eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
237 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان به دلیل حق نشر از انتشار رمان معذورم. متوجه شدم در کتابفروشی ها عرضه میشود با عنوان مهاجران. اِن شاءالله رمان دیگری از شهدا و جبهه مقاومت قرار میدم. با تشکر از همراهی شما🌹🍃
✍️ 🍀وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💔دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 😇با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» ⏱تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 🍃ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید : «مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد : «ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. ☺️دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت... چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم : «از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت : «من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» ✨و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊❤️ ما همیشه فکر میکنیم  یه کار خاصی‌کردن... نه رفیق... خیلی کارهارو نکردن که  شدن... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
پیدایش کردم.🔍 این عکس را می‌گویم... نمی‌دانی چقدر دلم💔می‌خواست یک عکس با تو داشته باشم. نه اینکه عکسی از تو نداشته باشم اما این یکی فرق می‌کند... 📷با اینکه عکس باکیفیت و روشنی نیست اما معصومیت تویش موج می‌زند. من همان لباس سفید تازه‌ام را پوشیده بودم و نمی‌دانم برای چندمین بار بود که رفته بودیم مشهد. با تو و آقاجان و مامان و برادرها. چه ذوقی می‌کردم که می‌خواهیم عکس بگیریم... 😇...هربار که این عکس را می‌بینم انگار پرت می‌شوم توی روزهای کودکی. همان حیاطی که دست توی دست هم، از کنار درخت انگوری که شاخه‌های جوان و سبزش از دیوار بالا رفته بود، رد می‌شدیم و کف‌پوش‌های روشنِ موزائیکش را از صبح تا شب صدبار وجب می‌کردیم و با هم بزرگ می‌شدیم. 😭اما راستش را بخواهی تو آن‌قدر بزرگ شدی که دیگر دستم به دستت نمی‌رسد.... ✍پ.ن: آقای اصغر نفر اول از سمت چپ ایستاده. 📃برشی از یادداشت قول مردانه منتشر شده در ماهنامه فکه خرداد ۹۹ ❤️ ✍زینب پاشاپور، همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 حالم به جز نگاهِ تو بهتر نمی شود... اصلا یک شب بدونِ ذکرِ «حسين» که سَر نمی شود...🕊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_اول 🍀وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را ن
✍️ ✔️خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. 🕊از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 😅دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است : ❤️«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان-» 😨برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
📸حضور سرزده سردار اسماعیل قاآنی فرمانده نیروی قدس، بر سر مزار و ۹۹.۰۴.۱۳ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃💔 چون کویری که به دل غصه‌ی باران دارد دوری‌ات داغ بزرگیست که جریان دارد... تولدت مبارک نوید عزیز برادرم❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 جز جان خویش؛ تحفه ندارم برای تو خوش باشد آن دمی که شود جان فدای تو... 🍎🍃 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🌱 از خداوند منان می خواهم عنایتی به شما داشته باشد تا با خود همیشه خنده و رضایت بر لبان مبارک حضرت فاطمه (س) را به وجود بیاورید که این باعث رستگاری شما در دنیا و آخرت خواهد بود. 🌹 🕊نخستین شهید مدافع حرم شهرستان خمین @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹