eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
1.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
152 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ خاطره_مادر_شهید_مصطفی_صدرزاده  ❤️❤️  نسبت به سیدها خیلی حساس بود. اگرمتوجه می شد از کسی که سید هست خطایی صورت گرفته خیلی غصه می خورد. می گفت: متوجه نیستند که به   (صلی الله عليه و آل و سلم) وصل هستند. ای کاش می دانستند با بعضی کارها باعث ناراحتی جدشون می شوند.. 🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
_مادر_شهید_مصطفی_صدرزاده 🌹🌹 6مرداد 94  برای آخرین بار مجروح شد و برای درمان به ایران آمد. 11مرداد رفتم منزلشان و به  آهسته گفتم: "فردا تولد همسر نازنین شماست ." گفت: "بله حواسم هست می خواهم فردا به مناسبت تولدش با هم بیرون برویم و هرچه خودش انتخاب کرد برایش تهیه کنم شاید سال دیگه نبودم" با ناراحتی نگاهش کردم متوجه شد و گفت: "شاید سوریه باشم." 😔  ⚜🍃🌹✨🍃🌹✨🍃✨🌹🍃⚜ https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
❤️خاطره_مادر_شهید_مصطفی_صدرزاده مرداد 1394 آخرین بار که  شد، و برای درمان به ایران اومد. وقتی پدرش متوجه شد خدا را شکر کرد  و به نوعی خوشحال بود که به خیریت  گذشت . چند روز قبل از اینکه برای آخرین بار به سوریه برگردد، پدرش گفت: "برویم به  سر بزنیم، ببینم  بخیه های پایش در چه وضعیتی است"؟! اگر خوب شده برایش بکشم. وقتی  رفتیم آنقدر به ما محبت کرد؛  شوخی می کرد، نگذاشت باباش پایش  را ببیند.  فقط می گفت: "دورت بگردم  خوب خوب شدم ببین حتی میتوانم بدوم" بخیه هایش را نشان باباش نداد ولی در  عوض بابا را حسابی ماساژ داد. همان شب متوجه نشدیم چرا آن قدر  قربون صدقه باباش رفت،  البته همیشه همینطور بود؛ به خاطر همین تعجب‌نکردیم، ولی  نمی خواست آن شب را، به این شکل از دست بدهد. می خواست نهایت استفاده را ببرد که  چقدرخوب توانست چون می خواست  زود برود و ما نگران نشویم. وقتی رفت ،گفت: "خوب شدم خودم بخیه ها رو کشیدم". دورت بگردم الان دیگه نگران نیستیم 😔❤️ فقط در حسرت این هستم که یک بار دیگر با آن پای شلت برایمان بدوی. 😔 @shahid_mostafasadrzadeh
  🌺اولین صبحی که چشم باز کردم و  را کنارم دیدم آنقدر لذت بخش بود که مدام به خودم می گفتم نکند رؤیا باشد؟  تمام  را فراموش کردم و دست کوچکش را می بوسیدم. نگاهم به علامت روی دستش افتاد؛ اول فکر کردم شاید ضربه ای خورده با نگرانی از پرستار پرسیدم. گفت: "نگران نباش" این یک علامت است. خیالم راحت شد. در مقایسه با شبی که دوست نداشتم سپیده صبح را ببینم و مدام با خود می گفتم ای کاش تمام این چیزها خواب باشد.  صبحی که باورش برایم خیلی سخت و نفس گیر بود. من که طاقت کوچکترین ضربه را روی دستش نداشتم حالا باید تحمل کنم تیر در....😔 💢 ⚜💢⚜💢⚜ https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
خاطره_مادر_شهید_مصطفی_صدرزاده  وزن  بین70تا 74 بود.  وقتی از ماموریت بر می گشت به 66 می رسید تازمانی که می خواست برگرده. بهش می گفتم باید به وزن اولت برگردی وگرنه تو ماموریت کم میاری.  در جوابم می گفت مامان نگران نباش آن قدر خداوند به ما قدرت می دهد که حتی وقتی چندروز هم غذای درست و حسابی نخوریم اصلا کم نمیاریم. https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌺یک روز به  گفتم: " دوری از تو و نگرانی از یک طرف و بعضی زخم زبانها از طرف دیگر، خیلی عذابم می دهد. حتی به بابا میگویند فکرنکنم کمتر از ماهی هفت میلیون به آنها بدهند."  لبخند شیرینی زد و گفت: "مامان مهم نیست که چه کسی چه میگوید ، مهم این است که ما  بتوانیم از این موقعیتی که پیش آمده نهایت استفاده را کنیم و نگذاریم بدون بهره ،از روی این سفره که برای ساختن آخرتمان پهن شده بلند شویم. @shahid_mostafasadrzadeh
 71رفتیم  زادگاه مصطفی .. خدمت  و  و عمه ی مصطفی  درطول مسیر بچه ها باهم دعوا می کردن که کی باید کنار   بشینه .☺️ چون   بد ماشین بود به بچه ها گفتم: بذارید تمام مسیر کنار پنجره باشه ❣  وقتی رسیدیم شوشتر بچه ها گفتن:  دیگه نوبت ماست .😐 بابا به مصطفی گفت:  اجازه بده داداش  بشینه کنار پنجره،  مصطفی گفت: من حالم بد میشه بابا،  گفت: حالا که حالت بد میشه بقیه راه رو  پیاده بیا خونه ی عمه ،😳 مصطفی گفت :پس منو پیاده  کنید😐  خودم میام ،اولش فکر کردیم میخواد  ما رو بترسونه ولی اصرار کرد که پیاده بشه  پدرش هم برای تنبیه، او را پیدا کرد ،😔 من خیلی ناراحت شدم گفتم:  این چه کاری بود کردی؟ گفت: نگران نباش، الان از این  خیابون فرعی میرم دور میزنم سوارش میکنم ،  وقتی دور زدیم  رو ندیدیم😳  انگار دنیا  خراب شد گفتم:  مگه ممکنه رفته باشه ؟؟؟ تمام مسیر رو بادقت نگاه کردیم ، اثری ازش نبود😔  وقتی رسیدیم منزل عمه ی مصطفی هر چه زنگ زدیم کسی در رو باز نکرد،  متوجه شدیم خونه نیستن ، خیلی بد شد فقط می گفتم مصطفی  بگردم کجایی،🌹 که دیدم از  دیوار منزل عمه اومد بالا و  گفت :من که گفتم: خودم میرم  گفتم آخه چطور خودتو رسوندی؟؟؟ گفت: به یه موتوری گفتم منو برسون به منزل استاداحمدمکانیک( شوهرعمه ) بعد منو رسوند در خونه عمه ،  من که گفته بودم خودم میام  چرا  شدید؟ این  در حد یه بچه شش ساله نبود و  اشتباه ما این بود که فکر  می کردیم مصطفی بچه است....❣🌹❣ https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
  هر وقت از  و  در  حرف می زدیم، می گفت: "دو نعمت هست؛ تا زمانی که از دستشان نداده ایم قدرشان را نمی دانیم یکی  و دیگری؛ آنجا (سوریه) به جرم شیعه بودن بچه ها را در برابر چشم پدر و مادر سلاخی می کنند، زنها و دخترهای شیعه را به بردگی می برند، پیرزن و پیرمردها را می کشند. وقتی برایشان غذا تهیه می کردیم می گفتند ما فقط امنیت می خواهیم ." و این چیزی بود که آرام و قرار را از  گرفته بود و نمی توانست نسبت به شیعیان و مردم  مظلوم_ حتی خارج از مرزهای ایران _ بی تفاوت باشد. در واقع همین وسعت دید  را به چنین جایگاهی رساند.  ان شاءالله که شفیع ما هم باشد. 😔 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹🌹خاطره_مادر_شهید_مصطفی_صدرزاده🌹🌹 🌺در فرهنگسرای شهریار کلاس بازیگری گذاشتند. 🌹  مصمم بود که در کلاسها شرکت کند.  وقتی دیدم برای رفتن اصرار دارد؛ گفتم : مامان به دو دلیل امکانش نیست؛ اول اینکه از نظر  این جور کلاس ها با خانواده ما سازگار نیست. دوم اینکه از نظر مالی هزینه اش برای ما زیاد است، چون شهریه سه ماه را یک جا  می گیرند.  اما باز  روی خواسته اش پا فشاری کرد. با اینکه نسبت به حقوق پدرش میزان هزینه برای ما خیلی زیاد بود؛  گفتم: من برات شهریه را فراهم  می کنم ولی  خودت  می شوی .  مدتی در کلاسهای تئوری شرکت می کند و به کلاسهای عملی که می رسد به یک هفته نمی کشد که کلاسها را ترک کرد.😊 با  پیشم آمد گفت: ازشون خواهش کردم بقیه شهریه رو پس بدن قبول نکردن. خیلی  بود. 😔  و گفتم: اشکال ندارد مامان فدای سرت؛ حالا چرا ادامه ندادی؟ 💕 گفت: همون که گفتید. مامان اصلا من و که هیچ به حساب نمی آورند؛  تازه از مردهای بزرگ هم   نمی گیرند و خیلی چیزها را رعایت  نمی کنند.🌹🌹  https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
 🌹🍃  🌺یک روز به  گفتم: "دوست دارم باهم بریم مکه خونه خدا؛ اما می ترسم شناسایی شده باشی." گفت: "مامان نگران نباش ان شاءالله خدا توفیق میده میرم پیش خودش." حتی به خونه خدا هم راضی نبود؛ دوست داشت کنار خدا باشه.  ای وای که من کجا و  کجا   مصداق نامش بود:  🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا🌹 خاطرات مادر شهید مصطفی صدرزاده❣ سال گذشته اول شهریور ،  در گروه  به تمام  متولدین شهریور تبریک می گفتن.  مصطفی  بود، براش تبریک  می فرستادن و براش شعر می سرودن.  انگار که همه میدانستند ، این آخرین  سالی است ، که  پیشمونه😭  هیچوقت فکر نمی کردم نام   برایم  و دلگیرکننده معناشود.😔❣😔 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
   اوایل نوجوانی با برادرها و دوستانش فوتبال بازی می کردند. به خاطر فعالیت زیاد لباس هایش غرق عرق بود. من هم از بوی پیراهنش اذیت می شدم و اعتراض می کردم. با مرور خاطراتش دلم به سمت همان روزها با لباس های عرق آلودش پر کشید. 😔 دوست داشتم پیراهنی را که بوی تنش را می داد در اختیارم بود. برایم آرزو شده بود تا دیشب که خوابش را دیدم: 🌹 از مأموریت بازگشته بود و دو تا از پیراهن هایش را آویزان کرده است. پیراهن ها را برداشتم و آنقدر بو کردم تا از خواب بیدار شدم. با این خواب جان دوباره ای گرفتم. خاطره برای چندسال پیش میباشد 💕💕💕💕💕💕 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
‍ بسم رب الشهدا ❤️   خیلی مقید به  روزه های مستحبی بود.  دهه ی اول ذی الحجه سال 84 را به مدت   روز  گرفت. ❣ ایامی که روزه بود فعالیت کاری بسیاری داشت. 🌹 کارهای  و هیئت ، پست های شب، توان مصطفی را گرفته بود. 😔 عصر روز  هشتم  اومد منزل ،  مدام تلفنش زنگ می خورد ،اون روز  نتونست استراحت کنه ،با ضعف بسیار زیاد و  خستگی بلند شد که بره دنبال کاراش ،😔 که از پایگاه تماس گرفتن ، ازش خواهش کردم ،  روزه هستی بذار بعد از افطار برو،❣ الان نزدیک افطاره  گفت:  لطفش به اینه  که با   برا خدا قدم برداری ،  تا دم در دنبالش رفتم شاید از رفتن منصرفش کنم.  هنوز در بسته نشده بود که ،یه دفعه  صدای  مهیبی اومد یه لحظه در رو باز کردم خودم رو  بالای سر مصطفی دیدم،😔 که از پله ها  شده بود پایین و تمام  سروصورتش  شده بود😭 بهش گفتم : دورت بگردم  راضی نیست که تو به خودت این همه ریاضت بدی.😔 مصطفی داشت خودش رو برای  امتحان های خیلی سخت آماده می کرد که به چنین درجه  برسه 🌹 ❤️💚❤️💚❤️💚❤️💚❤️ https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
بسم رب الشهدا🌹 خاطرات ❣ شنیدن بعضی از معضلات جامعه،   رو خیلی عذاب می داد 😔 و ساعت ها به فکر فرو می‌برد از جمله مشکل بود.  این‌که کودکی نتواند ،از کوچکترین امکانات تحصیلی استفاده کند ، زجرش  می داد . سل 82  برای پسرا یک مغازه محصولات فرهنگی ،  مانند ادعیه،زندگی نامه ی شهدا، سربند، پلاک، تسبیح و ... اجاره کرده بود  یه روز  اومد از من خواهش کرد که با بابا صحبت کن ،  تادر کنار کار فرهنگی یک قسمت ازمغازه رو  لوازم التحریر  بذاریم . وقتی علتش را پرسیدم  جواب داد : اگر بتونیم در کنار کار فرهنگی دستی بگیریم ،  ترهستیم 🌹 درنظر داشت که لوازم التحریر رو با قیمت پایین و یا به شکل رایگان در اختیار بچه های  بی بضاعت قرار دهد. یکی از اولویت های مهم  در زندگی ،   و کمک به دیگران بود.👏 🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
‍ بسم‌ رب الشهدا   در سن چهار ، پنج سالگی  هروقت نشانه ی روی   را  می دید می‌گفت: اگه گم بشم مامانم  راحت می تونه منو پیدا کنه .😔🌹   الان با وجودی که ،  نیستی ولی همیشه ، !😭❣ @shahid_mostafasadrzadeh
‍ 🌹بسم رب الشهدا🌹 همیشه قبل از شروع  ماه  ، برای بچه ها  تهیه  می کردم.  این هم برای بچه ها کاملا جا افتاده بود.  سال 81که محرم در فروردین ماه بود، قرار شد مصطفی با برادرش برای خرید عید ،خودشون لباس خریداری کنند .  وقتی از خرید آمدن ، دیدم پیراهن مشکی و شلوار خریدن🌹 با توجه به این که  از همان کودکی رنگ  خیلی دوست داشت،🌹 وقتی ازش سئوال کردم: چرا رنگ دیگه ای  نگرفتی؟ گفت: ما امسال عید نداریم.😔🌹 این همه ارادت به اربابت ، بی دلیل نبود  و چقدر زیبا پاداشت را، هم گرفتی.😭🌹 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
خاطرات مادر شهید مصطفی صدرزاده این روزها مرا به زمانی می برد که   را درسن چهارسالگی نذر  حضرت اباالفضل کردم. و خودش از کودکی برای   آرام و  قرار نداشت ،چقدر بالا و پایین می پرید  زمانی که خیلی کوچک بود و دوست داشت اون رو  هم توی  دسته عزاداری راه  بدن ،  یا زمانی که از دسته ثارالله اهواز جاموند وهمش گریه می کرد 😭 ومی گفت خواب رفتم جاموندم،  یازمانی که در سن نوجوانی  رفت لباس عید بگیره ولی گرفت و گفت امسال عید نداریم ،❣ و یا  سال 88 در روز عاشورا بی حرمتی دید و مصطفی تاب نیاورد ومجروح شد و... 😔 تمام این خاطرات مرا بی قرار ش  می کند و یقین پیدا می‌کنم که  آمدنش در  رفتنش در    و عاشورایی شدنش در روز تاسوعا از روز ازل ثبت شده بود.😭😭 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
‍ بسم رب الشهدا🌹 خاطرات مادر شهید  زمانی که  به دنیا آمد،بعد از چند روز مشکل پیدا کرد 😔 .بیمارستان بستری شد. بیمارستان رفتم .  در بخش نوزادان پشت در اتاق نشسته بود ،ازش پرسیدم: مصطفی  بهتره؟ 😔🌹 گفت: الحمدلله خیلی بهتر شده، ولی من نگران بودم . مصطفی متوجه نگرانی من شد. گفت : مامان اینقدر که نگران   هستی ؟🌹💕 کمی هم برای شدنش دعا کن .✅ بهش گفتم: نگران نباش ، قبل از اینکه شما به دنیا بیایی از  خواستم که اگر قرار است نسلی از من بوجود آید ، که در غیر راهت باشد اصلا بوجود نیاید .👏🌹👏 این  همیشگی ام بوده . بعد از چند دقیقه گفت:  چه دعای اساسی کردی ، این دعای ریشه ای است ،خیلی .👏💕 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
‍ بسم رب الشهدا🌹 خاطرات مادر شهید  زمانی که  به دنیا آمد،بعد از چند روز مشکل پیدا کرد 😔 .بیمارستان بستری شد. بیمارستان رفتم .  در بخش نوزادان پشت در اتاق نشسته بود ،ازش پرسیدم: مصطفی  بهتره؟ 😔🌹 گفت: الحمدلله خیلی بهتر شده، ولی من نگران بودم . مصطفی متوجه نگرانی من شد. گفت : مامان اینقدر که نگران   هستی ؟🌹💕 کمی هم برای شدنش دعا کن .✅ بهش گفتم: نگران نباش ، قبل از اینکه شما به دنیا بیایی از  خواستم که اگر قرار است نسلی از من بوجود آید ، که در غیر راهت باشد اصلا بوجود نیاید .👏🌹👏 این  همیشگی ام بوده . بعد از چند دقیقه گفت:  چه دعای اساسی کردی ، این دعای ریشه ای است ،خیلی .👏💕 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
‍ بسم رب الشهدا🌹  ایی از مادر ❤️ شهید  صدرزاده زمانی که درس  می خوند ، بهش می گفتم دوست دارم در لباس  ببینمت 💕 گفت :  این لباس پیامبر ، مسئولیتش سنگین هست ، کسی باید این لباس را بپوشه، که بتونه بهترین   و هیچ  ازش سرنزنه . من در حدی نیستم که این لباس را به تن کنم...🌹  🌹 . 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
  🔰سه سال پیش چون  ایران بود با خیال راحت آقا رفته بودم. انگار که اصلا هیچ نگرانی نداشتم. یک دل سیر زیارت کردم و برای نماز جماعت ظهر و عصر در رواق  امام خمینی حاضر شدم که صدای زنگ تلفن همراه به صدا در آ مد؛  بود. گفت: "مامان هستم، شما به حضرت علی سلام کن و من هم به  سلام می کنم." جا خوردم. گفت: "دیشب اومدم عراق که فردا برم "   💚💚💚💚💚💚 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
💠🔰💠🔰💠🔰💠 💠🔰💠🔰💠 💠🔰💠 💠 ❤️بسم رب الشهدا❤️ 🌹خاطره ای از ابراهیم 💠یک روز برای مسابقات کشتی بسیج با مجموعه ما اومده بود بهش گفتم این رفيقت تهرانیه دلم ميخواد روش کم کنی یک جوابی داد که صدتا پهلوان باید فکر میکرد تا جواب بده گفت دایی جمال شاید ظرفیت بردیه او را بیشتر داده باشه خدا کنه ظرفیت باخت و برد را داشته باشیم اگر نداشتیم و بردیم خطر داره.... 🔰مصطفی از همان نوجوانی روش و منش جوانمردانه داشت..😔😔 💠 💠🔰💠 💠🔰💠🔰💠 💠🔰💠🔰💠🔰💠 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
‍ بسم رب الشهدا همراه با خاطرات ❣ شهید صدرزده🌹 سال 91  برای دوره  تکمیلی  به قشم رفته بود.👏 برام تعریف کرد یه روز  ،  کپسول اکسیژنم خراب شد ، به استادم علامت دادم که کپسول اکسیژنم مشکل پیدا کرده .😔 گفت : مامان مرگ را به چشمم دیدم ، البته از  نترسیدم، ازاینکه  این جوری بمیرم و  نشم وحشت کردم.🌹 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
‍ 💠🍃💠🍃💠🍃💠 💠🍃💠🍃💠 💠🍃💠 💠 🌹بسم رب الشهدا🌹 خاطره ایی از مادر ❤️ شهید  صدرزاده زمانی که درس  می خوند ، بهش می گفتم دوست دارم در لباس  ببینمت 💕 گفت :  این لباس پیامبر ، مسئولیتش سنگین هست ، کسی باید این لباس را بپوشه، که بتونه بهترین  باشه و هیچ  ازش سرنزنه . من در حدی نیستم که این لباس را به تن کنم...🌹 💠 💠🍃💠 💠🍃💠🍃💠 💠🍃💠💠🍃💠 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
‍ 🌹بسم رب الشهدا 🌹 اردیبهشت ۹۴  مجروح در بیمارستان بود.😔 قبل از ظهر بود و وقت  نبود ، نمی تونستم تا ساعت ۱۴ صبر کنم، رفتم داخل اتاقش دیدم مصطفی داره میره ملاقات،💐 گفتم کجا میری عزیزم ؟💕 گفت : مامان تو اون بخش  اوردن می خوام برم پیششون ، گفتم با این وضعیتی که داری ،بذار همراهت بیام ، گفت،  میشی ،💕 احساس کردم راحت نیست ، با هم همراه شدیم تا دم در همراهیش کردم و دم در ایستادم تا بیاد بیرون ، بعد با هم برگشتیم. 🌹 از اینکه می توانست بره ملاقات  خداروشکر می کرد،🙏 وقتی می گفتم باید استراحت کنی 😔 می گفت : مامان نمی دونی وقتی میرم بهشون سر میزنم چقدر  میشن ، چون اینجا  هستند و کسی رو ندارند . 👏🌹 انقدر بهشون   می کرد که موقع ترخیص اشک تو چشمانشون جمع میشد.. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh