eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
854 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
ای برای امروز ۱۰ آذرماه سومین سالگرد تشییع توست نویدجان، برادر معزز و هدیه آسمانی خداوند به خانواده و دوستداران شهدا. امروز که داشت تلویزیون برای مراسم یک عروسی گیلانی می خوند، یادت کردم. گریه ام گرفته بود. یاد این افتادم که اگر بودی حتما به جای ماشینی که برای تشییعت گل زده بودن تا هم جای ماشین عروست را پر کند و هم بدرقه ات کنند تا بهشت، واقعا ماشین عروست رو گل میزدند... و حتما به خاطر اصلیتت گیلانی می خواندن در عروسیت... چقدر دلم گرفت! اما تو از حسین فاطمه (س) بابت دفاع از حرم خواهر و دخترش رزق شهادت گرفتی و آنها تو را برای خود برداشتند. امیدوارم خداوند به قلب خانواده ات به خصوص مادر عزیزت، پدرت و همسرت آرامشی وصف نشدنی بدهد... ما که حال و روز خوشی از این یادآوری ها در سالگردهایت نداریم... فقط از این خوشیم که نویدجان، تو عاقبت بخیر شدی و راهی را رفته ای که باید می رفتی خوش غیرت... یاد ما هم باش که عجیب دلتنگیم.💔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر است... کلام 📸 در لباس سبز @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا شبتون بخیر🍎
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 مَزِّه‌ یِ زِندِگیِ تَلختَر اَز زَهرِ مَرا نَمَكِ دَسٺِ حُسَینِ‌بنِ‌عَلی شیرین‌ كَرد @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۵) ✨با ورود به دنیای جوانی بیشتر با کتاب انس گرفتم. البته از کودکی حتی از آن زمان که هنوز نمی‌توانستم بخوانم و بنویسم، بین من و انس و الفت وجود داشت. نقاشی کتاب‌ها را نگاه می‌کردم و از خودم قصه‌هایشان را تعریف می‌کردم. 👌اما با بزرگ‌تر شدنم و شکل گرفتن ذائقه مطالعاتی‌ام بیشتر و بیشتر به سمت کتاب‌هایی که زندگی شهدا را تعریف می‌کرد و گونه‌های مختلف تاریخ شفاهی متمایل شدم. 📚کتاب‌های خوب بین من و دوستانم رد و بدل می‌شد و با هم درباره‌شان حرف می‌زدیم. گاهی هم خودم دست به قلم می‌شدم و با بارها بالا و پایین کردن جملات چیزهایی می‌نوشتم. ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💞
💠 | چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری می آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی میکرد : "داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی. تازه اول صبح که محل ساکته، صدای موج آب هم میشنوی. این خیابون هم که تا تَه بری، همه نخلستونِ های خود حاجیه. حیاط هم که خودت سیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونه ات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد." صدای مرد غریبه را هم میشنیدم که گاهی کلمه ای در تأیید صحبتهای آقای حائری ادا میکرد. فکر آمدن غریبه ای به این خانه، آن هم یک مرد تنها، اصلا برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند. ظاهرامرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد. عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و میخواست به نحوی دلداری اش دهد که با مهربانی آغاز کرد : "غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمی اومد. پسر ساکت و ساده ای بود." که مادر تازه سرِ درد دلش باز شد: "من که نمیگم آدم بدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره!" سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد : "اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد." با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهرا متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت: "شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته!" و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: "نه بابا! طفل معصوم اصلا نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر میکرد." احساس میکردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده اش قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود... میدانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه مان ندارم و نمیتوانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع میشد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را می بستیم. باید از فردا تمام پرده های پنجره های مشرِف به حیاط را میکشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هرچه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۵) 👤حاج‌عباد قبلا پیش ملاعلی‌همدانی درس می‌خواند، اما وقتی افتادند دنبال روحانی‌ها و یکی‌یکی دستگیرشان کردند، درسش را ول کرد و آمد تهران تا به ‌دور از چشم همه به کارهایش برسد. 📔رساله امام خمینی (ره) را اولین‌بار دست او دیدم. بعد از سه ‌ماه یک اتاق ۱۲ متری توی میدان هروی اجاره کردم و فرستادم دنبال حوریه‌سادات و پسرم که بیایند تهران. 👤حاج‌عباد هم پیش ما زندگی می‌کرد. آب‌ها که از آسیاب افتاد، حاج‌عباد برگشت سر درسش، اما من تازه امام را پیدا کرده بودم. 🌙ماه رمضان بود که رفتم مسجد سیدعزیزالله و هر طوری بود رساله‌اش را گير آوردم. توی کارخانه، سر مسئله‌ای بین کارگرها اختلاف افتاده بود. فتوای آقای شریعتمداری و امام با هم فرق داشت. رساله‌ای را که خریده بودم بردم توی کارخانه و نظر امام را نشان‌شان دادم. یک ماه نگذشته بود که به بهانه تعدیل نیرو حکم اخراجم را دستم دادند...!! ادامه دارد... ✍در محضر پدر معزز 🖥جنت فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠فخری زاده کیست؟ نام  به عنوان یکی از پنج شخصیت ایرانی که در فهرست ۵۰۰ نفره قدرتمندترین افراد جهان که از سوی نشریه آمریکایی فارین پالیسی منتشر شده است. نام شهید فخری‌زاده تحت عنوان «دانشمند ارشد وزارت دفاع و پشتیبانی نیرو‌های مسلح و رئیس پیشین مرکز تحقیقاتی فیزیک (PHRC)» در تاریخ ۲۴ مارس ۲۰۰۷ میلادی، در فهرست تحریم شدگان ایران توسط شورای امنیت سازمان ملل قرار گرفت. او تنها ایرانی است که «ملعون بنیامین نتانیاهو» نخست‌وزیر رژیم صهیونیستی نام او را مستقیما در شو تبلیغاتی سال گذشته خود به زبان آورد و مدعی شد روی برنامه تسلیحاتی اتمی کار می‌کرده است. ..................... ؛ چیزی که مدنظر رهبرمعظم انقلاب است و به آن تاکید کرده اند. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا 🦋🌱 شبتون بخیر ☕️🍬🍬
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🍃 یاحسین... به او اگر بخواهم بنویسم؛ خواهم نوشت: «من را هم ببر»⁦ هوای شهر بدون تو، برایم نفس‌گیر شده... 😔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۶) 💰با همه پولی که از حقوق من و فرش‌بافی حوریه‌سادات پس‌انداز کرده بودیم، یک تکه‌ زمین کوچک توی جنوب شهر خریدیم. 👌به سلیقه خودمان یک اتاق وسط زمین ساختیم و با دیواری، اتاق را نصف کردیم. یک طرف اتاق بساط زندگی‌مان را چیدیم و طرف دیگر شد کارگاه کوچک کارتن‌سازی... 💢ماه‌های قبل از انقلاب بود و تظاهرات و اعتراض مردم اوج گرفته بود. یک دختر و یک پسرِ دیگر به خانواده ما اضافه شده بودند. 🌷با حوریه‌سادات و بچه‌ها توی بیش‌تر راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردیم. دل‌مان نمی‌خواست از هیچ‌کدام از برنامه‌ها جا بمانیم. توی محل، همه این را می‌دانستند. ⚠️یک ‌روز که از راهپيمايي‌ برگشتیم، با مغازه سوخته‌مان روبه‌رو شدیم. کارتن‌ها و جعبه‌هایی که سفارش ساخت‌شان را داشتم، همه سوخته بودند. آتش حتی به خانه‌مان هم رسیده بود و چندتایی از وسایل‌مان آتش گرفته بود. بساط کارتن‌سازی را به هر زحمتی که بود دوباره راه انداختم. ادامه دارد... ✍در محضر پدر معزز 🖥جنت فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
💠 | ظرفهای نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره های مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پرده های حریر کفایت حجاب مناسب را نمیکرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم. آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار "یا الله!" در را کامل گشود و وارد شد. به بهانه دیدن غریبه ای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما میشد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق العاده ساده داشت. تیشرت کِرِم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفش های خاکی اش، همه حکایت از فردی میکرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر میرسید. پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه مان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد : "الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم!" گاهی از این همه مهربانی مادر حیرت میکردم. میدانستم که او هم مثل من به همه سختی های حضور این مرد در خانه مان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه می کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | همچنانکه قوری را از آب جوش پر میکردم، صدای عبدالله را میشنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم می آمد در جابجایی وسایل کمکش میکند که کنجکاوی زنانه ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم. پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. در بار وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه های کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساکدستی هم روی زمین انتظار صاحبش را میکشید تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما خیال زندگی سرد و بی روحی که همراه این مرد تنها به خانه مان وارد میشد، شبیه احساسی گَس در ذهنم نقش بست. در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایه دار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و برد. علاوه بر رسم میهمان نوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار میخواستم جریان گرم زندگی خانه مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱 گفتید : به ما رو کن، در سختی و بیتابی آقا... دل طوفانیم یک معجزه می خواهد . . . 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
👌دلش می‌خواست برود قم يا نجف درس طلبگی بخواند. حتی توی خانه صدايش می کردند : «آشيخ احمد.» ⚠️ولی نرفت... می‌گفت : «کار بابا تو مغازه زياده.» ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا 🦋 شبتون بخیر ☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 لَيستِ العِفّةُ بمانِعَةٍ رِزْقا، و لا الحِرصُ بجالِبٍ فَضْلاً، و إنَّ الرِّزقَ مَقْسومٌ و الأجَلَ مَحتومٌ، و اسْتِعمالُ الحِرصِ طَالبُ المَأْثَمِ. نه عفّت و مناعت مانع روزى مى شود و نه حرص زدن روزى بيشتر مى آورد؛ زيرا روزى تقسيم شده و اجل حتمى است و حرص زدن طلب گناه است. (ع)/میزان الحکمه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱 شعله آن شب، که فکر غارت بود شب زیارت بود آن شب جمعه روضه احیا شد تن فرمانده ارباً اربا شد.... ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره تر از شبهای گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا می وزید، لای شاخه های نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده میکرد. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمیتوانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شبهای آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایه ای که به سمت پنجره می آمد، مرا سراسیمه به داخل اتاق بُرد ُرد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخل ِ ها گذرانده و بیشتر اوقات این خانه نشینی را با آنها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود. ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پُر شور از مستأجری سخن میگفت که پس از سالها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: "تو که باهاش رفیق شدی، چه جور آدمیه؟" عبدالله خندید و گفت: "رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلش رو ببره بالا." و مادر پشتش را گرفت: "پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه." کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم: "چه فایده! دیگه خونه خونه ی خودمون نیست! همش باید پرده ها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلاً نمیتونم یه لحظه پای حوض بشینم." مادر با مهربانی خندید و گفت: "إنشاءالله خیلی طول نمیکشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره..." و همین پیش بینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند: "حالا من از اجاره ی ملکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!" ابراهیم نیشخندی زد و گفت: "بابا همچین میگه ملکم، کسی ندونه فکر میکنه دو قواره نخلستونه!" صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد: "همین ملک اگه نبود که تو و محمد نمیتونستید زن ببرید!" و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: "تو رو خدا بس کنید! الآن صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته!" و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: "حالا زن و بچه هم داره؟" و عبدالله پاسخ داد: "نه. حائری میگفت مجرده، اصلاً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی." نمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بیخبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگینِ این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست: "ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!" ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن "ما رفتیم آمار بگیریم!" از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🍃 یاحسین؛ من تمام شهر را از تو لبالب می کنم من تمام خلق را یک روز عاشق میکنم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹