✍ #خاطرات_ شهدا
احمد می گفت: از این که تمام وقت خود را صرف رسیدگی به کارهای دسته و نیروها کرده ام و وقتی برای #خودسازی و #خودشناسی خودم ندارم، خیلی ناراحتم. تصمیم گرفتم به گردان دیگری بروم که کسی مرا نشناسد و در آنجا بتوانم کمی به خودم برسم. او این کار را انجام داد. او رفت و #تدارکات_چی یکی از دسته ها در گردان دیگری شد.
او #فرمانده_ی_آر.پی.جی زن های گردان عمار در لشگر ۲۷ #حضرت_رسول (صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم) بود. امّا به عنوان یک #سرباز_معمولی در یکی از پایگاههای زمان جنگ، کار می کرد. او همیشه مشغول نظافت #توالت_های_پایگاه بود و همیشه بوی بدی بدنش را فرا می گرفت. در یک حمله هوایی در حال نظافت بود که موشکی به آن جا برخورد می کند و او #شهید و در زیر آوار مدفون می شود.
✍ #راوی :خواهر شهید
🌷 #شهید_سید_احمد_پلارک🌷
🌷#شهیدی که مزارش بوی گلاب می هد
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
# شادےروح شهدا صلوات
#کانال شهید مهران شوری زاده(شاهرودی)
https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh
ـــــــ « خاطرات_افلاکیان » ـــــــ
هنوز سه روز از جنگ نگذشته بود که پای چپ هدایت الله مورد اصابت گلوله کلاشینکف قرار گرفت و به #بیمارستان اعزام شد. بعد از پانسمان سر و پا دوباره به منطقه برگشت. به خاطر کمبود نیرو حاضر نبود استراحت کند و با همان پای مجروح در منطقه انجام وظیفه می کرد تا این که به تیپ 2 اعزام، و در نخلستان های اهواز مستقر شد.
هدایت الله که راننده پاسگاه فرماندهی بود کنار تانک ها حرکت می کرد. به یاری خداوند بزرگ و با همت بچه ها از شهر حمیدیه تا هویزه را از دست نیروهای بعثی آزاد نمودند. یک روز صبح شهید هدایت الله با ماشین مأمور به آوردن الوار و گونی برای سنگر شد.
مدت زمانی گذشت دستور جا به جایی به منطقه فولی آباد داده شد. چند مدتی به عنوان #پدافند مستقر بودیم تا این که عملیات آزاد سازی آبادان شروع گرديد. در این عملیات من از او جدا شدم. او تمام طول روز را رانندگی می کرد و هیچ و قت نمی گفت که خسته ام، فرمانده اش او را هدا صدا می زد. او انسان #متواضع، #صادق و #دوست_داشتنی بود.
ساعت سه صبح بود که در یک عملیات به منطقه رسیدیم. عملیات تا 5 عصر طول کشید سنگر من با سنگر هدایت الله فاصله داشت. فردای آن روز که همدیگر را دیدیم گفتم: کاملا خسته به نظر می رسی. جواب داد که در این عملیات پیروز شدیم، خستگی دیگر معنی ندارد. چند روزی از عملیات گذشته بود که یک روز صبح هدایت الله گفت: علی بیا برویم با هم عکس بگیریم. من با شوخی گفتم: با این موهای ژولیده، بدون پوتین و لباس عکس بگیرم؟
#ایشان_گفت: این عکس، آخرین عکس من است که با هم می گیریم و برای این که یکی از ما به همین زودی شهید می شود ولی این یادمان باشد که هر کس زنده ماند بعداً گاهی به خانواده دیگری سرکشی کند.
✍ #راوی: همرزم شهید
🌷 #شهید_هدایت_الله_شیری🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
# شادی روح شهدا صلوات
#کانال شهید مهران شوری زاده(شاهرودی)
https://splus.ir/shahidmehranshorizade
https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#سرى_كه_به_آسمان_رفت....
🌷پدرم نقل میكرد كه: "زمستان ١٣٦٢ بود و تازه عمليات خيبر شـروع شـده بود. يك دسته از بچهها جلو رفته بودند و ما به عنوان نيروهاى پشتيبانى توى سنگر نشسته و منتظر دستور فرمانده بوديم. بعـضى از بچـهها داشـتند قـرآن میخواندند؛ بعضى از بچهها هم همانطور كه پيشانیبند "يـا حـسين" و "يـا زهرا" به سر هم میبستند، به هم التماس دعا میگفتند و سفارش میكردند كه هر كس خدا طلبيدش و پرواز كرد، دست بقيه را هم بگيرد. متوجه برادرى شدم كه...
🌷متوجه برادرى شدم كه گوشه سنگر با خدا خلوت كرده بود و داشت نماز میخواند. خيلى جوان به نظر میرسيد و فقط ١٦ ، ١٧ سال داشـت. احـساس كردم يك نور از صورتش به طرف آسمان میرود؛ نورى كـه بـه شـدت مـرا محو خودش كرده بود. آمدم طرفش تا وقتى نمازش تمام شد، بگويم التمـاس دعا كه يك دفعه سنگر لرزيد!!
🌷نفهميدم چه شد. انگار چشمانم نمیديد؛ فقـط يك لحظه توانستم به آن برادر نگاه كنم كه ببينم آيا هنوز نور از صـورتش بـه آسمان میرود يا نه! اما ديگر صورتى نداشت. بدنش يك گوشه افتـاده بـود و سرش همراه آن نور به آسمان رفته و ميهمان خدا بود."
#راوى: سركار خاﻧﻢ مريم اكافان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#کانال شهید مهران شوری زاده(شاهرودی)
https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh
✍ #خاطره_ای_از_شهید_احمد_صالحی_نژاد
«شهید احمد صالحی نژاد»
🌹 #نام_پدر: علی اکبر
🍃 #مسئولیت: فرمانده گروهان پیاده
🌷 #تاریخ_تولد: ۱۳۳۷/۰۸/۰۳
🌴 #تاریخ_شهادت: ۱۳۶۲/۰۹/۰۱
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌷یکی از دوستانش می گفت: «شب قبل از عملیات #دعای_توسل خواندیم. بعد از دعا احمد حنا درست کرد و به دست و پای بچه ها حنا بست.»
گفت: « ایشالله داماد بشین، این هم #عطر و #گلاب…»
کمی باهاشون شوخی کرد و از همه #حلالیت گرفت.🌷
✍ #راوی : همسر شهید
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#ابتکار_حاج_قاسم_که_مسیر_خیلیها_را_تغییر_داد!
🌷حاج قاسم هرچند وقت یکبار یک طرح قرآنی را ارائه میدادند؛ یکی از کارهای خیلی خوب و اثرگذاری که خبر آن در کل پادگانهای کرمان پیچید این بود که دستور دادند هر سربازی که جزء ۳۰ قرآن را حفظ کند ۲۰ روز مرخصی تشویقی به او تعلق یافته و مرخصی رفتنش هم در صورتی نافذ میشد که ابتدا امضای من و سپس امضای سردار زیر برگهاش باشد.
🌷چون آنجا لشکر خیلی بزرگی بود و مراکز زیر مجموعه در کنارش بودند، این قضیه سر و صدای زیادی به پا کرد و اثرات زیادی داشت، لذا موضوع حفظ جز ۳۰ قرآن و مرخصی ۲۰ روزه را مطرح کردند و من را هم مأمور کردند که این طرح را اجرا کنم. من هم تلاشم را کردم تا به نحوه احسن آن را اجرا کنیم.
🌷در آن سال تعداد بسیار زیادی از سربازان به هوای همان ۲۰ روز مرخصی با قرآن بیشتر آشنا شدند. بعدها فهمیدیم که خیلی از آنها بهخاطر همان حرکت در ظاهر کم، زندگیشان تغییر کرده و مسیرشان قرآنی شده است. خیلیها میگفتند که ما تنها به عشق ۲۰ روز تشویقی آمدهایم، اما حالا قرآن را میخوانیم و ادامه میدهیم. در این حد این افراد عوض شدند.
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
#راوی: آقای عبدالصمد مرزوقی، قاری و فعال قرآنی و از سربازان شهید سلیمانی در دهه ۷۰
#ارسال از شما
https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh
✍ #خاطره_ای_از_شهید_عباس_بابایی
#تواضع_و_فروتنی
🌷 «شهید بابایی، مسلمانی بسیار #متواضع و #بدون_تکبر بود. بارها دیده می شد که به کارگران ساده پایگاه، مثل باغبان ها، نظافت چی ها و… کمک می کرد. او در آن زمانی هم که فرمانده پایگاه بود، در روزهای عاشورا و ایام سوگواری، عضو ثابت مراسم عزاداری بود. بابایی با پای برهنه در جلوی صف های #عزاداران_حسینی حرکت می کرد و به #نوحه_خوانی و #مرثیه_سرایی می پرداخت. این رفتار و سیره عملی او، باعث شد که شاگردان بسیار خوبی تربیت و به جامعه نیروهای هوایی کشور تقدیم کند.»🌷
✍ #راوی : سرهنگ عطایی، یکی از یاران همرزم شهید بابایی
https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh
✍ #خاطره_ای_از_شهید_علی_بانی
#نام_پدر: محمدحسن
#مسئولیت: مسئول تبلیغات گردان حضرت رسول قرارگاه حمزه
#تاریخ_تولد: ۱۳۳۵/۰۶/۰۲
#تاریخ_شهادت: ۱۳۶۵/۰۱/۱۸
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌷گردنم درد گرفته بود توی سنگرخوابیده بودم. به سراغم آمد. سر و صورتم را غرق بوسه کرد و رفت.
فکر می کردم چه شخصیت محبوبی است. #اهل_نماز_شب، #خوش_اخلاق، #مؤدب و …
هنوز از فکرش بیرون نرفته بودم که #خبر_شهادتش را آوردن.🌷
( ✍ #راوی : حاج عقیل غریب بلوک- همرزم شهید)
https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh
✍ #خاطره_ای_از_شهید_مجتبی_کرمی
« #بِسـم_ربـــــِّـ_الشــُّـهـداءِ_والصِّـدیقیــن»
🌷مجتبی شخصی بود که از لحاظ #فروتنی بسیار زبان زد بود و هیچ گاه نشد که او را غرور فرا بگیرد و نفسش بر او غلبه پیدا کند؛ چرا که او انسانی خود ساخته شده بود.مجتبی شخصی بود که لقب #السابقون_السابقون برایش برازنده بود و دلیل آن هم پیشی گرفتن از امور خیر نسبت به بقیه اطرافیان بود، به صورتی که او در اکثر موارد خیر یک قدم جلوتر از بقیه حرکت می کرد.
یکی از اموراتی که مجتبی بسیار در آنها سفارش می کرد و همیشه خود نیز در انجام آن پیش قدم بود، #صله_رحم بود.
در یکی از اعیاد نوروز هنگامی که مجتبی در ارتفاعات سر به فلک کشیده سنندج مشغول پاسداری از نظام و حکومت اسلامی بود، همه ما در شهر و دیار خود مشغول انجام دید و بازدید های مرسوم بودیم.به محض مراجعه ما به منزل اقوام به این سخن رو به رو می شدیم که همین الان مجتبی از سنندج با ما تماس گرفت و عید را تبریک گفت.
او آنقدر به انجام #احکام_اسلامی و #ایجاد_وحدت در بین اقوام خود تاکید داشت که حتی در زمان انجام ماموریت؛ اگر لحظه ای زمان پیدا می کرد، قطعا آن لحظه را به دید و بازدید تلفنی اختصاص می داد تا همه ما را متوجه این سفارش مهم #اهل_بیت(علیه السلام) کرده باشد.🌷
#شهیدمدافع_حرم_مجتبی_کرمی
✍ #راوے : برادرشهید
https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh
✍ #خاطرات_افلاکیان
#ایام_عجیب
همیشه اول تا یازدهم دی ماه مریض بود. خیلی عجیب بود. می گفت وقتی که #شیمیایی شدم همین اوایل دی ماه بود و عجیب تر اینکه 11 دی ماه هم روز تولد و هم #روز_شهادتش بود. در دی ماه ازدواج کردیم و دخترمان (زهرا) هم 8 دی ماه بدنیا آمد.
✍ #راوی:همسر شهید
🌷 #شهید_مجتبی_علمدار🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
#کانال شهید مهران شوری زاده
https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#اعلامیهاش_را_خودش_نوشت!
🌷بهار سال ۶۵ بود. سالی جدید آغاز شد و مثل سنت همهی ایرانیان من هم با خرید یک جعبه شیرینی به دیدن استاد خطاطیام شیخ یونس رفتم. بعد از احوالپرسی و روبوسی در حال چای خوردن متوجه شدم که یونس در حال نوشتن اعلامیهای است که محتوی آن خبر مرگ شخصی را میداد....
🌷کنجکاو شدم که بدانم آن شخص کیست که با دیدن نام شیخ یونس در آخر اعلامیه، متوجه شدم که اعلامیه متعلق به خود حاج یونس است. شیخ اعلامیه را مقابلم قرار داد و از من در مورد متن آن سئوال کرد. خوب که دقت کردم حتی روز سوم و هفتم آن را هم ذکر کرده بود. متعجب شدم، اول خندیدم اما وقتی به صورت مصمم حاجی نگاه کردم، خنده بر روی لبانم خشک شد. آن روز به هر ترتیبی که بود گذشت.
🌷در عملیات صاحب الزمان زمانی که زیر گلولههای نیروهای بعثی خیلی از دوستانم به دیدار پروردگار رفتند، مرا نیز به دلیل جراحات وارده به بیمارستان منتقل کردند. غروب یکی از روزهایی که در بیمارستان بودم خبر شهادت حاج یونس را برایم آوردند. دلم گرفت، لبانم لرزید، چشمانم پر از اشک شد و صورتم به اندازهی پهنای اقیانوس خیس.... روز شهادت حاج یونس دقیقاً با همان تاریخی که خودش در اعلامیهای که با دست خودش به چاپ رسانده بود، مصادف گردید.
#راوی: رزمنده دلاور عبدالصمد زراعتی
https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh
✍ #خاطره_ای_از_شهید_محمود_کاوه
#همیشه_سبکبال
🌷محمود کاوه در عملیاتها خیلی سبکبال حرکت میکرد. کوله پشتی و نارنجک بر نمیداشت و گاهی فقط #اسلحه با دو خشاب همراهش بود و #میگفت: با هر فشنگ یک نفر از دشمن رو باید هدف گرفت،چرا بیخود #تیر میزنید،چرا بیخود رگبار میبندید، اصلا چرا چیزی رو که نمیبینید میزنید؟
حتی گاهی قمقمه آب هم برنمیداشت. در سرمای استخوانسوز کردستان زیر لباس فرم خودش لباسی نمیپوشید. میگفت جلوی تحرک سریع را میگیرد و از سرعت آدم کم میکند،خیلی #چالاک و #قوی بود. دائم ورزش میکرد و روزهای متمادی میتوانست باکمترین آب و غذا پیادهروی کند و بعد از آن هم، اصلا خستگی حالیش نمیشد. انرژی فوقالعادهای داشت.🌷
✍ #راوی: جواد نظامپور
https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh
#خاطره_ای_بسیار_جالب_از_شهید_سیدعلی_اندرزگو
🌷چند ماه قبل از شهادتش در خانه نشسته بودیم. سید علی یک #ذغال_گداخته را از روی قلیان برداشت و کف دستش گرفت. من شگفت زده پرسیدم سید دستت نمی سوزد؟ سید لبخندی زد و گفت: «این که هیچ، بدن من به #آتش_جهنم هم حرام است. بعد سید علی گفت بزودی #پهلوی می رود و انقلاب پیروز خواهد شد. دو سال بعد از پیروزی شخصی رئیس جمهور خواهد شد که نامش « #سید_علی» است. از آنروز به بعد منتظر ظهور حضرت #ولی_عصر_عج باشید.» بعد گفت دینداری در آن دوران مثل نگه داشتن این ذغال گداخته در دست است. همسر شهید گفت من پرسیدم: سیدعلی! منظورتان این است که خودتان رئیس جمهور می شوید؟ سید پاسخ داد خیر، من آن روز نیستم.
بعد ذغال را آرام برگرداند و روی قلیان گذاشت… همسر شهید گفت: دست از سیدعلی نکشید.🌷
✍ #راوی : همسر شهید
https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh