❤️🍃
بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت
از کنار مرقد آن سر جدا باید گذشت…
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مراسم تشییع پیکر مطهر شهید هستهای #شهید_محسن_فخری_زاده
✍منبع : معراج شهدا
۹۹.۰۹.۱۰
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_دوم
همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گیریهای من و عبدالله.
این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: "ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟"
و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: "با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن!" ولی پدر که انگار غُر زدن های ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت.
ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود که بی توجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند.
عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت : "مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم." که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن "برو مادر، خیر پیش!" داخل حیاط شد....
ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دست دست میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم، متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد.
پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد. کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: "حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب میبره، گفت حیفه ملک خالی بیفته."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سوم
صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: "عبدالرحمن! ما که نمیخوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچه هاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه." پدر پیراهن عربی اش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین مینشست، با اخمی سنگین جواب داد: "مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلا خبری نیس، شلوغش میکنی!"
ولی مادر میخواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت: "ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن."
که پدر تکیه اش را از پشتی برداشت و خروشید: "زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!!"
مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: "من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده."
و شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد: "آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال میکنه الان یه مشت زن و بچه میخوان بریزن اینجا. حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق میخواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمون داری."
که صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد.
چند لقمه ای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن حتماً حائریه! سراسیمه روانه حیاط شد. عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت.
مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت: "من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم." و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد: "الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن."
محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه میشد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۴)
🔹از کردستان آمدم بیرون و راهی همدان شدم. یک ماه بنایی کردم و با حقوق کمی که گرفتم یکی دو دست رختخواب و یک چراغ والور کوچک خریدم و بردم خانه آقاسید.
🔻نمیتوانستیم برگردیم خانه پدرم. خانه سیدعلی هم نمیخواستیم بمانیم. دلمان میخواست مستقل بشویم. توی همان روستا یکی از اتاقهای خانه خالهمریم را اجاره کردیم و برای یک سال ماندگار شدیم.
☺️اولین پسرمان که به دنیا آمد من رفتم تهران. دنبال کار میگشتم و با سابقهای که پیدا کرده بودم، نمیتوانستم توی شهر خودمان کار کنم.
🍃یکی از اقواممان برای من و برادر حوریه سادات حاجعباد، توی کارخانه روغننباتی شاهپسند کار پیدا کرد. من شدم پِرِسکار قسمت قوطیسازی کارخانه و حاجعباد توی بخش کارتنسازی مشغول شد.
ادامه دارد...
✍در محضر پدر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🚨#ویژه | بخشی از بیانات رهبر انقلاب درباره اهمیت افزایش شتاب حرکت علمی کشور که #دانشمند_هستهای #شهید_محسن_فخری_زاده در فیلم دیده میشود.
@tafahoseshohada
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🖼اینفوگرافیک شهید نوید| خلاصه زندگی و توصیه شهید
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست...
✨۱۰ آذرماه سالروز تشییع #شهید_نوید_صفری_طلابری به همسایگی #شهید_رسول_خلیلی (محمدحسن) و بدرقه اش تا بهشت...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
#دلنوشته ای
برای #نوید
امروز ۱۰ آذرماه سومین سالگرد تشییع توست نویدجان، برادر معزز و هدیه آسمانی خداوند به خانواده و دوستداران شهدا.
امروز که داشت تلویزیون برای مراسم یک عروسی گیلانی می خوند، یادت کردم. گریه ام گرفته بود.
یاد این افتادم که اگر بودی حتما به جای ماشینی که برای تشییعت گل زده بودن تا هم جای ماشین عروست را پر کند و هم بدرقه ات کنند تا بهشت، واقعا ماشین عروست رو گل میزدند...
و حتما به خاطر اصلیتت گیلانی می خواندن در عروسیت...
چقدر دلم گرفت!
اما تو از حسین فاطمه (س) بابت دفاع از حرم خواهر و دخترش رزق شهادت گرفتی و آنها تو را برای خود برداشتند.
امیدوارم خداوند به قلب خانواده ات به خصوص مادر عزیزت، پدرت و همسرت آرامشی وصف نشدنی بدهد...
ما که حال و روز خوشی از این یادآوری ها در سالگردهایت نداریم...
فقط از این خوشیم که نویدجان، تو عاقبت بخیر شدی و راهی را رفته ای که باید می رفتی خوش غیرت...
یاد ما هم باش که عجیب دلتنگیم.💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
زندگی
زیباست
اما شهادت
از آن زیباتر است...
کلام #شهید_سید_مرتضی_آوینی
📸 #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در لباس سبز
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
مَزِّه یِ زِندِگیِ تَلختَر اَز زَهرِ مَرا
نَمَكِ دَسٺِ حُسَینِبنِعَلی شیرین كَرد
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۵)
✨با ورود به دنیای جوانی بیشتر با کتاب انس گرفتم. البته از کودکی حتی از آن زمان که هنوز نمیتوانستم بخوانم و بنویسم، بین من و #کتاب انس و الفت وجود داشت. نقاشی کتابها را نگاه میکردم و از خودم قصههایشان را تعریف میکردم.
👌اما با بزرگتر شدنم و شکل گرفتن ذائقه مطالعاتیام بیشتر و بیشتر به سمت کتابهایی که زندگی شهدا را تعریف میکرد و گونههای مختلف تاریخ شفاهی متمایل شدم.
📚کتابهای خوب بین من و دوستانم رد و بدل میشد و با هم دربارهشان حرف میزدیم. گاهی هم خودم دست به قلم میشدم و با بارها بالا و پایین کردن جملات چیزهایی مینوشتم.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💞
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهارم
چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری می آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی میکرد :
"داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی. تازه اول صبح که محل ساکته، صدای موج آب هم میشنوی. این خیابون هم که تا تَه بری، همه نخلستونِ های خود حاجیه. حیاط هم که خودت سیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونه ات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد."
صدای مرد غریبه را هم میشنیدم که گاهی کلمه ای در تأیید صحبتهای آقای حائری ادا میکرد. فکر آمدن غریبه ای به این خانه، آن هم یک مرد تنها، اصلا برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند. ظاهرامرد غریبه خانه را پسندیده
و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد.
عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و میخواست به نحوی دلداری اش دهد که با مهربانی آغاز کرد : "غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمی اومد. پسر ساکت و ساده ای بود."
که مادر تازه سرِ درد دلش باز شد: "من که نمیگم آدم بدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره!"
سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد : "اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد."
با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهرا
متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت: "شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته!"
و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: "نه بابا! طفل معصوم اصلا نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر میکرد."
احساس میکردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده اش قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود...
میدانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه مان ندارم و نمیتوانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع میشد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را می بستیم. باید از فردا تمام پرده های پنجره های مشرِف به حیاط را میکشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هرچه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۵)
👤حاجعباد قبلا پیش ملاعلیهمدانی درس میخواند، اما وقتی افتادند دنبال روحانیها و یکییکی دستگیرشان کردند، درسش را ول کرد و آمد تهران تا به دور از چشم همه به کارهایش برسد.
📔رساله امام خمینی (ره) را اولینبار دست او دیدم. بعد از سه ماه یک اتاق ۱۲ متری توی میدان هروی اجاره کردم و فرستادم دنبال حوریهسادات و پسرم که بیایند تهران.
👤حاجعباد هم پیش ما زندگی میکرد. آبها که از آسیاب افتاد، حاجعباد برگشت سر درسش، اما من تازه امام را پیدا کرده بودم.
🌙ماه رمضان بود که رفتم مسجد سیدعزیزالله و هر طوری بود رسالهاش را گير آوردم. توی کارخانه، سر مسئلهای بین کارگرها اختلاف افتاده بود. فتوای آقای شریعتمداری و امام با هم فرق داشت. رسالهای را که خریده بودم بردم توی کارخانه و نظر امام را نشانشان دادم. یک ماه نگذشته بود که به بهانه تعدیل نیرو حکم اخراجم را دستم دادند...!!
ادامه دارد...
✍در محضر پدر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠فخری زاده کیست؟
نام #شهید_محسن_فخری_زاده به عنوان یکی از پنج شخصیت ایرانی که در فهرست ۵۰۰ نفره قدرتمندترین افراد جهان که از سوی نشریه آمریکایی فارین پالیسی منتشر شده است.
نام شهید فخریزاده تحت عنوان «دانشمند ارشد وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح و رئیس پیشین مرکز تحقیقاتی فیزیک (PHRC)» در تاریخ ۲۴ مارس ۲۰۰۷ میلادی، در فهرست تحریم شدگان ایران توسط شورای امنیت سازمان ملل قرار گرفت.
او تنها #دانشمند_هستهای ایرانی است که «ملعون بنیامین نتانیاهو» نخستوزیر رژیم صهیونیستی نام او را مستقیما در شو تبلیغاتی سال گذشته خود به زبان آورد و مدعی شد روی برنامه تسلیحاتی اتمی کار میکرده است.
.....................
#انتقام_سخت؛ چیزی که مدنظر رهبرمعظم انقلاب است و به آن تاکید کرده اند.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
یاحسین...
به او اگر بخواهم بنویسم؛
خواهم نوشت: «من را هم ببر»
هوای شهر بدون تو، برایم نفسگیر شده...
#حاج_قاسم😔
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۶)
💰با همه پولی که از حقوق من و فرشبافی حوریهسادات پسانداز کرده بودیم، یک تکه زمین کوچک توی جنوب شهر خریدیم.
👌به سلیقه خودمان یک اتاق وسط زمین ساختیم و با دیواری، اتاق را نصف کردیم. یک طرف اتاق بساط زندگیمان را چیدیم و طرف دیگر شد کارگاه کوچک کارتنسازی...
💢ماههای قبل از انقلاب بود و تظاهرات و اعتراض مردم اوج گرفته بود. یک دختر و یک پسرِ دیگر به خانواده ما اضافه شده بودند.
🌷با حوریهسادات و بچهها توی بیشتر راهپیماییها شرکت میکردیم. دلمان نمیخواست از هیچکدام از برنامهها جا بمانیم. توی محل، همه این را میدانستند.
⚠️یک روز که از راهپيمايي برگشتیم، با مغازه سوختهمان روبهرو شدیم. کارتنها و جعبههایی که سفارش ساختشان را داشتم، همه سوخته بودند. آتش حتی به خانهمان هم رسیده بود و چندتایی از وسایلمان آتش گرفته بود. بساط کارتنسازی را به هر زحمتی که بود دوباره راه انداختم.
ادامه دارد...
✍در محضر پدر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_پنجم
ظرفهای نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره های مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پرده های حریر کفایت حجاب مناسب را نمیکرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم.
آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار "یا الله!" در
را کامل گشود و وارد شد.
به بهانه دیدن غریبه ای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما میشد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق العاده ساده داشت.
تیشرت کِرِم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفش های خاکی اش، همه حکایت از فردی میکرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر میرسید.
پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه مان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد : "الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم!" گاهی از این همه مهربانی مادر حیرت میکردم. میدانستم که او هم مثل من به همه سختی های حضور این مرد در خانه مان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه می کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_ششم
همچنانکه قوری را از آب جوش پر میکردم، صدای عبدالله را میشنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم می آمد در جابجایی وسایل کمکش میکند که کنجکاوی زنانه ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم.
پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. در بار
وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه های کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود.
یک ساکدستی هم روی زمین انتظار صاحبش را میکشید تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود.
از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما خیال زندگی سرد و بی روحی که همراه این مرد تنها به خانه مان وارد میشد، شبیه احساسی گَس در ذهنم نقش بست.
در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایه دار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و برد.
علاوه بر رسم میهمان نوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار میخواستم جریان گرم زندگی خانه مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱
گفتید :
به ما رو کن، در سختی و بیتابی
آقا...
دل طوفانیم
یک معجزه می خواهد . . .
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊