❤️🍃
خیر یعنی...
در جوانی رفته باشی کربلا
رحم کن بر من برات کربلا گم کرده ام...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۴)
🌷پدر و به ویژه مادرم روی تربیت فرزندانشان حساسیت زیادی داشتند و به همین خاطر به مدارسی میرفتم که از نظر علمی و معنوی در سطح مطلوبی بودند.
😅من هم در کنار شیطنت خوب درس میخواندم. شیطنتهایم دلپذیر بود و یا در سایه درس خوان بودنم مخفی میماند یا به خاطر نمرات خوبم و کمک کردنهایم به بچههایی که درسشان ضعیفتر بود توسط مسئولین مدرسه نادیده گرفته میشد. تا جایی که بارها به عنوان شاگرد ممتاز انتخاب شدم.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📸پدر و مادر حاج اصغر و همسر حاج محمد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💞
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت
#مقدمە_مؤلف
هرآنچه در این صفحات سراسر سرمستی نگاشته ام، از جام جملاتی جانانه تا نغمۀ ناله هایی غریبانه، همه از افاضه فضل خدا بوده و عطر عنایت اهل آسمان و در این میان؛ این سرانگشتان سراپا تقصیر، تنها توفیق نگارش یافته اند.
و حالا در نهایت شوق و شرمندگی، این اثر را تقدیم می کنم به ساحت نورانی پیامبر عظیمْ الشأن اسلام، حضرت محمد مصطفی و به تمامی نور چشمانم از عزیزان اهل تسنن و تشیع که کلام بی همتای خداوند متعال به ما فرمان داده است: "وَاعتَصِموا بِحَبلِ اللَّهِ جَميعًا وَلا تَفَرَّقوا"
و پیامبر رحمت و سرور این امت فرموده اند: "مؤمنان با هم برادرند و خونشان برابر است و در برابر دشمن، متحد و یکپارچه اند."
و این سخن امام راحل ماست که خطاب به عزیزان اهل تسنن فرمودند: "ما با هم برادر بوده و هستیم و خواهیم بود. مصلحت ما، مصلحت شماست"
و حالا ما به پیروی از عقل و شرع و به اقتدای عشق و ایمان، تا پای جان اهل وحدتیم.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_اول
صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بی پرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد.
روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالای خانه پدری را ترک کنند، همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند.
شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگی اش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند.
از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم. مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای کامیون برد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد :
"حاجی! اثاث نوعروسه. کلی سرویس چینی و کریستال و..."
که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد
و با گفتن "خیالت تخت مادر!" بار را بست. مادر صورت محمد را بوسید و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّ زد که نفهمیدم. شاید خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد: "فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه!"
محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد: "آیت الکرسی یادتون نره!"
و ماشین به راه افتاد. ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد: "ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم..." لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید: "ابراهیم! زشته! میشنون!" اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: "دروغ که نمی گم محمد هم پول نقاشی رو خودش بده!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
مرا دَمی
ز کمندِ غـمت
رهـایی نیست
که بوده این دل ما
دم به دم گرفتارت...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🦋در کنار پدر معزز
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت
از کنار مرقد آن سر جدا باید گذشت…
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مراسم تشییع پیکر مطهر شهید هستهای #شهید_محسن_فخری_زاده
✍منبع : معراج شهدا
۹۹.۰۹.۱۰
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_اول صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_دوم
همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گیریهای من و عبدالله.
این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: "ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟"
و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: "با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن!" ولی پدر که انگار غُر زدن های ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت.
ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود که بی توجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند.
عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت : "مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم." که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن "برو مادر، خیر پیش!" داخل حیاط شد....
ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دست دست میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم، متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد.
پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد. کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: "حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب میبره، گفت حیفه ملک خالی بیفته."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سوم
صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: "عبدالرحمن! ما که نمیخوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچه هاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه." پدر پیراهن عربی اش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین مینشست، با اخمی سنگین جواب داد: "مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلا خبری نیس، شلوغش میکنی!"
ولی مادر میخواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت: "ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن."
که پدر تکیه اش را از پشتی برداشت و خروشید: "زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!!"
مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: "من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده."
و شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد: "آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال میکنه الان یه مشت زن و بچه میخوان بریزن اینجا. حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق میخواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمون داری."
که صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد.
چند لقمه ای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن حتماً حائریه! سراسیمه روانه حیاط شد. عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت.
مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت: "من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم." و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد: "الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن."
محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه میشد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۴)
🔹از کردستان آمدم بیرون و راهی همدان شدم. یک ماه بنایی کردم و با حقوق کمی که گرفتم یکی دو دست رختخواب و یک چراغ والور کوچک خریدم و بردم خانه آقاسید.
🔻نمیتوانستیم برگردیم خانه پدرم. خانه سیدعلی هم نمیخواستیم بمانیم. دلمان میخواست مستقل بشویم. توی همان روستا یکی از اتاقهای خانه خالهمریم را اجاره کردیم و برای یک سال ماندگار شدیم.
☺️اولین پسرمان که به دنیا آمد من رفتم تهران. دنبال کار میگشتم و با سابقهای که پیدا کرده بودم، نمیتوانستم توی شهر خودمان کار کنم.
🍃یکی از اقواممان برای من و برادر حوریه سادات حاجعباد، توی کارخانه روغننباتی شاهپسند کار پیدا کرد. من شدم پِرِسکار قسمت قوطیسازی کارخانه و حاجعباد توی بخش کارتنسازی مشغول شد.
ادامه دارد...
✍در محضر پدر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🚨#ویژه | بخشی از بیانات رهبر انقلاب درباره اهمیت افزایش شتاب حرکت علمی کشور که #دانشمند_هستهای #شهید_محسن_فخری_زاده در فیلم دیده میشود.
@tafahoseshohada
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🖼اینفوگرافیک شهید نوید| خلاصه زندگی و توصیه شهید
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست...
✨۱۰ آذرماه سالروز تشییع #شهید_نوید_صفری_طلابری به همسایگی #شهید_رسول_خلیلی (محمدحسن) و بدرقه اش تا بهشت...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
#دلنوشته ای
برای #نوید
امروز ۱۰ آذرماه سومین سالگرد تشییع توست نویدجان، برادر معزز و هدیه آسمانی خداوند به خانواده و دوستداران شهدا.
امروز که داشت تلویزیون برای مراسم یک عروسی گیلانی می خوند، یادت کردم. گریه ام گرفته بود.
یاد این افتادم که اگر بودی حتما به جای ماشینی که برای تشییعت گل زده بودن تا هم جای ماشین عروست را پر کند و هم بدرقه ات کنند تا بهشت، واقعا ماشین عروست رو گل میزدند...
و حتما به خاطر اصلیتت گیلانی می خواندن در عروسیت...
چقدر دلم گرفت!
اما تو از حسین فاطمه (س) بابت دفاع از حرم خواهر و دخترش رزق شهادت گرفتی و آنها تو را برای خود برداشتند.
امیدوارم خداوند به قلب خانواده ات به خصوص مادر عزیزت، پدرت و همسرت آرامشی وصف نشدنی بدهد...
ما که حال و روز خوشی از این یادآوری ها در سالگردهایت نداریم...
فقط از این خوشیم که نویدجان، تو عاقبت بخیر شدی و راهی را رفته ای که باید می رفتی خوش غیرت...
یاد ما هم باش که عجیب دلتنگیم.💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
زندگی
زیباست
اما شهادت
از آن زیباتر است...
کلام #شهید_سید_مرتضی_آوینی
📸 #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در لباس سبز
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
مَزِّه یِ زِندِگیِ تَلختَر اَز زَهرِ مَرا
نَمَكِ دَسٺِ حُسَینِبنِعَلی شیرین كَرد
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۵)
✨با ورود به دنیای جوانی بیشتر با کتاب انس گرفتم. البته از کودکی حتی از آن زمان که هنوز نمیتوانستم بخوانم و بنویسم، بین من و #کتاب انس و الفت وجود داشت. نقاشی کتابها را نگاه میکردم و از خودم قصههایشان را تعریف میکردم.
👌اما با بزرگتر شدنم و شکل گرفتن ذائقه مطالعاتیام بیشتر و بیشتر به سمت کتابهایی که زندگی شهدا را تعریف میکرد و گونههای مختلف تاریخ شفاهی متمایل شدم.
📚کتابهای خوب بین من و دوستانم رد و بدل میشد و با هم دربارهشان حرف میزدیم. گاهی هم خودم دست به قلم میشدم و با بارها بالا و پایین کردن جملات چیزهایی مینوشتم.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💞
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سوم صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: "عبدا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهارم
چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری می آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی میکرد :
"داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی. تازه اول صبح که محل ساکته، صدای موج آب هم میشنوی. این خیابون هم که تا تَه بری، همه نخلستونِ های خود حاجیه. حیاط هم که خودت سیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونه ات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد."
صدای مرد غریبه را هم میشنیدم که گاهی کلمه ای در تأیید صحبتهای آقای حائری ادا میکرد. فکر آمدن غریبه ای به این خانه، آن هم یک مرد تنها، اصلا برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند. ظاهرامرد غریبه خانه را پسندیده
و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد.
عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و میخواست به نحوی دلداری اش دهد که با مهربانی آغاز کرد : "غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمی اومد. پسر ساکت و ساده ای بود."
که مادر تازه سرِ درد دلش باز شد: "من که نمیگم آدم بدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره!"
سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد : "اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد."
با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهرا
متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت: "شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته!"
و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: "نه بابا! طفل معصوم اصلا نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر میکرد."
احساس میکردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده اش قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود...
میدانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه مان ندارم و نمیتوانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع میشد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را می بستیم. باید از فردا تمام پرده های پنجره های مشرِف به حیاط را میکشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هرچه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۵)
👤حاجعباد قبلا پیش ملاعلیهمدانی درس میخواند، اما وقتی افتادند دنبال روحانیها و یکییکی دستگیرشان کردند، درسش را ول کرد و آمد تهران تا به دور از چشم همه به کارهایش برسد.
📔رساله امام خمینی (ره) را اولینبار دست او دیدم. بعد از سه ماه یک اتاق ۱۲ متری توی میدان هروی اجاره کردم و فرستادم دنبال حوریهسادات و پسرم که بیایند تهران.
👤حاجعباد هم پیش ما زندگی میکرد. آبها که از آسیاب افتاد، حاجعباد برگشت سر درسش، اما من تازه امام را پیدا کرده بودم.
🌙ماه رمضان بود که رفتم مسجد سیدعزیزالله و هر طوری بود رسالهاش را گير آوردم. توی کارخانه، سر مسئلهای بین کارگرها اختلاف افتاده بود. فتوای آقای شریعتمداری و امام با هم فرق داشت. رسالهای را که خریده بودم بردم توی کارخانه و نظر امام را نشانشان دادم. یک ماه نگذشته بود که به بهانه تعدیل نیرو حکم اخراجم را دستم دادند...!!
ادامه دارد...
✍در محضر پدر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠فخری زاده کیست؟
نام #شهید_محسن_فخری_زاده به عنوان یکی از پنج شخصیت ایرانی که در فهرست ۵۰۰ نفره قدرتمندترین افراد جهان که از سوی نشریه آمریکایی فارین پالیسی منتشر شده است.
نام شهید فخریزاده تحت عنوان «دانشمند ارشد وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح و رئیس پیشین مرکز تحقیقاتی فیزیک (PHRC)» در تاریخ ۲۴ مارس ۲۰۰۷ میلادی، در فهرست تحریم شدگان ایران توسط شورای امنیت سازمان ملل قرار گرفت.
او تنها #دانشمند_هستهای ایرانی است که «ملعون بنیامین نتانیاهو» نخستوزیر رژیم صهیونیستی نام او را مستقیما در شو تبلیغاتی سال گذشته خود به زبان آورد و مدعی شد روی برنامه تسلیحاتی اتمی کار میکرده است.
.....................
#انتقام_سخت؛ چیزی که مدنظر رهبرمعظم انقلاب است و به آن تاکید کرده اند.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊