eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | گوش کشیدم تا ببینم چه شده که صدای عبدالله را شنیدم. با پدر کلنجار میرفت و میخواست مرا و پدر در جواب دلواپسی های عبدالله، فقط فریاد میکشید و باز به من و ناسزا میگفت. نمیدانم چقدر طول کشید تا بلاخره صدای قدمهای عبدالله در راه پله پیچید. چند بار به در زد و همانطور که بانگرانی صدایم میکرد، را به سمت پایین کشید که در باز نشد و تازه متوجه شدم پدر در را به رویم کرده است و صدای عبدالله به اعتراض بلند شد: "بابا! چرا در رو کردی؟ کلید این در کجاس؟" و پدر زیر بار نمیرفت که در را باز کند و عبدالله آنقدر کرد تا سرانجام را گرفت و در را باز کرد. از همان روی کاناپه را بلند کردم و دیدم عبدالله از وضعیت به هم ریخته خانه وحشت کرده و حالم شده بود که به سرعت به سمتم آمد. پای کاناپه روی زمین نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! حالت خوبه؟" حالا با دیدن برادر مهربانم سیلاب اشکم سرازیر شده و نمیخواستم صدایم را بشنود که از گریه بیصدایم، چانه ام به لرزه افتاده بود. عبدالله روی دو زانو خودش را به سمت کاناپه کشید و زیر گوشم گفت: "مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، نگرانت بود!" تا اسم مجید را ، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم: "حالش خوبه؟" و طاقت نیاوردم جواب را بگیرم و میان هق هق گریه، سر درد دلم باز شد: "از اینجا که میرفت خیلی بد بود، سرش بود، همه صورتش پُر خون بود... عبدالله! مجید نداشت..." نگاه عبدالله از حرفهایی که میزدم، تغییری نکرد و ظاهراً از همه چیز داشت که با آرامش جواب داد: "میدونم الهه جان! الان که اومدم خودم رو دیدم. هنوز پشت در وایساده، بهم گفت چی شده." سپس به چشمانم شد و پرسید: "الهه! مجید خیلی حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟" با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردم و با صدایی که از حجم بغض بالا نمی آمد، جواب دادم: "بابا سیم تلفن رو پاره کرده، موبایلم انداخت تو حیاط." عبدالله نگاهی به در انداخت تا مطمئن شود پدر در نباشد و با صدایی آهسته گفت: "مجید خیلی نگرانه! من الان بهش زنگ میزنم، باهاش کن." و من چقدر مشتاق این هم بودم که گوشی را از دست گرفتم و به انتظار صدای مجیدم، بوق های آزاد را میشمردم که آهنگ و دلواپس صدایش در گوشم پیچید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊