🌱✨
👌بچه های #مدافع_حرم اکثریت هدفشون منیت نیست که واسه دفاع از حرم میرفتند. اصلا رفتنشون از خود گذشتن هست.
باهاش یه جاهایی بودم که تواضع و فروتنی داشت نسبت به زیردستاش؛ ولی #شوخ_طبعی و شیطنت خُوب جدا از این حرفا بود، یعنی اگه میفهمید یکم داری زرنگی میکنی اذیتت میکرد 😁
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به نقل از دوست شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_هشتم چند دقیقه ای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی ن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_نهم
نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت #پژمرده، چه فکری میکند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم #شرم کردم. از اینکه بار دیگر خیالش بی پروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه، فرار کردم.
انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم میگفت : "کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟" و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به #پیشانی انداخت و گفت: "نه بابا، اون که به درد نمیخوره! اوندفعه اومده بودم خونه تون دیدمش. رفتارش اصلا درست نیس!" مادر با #نگرانی پرسید: "مگه رفتارش چطوریه محمد؟" که عبدالله به میان بحث آمد و گفت: "تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!"
از اینکه در مقابل یک مرد #نامحرم، این همه در مورد خواستگارم صحبت میشد، گونه هایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس میکردم او هم از اینکه در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی #درک کرده بود که میخواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت: "راست میگه. وِل کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده!"
به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد: "حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود!" ولی اثری از #شادی لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن "نوش جان پسرم!" جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت: "شرمنده عبدالله جان! اگه زحمتی نیس #آچار رو برام میاری؟"
و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارف های مادر و عبدالله برای نشستن، به پاسخی کوتاه #اکتفا کرد و سرِ پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم میخواهد از چیزی بگریزد.
با رفتن او، مثل اینکه قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد، شروع کرد: "من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سر جای پارک #ماشین دعوامون شد!" و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد: "راست میگه. کلی هم #فحش بارِ محمد کرد!" سپس با خنده ای شیطنت آمیز ادامه داد: "نمیدونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم، کلی به محمد بد و بیراه گفت."
پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من #قند آب میکردند. با تمام وجود احساس میکردم گریه های هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت : "اینا یکسالی میشه تو این آپارتمان هستن، من چیزی ازشون ندیدم!" و محمد جواب داد: "چی بگم زن داداش! اون شب که حسابی از #خجالت من دراومد." عبدالله در مقابل پدر، باد به گلو انداخت و برای اینکه کار را تمام کند، گفت: "راستش منم که دیدمش، اصلاً از رفتارش خوشم نیومد."
از چشمان مهربان مادر میخواندم از اینکه شاید این حرفها نتیجه درگیری بین من و پدر را به نفع من تغییر دهد، #خوشحال شده است، هرچند که نگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش #موج میزد. محمد که از اوقات تلخیهای عصر بیخبر بود، رو به من کرد و پرسید: "الهه! نظر خودت چیه؟"
و عطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود، با اطمینان جواب داد: "الهه #اصلا از پسره خوشش نیومده!" و هرچند نگاه غضب آلود پدر را برای خودش خرید، اما کار من را راحت کرد و همین صحبت های خودمانی، توانست نظر پدر را هم تغییر دهد و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن #جواب تماس گرفت، مادر با آوردن بهانه ای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
17.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥برآورده شدن آرزوی ننه غزاله، پیرزنی که همسایه خانه پدری #حاج_قاسم است...
❤️ایشون مادر یکی از جانبازان معزز #دفاع_مقدس هم هستند.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🦋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🕊
وقتی که چشم ها سحر خیز می شود
شب ها حرم عجیب دل انگیز می شود
از بس عنایت است که سر ریز می شود
حج مشهد است قسمت ما نیز می شود
حاجی شدم کنار شما یا ابالحسن...
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
✉️ارسالی از دوستان، امشب ۹۹.۱۰.۰۳| #چهارشنبه_های_امام_رضایی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
خبر خوب😊
شکرخدا به دعای حاج محمد، کتاب #بی_تو_پریشانم زودتر از موعد؛ امروز صبح دستم رسید، اِن شاءالله از فردا مجموعه #زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری رو ادامه خواهم داد.
التماس دعا🌹🌱
شبتون بخیر ☕️🍬🍬
❤🍃
آرزوهایم فقط یک جا خلاصه میشوند
«کربلا» رویای قصر آرزوهای من است...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۱۸)
✔اولین بار سال اول دانشگاه بودم که مهدی (۱) حرف محمد را پیش کشید. به نظرم محمد آنقدر به من دور و بی ربط بود که در واقع فراموشش کردم. او ده سال از من بزرگتر بود و حال و هوایش برایم غریب.
💫تعریف های مهدی از او، هم تحسین برانگیز بود و هم ترسناک. من تصوری نداشتم از زندگی با یک #طلبه که کار درست و حسابی هم نداشت.
👌تازه او بعد از مرگ مادرش و #ازدواج برادر کوچکترش، خانه ی مشترکشان را گذاشته بود برای آنها و به بهانه درس خواندن رفته بود قم.
☺هرچند از مرام مردانه اش خوشم می آمد و از اینکه روی پای خودش ایستاده، اما شرایطش مرا می ترساند...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
----------------------
پ.ن : ۱) منظور #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور است که به دلایل امنیتی اسم جهادی ایشان "مهدی - مهدی ذاکر" در کتاب برده شده.
📸کودکی حاج محمد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹فیلمی از لحظه وداع شهدای غواص عملیات کربلای ۴
🌾۴ دی سالروز عملیات #کربلای_چهار
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_نهم نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صور
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سی_ام
باد شدیدی که خود را به شیشه میکوبید، وادارم کرد تا پنجره را ببندم. برای آخرین بار #نبات داغ را با قاشق چای خوری هم زدم تا خوب حل شود و سپس به همراه بشقابی برای مادر بردم که روی مبل نشسته و دستش را سرِ شکمش فشار میداد تا دردش قرار بگیرد. کمی خودش را روی مبل جلو کشید و با گفتن "قربون دستت!" لیوان را از دستم گرفت و من همانجا جلوی پایش روی زمین نشستم.
تلویزیون روشن بود و با صدای بلند اخبار پخش میکرد. پدر به پشتی تکیه زده و در حالی که پاهایش را به سمت تلویزیون دراز کرده بود، با دقت به #اخبار گوش میکرد. تعطیلی روز #اربعین برای عبدالله فرصت خوبی بود تا برگه های امتحانی دانش آموزانش را صحیح کند و همچنانکه با خودکار قرمزش برگه پاسخنامه را علامت میزد، به اخبار هم گوش میداد. متن اخبار مربوط به حوادث تروریستی در عراق بود. حادثه ای که با بمبگذاری یک تروریست در مسیر زائران #کربلا رخ داده و چندین کشته و زخمی بر جای گذاشته بود.
عبدالله خودکار را روی میز رها کرد و با ناراحتی گفت: "من نمیدونم اینا چه آدمهای #بی_وجدانی هستن؟!!! تو بغداد بمب میذارن و سُنیها رو میکُشن! از اینور تو جاده کربلا شیعه ها رو میکُشن" که صدای رعد و برق در اتاق پیچید و عبدالله با لحنی تلختر ادامه داد: "اینا اصلا ً مسلمون نیستن! فقط از طرف آمریکا و اسرائیل مأموریت دارن که مسلمونا رو #قتل_عام کنن!"
مادر که از شنیدن خبر کشته شدن تعدادی انسان بیگناه سخت ناراحت شده بود، نفس بلندی کشید، سپس رو به من کرد و گفت: "الهه جان! خیلی باد و خا ک شده. پاشو برو لباسها رو جمع کن."
از جا بلند شدم و چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم که همزمان عبدالله هم نیم خیز شد و تعارف کرد: "میخوای من برم؟" و من با گفتن "نه، خودم میرم!" چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. در را پشت سرم بستم و به سمت راهرو چرخیدم که دیدم آقای عادلی با ظرف #شله_زردی که در دستانش قرار داشت، مردد روی پله اول راه پله ایستاده است. با دیدن من با دستپاچگی سلام کرد و از روی پله پایین آمد. جواب سلامش را زیر لب دادم و خواستم به سمت حیاط بروم که صدایم کرد: "ببخشید..."
روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم. سرش را پایین انداخت و با صدایی که از پشت پرده شرم و حیا بیرون نمی آمد، آغاز کرد: "معذرت میخوام، الآن که از #سرکار بر میگشتم یه جا داشت نذری میداد من میدونم شما اهل سنت هستید ولی..." مانده بودم چه میخواهد بگوید و او همچنانکه چشمش به زمین بود، با لحنی گرم و شیرین زمزمه کرد: "ولی این نذری رو به #نیت_شما گرفتم." سپس لبخندی زد و در حالی که ظرف را به سمتم میگرفت، ادامه داد: "بفرمایید!"
نگاهم به دستش که ظرف شله زرد را مقابلم نگه داشته و آشکارا میلرزید، ثابت ماند که دستم را از زیر #چادر بیرون آورده و ظرف را از دستش گرفتم. به قدری تحت اضطراب قرار گرفته بود که فرصت نداد تشکر کنم و با گفتن "سلام برسونید!" راه پله ها را در پیش گرفت و به سرعت بالا رفت. در حیرت رفتار #شتابزده اش مانده بودم و در خیال غذای نذری که به نیت من گرفته بود و با همان حال دوباره به اتاق بازگشتم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
این امتیاز اوست؛
که بی مرز عاشق است
دور از وطن حوالی غربت شهید شد...
#ما_ملت_شهادتیم
آقای اصغر #حاج_قاسم
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊