❤️🌱
آبروی حسین به کهکشان می ارزد
یک موی حسین بر دو جهان می ارزد
گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست
گفتا که حسین بیش از آن می ارزد...
✍سید حسن خوشزاد
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
☘❤️☘❤️☘
❤️☘
☘
#قصه_اصغر (۴)
🌷اصغر نیرویی بود که هر فرماندهای آرزویش را دارد. اگر کاری به او محول میشد، شب و روز برایش یکی میشد. دیگر زمان و مکان برایش معنا نداشت، فقط تلاش میکرد کارش را به نحو احسن انجام بدهد. همین هم حس اعتماد و آرامش فرماندهاش را تامین میکرد.
📆تا اواخر سال ۹۴، باز هم اصغر کنار فرمانده حلب بود. ارکان فرماندهی، خیلی باب میل فرمانده وقت و به قولی کار راهبینداز نبود. برعکس اصغر که نه توی کارش نداشت. فرمانده برخلاف چیزی که شاید در ایران از اصغر میدیدند، استعدادها و تواناییهایش را پرورش داد، به او اعتماد کرد و بهاش میدان داد.
📍البته اصغر خودش هم پای کار بود. تلاش میکرد، همت داشت و کم نمیگذاشت. از اینجا به بعد اصغر رشد جهشی پیدا کرد.
🌷 #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به روایت حبیب صادقی
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پنجاه_و_یکم مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجاه_و_دوم
من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید : «برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»
دلم نمیآمد در هدف تیر #تکفیریها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم.
در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راهپله بلند شد : «سریعتر بیاید!»
شیب پلهها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم.
ظاهراً هدفگیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین #وحشت از در خارج شدیم.
چند نفر از رزمندگان #مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم و مادرش با آیهآیه #قرآن دلداریام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند.
مثل #رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمیآمد و اشک چشمم تمام نمیشد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹فیلمی که ۵ سال قبل (روز ۱۲ بهمن ۹۴) در «سوریه» و در هنگامه ی عملیات آزادسازی مناطق «نبل» و «الزهرا» به ثبت رسیده است.
🎞در این فیلم، چند تن از شهدای #مدافع_حرم بانوی مقاومت «حضرت زینب کبری (س)» دیده می شوند. ضمن این که تصویربردارِ این دقایق (عارف کاید خورده) نیز به شهادت رسید.
«رضا عادلی» و «حبیب رحیمی منش» یک یا دو روز پس از ثبت این فیلم، خلعت شهادت پوشیدند، اما #شهید_نوید_صفری_طلابری و #شهید_عارف_کاید_خورده دو سال بعد به رفقایشان ملحق شدند.
🌹 #شهید_عارف_کاید_خورده (دزفول)
شهادت : ۲۸ آبان ۹۶
🌹 #شهید_نوید_صفری_طلابری (رودبار، ساکن تهران)
شهادت : ۱۸ آبان ۹۶
🌹 #شهید_سعید_علیزاده (دامغان)
شهادت : ۱۲ بهمن ۹۴
🌹 #شهید_رضا_عادلی (اهواز)
شهادت : ۱۴ بهمن ۹۴
🌹 #شهید_حبیب_رحیمی_منش (اندیمشک)
شهادت : ۱۳ بهمن ۹۴
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🌱
باباجونم
بازیِ بدی بود
چشم گذاشتم و رفتی
بعد آن روز
پیدایت نکردم . . .
🍒نازدانه های #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
فقط زِ درسِ الفبا "حُ سِ ی ن" را بلدیم...
هزار شکر که سطح سوادمان این است...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
عمل مقدس؛ یعنی هویتی که برای دیگران موج میزند و خود را نمیبیند. تنها چیزی که نمیبیند خود است. صحنههای شبهای عملیات به تعبیر رهبر معظّم انقلاب شبهای قدر این انقلاب بودند. هیچ خودیت و منیتی وجود نداشت و عمل مقدس بود. مثل برادری که با گریه، برادرش را راضی میکرد که بماند تا خودش برود یا مثل حماسه ی کربلای ۵. عاشورا این دفاع مقدس است. دفاع مقدس؛ یعنی عمل خود فراموشی. به تعبیر آن شاعر که میگوید :
تا فراموش خودی یادت کنند
بنده گشتی آزادت کنند.
۹۸/۷/۸
🏷 دفاع مقدس در #مکتب_حاج_قاسم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پنجاه_و_دوم من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریا
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجاه_و_سوم
ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بیهیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.
برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش #عشقش فروکش نمیکرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش میکرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمیشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید : «چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟»
به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر میچکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غمزده خندید و نازم را کشید : «هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند!»
لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لبهایم بیاختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، بهجای اشک از روی گونه تا زیر چانهام دست کشید و دلبرانه پرسید : «ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟»
اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز #حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم : «میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش #شرمنده به زیر افتاد.
هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از #خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم : «مصطفی! گردنت چی شده؟»
بیتوجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه #شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خسخس افتاد : «هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنهای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
میدانستم نمیشود و دلم بیاختیار بهانهگیر #حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم : «میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»
از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید : «چرا نمیشه عزیزدلم؟» در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد.
هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد : «دارم میام!» باورم نمیشد دوباره میخواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.
چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد : «#زینبیه گُر گرفته، باید بریم!»
هنوز پیراهن #دامادی به تنش بود، دلم راضی نمیشد راهیاش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کردم و بیصدا پرسیدم : «قول دادی به نیتم #زیارت کنی، یادت نمیره؟»
دستش به سمت دستگیره رفت و #عاشقانه عهد بست : «به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!»
و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
از کنار تو گدا با دست خالی رد نشد
نیست عاقل هرکسی دیوانه ی مشهد نشد!
✨به یاد #شهید_حاج_محمد_پورهنگ محب #امام_رضا (ع) و محبوب حضرت
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌿
بخواب؛
رفيقِ خيالات من
بخواب هـمسنگرم
كہ آرامش، سهمِ توست
خستگی هـايت بدر باد . . .
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور❤️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
فرموده اند آب و گلِ ما زِ کربلاست
بیخود نبود در به در کربلا شدیم...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
☘❤️☘❤️☘
❤️☘
☘
#قصه_اصغر (۵)
📆سال ۹۵ فرماندهی منطقه لاذقیه به اصغر محول شد. جایی که فقط سایه جنگ رویش افتاده بود و شرایطش از همه نظر با سایر مناطق سوریه فرق داشت.
🔹لاذقیه خاستگاه بشار اسد بود و علویونِ هواخواه دولت آنجا ساکن بودند. یک منطقه بکر و خاص که فضایش خیلی از جنگ دور بود.
✔️حالا اصغر این منطقه را که از نظر فرهنگ اسلامی زیر صفر بود و از هیچ وجهی با اسلام و ایران همخوانی نداشت، تحویل گرفت.
🔹این منطقه در اختیارش بود و هرجا که میخواست میتوانست زندگی کند، اما دریغ از ذرهای خلاف شرع و اخلاق، دریغ از یک نیمنگاه بد یا منحرف. روح و جسمش را با هم ساخته بود.
🌷اصغر در این منطقه به نیروهایی که اکثرا همراهیاش نمیکردند فرماندهی میکرد و خم به ابرو نمیآورد. با این حال روی ارتش و نیروهای دفاع وطنی سوریه و وجب به وجب منطقه مسلط بود. نیروهای تحت امرش بیشتر سوری بودند. صدایش، حضورش و رفتارش روی همه اینها موثر بود. بودن اصغر برایشان قوت قلب بود.
🌷 #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به روایت حبیب صادقی
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پنجاه_و_سوم ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیهها را میشمردم بلکه زودتر برگردند و بهجای همسر و برادرم، #تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.
از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد.
خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم : «حتماً دوباره #انتحاری بوده!»
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
از #خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم : «چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟»
و نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچههای #زینبیه حمله کردهاند که پشت تلفن به نفسنفس افتاد : «الان ما از #حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!»
ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد که #مظلومانه التماسم میکرد : «زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!»
ضربان صدایش جام #وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم.
کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم : «شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم #حرم!»
و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند #حجابمان کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریدهام بیحجاب به دستشان بیفتد!
دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.
فریادشان را از پشت در میشنیدم که #تهدید میکردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.
دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهید زنده - شهید احمد کاظمی..mp3
983.5K
✨شهید زنده....
🎙 #شهید_احمد_کاظمی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💖🌱
آرزویم را
شهادت می نویسم
تا نکند یک وقت، آرزوهایی دراز
مرا از آن سعادت ابدی،
حتی در آرزو کردن جدا کند . . .
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
میلاد با سعادت حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) مبارکباد🎉
شبتون حسینی❤️☕️🍪
التماس دعای فراوان🦋🌱
❤️🌱
گَر شود فانی دو عالم، عشقبازان را چه غم
جلوهی معشوق و سوزِ عشق بادا پایدار...!
✍زمانی یزدی
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
#شهید_مهدي_زين_الدين وقتي ميخواست ازدواج كند، به همسرش گفته بود :
«پايان راه من شهادت است و اگر جنگ تمام شود و شهيد نشوم، هر كجا جنگ حق عليه باطل باشد، به آنجا ميروم تا شهيد شوم.»
و اين يعني : مبارزه جغرافيا و مرز نميشناسد و پاياني ندارد...
#شهید_محمد_ابراهیم_همت معروف بود كه بسيار پركار است و كم خواب و هم او به مادرش گفته بود :
مادر! من خواب و استراحت دنيا را به تمام زرق و برقش به دنيادارها بخشيدم! اين دنيا براي من تنگ است و جاي من اينجا نيست.
#سبک_زندگی_شهدایی🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊