eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
273 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
806 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
. حسنی بود اما حسینی زیارتش می کنند... 🌟میلاد نوه ی عزیز (ع)، (ع) مبارک استاد شیخ حامد کاشانی🎤 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~ توکل به خدا، توسل به اهل‌بیت، توجه به دو لبِ سیّدعلی؛ والسلام.... هیچ خبری دیگه تو عالَم نیست! ✨در محضر خوبان 📝 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. 🍃گره‌گشای دردهاست گره‌های ضریح حسین (ع)🍃 خاک ایـ💫ـوانت دوای درد چشمـ😔ـانِ من است روضه هایت ابرِ پُر بـ☔️ـاران ما جانم حسیـ❤️ـن پنجره های ضـ✨ـریحِ تو ز دردم آشناست صحن پاکت روضـ🍃ـه ی رضـ✨ـوانِ ما جـ❤️ـانم حسین... هستی محرابی🖌 عکس از: قاسم العمیدی📸 . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿زیارت آل یاسین (عج) به نیابت شهیدان معزز التماس دعا 🤲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🕊 🕊 🎒سال دوم راهنمایی بود و ما در کرج زندگی می کردیم. قرارشد که مقام معظم رهبری برای دیدار با مردم کرج تشریف بیاورند. مردم همه جا را چراغانی کرده بودند. من به خانه آمدم و دیدم که  رسول در خانه است. در حالی که نباید در آن ساعت از روز خانه می بود. علتش را از رسول پرسیدم. گفت : امروز معلمشان سر کلاس گفته بود : ما نمی دانیم این حکومت را چگونه باور کنیم؟!!! از یک طرف می گویند اسراف گناه است و از طرفی هم شهر را چراغانی کرده اند!!! بروید ببینید در شهر چه خبر است؟!!! 🔹حرفش که به اینجا می رسد رسول بلند می شود و می گوید : چراغانی که چیزی نیست، جانمان را  هم فدای آقا می کنیم. 👤معلم هم عصبانی می شود و می گوید : خلیلی باز تو حرف زدی؟! در این کلاس یا جای منه یا جای تو! رسول هم از سر جایش بلند می شود و می گوید : شما استادی و من به احترام شما می روم. 🌿(محمدحسن) @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. بر مشـ😇ـامم می‌رسد بوی خـ✨ـاک کربـ❤️ـلا اجازه می دهی آقا فدایتان بشوم مریضمان کنی و مبتلایتان بشوم منم جوانم و در سینه آرزو دارم اجازه هست که من هم گدایتان بشوم مرتضی پوررجب🖌 عکس از: قاسم العمیدی📸 . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
قبل از به دنیا آمدن دخترهای دوقلوی‌مان، شغل همسرم عوض شد. یک کار ایده‌آل که همیشه آرزویش را داشت. نماینده فرهنگی ولی فقیه در قرارگاه مهندسی خاتم الانبیا (ص) شده بود. در کار جدید هم در آمد خوبی داشت و امکان پیشرفت و ارتقای شغلی‌اش بیشتر وجود داشت. فکر می‌کنم آرامش زندگی‌مان کامل شده بود اما انگار چیزی کم بود. دلمان نمی‌خواست فقط ما این آرامش را تجربه کنیم. همسرم می‌گفت از اینکه عده‌ای بی‌گناه و مظلوم آرامش‌شان را از دست داده‌اند آرام و قرار ندارد. مخصوصاً بعد از اینکه حضرت آقا گفتند اگر مدافعان حرم نبودند داعش به استان‌های خود ما حمله می‌کرد. از آن طرف رفتن محمد آقا مساوی با ازدست دادن کاری بود که بعد از مدت‌ها پیداش کرده و کلی انتظار به دست آوردنش را کشیده بود. دخترهایمان هم که تازه دو ماهه بودند. با این وجود وقتی حرف اعزام محمد پیش آمد هرچند همه نگران بودیم اما خانواده مخالفتی نکردند. 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | انگار در این خبری از گرمای این شبهای بندر نبود که خوش سلیقه، سنگ فرش حیاط را آب و زده بود تا بوی خوش آب و در فضا پیچیده و خنکای لطیفی صورت پژمرده ام را نوازش دهد. روبرویم در صدر حیاط، ایوان و دلبازی بود که را به ساختمان متصل میکرد و تنها سه پله کوتاه از ردیفی از گلدانهای تزئین شده بود. ساختمان در تمام ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملاً حیاط ارتفاع میگرفت که آن هم با بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند. نگاهم از پله ها بالا رفت و چشمم به دو خانم افتاد که در نهایت حیا و روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما آمد میگفتند. حاج آقا ساک کوچکمان را لب ایوان گذاشت و با خنده ای که صورتش را پوشانده بود، رو به کرد: "دیر کردی ! دیگه داشتم میاومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم آدرس رو پیدا نکردید." و اگر بگویم زبان من و بند آمده بود که حتی نمیتوانستیم به از او تشکر کنیم، نکرده ام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش دعوت شده بودیم. سپس دستش را به سمت خانم های ایستاده در گرفت و معرفی کرد: "حاج خانم و دخترم هستن." و بلافاصله مرا قرار داد : "دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!" و شاید از چشمان فهمید چقدر احساس غریبگی میکنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد: "اینجا خودته دخترم! منم مثل پدرت میمونم! بفرمایید!" و همسر حاج آقا از پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت همسرش را گرفت: "خیلی اومدید! بفرمایید!" ولی من و مجید همانجا پای در زده و قدم از قدم بر نمیداشتیم که پس از ماهها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محوِ این همه خوش خلقی تنها نگاهشان میکردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊