بیشتر دوستش داشتم در آغوش کشیدم..... برادرے که فقط سرش آسیب دیده بود..... اما نمی دانم چرا در شعرم سخن از فدا کردن سر و دست به میان آوردم..... اما نه ..... می دانم.... چرا که در تقدیر من چنین نوشته بودند که بعد بیست و هشت سال .... شاهد در آغوش کشیدن فرزن برومندم،پسرم،پاره جگرم،باشم که هم سر را فداے یار کرده بود و هم دست را ..... خدایا قسم به قطره قطره هاے خون ها ،بر دل پر درد من مرهم باش.... امان از دل صبور... 🔹به روایت 💜 . 🌸💌| @shahid_dehghan
🍃📚| خاطرات کتاب ابووصال 📝 در دوران تحصیلی راهنمایی آثار تربیتی خانواده به خوبی در او نمایان شد و پس از اتمام دوران راهنمایی با مشاوره و توصیه مدیر مدرسه که روی اعتقادات بچه ها کار میکرد، او را در مدرسه ای که همین هدف را داشت ثبت نام کردند. دبیرستان امام صادق(ع) انتخاب شد، با اینکه هر دو آزمون ورودی رشته ی معارف و ریاضی آن دبیرستان را با رتبه های عالی قبول شده بود، اما رشته ی معارف را انتخاب کرد و به تحصیل ادامه داد. 📝| نقل شده از ۱۹ 🍃📚| @shahid_dehghan
‍ ‍ ‍ 🍃♥️ | 🍃 ... به یادآور زمانی را که با ذکر اباعبدالله از شیره جانت به کام فرزندت ریختی... به یاد آور زمانی را که در کودکی به فرزندت یاد دادی در درگاه پروردگارش بایستد... به یادآور زمانی راکه در نوجوانی تمام تلاشت را کردی که توجهش جلب شود به پاکترین افراد سرزمینش و بهترین روزهای سال را در سفرهای گذراندی که روح و جان فرزندت با پیوند بخورد... به یادآور زمانی راکه فرزندت به جوانی رسید وهربار در برابرت قدم زد، برایش وان یکاد زمزمه کردے... به یاد بیاور زمانی راکه سحرگاهان بااشک چشمانت از پروردگارت خواستی حافظ جوانت باشد و عاقبتش را بخیر کند... و به یادآور زمانی را که ازاو پرسیدی: چرا باسر برگشتی ؟؟ 🍃 .... به یادآور زمانی راکه جوانی ات را گذاشتی پای حفظ و خدمت به حضرت ... به یادآور زمانی راکه میتوانستی مثل خیلی از هم قطارانت بااسم و رسم برای خودت امکانات فراهم کنی... به یادآور زمانی راکه میتوانستی مرفه زندگی کنی اما مرام و عقیده ات را به توجیهات و مقام نفروختے... به یادآور زمانی راکه ترجیح دادے سخت زندگی کنی اما باشرافت... به یادـآور زمانی راکه بی چون و چرا فرزندت را به دفاع از فرستادے... 🍃انتظار نداشته باشید در لحظه سال های جدید دستش را بگیرید و قامت مردانه اش را در آغوش گیرید و اورا ببوسید و برایش بخواهید... او در بالاترین مقامها به نظاره تان ایستاده و آرزویش برایتان سلامت، سعادت و آرامش است... کوه بزرگی که قراربود تکیه گاهتان باشد، حالا سایه سرتان شده... ، دست مریزاد، 🍃خودتان در گوشش زمزمه کردید: اگر زنده مانَد، قضا می شود... ♦️💌| پست اینستاگرامے 🍃❤️| @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃📝| شعرمورد علاقه ے #آقا_محمدرضا که سروده ی مادرشان استـ.. #شهید_محمدرضا_دهقان •﴾ @shahid_dehghan
🍃🌹| درد عشاق را به کجا باید برد.... بر در میکده ے یار وفا باید برد... چون که عاشق سر و دست مےبازد..... سخن باختنش را به خدا باید برد.... هیچگاه فکر نمےکردم دو بیتی که بعد از شهادت دومین شهید خانواده یعنی برادرم سرودم روزی و روزگاری مصداق عینی پیدا کند..... سال شصت و شش در آن شب سرد و بی روح پیکر بی جان برادرے نازنین که از جان بیشتر دوستش داشتم در آغوش کشیدم..... برادرے که فقط سرش آسیب دیده بود..... اما نمی دانم چرا در شعرم سخن از فدا کردن سر و دست به میان آوردم..... اما نه ..... می دانم.... چرا که در تقدیر من چنین نوشته بودند که بعد بیست و هشت سال .... شاهد در آغوش کشیدن فرزن برومندم،پسرم،پاره جگرم،باشم که هم سر را فداے یار کرده بود و هم دست را ..... خدایا قسم به قطره قطره هاے خون ها ،بر دل پر درد من مرهم باش.... امان از دل صبور... 🍃🌹 . •┄❁🌹❁┄• @shahid_dehghan •┄❁🌹❁┄•
‌‌ارتباط بـا خــدا🌹 از اون بچگی خیلی باخـدا دوست بود! تو سن ۴-۵ سالگی یکبار که وارد اتاقش شدم، دیدم پای تخت اش نشسته و داره باخـدا حرف میزنه و میگه خدایِ تُپُل مُپُل خودم🤔😄 الان هم به عکس هاش نگاه کنید میبینید که بچگیش خیلی تپل بود🤗 هروقت باخـدا حرف میزد، فک میکرد خـدا شبیه خودشه و ویژگی های خودشو به خـدا نسبت میداد🙂 🍃| @shahid_dehghan
‌‌ارتباط بـا خــدا🌹 از اون بچگی خیلی باخـدا دوست بود! تو سن ۴-۵ سالگی یکبار که وارد اتاقش شدم، دیدم پای تخت اش نشسته و داره باخـدا حرف میزنه و میگه خدایِ تُپُل مُپُل خودم😄 الان هم به عکس هاش نگاه کنید میبینید که بچگیش خیلی تپل بود هروقت باخـدا حرف میزد، فک میکرد خـدا شبیه خودشه و ویژگی های خودشو به خـدا نسبت میداد🙂 🍃| @shahid_dehghan
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔺پیام به مناسبت راه اندازی کانال رسمی شهید در باسلام و احترام خدمت همه دوستان در کانال شهیددهقان در پیامرسان "بله" در این برهه از زمان که وظیفه ما به عنوان طلایه دار گفتار و کردار شهدا، بسی سنگین است و چشم و گوش جوانان جویای مرام شهدا به کلام و اعمال ماست باید بیش از پیش مراقب خود بوده در هر زمینه ایی الگو و نمونه باشیم، در جهت گیری های سیاسی جانب میانه و خط ولایت فقیه فراموشمان نشود. آرزوی قلبی من پویایی و شکوفاشدن تمام استعدادهای درونی شما تحت لوای رهبری ست. ممنون بابت راه اندازی این کانال و دعوت من به این محفل شهدایی، پاینده و پیروز باشید. (مادرشهیددهقان) به کانال رسمی شهید در پیام رسان بله بپیوندید👇 🌸•| https://ble.ir/shahiddehghan |
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
『📽| میخواین یکی از شیطنت هاشو براتون بگم؟🙊 مدیر دبیرستانش با من تماس گرفت که کارم دارد، از محل کارم راهی دبیرستانش شدم. در بدو ورود اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد راهروی تاریک آنجا بود،باتعجب از مدیر سوال‌کردم، مدیر برگشت و‌گفت‌که‌دقیقا‌برای‌همین‌موضوع‌شما‌را‌خواستم.🙄 بعد یک‌فیلم به‌من نشان‌داد که دوستانش با گوشی گرفته بودند.زنگ های تفریح یا ورزش او در راهرو خیز بر می‌داشت و با پرشی بلند دستش را به قاب مهتابی می زد که قاب لامپ از سقف کنده می شد و می شکست.🤭😂آن سال خیلی هزینه‌ی‌مهتابی و لامپ به دبیرستانش پرداختیم.😅 🔺نقل از •۰ ↻💌@SHAHID_DEHGHAN💌