خاطره_مادر_شهید_مصطفی_صدرزاده
❤️❤️
#مصطفی نسبت به سیدها
خیلی حساس بود.
اگرمتوجه می شد از کسی که سید هست خطایی صورت گرفته خیلی غصه می خورد.
می گفت: متوجه نیستند که به
#خاندان_پاک_رسول (صلی الله عليه و آل و سلم) وصل هستند. ای کاش می دانستند با بعضی کارها باعث ناراحتی جدشون می شوند..
🌷🌷🌷🌷
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
_مادر_شهید_مصطفی_صدرزاده 🌹🌹
6مرداد 94 #مصطفی برای آخرین بار
مجروح شد و برای درمان به ایران آمد.
11مرداد رفتم منزلشان و به #مصطفی آهسته گفتم: "فردا تولد همسر نازنین شماست ." گفت: "بله حواسم هست می خواهم فردا به مناسبت تولدش با هم بیرون برویم و هرچه خودش انتخاب کرد برایش تهیه کنم شاید سال دیگه نبودم" با ناراحتی نگاهش کردم متوجه شد و گفت: "شاید سوریه باشم." 😔
⚜🍃🌹✨🍃🌹✨🍃✨🌹🍃⚜
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
❤️خاطره_مادر_شهید_مصطفی_صدرزاده
مرداد 1394 آخرین بار که #مجروح شد، و برای درمان به ایران اومد.
وقتی پدرش متوجه شد خدا را شکر کرد
و به نوعی خوشحال بود که به خیریت
گذشت . چند روز قبل از اینکه برای آخرین بار به سوریه برگردد، پدرش گفت: "برویم به #مصطفی سر بزنیم، ببینم
بخیه های پایش در چه وضعیتی است"؟! اگر خوب شده برایش بکشم. وقتی
رفتیم آنقدر به ما محبت کرد؛
شوخی می کرد، نگذاشت باباش پایش
را ببیند.
فقط می گفت: "دورت بگردم
خوب خوب شدم ببین حتی میتوانم بدوم"
بخیه هایش را نشان باباش نداد ولی در
عوض بابا را حسابی ماساژ داد.
همان شب متوجه نشدیم چرا آن قدر
قربون صدقه باباش رفت،
البته همیشه همینطور بود؛ به خاطر همین تعجبنکردیم، ولی #مصطفی نمی خواست آن
شب را، به این شکل از دست بدهد.
می خواست نهایت استفاده را ببرد که
چقدرخوب توانست چون می خواست
زود برود و ما نگران نشویم. وقتی رفت ،گفت: "خوب شدم خودم بخیه ها رو کشیدم". دورت بگردم الان دیگه نگران نیستیم 😔❤️ فقط در حسرت این هستم که یک بار
دیگر با آن پای شلت برایمان بدوی. 😔
@shahid_mostafasadrzadeh
#خاطره_مادر_شهید_مصطفی_صدرزاده
🌺اولین صبحی که چشم باز کردم و #مصطفی را کنارم دیدم آنقدر لذت بخش بود که مدام به خودم می گفتم نکند رؤیا باشد؟
تمام #دردها را فراموش کردم و دست کوچکش را می بوسیدم. نگاهم به علامت روی دستش افتاد؛ اول فکر کردم شاید ضربه ای خورده با نگرانی از پرستار پرسیدم. گفت: "نگران نباش" این یک علامت است. خیالم راحت شد.
در مقایسه با شبی که دوست نداشتم سپیده صبح را ببینم و مدام با خود می گفتم ای کاش تمام این چیزها خواب باشد.
صبحی که باورش برایم خیلی سخت و نفس گیر بود. من که طاقت کوچکترین ضربه را روی دستش نداشتم حالا باید تحمل کنم تیر در....😔
💢 ⚜💢⚜💢⚜
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
خاطره_مادر_شهید_مصطفی_صدرزاده
وزن #مصطفی بین70تا 74 بود.
وقتی از ماموریت بر می گشت به 66 می رسید تازمانی که می خواست برگرده. بهش می گفتم باید به وزن اولت برگردی وگرنه تو ماموریت کم میاری.
در جوابم می گفت مامان نگران نباش آن قدر خداوند به ما قدرت می دهد که حتی وقتی چندروز هم غذای درست و حسابی نخوریم اصلا کم نمیاریم.
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطره_مادر_شهید_مصطفی_صدرزاده
🌺یک روز به #مصطفی گفتم: " دوری از تو و نگرانی از یک طرف و بعضی زخم زبانها از طرف دیگر، خیلی عذابم می دهد. حتی به بابا میگویند فکرنکنم کمتر از ماهی هفت میلیون به آنها بدهند." #مصطفی لبخند شیرینی زد و گفت: "مامان مهم نیست که چه کسی چه میگوید ،
مهم این است که ما
بتوانیم از این موقعیتی که پیش آمده نهایت استفاده را کنیم و نگذاریم بدون بهره ،از روی این سفره که برای ساختن آخرتمان پهن شده بلند شویم.
@shahid_mostafasadrzadeh
#بهار 71رفتیم #شوشتر زادگاه مصطفی .. خدمت #پدربزرگ و #مادربزرگ و عمه ی مصطفی
درطول مسیر بچه ها باهم دعوا می کردن که کی باید کنار #پنجره بشینه .☺️ چون #مصطفی بد ماشین بود به بچه ها گفتم:
بذارید تمام مسیر کنار پنجره باشه ❣
وقتی رسیدیم شوشتر بچه ها گفتن:
دیگه نوبت ماست .😐 بابا به مصطفی گفت: اجازه بده داداش
بشینه کنار پنجره،
مصطفی گفت: من حالم بد میشه بابا،
گفت: حالا که حالت بد میشه بقیه راه رو
پیاده بیا خونه ی عمه ،😳 مصطفی گفت :پس منو پیاده کنید😐
خودم میام ،اولش فکر کردیم میخواد
ما رو بترسونه ولی اصرار کرد که پیاده بشه
پدرش هم برای تنبیه، او را پیدا کرد ،😔 من خیلی ناراحت شدم گفتم:
این چه کاری بود کردی؟ گفت: نگران نباش، الان از این
خیابون فرعی میرم دور میزنم سوارش میکنم ،
وقتی دور زدیم #مصطفی رو ندیدیم😳
انگار دنیا #توسرمون خراب شد گفتم:
مگه ممکنه رفته باشه ؟؟؟ تمام مسیر رو بادقت نگاه کردیم ،
اثری ازش نبود😔
وقتی رسیدیم منزل عمه ی مصطفی هر چه زنگ زدیم کسی در رو باز نکرد،
متوجه شدیم خونه نیستن ،#حالم خیلی بد شد فقط می گفتم مصطفی #دورت بگردم کجایی،🌹 که دیدم از دیوار منزل عمه اومد بالا و
گفت :من که گفتم: خودم میرم
گفتم آخه چطور خودتو رسوندی؟؟؟ گفت: به یه موتوری گفتم منو برسون به منزل استاداحمدمکانیک( شوهرعمه )
بعد منو رسوند در خونه عمه ،
من که گفته بودم خودم میام
چرا #نگران شدید؟ این #جسارت در حد یه بچه شش ساله نبود و
اشتباه ما این بود که فکر
می کردیم مصطفی بچه است....❣🌹❣
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطره_مادر_شهید_مصطفی_صدرزاده
هر وقت از #امنیت و #آرامش در #ایران حرف می زدیم، می گفت: "دو نعمت هست؛ تا زمانی که از دستشان نداده ایم قدرشان را نمی دانیم یکی #سلامتی و دیگری#امنیت؛ آنجا (سوریه) به جرم شیعه بودن بچه ها را در برابر چشم پدر و مادر سلاخی می کنند، زنها و دخترهای شیعه را به بردگی می برند، پیرزن و پیرمردها را می کشند.
وقتی برایشان غذا تهیه می کردیم می گفتند ما فقط امنیت می خواهیم ." و این چیزی بود که آرام و قرار را از #مصطفی گرفته بود و نمی توانست نسبت به شیعیان و مردم مظلوم_ حتی خارج از مرزهای ایران _ بی تفاوت باشد. در واقع همین وسعت دید #مصطفی را به چنین جایگاهی رساند.
ان شاءالله که شفیع ما هم باشد. 😔
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹🌹خاطره_مادر_شهید_مصطفی_صدرزاده🌹🌹
🌺در فرهنگسرای شهریار کلاس بازیگری گذاشتند. 🌹
#مصطفي مصمم بود که در کلاسها شرکت کند.
وقتی دیدم برای رفتن اصرار دارد؛ گفتم : مامان به دو دلیل امکانش نیست؛ اول اینکه از نظر #فرهنگ این جور کلاس ها با خانواده ما سازگار نیست. دوم اینکه از نظر مالی هزینه اش برای ما زیاد است، چون شهریه سه ماه را یک جا
می گیرند.
اما باز #مصطفی روی خواسته اش پا فشاری کرد. با اینکه نسبت به حقوق پدرش میزان هزینه برای ما خیلی زیاد بود؛
گفتم: من برات شهریه را فراهم
می کنم ولی
خودت #پپشیمان می شوی .
مدتی در کلاسهای تئوری شرکت می کند و به کلاسهای عملی که می رسد به یک هفته نمی کشد که کلاسها را ترک کرد.😊 با #ناراحتی پیشم آمد گفت: ازشون خواهش کردم بقیه شهریه رو پس بدن قبول نکردن. خیلی #ناراحت بود. 😔
#خندیدم و گفتم: اشکال ندارد مامان فدای سرت؛ حالا چرا ادامه ندادی؟ 💕
گفت: همون که گفتید. مامان اصلا من و که هیچ به حساب نمی آورند؛
تازه از مردهای بزرگ هم #حجاب
نمی گیرند و خیلی چیزها را رعایت
نمی کنند.🌹🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطره_مادر_شهید_مصطفی_صدرزاده 🌹🍃
🌺یک روز به #مصطفی گفتم: "دوست دارم باهم بریم مکه خونه خدا؛ اما می ترسم شناسایی شده باشی." گفت: "مامان نگران نباش ان شاءالله خدا توفیق میده میرم پیش خودش."
حتی به خونه خدا هم راضی نبود؛ دوست داشت کنار خدا باشه.
ای وای که من کجا و #مصطفی کجا
#مصطفی مصداق نامش بود: #برگزیده
🌺🍃🌺🍃🌺
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا🌹
خاطرات مادر شهید مصطفی صدرزاده❣
سال گذشته اول شهریور ،
در گروه #خانواده به تمام
متولدین شهریور تبریک می گفتن.
مصطفی #سوریه بود، براش تبریک
می فرستادن و براش شعر می سرودن.
انگار که همه میدانستند ، این آخرین
سالی است ، که #مصطفی پیشمونه😭
هیچوقت فکر نمی کردم نام #شهریور
برایم #فراق_آور و دلگیرکننده معناشود.😔❣😔
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطره_مادر_شهید_مصطفی_صدرزاده
#مصطفی اوایل نوجوانی با برادرها و دوستانش فوتبال بازی می کردند. به خاطر فعالیت زیاد لباس هایش غرق عرق بود. من هم از بوی پیراهنش اذیت می شدم و اعتراض می کردم. با مرور خاطراتش دلم به سمت همان روزها با لباس های عرق آلودش پر کشید. 😔
دوست داشتم پیراهنی را که بوی تنش را می داد در اختیارم بود. برایم آرزو شده بود تا دیشب که خوابش را دیدم: 🌹#مصطفی از مأموریت بازگشته بود و دو تا از پیراهن هایش را آویزان کرده است. پیراهن ها را برداشتم و آنقدر بو کردم تا از خواب بیدار شدم. با این خواب جان دوباره ای گرفتم.
خاطره برای چندسال پیش میباشد
💕💕💕💕💕💕
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
بسم رب الشهدا
#مادرانه❤️
#مصطفی خیلی مقید به روزه های مستحبی بود.
دهه ی اول ذی الحجه سال 84 را به مدت
#هشت روز #روزه گرفت. ❣ ایامی که روزه بود فعالیت کاری بسیاری داشت. 🌹
کارهای #پایگاه و هیئت ، پست های شب، توان مصطفی را گرفته بود. 😔
عصر روز هشتم اومد منزل ،
مدام تلفنش زنگ می خورد ،اون روز
نتونست استراحت کنه ،با ضعف بسیار زیاد و
خستگی بلند شد که بره دنبال کاراش ،😔 که از پایگاه تماس گرفتن ، ازش خواهش کردم ،
روزه هستی بذار بعد از افطار برو،❣ الان نزدیک افطاره گفت: لطفش به اینه که با
#زبان_روزه برا خدا قدم برداری ،
تا دم در دنبالش رفتم شاید از رفتن منصرفش کنم.
هنوز در بسته نشده بود که ،یه دفعه صدای
مهیبی اومد یه لحظه در رو باز کردم خودم رو
بالای سر مصطفی دیدم،😔 که از پله ها #پرت شده بود پایین و تمام
سروصورتش #خونی شده بود😭 بهش گفتم : دورت بگردم #خدا راضی نیست که تو به خودت این همه ریاضت بدی.😔 مصطفی داشت خودش رو برای
امتحان های خیلی سخت آماده می کرد که به چنین درجه #بالایی برسه 🌹
❤️💚❤️💚❤️💚❤️💚❤️
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
بسم رب الشهدا🌹
خاطرات #مادر❣
شنیدن بعضی از معضلات جامعه،
#مصطفی رو خیلی عذاب می داد 😔
و ساعت ها به فکر فرو میبرد از جمله مشکل#فقر_مالی_مردم بود.
اینکه کودکی نتواند ،از کوچکترین امکانات تحصیلی استفاده کند ، زجرش
می داد .
سل 82 #پدر_مصطفی برای پسرا یک مغازه محصولات فرهنگی ،
مانند ادعیه،زندگی نامه ی شهدا، سربند، پلاک، تسبیح و ... اجاره کرده بود
یه روز #مصطفی اومد از من خواهش کرد که با بابا صحبت کن ،
تادر کنار کار فرهنگی یک قسمت ازمغازه رو
لوازم التحریر بذاریم .
وقتی علتش را پرسیدم
جواب داد : اگر بتونیم در کنار کار فرهنگی دستی بگیریم ، #موفق ترهستیم 🌹
درنظر داشت که لوازم التحریر رو با قیمت پایین و یا به شکل رایگان در اختیار بچه های
بی بضاعت قرار دهد.
یکی از اولویت های مهم #مصطفی در زندگی ،
#دستگیری و کمک به دیگران بود.👏
🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
بسم رب الشهدا
#مادرانه❣
#مصطفی در سن چهار ، پنج سالگی
هروقت نشانه ی روی #دستش را
می دید میگفت: اگه گم بشم مامانم
راحت می تونه منو پیدا کنه .😔🌹 #دورت_بگردم الان با وجودی که ،
نیستی ولی همیشه ، #پیدایی!😭❣
@shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا🌹
همیشه قبل از شروع ماه #محرم ،
برای بچه ها #لباس_مشکی تهیه
می کردم.
این هم برای بچه ها کاملا جا افتاده بود.
سال 81که محرم در فروردین ماه بود، قرار شد مصطفی با برادرش برای خرید عید ،خودشون لباس خریداری کنند .
وقتی از خرید آمدن ، دیدم پیراهن مشکی و شلوار#مشکی خریدن🌹 با توجه به این که #مصطفی از همان کودکی رنگ #شاد خیلی دوست داشت،🌹 وقتی ازش سئوال کردم: چرا رنگ
دیگه ای نگرفتی؟ گفت: ما امسال عید نداریم.😔🌹#عزیزم این همه ارادت به اربابت ،
بی دلیل نبود و چقدر زیبا پاداشت را، هم گرفتی.😭🌹
🌷🌷🌷🌷🌷
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله
خاطرات مادر شهید مصطفی صدرزاده
این روزها مرا به زمانی می برد که #مصطفی را درسن چهارسالگی نذر حضرت اباالفضل کردم. و خودش از کودکی برای #محرم آرام و قرار نداشت ،چقدر بالا و پایین می پرید
زمانی که خیلی کوچک بود و دوست داشت اون رو هم توی دسته عزاداری راه بدن ،
یا زمانی که از دسته ثارالله اهواز جاموند وهمش گریه می کرد 😭
ومی گفت خواب رفتم جاموندم،
یازمانی که در سن نوجوانی رفت لباس عید بگیره ولی#لباس_مشکی گرفت و گفت امسال عید نداریم ،❣ و یا سال 88 در روز عاشورا بی حرمتی دید و مصطفی تاب نیاورد ومجروح شد و... 😔
تمام این خاطرات مرا بی قرار ش
می کند و یقین پیدا میکنم که آمدنش در #پنجم_محرمو رفتنش در
#نهم_محرم و عاشورایی شدنش در روز تاسوعا از روز ازل ثبت شده بود.😭😭
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
بسم رب الشهدا🌹
خاطرات مادر شهید #مصطفی_صدرزاده
زمانی که #محمد_علی به دنیا آمد،بعد از چند روز مشکل پیدا کرد 😔
.بیمارستان بستری شد. بیمارستان رفتم .
#مصطفی در بخش نوزادان پشت در اتاق نشسته بود ،ازش پرسیدم: مصطفی #محمدعلی بهتره؟ 😔🌹 گفت:#مامان الحمدلله خیلی بهتر شده، ولی من نگران بودم .
مصطفی متوجه نگرانی من شد.
گفت : مامان اینقدر که نگران
#سلامتی_جسمش هستی ؟🌹💕 کمی هم برای#عاقبت_بخیر شدنش دعا کن .✅ بهش گفتم: نگران نباش ،
قبل از اینکه شما به دنیا بیایی از #خداوند خواستم که اگر قرار است نسلی از من بوجود آید ، که در غیر راهت باشد اصلا بوجود نیاید .👏🌹👏 این #دعای همیشگی ام بوده .
بعد از چند دقیقه گفت: #مامان چه دعای اساسی کردی ، این دعای ریشه ای است ،خیلی #حال_کردم.👏💕
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
بسم رب الشهدا🌹
خاطرات مادر شهید #مصطفی_صدرزاده
زمانی که #محمد_علی به دنیا آمد،بعد از چند روز مشکل پیدا کرد 😔
.بیمارستان بستری شد. بیمارستان رفتم .
#مصطفی در بخش نوزادان پشت در اتاق نشسته بود ،ازش پرسیدم: مصطفی #محمدعلی بهتره؟ 😔🌹 گفت:#مامان الحمدلله خیلی بهتر شده، ولی من نگران بودم .
مصطفی متوجه نگرانی من شد.
گفت : مامان اینقدر که نگران
#سلامتی_جسمش هستی ؟🌹💕 کمی هم برای#عاقبت_بخیر شدنش دعا کن .✅ بهش گفتم: نگران نباش ،
قبل از اینکه شما به دنیا بیایی از #خداوند خواستم که اگر قرار است نسلی از من بوجود آید ، که در غیر راهت باشد اصلا بوجود نیاید .👏🌹👏 این #دعای همیشگی ام بوده .
بعد از چند دقیقه گفت: #مامان چه دعای اساسی کردی ، این دعای ریشه ای است ،خیلی #حال_کردم.👏💕
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
بسم رب الشهدا🌹
#خاطره ایی از مادر ❤️ شهید #مصطفی صدرزاده
زمانی که درس #حوزه می خوند ،
بهش می گفتم دوست دارم در لباس #روحانی ببینمت 💕
گفت : #مامان این لباس پیامبر ، مسئولیتش سنگین هست ،
کسی باید این لباس را بپوشه، که بتونه بهترین #الگوباشه
و هیچ #خطایی ازش سرنزنه .
من در حدی نیستم که این لباس را به تن کنم...🌹
#شهید_مصطفی_صدرزاده 🌹 .
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطره_مادر_شهید_مصطفی_صدرزاده
🔰سه سال پیش چون #مصطفی ایران بود با خیال راحت#پابوس آقا رفته بودم. انگار که اصلا هیچ نگرانی نداشتم.
یک دل سیر زیارت کردم و
برای نماز جماعت ظهر و عصر در رواق
امام خمینی حاضر شدم که صدای زنگ تلفن همراه به صدا در آ مد؛ #مصطفی بود. گفت: "مامان#حرم_حضرت_علی هستم، شما به حضرت علی سلام کن و من هم به #امام_رئوف سلام می کنم." جا خوردم. گفت: "دیشب اومدم عراق که فردا برم #سوریه"
#شهید_مصطفی_صدرزاده
💚💚💚💚💚💚
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠🔰💠🔰💠
💠🔰💠
💠
❤️بسم رب الشهدا❤️
🌹خاطره ای از#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سید ابراهیم
💠یک روز برای مسابقات کشتی بسیج با مجموعه ما اومده بود بهش گفتم #مصطفی این رفيقت تهرانیه دلم ميخواد روش کم کنی یک جوابی داد که صدتا پهلوان باید فکر میکرد تا جواب بده گفت دایی جمال شاید #خدا ظرفیت بردیه او را بیشتر داده باشه خدا کنه ظرفیت باخت و برد را داشته باشیم اگر نداشتیم و بردیم خطر داره....
🔰مصطفی از همان نوجوانی روش و منش جوانمردانه داشت..😔😔
💠
💠🔰💠
💠🔰💠🔰💠
💠🔰💠🔰💠🔰💠
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
بسم رب الشهدا
همراه با خاطرات #مادر❣
شهید صدرزده🌹
سال 91 #مصطفی برای دوره
تکمیلی #غواصی به قشم رفته بود.👏 برام تعریف کرد یه روز #زیر_آب ،
کپسول اکسیژنم خراب شد ،
به استادم علامت دادم که کپسول اکسیژنم مشکل پیدا کرده .😔 گفت : مامان مرگ را به چشمم دیدم ،
البته از #مرگ نترسیدم، ازاینکه
این جوری بمیرم و #شهید نشم وحشت کردم.🌹
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
💠🍃💠🍃💠🍃💠
💠🍃💠🍃💠
💠🍃💠
💠
🌹بسم رب الشهدا🌹
خاطره ایی از مادر ❤️ شهید #مصطفی صدرزاده
زمانی که درس #حوزه می خوند ،
بهش می گفتم دوست دارم در لباس #روحانی ببینمت 💕
گفت : #مامان این لباس پیامبر ، مسئولیتش سنگین هست ،
کسی باید این لباس را بپوشه، که بتونه بهترین #الگو باشه
و هیچ #خطایی ازش سرنزنه .
من در حدی نیستم که این لباس را به تن کنم...🌹
💠
💠🍃💠
💠🍃💠🍃💠
💠🍃💠💠🍃💠
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا 🌹
اردیبهشت ۹۴ #مصطفی مجروح در بیمارستان بود.😔 قبل از ظهر بود و وقت #ملاقات نبود ، نمی تونستم تا ساعت ۱۴
صبر کنم،
رفتم داخل اتاقش دیدم مصطفی داره میره ملاقات#همرزماش،💐 گفتم کجا میری عزیزم ؟💕 گفت : مامان تو اون بخش #مجروح اوردن می خوام برم پیششون ،
گفتم با این وضعیتی که داری ،بذار همراهت بیام ،
گفت، #اذیت میشی ،💕
احساس کردم راحت نیست ،
با هم همراه شدیم تا دم در همراهیش کردم و دم در ایستادم تا بیاد بیرون ، بعد با هم برگشتیم. 🌹
از اینکه می توانست بره ملاقات #مجروحین خداروشکر می کرد،🙏 وقتی می گفتم باید استراحت کنی 😔
می گفت : مامان نمی دونی وقتی میرم بهشون سر میزنم چقدر #خوشحال میشن ، چون اینجا #غریب هستند و کسی رو ندارند . 👏🌹 انقدر بهشون #محبت
می کرد که موقع ترخیص اشک تو چشمانشون جمع میشد..
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh