eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
267 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🍂 🍃هر زمان به کرمان می آمد به من سر می زد و بر صله ارحام و دیدار با خانواده تاکید فراوان داشت و خودش نیز به این توصیه عمل می کرد. 👌برادرم به اطاعت از ولی امر مسلمین، رعایت و اقامه اول وقت تاکید فراوان داشت و خودش نیز این موارد را رعایت می کرد. 🌷حسین بسیار خاکی و خیلی مظلوم بود به حدی که حاضر بود حق خودش ضایع شود اما حاضر به ضایع شدن حق دیگری نبود. ☺️حاج حسین حجب و حیای خاصی داشت و در مجالس همیشه شنونده بود و کم تر صحبت می کرد... راوی: خواهر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 ایشان به عنوان مستشار به سوریه رفت اما در کنار آن، کار فرهنگی هم می‌کرد. ☘اثرگذاری فعالیت‌های همسرم باعث علاقه مندی مردم سوری و محبوبت همسرم شد و یکی از دلایل ایشان نیز همین بود. ✔️بنابراین دشمن میدانست که نمی تواند ایشان را در میدان جنگ به شهادت برساند پس با نقشه از بین بردند؛ از این رو نوع شهادت شهید پورهنگ با دیگر شهدای سوریه فرق داشت.   به روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
وقتی که روضه ی دختره روضه خون خسته تر بهتره.....mp3
8.46M
🏴 روضه سر بسته تر بهتره ناله پیوسته تر بهتره وقتی که  ی دختره روضه خون خسته تر بهتره... 🎙حاج امیر کرمانشاهی ▪️شهادت (س) ▪️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹مداحی امیرحسین حاجی نصیری، جانباز کنار ضریح مطهر (س) التماس دعا 🌷 هدیه به روح پاک مطهر شهدای مدافع حرم خصوصا حاج اصغر و حاج محمد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 بی تو هر شب چه گران میگذرد... گاهی به خیال و بسیار به دلتنگی... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🥀🦋 شبتون زینبی 🦋🥀
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍎🍃 به هر زمان که بخوانند نسل ها قرآن درون حنجره هاشان صدای توست حسین به عالمی دل نبسته ام ز روز ازل مگر به روی تو، این خانه جای توست حسین... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 اصغر نزدیک هشت سال در سوریه بود. همسر و فرزندانش را هم با خود به آنجا بود وقتی می‌پرسیدیم چرا خانواده را به آنجا می‌بردی؟ می‌گفت: 🍃"وقتی کسی بخواهد در راه اسلام حرکت کند باید این حرکت کلی باشد و خانواده‌اش را همراه کند." ✨حتی از چهره او مشخص بود که شهید و فدایی رهبر و فدایی حرم (س) می‌شود. چون از کوچکی عشقش اسلام و انقلاب بود. 😢آخرین بار که او را دیدیم دم رفتن، دست و پای من و مادرش را بوسید و گفت برای ما دعا کنید. هیچ وقت توصیه خاصی نداشت اما همیشه فقط می‌گفت مراقب خود باشید و برای ما دعا کنید. به روایت پدر بزرگوار @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃 مگر میشود دختر باشی بابا نخواهی مگر میشود دختر بود و بابا نخواست... عجب دلی دارد مامان با این دل بهانه گیر من... به یاد نازدانه آقااباعبدالله (س) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ای کشته دور از وطن.... 💔به یاد 📹 فیلم برداشته شده از کانال رسمی معراج شهدا پ.ن : حاجی ۹ ماه و خورده ای شد که از دستت داده ایم به دست شقی ترین حیوان صفت ها...ترامپ لعنت الله علیه و دار و دسته ی تروریستان فرودگاه بغداد... اما حاجی نه غمت آرام گرفت، نه فراموش شد... انگار همین دیروز بود... و ما همچنان دلتنگ تو و آقای اصغرت هستیم... میدانم که میدانی... 💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
1_318395439.mp3
10.93M
▪️🍃 داداش حسین هنوز با من همراهِ خاطرات کوچه...😭 🎙مهدی رسولی 🏴 هفتم شهادت کریم اهل بیت (ع)، کشته شده به زهر جفای همسر ملعونش 🎵 ترکی - فارسی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شب جمعه باشه گودال قتلگاه باشه زهری که حنجر دلبندشو پاره پاره کرد هم باشه و شب شهادتش... اوایل ماه صفرم باشه و اسارت دخترجانش... نازدانه ی سه ساله ی پسرشم تازه خاکسپاری کرده باشند... خدا صبرت بده مادرجانم...😭 الا لعنت الله علی القوم الظالمین در ناله ها و عزاداری هاتون من هم دعا کنید... صدقه برای قلب نازنین آقا امام زمان (عج) فراموش نکنید. ▪️شبتون حسنی، حسینی و زینبی▪️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍎🍃 بی نوا را جان زهرا مادرت از در مران مجرمم؛ چشم شفاعت از تو دارم یاحسین @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🍃 🤲بار الهی از تو می خواهم که مرا خالص گردانیده و در زمره سربازانت قرارم دهی که همانا سربازان تو غالب و پیروزند، از حزب خود قرارم ده که همانا حزب تو همیشه رستگار است. 💫بار الهی امروز بسوی مرگ می روم در حالی که نگران فردایم، دوست داشتم بمانم و در راه تو ای یگانه معبود مقاتله کنم و دشمنان دین را و دشمنان انقلاب را و دشمنان خط سرخ ولایت را به خاک و خون بکشم و شهید آینده انقلاب باشم. 😍از طرفی دوست دارم هم اکنون شهید شوم و دستم را پایم را سینه ام را جمجمه ام را و تمامی وجودم را دشمن تکه تکه نماید تا به لقای تو بپیوندم و سخت آرزومند شهادتم چون شهید عندربهم یرزقون است. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌱 🔹احساس تکلیف می‌کرد. آنجا کار فرهنگی می‌کرد. دوست داشت راه دکتر چمران را برود. او ایده‌های نو داشت. همه توانش را به کار می‌گرفت. چند مدرسه بود که به وضعیت بهداشتی آنها رسیدگی می‌کرد. ☘به خانواد‌ه‌های فقیر سر می‌زد و فرهنگ کمک کردن را در بین مردم باب می‌کرد. می‌گفت: «می‌خواهد آنجا کمیته امداد راه بیندازد.» 💟او آنقدر مهربان بود که خانواده‌های سوری مشکلات‌شان را با او در میان می‌گذاشتند. به خاطر این کارهای فرهنگی از وزیر فرهنگ سوریه لوح تقدیر گرفت. 📆تقویم سوریه هم روز معلم دارد. حاجی در روز معلم از ۱۲۰ معلم دعوت کرد و ۱۲۰ شاخه گل به آنها تقدیم کرد. همین یک شاخه گل روحیه‌ای مضاعف به آنها داد و باعث خوشحالی‌شان شد... به روایت همسر معزز (خواهر ) ✍حریم حرم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اِن شاءالله از فردا شنبه ۵ مهرماه ۹۹، رمانی تحت عنوان را تقدیم حضورتون میکنیم. امیدوارم مورد توجهتون قرار بگیرد.🌷
💔🍂 حاج اصغر ...درد فراق... ساده مداوا نمی شود باید به هم رسید، وَاِلّا نمی شود... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌷شبتون شهدایی🌷🦋
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 از کودکی به عشق نوکریت قد کشیده ام اصلا حسین، این بدنم نذر هاست... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم : «هرچی خوندی، بسه!» به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد : «شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم : «با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد : «می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید : «دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم : «اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند : «مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم : «هرچی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد : «نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد : «ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد : «ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت : «آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد : «از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید : «نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم : «خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد : «منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد : «نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم : «من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد : «زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد : « هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊