.
به دریا میزند اینجا دل آهوی بیابان هم
به پابوسی میآید از مسیر دور، باران هم
زیارت میکنندت عاشقان در باد و بوران هم
ز تو رو برنمیگرداند این زلف پریشان هم
۱۴۰۳.۰۸.۰۶
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
اِن شاءالله ۱۰ روز دیگه قسمت شه نائب الزیاره همگی شما میشم...
خوشبحال اونایی که الان حرم هستند.
چه بارونی، بدون چتر باید بری زیر این بارون
✨ پیکر مطهر «شهیده معصومه کرباسی» در حرم حضرت احمد بن موسی علیهالسلام در شیراز آرام گرفت.
دو رکعت نماز لیلهالدّفن به نیت «شهیده معصومه کرباسی فرزند حسین» هدیه بفرمایید.
تا نماز صبح فرصت هست.
#شهید_معصومه_کرباسی🌹
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ با کدام چشم به امام زمان(عج) نگاه کنم؟
آقای معلم* معتقد بودند خدمت حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف رسیدن خیلی مشکل است. یکی از ارادتمندان نقل کرده است:
به آقای معلم دامغانی عرض کردم؛ آقا شما توسلی در طول زندگی خود نگرفتید که خدمت حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) برسید؟
گفتند: نه.
یک وقت دیگر به آقای معلم گفتم: آقای معلم شما ختمی نگرفتید که آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را ببینید.
گفتند: نه.
گفتم: آقا پس یک ختم به ما بدهید.
گفت: برای چه ختم میخواهی؟
گفتم: خوب شما خودتان چرا ختم نگرفته اید؟
گفت: راستش من فکر کرده ام حالا ختم هم بگیرم! امام زمان را هم ببینم! اما با کدام چشم به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نگاه کنم! من که خجالت میکشم، با چشمی که به این سو و آن سو می رود، به حضرت نگاه کنم. این چشم هرزه صاحبش باید خجالت بکشد به آن وجه الله نگاه کند. امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) وجه الله است.
عجب! مردی که تمام شب های جمعه بیدار بود. مردی که تمام شب های دیگر یک ساعت و نیم به اذان صبح بیدار بود، ایشان چنین بگویند ما دیگر باید چه بگوییم؟
با کدام چشم به امام زمان(عج) نگاه کنیم؟!
____________________
*مرحوم علی اکبر معلم دامغانی، عارف معاصر عموی شاعر معروف علی معلم. امام خمینی رحمه الله علیه از سالهایی که درس حاج شیخ عبدالکریم حائری شرکت میکردند، با مرحوم معلم رفیق و همدرس بودند. از کسانی که با ایشان مراوده داشتند می توان به مقام معظم رهبری، آیت الله جوادی آملی، مرحوم حاج آقای مروی، حاج آقای صدیقی و حاج آقای فاطمینیا اشاره کرد.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
ای باد صبا برسون به حسین،
سلام منو سلام بر حسین
ای قاصد دل برسون به حسین،
پیام منو سلام بر حسین....
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دلتنگ میشی به آسمان نگاه کن،
چون خدا فرمود:
نگاههای تو را به طرف آسمان میبینم...
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
همیشه دنبال خوب کردن حال دیگران بود. یک ویژگی که خیلی در او پررنگ بود مسئولیت پذیریش بود. محال بود مسئولیت قبول کند و آن را به سرانجام نرساند. در روزهای آخر هم منطقه که فرماندهان دستور به آزاد شدنش را داده بودند، را به یاری رزمندگان دیگر به طور کامل آزاد کرد و بعد به شهادت رسید و این یعنی آخرین ماموریت خود را هم تکمیل کرد و بعد رفت.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 استاد شجاعی: قلب رقه فوقالعاده فیلم مهمیه؛ به چند دلیل ...
💬 قربة إلی الله این فیلم رو ببینید
⭕️برای اکران #قلب_رقه در مدرسه، مسجد، دانشگاه و.. از راههای زیر ثبتنام کنید:
🌐 ekranmardomi.ir/movie/the-heart-of-aqqah
☎️ 02142795050
سینماانقلابمیخواهد|اکرانمردمیعمار🔻
eitaa.com/joinchat/1112277110C952842dfba
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_شصت_و_هفتم چشمانم را گشودم و دیدم همانطور که کنارم نشسته، صورتم را نوازش می کن
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_شصت_و_هشتم
بهقدری با محبت نگاهم میکرد و طوری با احساس سوال کرد که دلم میخواست همه چیز را همینجا برایش بگویم و نمیدانم این حالم چه با دل او کرده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و هرآنچه امشب در کوچه از دلم دریغ کرده بود، حالا همه را بیدریغ به پایم میریخت که مرا محکم میان دستانش گرفته و لحنش غرق عشق بود:
«من بمیرم نبینم تو انقدر ترسیدی عزیزدلم! بگو من چی کار کنم تا آروم بشی، هر کاری بگی انجام میدم، فقط نترس!»
همانطور که سرم روی قلبش بود، موهایم را نوازش میکرد و با آهنگ آرامشبخش صدایش زیر گوشم میخواند: «کسی تو خواب اذیتت میکرد؟ از دست کی فرار میکردی؟ چرا به من نمیگی از چی اینهمه میترسی؟»
و سؤال آخرش، دست دلم را رو کرد: «عامر کیه؟ همسر سابقته؟»
تپشهای قلبش درست زیر گوشم بود و نبض احساسم را خوب گرفته بود که عطر ملیح پیراهنش به صورتم میخورد و من میان دریای اشک دلم را رها کردم:
«مهدی من خیلی از عامر میترسم، اون خیلی اذیتم میکرد. هر شب مست میومد خونه و تا وقتی جون داشت کتکم میزد. چهار سال تو خونهاش شکنجه شدم و هنوز خیلی شبها خواب میبینم داره کتکم میزنه...»
با هرکلمه انگار جانش آتش میگرفت که حرارت نفسهایش بیشتر میشد و با لحنی غرق بغض گله کرد: «چرا تا حالا به من حرفی نزده بودی؟ من الان باید بفهمم تو انقدر اذیت میشی؟»
خواستم صدایم را بهتر بشنود که از تنش فاصله گرفتم و او دیگر نمیخواست از آغوشش جدا شوم که دوباره سرم را به سینهاش چسباند، قطره اشکش روی پیشانیام چکید و آهسته زمزمه کرد: «بگو عزیزم! هر چی تو دلته برام بگو!»
شاید سالها بود چنین آغوشی برای درددل میخواستم که با اشک چشمانم، زخمهای مانده بر دلم را نشانش دادم و او ناز اشکها و شکایتهایم را با هم میخرید و در آخر فقط یک جمله پرسید: «آخه چرا با همچین آدمی ازدواج کردی؟»
سؤال سادهای پرسید که پاسخش بسیار سخت بود و من چه میتوانستم بگویم؛ عامر مرا به عشق مهدی متهم میکرد و با عکسی شیطانی آزارم میداد و نمیدانستم دوباره از جانم چه میخواهد که باز از گفتن حقیقت طفره رفتم و فقط به نورالهدی اشاره کردم: «برادر همون دوستم بود که با هم اومدیم ایران.»
تا حدودی نورالهدی را میشناخت و باورش نمیشد برادر همسر ابوزینب چنین جانوری باشد که با حالتی عصبی نفس بلندی کشید و همزمان صدای اذان صبح از مأذنههای بغداد بلند شد.
حال خراب من باعث شده بود حتی سحری خوردن فراموشمان شود و خواستم عذرخواهی کنم که سرشانههایم را گرفت و رو به چشمان خیسم خندید: «فدای سرت عزیزم!»
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_شصت_و_هشتم بهقدری با محبت نگاهم میکرد و طوری با احساس سوال کرد که دلم میخوا
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_شصت_و_نهم
روضۀ روزهای زندگیام در زندان عامر، کاسۀ چشمانش را از گریه لبالب کرده و لبهایش به رویم میخندید تا آرامم کند، با هر دو دستش ردّ پای اشک را از صورتم پاک کرد و خبر نداشت امشب دوباره با تهدیدی وحشتناک به جانم افتاده که با لحنی لبریز متانت، تلاش میکرد آرامم کند:
«دیگه از هیچی نترس! هر چی بوده تموم شده، تو دیگه پیش منی، خودم مراقبت هستم و نمیذارم هیچکس اذیتت کنه!»
دلم پَر میزد ماجرای پیامهای امشب را برایش بگویم اما حیا میکردم راز آن تصویر و قصۀ عشق قدیمیام به خودش را فاش بگویم که در سکوتی ساده فقط نگاهش میکردم تا دستم را گرفت و به شوخی گفت: «سحری که از دستمون رفت، تا نماز از دستمون نرفته بریم وضو بگیریم.»
انگار وحشت امشب و حکایت تنهاییام، دل مهدی را که این روزها همیشه دور از من سرگردان بود، هوایی عشقم کرده و قفل قلبش را شکسته بود؛ حالت چشمانش تغییر کرده و عطر عشق در لحنش پیچیده بود اما میترسیدم اینبار من و او با هم قربانی جنون عامر شویم که بعد از نماز صبح، او از خانه رفت و من از ترس تهدید عامر، هر ثانیه هزار فکر بد میکردم.
معمولاً روزها یکبار تماس میگرفت و امروز میخواست برایم سنگ تمام بگذارد؛ مرتب پیام میداد و زنگ میزد تا حالم را بپرسد که پیام آخر را به امید خواندن کلام شیرینش باز کردم و طعنه تلخ عامر حالم را به هم زد: «آقا تشریف بردن سر کار؟ الان تنهایی؟ آدرس بدم میتونی بیای ببینمت؟»
حتی نگاهم از ترس میلرزید؛ فقط در ذهنم دنبال چارهای بودم و از سرِ ناچاری تصمیم گرفتم با نورالهدی تماس بگیرم که پیام بعدیاش امانم نداد:
«من آمار تمام رفت و آمدهاتون رو دارم. مهدی دیشب از سوریه برگشته و امروز ساعت ۶:۲۰ از خونه رفت بیرون و تو الان تنهایی. پس بهتره خیلی منو معطل نکنی وگرنه یه کاری میکنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی!»
باور نمیکردم اینقدر دیوانه باشد که پس از طلاق و با وجود عشق آن دختر عربِ اسرائیلی، باز دست از سر من برنمیدارد و خبر نداشتم کار دیوانگیهایش به بدتر از اینها کشیده که اینبار دیگر عشقم هدف بود نه خودم!
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گریه دار است،
عجب این لقب ام البنین💔
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
61.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #گزارش_تصویری
غوغای محله نارمک شمالی در حمایت از خط مقدم مقاومت
و هیچ مالی کم یا زیاد (در راه خدا) انفاق نکنند و هیچ قدمی برداشته نشود جز آنکه در نامه عمل آنها نوشته شود تا خداوند بسیار بهتر از آنچه کردند اجر به آنها عطا فرماید. ( سوره توبه آیه ۱۲۱)
#فرجام
#پارک_احدزاده
#راه_نصرالله
#پویش_بازاریاری
#ایران_همدل
@sepahsalarbanooo🌹🕊
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
﷽
كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللهِ وَ كُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْياكُمْ ثُمَّ يُميتُكُمْ ثُمَّ يُحْييكُمْ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ
چگونه به خداوند كفر ميورزيد؟ در حالى كه شما مردگان [و اجسام بىروحى] بوديد و او به شما زندگى بخشيد؛ سپس شما را مىميراند؛ و بار ديگر شما را زنده مىكند؛ سپس به سوى او بازگردانده مىشويد؟!
آیه ۲۸/#سوره بقره📝
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
didar-dar-meh-ali.mp3
12.31M
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ تشرف در مه...
یاصاحب الزمان ادرکنی
یاصاحب الزمان اغثنی....
#استاد_عالی🎙
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
خانوادههای خانم زهرا حسنی و دکتر محمد صالحه که از شهدای حادثه هواپیمای اوکراینی بودن، تمام زیورآلات متعلق به این زوج شهید رو برای کمک به مردم لبنان، اهدا کردند.
پ.ن: احسنت به بازماندگان محترم این دو شهید که باعث شدند باز هم دعای خیر بیشتری به این دو عزیز برسه و آنها رو هم سهیم کردند.
#ایران_همدل🇮🇷🇵🇸🇱🇧
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
ما دو پیاله ایم که لبریز باده ایم
این دو پیاله را به ملک هم نداده ایم
تا وقت میکنیم حسینیه می رویم
ما سالهاست شیعه ی گریان جاده ایم
با هر سلام صبح به آقای بی کفن
انگار روبروی حرم ایستاده ایم
با رعیتی خانه ی ارباب با وفا
احساس میکنیم که ارباب زاده ایم
شکر خدا که نان شب ما حسین شد
ممنون لطف مادر این خانواده ایم
بال ملائک است که ما را میاورد
یعنی سواره ایم اگرچه پیاده ایم
داریم با حسین حسین پیر میشویم
خوشحال از این جوانی از دست داده ایم...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 آه از غمی که تازه شود با غم دگر... #قسمت_اول پیش از اینها لاذقیه سوریه به همه مردم لبخند میزد شه
💠 آه از غمی که تازه شود با غم دگر...
#قسمت_دوم
محمد پورهنگ طلبه بود طلبه ای جوان، اما چهره و شناخته شده در آن طرف مرزها، جایی در میان خانه های کشور جنگ زده سوریه.
طلبه ای که آرزویش بود یکی باشد مثل شهید اندرزگو؛ مثل او جوان و فعال.
مبلغی که دوست داشت همراهی تمام و کمال خانواده اش را هم در این مسیر داشته باشد که داشت.
دوست داشت آخر و عاقبتش هم مثل شهید اندرزگو باشد؛ شهید شود که همین هم شد. از آن روزها و از آن آرزوها بیشتر از چند سال گذشته است و آرزو به واقعیت تبدیل شده است.
اما زندگی مشترک چهار سال و هفت ماهه زینب پاشاپور در کنار طلبه جوان با شهادت و ترور بیولوژیک به پایان نرسید؛ او هنوز هم با محمد پورهنگ با نوشته هایش، با حمایتهایش و با تفکراتش زندگی می کند...
حالا فاطمه و ریحانه چند ماهه آن روزها ۹-۱۰ ساله شده اند و با خاطرات پدرشان و هدیه هایی که مادرشان از طرف پدر برایشان میخرد بزرگ میشوند.
اما هرچه از پدر خاطرات محو و کمرنگی دارند دایی شان را به خوبی به خاطر دارند؛ کسی که از هزاران کیلومتر آن طرفتر و جایی که خودشان هم چند ماهی از روزهای کودکیشان را آنجا گذراندند با او تماس تصویری میگرفتند و برایش از شیرین کاریهایشان میگفتند.
اما هنوز ۵ سال نشده که دایی شان هم همسفر پدر شده است و آنها مانده اند و خاطراتی از دایی و پدری که روزهای جوانیشان را در شهرهای سوریه گذرانده و هوای آنجا را به هوای دفاع نفس کشیده اند....
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
يه عصر قشنگ
يه دل خوش
یه جمع صمیمی
آرزوى امروز من براى شما
عصرتون بخیر و شادی 🍎🍇
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
قبل از آخرین اعزام مادرش به او گفت: برای اربعین همه به کربلا میروند، تو داری به سوریه میروی؟
محمدحسن جواب داد: حضرت زینب (س) تنهاست؛ میروم تا تنها نباشد.
#وصیت_نامه:
مرا در قم دفن کنید تا در پناه بیبی فاطمه معصومه (س) که سالها جیرهخوارش بوده باشم. مقداری تربت سیدالشهدا (ع) و مقداری از تربت شهدای شلمچه را همراهم بگذارید. شاید مشمول شفاعت آنها شوم. همچنین دستمال مشکی اشکم که خدا قبول کند در روضههایم همراهم بوده آن را هم همراه بگذارید.
🕊سالروز شهادت ۸ آبانماه سال ۱۳۹۷/ اربعین حسینی در ریف سوریه
طلبه #شهید_محمدحسن_دهقانی
خادم حرم #حضرت_معصومه(س) و مدافع حرم #حضرت_زینب(س)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 شیخ «نعیم قاسم» دبیرکل حزبالله لبنان شد
حزبالله لبنان با صدور بیانیهای اعلام کرد، شورای رهبری حزب الله با انتخاب شیخ نعیم قاسم به عنوان دبیرکل جدید حزبالله موافقت کرد.
شیخ نعیم قاسم از سال ۱۹۹۱ معاون دبیرکل حزبالله بود و به همراه امام موسی صدر در تشکیل جنبش «امل» یا «حرکه المحرومین» و نیز در تأسیس حزبالله لبنان مشارکت داشت.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_شصت_و_نهم روضۀ روزهای زندگیام در زندان عامر، کاسۀ چشمانش را از گریه لبالب کرده
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_هفتاد
نمیخواستم به هیچکدام از پیامهایش جوابی بدهم، نمیتوانستم تلفنم را خاموش کنم مبادا مهدی بیشتر شک کند و فقط باید راه آزار و اذیتش را میبستم که شماره را مسدود کردم اما به چند ساعت نرسیده، با شمارهای دیگر پیام داد:
«دختر تو دیوونهای! من میگم میدونم اون یارو دیشب از کجا برگشته و دارم میبینم کِی از خونه رفته بیرون، بعد تو منو بلاک میکنی؟ من اگه بخوام همین الان میام تو خونه، پس کاری نکن که عصبی بشم.»
از اینهمه نزدیکیاش به زندگیام، قلبم تندتر از همیشه میزد و میترسیدم وارد خانه شود؛ بلافاصله تمام در و پنجرهها را قفل کردم و یک لحظه از زینب جدا نمیشدم که حاضر بودم هر بلایی سر خودم بیاید اما یک تار مو از سر امانت مهدی کم نشود.
نمیدانستم آدرس ما را از کجا پیدا کرده و دیگر از در و دیوار این خانه ناامن میترسیدم؛ با دهانی خشک از تشنگی و روزهداری فقط زیر لب آیتالکرسی میخواندم و تنها به فکرم رسید با نورالهدی تماس بگیرم.
چند روزی بود به هوای اضطراب سفر مهدی به سوریه و ماجرای حمله به سفارت ایران، با نورالهدی تماس نگرفته بودم که تا صدایم را شنید، خندید و سر به سرم گذاشت: «بَهبَه عروس خانم! بلاخره آقا داماد بهتون وقت داد یه زنگ به من بزنی؟»
اصلاً حوصله شوخی نداشتم و باید هرچه سریعتر جلوی جنون عامر را میگرفتم که بیمقدمه پرسیدم: «تو با عامر ارتباط داری؟»
از اینکه بعد از ماهها و پس از ازدواج با مهدی نام عامر را میبردم، خنده روی لحنش خشک شد و متحیر پرسید: «تو به عامر چیکار داری؟»
شاید ترسیده بود زندگی جدیدم خراب شود و خبر نداشت وحشت برادر دیوانهاش دوباره روی دلم آوار شده که مضطرب توضیح دادم: «از دیشب داره بهم پیام میده و تهدیدم میکنه که برم ببینمش...»
کلامم به آخر نرسیده، با تعجب سوال کرد: «مگه برگشته عراق؟»
از آماری که در مورد رفت و آمد مهدی میداد، مطمئن بودم نه تنها برگشته که حتی جایی همین نزدیکیها به کمینم نشسته است: «اون الان تو بغداده. حتی میدونه صبح مهدی چه ساعتی از خونه رفته بیرون. انگار همین اطراف خونه داره میچرخه.»
با هر کلمهای که میگفتم حیرت نورالهدی بیشتر میشد و شاید تنها او میتوانست نجاتم دهد که از پشت تلفن به دست و پایش افتادم: «تو رو خدا بهش زنگ بزن، باهاش حرف بزن، بگو دست از سر من برداره.»
از اضطرارم دل نورالهدی سوخته و کاری از دستش ساخته نبود که مردد جواب داد: «من خیلی وقته از عامر خبر ندارم. بعد از اینکه تو رو دیدم و گفتی ازش جدا شدی، باهاش تماس گرفتم و کلی با هم دعوا کردیم. از اون به بعد دیگه هیچ خبری ازش ندارم.»
اما نمیخواست ناامیدم کند و انگار او هم از دست عامر و بیعقلیهایش خسته بود که نفس بلندی کشید و با مهربانی دلداریام داد: «غصه نخور. همین الان بهش زنگ میزنم، باهاش صحبت میکنم دست از این دیوونهبازیها برداره.»
حالا تنها امیدم به نورالهدی بود تا بتواند شرّ عامر را از سرم کند و به یک ساعت نرسیده، امیدم ناامید شد که تماس گرفت و با ناراحتی خبر داد: «اول زنگ زدم جواب نداد، بعدم گوشی رو خاموش کرد.»
تنها تیری که برای مقابله با عامر در کمان فکرم داشتم، به سنگ خورده بود و نمیخواستم زینب متوجه اضطرابم شود که تمام اسباببازیهایش را میان اتاق ریخته بودم و بیشتر از اینکه او سرگرم شود، انگار خودم میخواستم از اینهمه وحشت فرار کنم.
با زوزه هر بادی که کمی در و پنجرهها را تکان میداد، از خیال عامر که میخواهد وارد خانه شود، وحشتزده از جا میپریدم و با صدای ترمز هر ماشین، قلبم از جا کنده میشد تا دقایقی مانده به افطار که مهدی به خانه برگشت و همین که سلام کرد، طمأنینۀ لحنش، دریای طوفانی دلم را به ساحل آرامش رساند.
حالا حداقل خیالم راحت بود مراقب من و زینب است و کسی نمیتواند به ما صدمه بزند اما او بیخبر از همهجا، همچنان میخواست حال دیشبم را جبران کند که برایم هدیهای آورده بود.
بعد از آغاز زندگی مشترکمان، اولین باری بود که با هدیه به خانه آمده و به گمانم خاطرۀ آخرین باری که برای فاطمه هدیه خریده بود، قلبش را آتش میزد که به روی من میخندید و یک قطره اشک، پنهانی گوشۀ چشمانش میغلطید.
زینب را در آغوشش گرفته بود و با مهربانی نگاهم میکرد تا هدیه را باز کنم اما من امروز طوری ترسیده بودم و حالم بهقدری به هم ریخته بود که با تشکری سرد و بیروح، بسته را روی مبل رها کردم و به بهانۀ چیدن سفره افطار به آشپزخانه رفتم.
نمیدانستم بین کابینتها دنبال چه میگردم و در هزارتوی ذهنم، حیران دردِ بیدرمان دیوانگی عامر بودم که دستی از پشت، بازویم را گرفت و همزمان کلام بامحبتش در گوشم نشست: «عزیزم از دست من دلخوری؟»
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊