🍎🍃
اصلاً همه اتفاقها در همین کلمه حسین است.
همزمان که تو را بیقرار میکند آرام میکند.
همزمان که تو را آرام میکند بیقرار میکند...
سلام! آرامِ دلها ...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍎🍃
و فقط کافی است خداوند متاع وجود کسی را خریدنی بیابد، شهید خواهد شد…
دل اگر لایق شد سر را می ستانند…
#شهید_بی_سر
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور❣
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
⛔️نه طبق عادت دوستت دارم نه به حکم سنت،
😌همه چیز بنا بر فطرت است، #خوب ها💞دوست داشتنی اند...
❣ #حضرت_دلبر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهاردهم 💔برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پانزدهم
⏳ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
😭عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد : «نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
📲تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد : «میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم : «جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست : «حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد : «شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
😢فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد : «گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
❤️و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم : «داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
🔸بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود : «حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💔قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
#امام_خمینی (ره) :
حجاب به معنای متداول میان ما، که اسمش #حجاب اسلامی است، با آزادی مخالفتی ندارد.
اسلام با آنچه خلاف #عفت است مخالفت دارد.
۵۷.۱۱.۰۷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
خدایا
بند دل آدم ها کجاست....؟!
که گاهی
با یک اسم پاره میشود...
کربلا💔
#اللهم_الرزقنا_کربلا
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
❤️🍃 خدایا بند دل آدم ها کجاست....؟! که گاهی با یک اسم پاره میشود... کربلا💔 #اللهم_الرزقنا_کربلا
#حسین_جانم
پارسال درگیر این بودیم که پاسپورتمون برسه بیایم پابوست...
چقدر یه عده سختی کشیدن و این پاسپورت دیر رسید آخر سر هم دستشون!😔
یادته که...
حالا نمی دونیم با این وضع و وجود ویروس منحوس #کرونا حتی محرم هم داریم یا نه...
خودت واسطه گری کن آقاجان...
بگو نوکرای من خیلی بیتابند...
رزقمونو بده حسینِ فاطمه...😭💔
فکر #محرم که یک طرف آقا
حتی پاسپورت ها هم داره توی کشوها خاک میخوره...😭😭
خودت دعا کن...
بسپر به علی اصغر و رقیه ات با دستای کوچولوشون دعا بکنند برامون💔
نوکر محرم و حرم نبیند سخت است...
آخ کاش کربلا بودیم...🌴
التماس دعا
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پانزدهم ⏳ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_شانزدهم
🚶♂عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
💉جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
🔸میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای #انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
😔سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت #مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
❣قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت #داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
🛍کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط #جنگی آذوقه انبار میکنند.
سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست : «بهتری دخترم؟»
🍃به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد : «دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
😇دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠کمپین استفاده از ماسک تا پایان بیماری #کرونا
😷زدن ماسک در اقشار جامعه خصوصا در مکان های شلوغ در قطع زنجیره انتقال ویروس و کاهش موارد ابتلا بسیار تاثیر گذار است.
#من_ماسک_میزنم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
همچنان وعده ی بخشایش شاهنشاهش
میکشد گمشدگان را به زیارتگاهش...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔻جاسوس موساد اعدام شد
🔹 #محمود_موسوی_مجد (لعنت الله علیه) که به جرم همکاری با سازمان جاسوسی سیا و موساد به اعدام محکوم شده بود، صبح امروز به دار مجازات آویخته شد.
۹۹.۰۴.۳۰
#عاقبت_خیانت🔥
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱
#حاج_اصغر😢
باز آی، که از جان اثری نیست مرا
مدهوشم و از خود خبری نیست مرا
خواهم که به جانب تو پرواز کنم
اما چه کنم بال و پری نیست مرا...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_شانزدهم 🚶♂عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ای
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
😅حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت : «واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
📲صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد : «جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد : «بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
🍃اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید : «نرجس! بهم قول بده #مقاوم باشی تا برگردم!»
انگار اخبار #آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید : «نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»
💔با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت : «بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد : «مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»
✨گوشم به #عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد : «به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت #تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...🚨
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-""-"-"-"-"-''-"-"
#فتنه ۸۸ و حاج محمد (۲)
⛓در درگیریهای فتنه ۸۸ دستش همش جلوی عینکش بود. ازش سئوال کردیم که چرا این کار رو می کنی؟ گفت :
👓«پول این عینک را از بیمه حوزه علمیه گرفتم. این عینک پولش از جیب امام زمان (عج). اگر سنگ بخوره و بشکنه شرمنده آقا می شوم.»
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ همسرِ خواهرِ #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
✍وب حریم حرم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-""-"-"-"-"-"-"-"
8466719_171.mp3
5.17M
🍃🏴
دشمنانت یک طرف
آن آشنا از یک طرف....
بی وفایی یک طرف
زهر جفا از یک طرف...
کل عالم خون بگرید در عزای تو کم است...
عرشیان از یک طرف، اهل سما از یک طرف...
🎙سید مجید بنی فاطمه
▪️شهادت #امام_جواد (ع) آجرکم الله
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍎🍃
#شهید_حسین_خرازی :
ما لشگر امام حسینیم، حسین وار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین (ع) را در آغوش بگیریم كلامی و دعایی جز این نباید داشته باشیم :
✨اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد✨
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
12258165_781-mc.mp3
7.31M
🥀🍂
الا ای اهل عالم
من گدای جوادم....
🏴شهادت #امام_جواد (ع)
🎙محمود کریمی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
یک عده نشانِ بی نشان را بردند
یک عده نشانِ این و آن را بردند
آن روز که دلباخته خاک شدیم
این چند پرنده آسمان را بردند...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🌷
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱
#کلام_شهید
#شهید_حجت_الله_رحیمی
بارالها!
من همان بنده ای هستم که سالها در گمراهی به سر برده و عصیان اوامر تو را کرده ام، اما اینک معترفم به گناهانم و اقرار می کنم به اینکه در اشتباه بوده ام، پس از گناهانم درگذر و توفیق لقایت را که نصیب شهدای راهت میکنی نصیب من هم کن....
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔😔
#یاجوادالائمه_ادرکنی
در میان حجره یا رب کیست غوغا میکند
شکوه زیر لب ز بی رحمی دنیا میکند
همسرش از فرط شادی و شعف کف میزند
زین عمل خود را به عالم خوار و رسوا میکند...
تسلیت یا امام رضاجان😭
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هفدهم 😅حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بد
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هجدهم
😔و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
🔰انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید : «نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
💔و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت میمونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
✨لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
🚚آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
🛍همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
🎀حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
احتمالاً او هم رؤیای #وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
😭به گمانم حنجرهاش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت : «کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم : «خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد : «عباس میگه مردم میخوان #مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
😔شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید : «نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد : «داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
🍃فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد : «نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد : «آیتالله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه #کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
‼️نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند : «فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای #عاشقی به سرش زد : «فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹