💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۳)
👌بین برادرها، اصغر آقا به نوعی سرگروه و مدیر ما به حساب میآمدند.
#حاج_اصغر مثل پدر و مادرم، روحیه انجام کارهای جهادی و گروهی داشت و ما به تقلید و تبعیت از ایشان به انجام این امور تمایل بیشتری پیدا میکردیم.
📸تصویر امام خمینی و مقام معظم رهبری همیشه در خانهمان بود اما خوب یادم هست که اولین بار آقا خطاب کردن رهبر را از از زبان ایشان شنیدم و این خطاب به قدری به دلم نشست که مِن بعد من هم به ایشان آقا گفتم...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💞
🌱
رهبر معظم انقلاب :
اعمال ما بر امام زمان (عج) عرضه می شود. امام زمان از هر آنچه که نشانه مسلمانی و عزم راسخ ایمانی در آن هست و از ما سر می زند، خرسند می شود. اگر خدای نکرده عکس این عمل بکنیم، #امام_زمان را ناخرسند می کنیم.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج❤️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
کار سختی نیست طی الارض، با یک السّلام
بارها از بین روضه، پر زدم رفتم حرم...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
▫️ سخننگاشت | پیام رهبرانقلاب در پی شهادت دانشمند هستهای و دفاعی کشور آقای محسنفخریزاده؛ عاملان و آمران جنایت مجازات و تلاش علمی و فنی شهید پیگیری شود.
🔻 دو موضوع مهم را همهی دستاندرکاران باید به جِدّ در دستور کار قرار دهند، نخست پیگیری این جنایت و مجازات قطعی عاملان و آمران آن، و دیگر پیگیری تلاش علمی و فنی شهید در همهی بخشهائی که وی بدانها اشتغال داشت.
#مرگ_بر_اسرائیل✊
#شهید_محسن_فخری_زاده💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۳)
✨سه سال از شروع زندگیمان گذشته بود که یک روز سربازی از طرف سپاهِ دانش (۱) برای آموزش آمد توی روستایمان.
▪️ماه محرم سال ۴۱ بود. بعد از نماز توی مسجد روستا سینهزنی داشتیم. من باسواد بودم و چندتایی کتاب درباره عاشورا خوانده بودم. دلم میخواست درباره قیام امامحسین (ع) با مردم حرف بزنم.
🍃بعد از سینهزنی برای مردم سخنرانی کردم. همان سرباز به پاسگاه گزارش کرد و صبح فردا فرستادند دنبالم.
👮♂رئیس پاسگاه از اقوام پدرم بود. سربسته حالیام کرد که اگر از آن روستا و آن شهر نروم، دستگیرم میکنند و معلوم نیست تا کی باید توی زندان بمانم.
✔️بیآن که وسایلی برداریم، حوریهسادات را بردم خانه پدرش و جریان را برای آقاسیدعلی گفتم. روحیهاش را میشناختم. شبیه من فکر میکرد. پشتم درآمد و خیالم را راحت کرد که کار درستی کردهام.
ادامه دارد...
✍در محضر پدر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنت فکه
-------------------------
۱) سپاه دانش نام یک نهاد آموزشدهنده در دوره شاه ملعون محمدرضا شاه پهلوی و نخست وزیری اسدالله علم بود.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹دیدار رهبر انقلاب با خانواده شهید مجید شهریاری در سال ۱۳۸۹
🔹پخش به مناسبت ۸ آذر سالروز شهادت #شهید_مجید_شهریاری، دانشمند هسته ای ایران
#مرگ_بر_اسرائیل✊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🍃
رمان عاشقانه ای برای مسلمانان، جان شیعه، اهل سنت
اثری از #فاطمه_ولی_نژاد در پنج فصل
📝شروع فصل اول از تاریخ ۹ آذرماه ۹۹
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱
در گلو
بغضِ غریبیست
نمی دانم چیست!
دل بریدن زِ تو بابا به خدا آسان نیست...
🍒نازدانه های طلبه ی #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
خیر یعنی...
در جوانی رفته باشی کربلا
رحم کن بر من برات کربلا گم کرده ام...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۴)
🌷پدر و به ویژه مادرم روی تربیت فرزندانشان حساسیت زیادی داشتند و به همین خاطر به مدارسی میرفتم که از نظر علمی و معنوی در سطح مطلوبی بودند.
😅من هم در کنار شیطنت خوب درس میخواندم. شیطنتهایم دلپذیر بود و یا در سایه درس خوان بودنم مخفی میماند یا به خاطر نمرات خوبم و کمک کردنهایم به بچههایی که درسشان ضعیفتر بود توسط مسئولین مدرسه نادیده گرفته میشد. تا جایی که بارها به عنوان شاگرد ممتاز انتخاب شدم.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📸پدر و مادر حاج اصغر و همسر حاج محمد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💞
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت
#مقدمە_مؤلف
هرآنچه در این صفحات سراسر سرمستی نگاشته ام، از جام جملاتی جانانه تا نغمۀ ناله هایی غریبانه، همه از افاضه فضل خدا بوده و عطر عنایت اهل آسمان و در این میان؛ این سرانگشتان سراپا تقصیر، تنها توفیق نگارش یافته اند.
و حالا در نهایت شوق و شرمندگی، این اثر را تقدیم می کنم به ساحت نورانی پیامبر عظیمْ الشأن اسلام، حضرت محمد مصطفی و به تمامی نور چشمانم از عزیزان اهل تسنن و تشیع که کلام بی همتای خداوند متعال به ما فرمان داده است: "وَاعتَصِموا بِحَبلِ اللَّهِ جَميعًا وَلا تَفَرَّقوا"
و پیامبر رحمت و سرور این امت فرموده اند: "مؤمنان با هم برادرند و خونشان برابر است و در برابر دشمن، متحد و یکپارچه اند."
و این سخن امام راحل ماست که خطاب به عزیزان اهل تسنن فرمودند: "ما با هم برادر بوده و هستیم و خواهیم بود. مصلحت ما، مصلحت شماست"
و حالا ما به پیروی از عقل و شرع و به اقتدای عشق و ایمان، تا پای جان اهل وحدتیم.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_اول
صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بی پرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد.
روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالای خانه پدری را ترک کنند، همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند.
شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگی اش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند.
از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم. مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای کامیون برد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد :
"حاجی! اثاث نوعروسه. کلی سرویس چینی و کریستال و..."
که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد
و با گفتن "خیالت تخت مادر!" بار را بست. مادر صورت محمد را بوسید و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّ زد که نفهمیدم. شاید خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد: "فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه!"
محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد: "آیت الکرسی یادتون نره!"
و ماشین به راه افتاد. ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد: "ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم..." لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید: "ابراهیم! زشته! میشنون!" اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: "دروغ که نمی گم محمد هم پول نقاشی رو خودش بده!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
مرا دَمی
ز کمندِ غـمت
رهـایی نیست
که بوده این دل ما
دم به دم گرفتارت...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🦋در کنار پدر معزز
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت
از کنار مرقد آن سر جدا باید گذشت…
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مراسم تشییع پیکر مطهر شهید هستهای #شهید_محسن_فخری_زاده
✍منبع : معراج شهدا
۹۹.۰۹.۱۰
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_دوم
همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گیریهای من و عبدالله.
این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: "ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟"
و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: "با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن!" ولی پدر که انگار غُر زدن های ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت.
ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود که بی توجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند.
عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت : "مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم." که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن "برو مادر، خیر پیش!" داخل حیاط شد....
ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دست دست میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم، متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد.
پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد. کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: "حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب میبره، گفت حیفه ملک خالی بیفته."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سوم
صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: "عبدالرحمن! ما که نمیخوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچه هاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه." پدر پیراهن عربی اش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین مینشست، با اخمی سنگین جواب داد: "مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلا خبری نیس، شلوغش میکنی!"
ولی مادر میخواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت: "ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن."
که پدر تکیه اش را از پشتی برداشت و خروشید: "زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!!"
مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: "من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده."
و شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد: "آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال میکنه الان یه مشت زن و بچه میخوان بریزن اینجا. حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق میخواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمون داری."
که صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد.
چند لقمه ای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن حتماً حائریه! سراسیمه روانه حیاط شد. عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت.
مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت: "من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم." و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد: "الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن."
محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه میشد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۴)
🔹از کردستان آمدم بیرون و راهی همدان شدم. یک ماه بنایی کردم و با حقوق کمی که گرفتم یکی دو دست رختخواب و یک چراغ والور کوچک خریدم و بردم خانه آقاسید.
🔻نمیتوانستیم برگردیم خانه پدرم. خانه سیدعلی هم نمیخواستیم بمانیم. دلمان میخواست مستقل بشویم. توی همان روستا یکی از اتاقهای خانه خالهمریم را اجاره کردیم و برای یک سال ماندگار شدیم.
☺️اولین پسرمان که به دنیا آمد من رفتم تهران. دنبال کار میگشتم و با سابقهای که پیدا کرده بودم، نمیتوانستم توی شهر خودمان کار کنم.
🍃یکی از اقواممان برای من و برادر حوریه سادات حاجعباد، توی کارخانه روغننباتی شاهپسند کار پیدا کرد. من شدم پِرِسکار قسمت قوطیسازی کارخانه و حاجعباد توی بخش کارتنسازی مشغول شد.
ادامه دارد...
✍در محضر پدر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🚨#ویژه | بخشی از بیانات رهبر انقلاب درباره اهمیت افزایش شتاب حرکت علمی کشور که #دانشمند_هستهای #شهید_محسن_فخری_زاده در فیلم دیده میشود.
@tafahoseshohada
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊