eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
270 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
861 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👋 اودافـــــــــــظ 😂 یه عده میگن نرم نرم یه عده میگن برم برم طاقت نداره این دلم بی تو چه کنم نم نم نم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱 کاش اسم تو آخرین کلامم باشد عنوان قبل نامم باشد... ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 ما تشنه عشقیم شنیدیم که گفتند : رفع عطش عشق فقط نام حسین است... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✍️ 🚶‍♂نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. 😥با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (ع) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! ✨به‌ خدا امداد امیرالمؤمنین (ع) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد : «چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد : «بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💔تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد : «اومده بودم حاجی رو ببینم!» 🚶‍♂حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍎🌱 : عزیزان من...❤️ هـمهٔ شما مثل فرزندان من هستید، من یک یک شما جوان های عزیز را از ته دل دوست میدارم. ٨٣/۴/۱۷ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💔🍃 پاسدار مدافع حرم ابراهیم اسمی در راه تامین امنیت حرم حضرت زینب (س) و حریم کشورمان و مبارزه با تروریست‌ها در بوکمال سوریه به شهادت رسید. 🌷مدافع حرم از شهرستان فردیس استان البرز 💔خدمت آقا (عج)، رهبر عزیز ، خانواده ی گرانقدر و ملت شهیدپرور تبریک و تسلیت عرض می کنیم. تاریخ شهادت : ۹۹.۰۴.۱۸ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 از کودکی... با نام تو زندگی کرده‌ایم! همان روزگاری که... تمام دلشوره‌های‌مان با یک لبخند مادر حل می‌شد... یا با یک یاحسین پدر! @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✍️ 😥از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید : «همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» 🤚ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد : «ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 🤛حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد : «بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» 😢از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم : «حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید : «ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید : «برو تو خونه!» ‼️اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💔احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 🔺چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. ✔️شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد : «بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
هرکس به مدار مغناطیسی علی بن ابیطالب نزدیک تر شد، این مدار بر او اثر گذاشته و کمیل بن زیاد می شود، او ابوذر غفاری می شود، او سلمان پاک می شود. ۹۵.۰۲.۱۴ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌱 🦋تقدیم به و آتش چنان سوخت بال و پرت را که حتی ندیدیم خاکسترت را به دنبال دفترچه خاطراتت دلم گشت هر گوشهٔ سنگرت را و پیدا نکردم در آن کنج غربت به جز آخرین صفحه دفترت را همان دستمالی که پیچیده بودی در آن مهر و تسبیح و انگشترت را همان دستمالی که یک روز بستی به آن زخم بازوی هم سنگرت را همان دستمالی که پولک نشان شد و پوشید اسرار چشم ترت را سحرگاه رفتن زدی با لطافت به پیشانی ام بوسهٔ آخرت را و با غربتی کهنه تنها نهادی مرا آخرین پارهٔ پیکرت را و تا حال می‌سوزم از یاد روزی که تشییع کردم تن بی سرت را کجا می‌روی ای مسافر، درنگی ببر با خودت پارهٔ دیگرت را ✍محمدکاظم کاظمی @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱🦋
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🌱 یاحسین به او اگر بخواهم بنویسم؛ خواهم نوشت : «من را هم ببر🕊»⁦ هوای شهر بدون تو، برایم نفس‌گیر شده😞 ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃 : باید کاری کنیم که علی اکبر امام زمان (عج) باشیم و امام حسین (ع) خریدار ما باشد، مثل شهید حججی که با آمدنش یک کشور را منقلب می‌کند. مأموریت ما؛ ایستادنِ تمام قد پای انقلاب است. ❤️ سالروز ولادت🕊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ 😔ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد: «عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» ‼️لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 🤔نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. ⚠️وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید : «من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💔خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 🍃یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 😁یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🦋🌱 ✨خيلی از رفتار و كردارهای هادی ذاتی بود. بدون اينكه از كسی چيزی ياد گرفته باشد، ذات پاكش او را به سوی كارهای خير می كشاند. 🤔يادم است سه، چهار سالش بود با هم به منزل يكي از اقوام رفتيم. خانم‌های آن منزل از نظر خيلي رعايت نمی ‌كردند. هادی با اينكه بچه خردسالی بود، گفت من داخل نمی ‌آيم. هرچه اصرار كرديم، گفت اينها حجاب ندارند و من نمی آيم. 👌از همان بچگی‌هايش از غيبت پرهيز می‌كرد. روی يك كاغذ نوشته بود غيبت ممنوع و می چسباند روی ديوارهای خانه تا همه نوشته‌اش را ببينند و كسی غيبت نكند. به نقل از مادر شهید @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍎🍃 پادشاهان همه مبهوت مَقامت، گویند: این چه شاهیست مگر؟ این همه نوکر دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💔🍃 برگرد تنها یک بغل بابای من باش یا بیا و کمی جای من باش... ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ 😅احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. ✨صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 🍃انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 🌹زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 🕊حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 😊دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍎🍃 یک مصرع است حاصل عمری که داشتم یار آمد و گرفت و به بندم کشید و برد...💔😔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🦋🌱 سند سـربلندی تو در پیشگاه حق پیش از آنکه خون سرخ فرزندت باشد؛ سیاهی چادرت است مادر... ❤️ مادر بزرگوار @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊