eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
میزنه قلبم داره میاد دوباره باز... بوی 🏴 🎙حسین طاهری (شور) @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌱❤️ 🍒به دخترم بگوئید که پدرت در صحراهای داغ خوزستان در زیر شنی های داغ سوزان تانک های دشمن برای احیای اسلام لگدمال شده است؛ همانطوری که بدن مطهر (ع) لگدمال سم اسب ها گردید. 🚨به او بگو که سینه ی پدرت توسط ناجوانمردان بعثی با گلوله های اهدائی شرق و غرب دریده شده و خونش به زمین ریخت و به او بگو که پیکر بی سر بابای تو هدیه به اسلام گردید. 😘دستش را بگیرید و بر مزار بابایش ببرید و اگر بابایش مزاری نداشت او را سرمزار همرزمان بابایش ببرید و بگوئید که خشم پدرت در راه قرآن در صحراهای سوزان کربلاهای ایران بر زمین مانده است. بگوئید که دشمن از پس دادن جنازه های آنها هم می ترسید. آنها را به آتش کشید و یا آنها را روانه ی آب های دریا نمود. 💔بگو که پدرت با لب های تشنه و شرایطی سخت، جنگید. آنقدر از دردهای بابا برایش بگوئید تا بذر خشم و نفرت از دشمنان اسلام در مغز او افشانده و از ابتدای زندگی راه مبارزه و ستیز با دشمنان اسلام را در پیش گیرد و اِن شاءالله که در این راه پرپیچ و خم موفق  و پیروز باشد… ✍کلام @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ 😭خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. 💔مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 🍃در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد : «نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید : «بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 🌾زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم : «پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد : «نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم : «حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 🌙تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 🍂قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. ☄در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 😔با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. 👥اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. ✔️وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. 🐩پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 😍حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. 🚶‍♂به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت : «بلاخره با پای خودت اومدی!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔اونی که میگی هستی؟ 🎙استاد سیدحسین مومنی ▪️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍃❤️ تــا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست در جوابم اینچنین گفت و گریست لیلی و مجنون فقط افسانه‌اند عشق در دست حسین بن علیست... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃 در هوس‌ خیال او؛ همچو خیال گشته ام اوست گرفته شهر‌ دل، من به کجا سفر برم؟ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 🔹مدت‌ها بود می‌خواستم درباره این سنگ‌ها بنویسم؛ از برگ‌های پیچ‌وتاب خورده و گل‌های سرخ و زرد. ❤️مادرم گفت دلش می‌خواهد برای  یک سنگ مزار بگذاریم که بوی او بدهد و هر هفته پایش بنشیند و عقده‌های ندیدن صورت ماهش و نبوسیدن گلویش و در آغوش نکشیدنش برای آخرین‌بار را سبک کند، و من هم می‌خواستم برای محمد که سنگ و شیشه‌اش پرشده بود از ترک و شکاف سنگ جدیدی بگذارم که بوی امام رضا (ع) را بدهد. ☺️همان روزها بود که بهمان پیغام دادند. طراح سنگ حاج قاسم گفته بود اگر ما بخواهیم او پای کار است. به مادرم که گفتم برقی توی چشم‌هایش نشست و فهمیدم که او هم دلش را همین را می‌خواهد. ⏱نمی‌دانم چندساعت طول کشید که لابلای مزار شهدا چرخ زدیم و لاله‌ها و کبوترها و گنبدهای روی سنگ‌هایشان را زیرورو کردیم تا طرح خودمان را پیدا کنیم اما راستش هیچ‌کدامشان همانی نبود که می‌خواستیم. چیزی که مخصوص خود خودشان باشد. ✔️از بس قطعات گلزار شهدا را بالا و پایین‌ کرده بودیم، پاهایم درد می‌کرد. با خودم گفتم چُرت کوتاهی شاید حالم را کمی جا بیاورد. 💫چشم روی هم گذاشتن همان و دیدن دو سنگ سفید که برگ‌های سبز پیچ‌وتاب خورده از کنارش بالا رفته بود همان.  سنگ‌ها را نشانم داد و آن یکی که گل‌های سرخ داشت را برای خودش برداشت و گل‌های زرد را به نشانه مسمومیت محمد برای او کنار گذاشت... 😔بگذریم که چه‌ها گذشت تا آن‌ دوتا سنگی که خودش نشانم داده بود، بشود همین سنگ‌هایی که توی دل زمین و بالای سر هرکدام جاخوش کرده‌اند و شده‌اند سنگ‌های اختصاصی خودِ خودشان. حالا که از کنار مزار هر شهید رد می‌شوم با خودم می‌گویم لابد این یکی هم خودش سنگش را نشان مادر، خواهر و یا همسرش داده تا بگوید من از مدت‌ها قبل فکر همه چیز را کرده‌ام.... ✍به قلم بانو زینب پاشاپور خواهر و همسر محترم ✍پیج رسمی ایشان @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌱 وجه تشبیه سر من با سر تو این بود هر دو صورت سوخته، گیسو پر از خاکستر است...😭 🏴 و دست به دامان ایم...💔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹