هیچکاری واسش نکردیم..
ولی همیشه هوامونو داشت،..
- اربابُ میگم.. :) 🖤🌱
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمزمه ( ببین عمه افتاد عمو )
شب پنجم ماه #محرم 🏴
مداح : حاج محمدرضا طاهری
#هیئت_مجازی
#هرخانه_یک_حسینیه
#التماس_دعا
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت29
مادرش جواب می دهد و احوال پرسی میکنم. بالاخره موفق می شوم با زینب صحبت کنم، صدای مملو از انرژی اش در تلفن می پیچد و می گوید:
_وای سلام ریحانه! خوبی؟
_سلام بی معرفت، باید وقت قبلی بگیرم تا بتونم باهات حرف بزنم؟
_آره خودت که میدونی سرم شلوغه!
_ای کلک شلوغ چی؟
مکثی می کند و با شدت می خندد. شکم به یقین تبدیل می شود و می گویم:
_خبریه؟
باز هم می خندد. حرصم در می آید و می پرسم:
_میگم خبریه؟
_آفرین! هنوزم حس شیشمت خوب کار میکنه. آره دیگه دانشگاه که قبول نشدم، گفتم ازدواج کنم شاید فرجی شه!
می خندم و می گویم:
_وای باورم نمیشه! حداقل یه جوری میگرفتی تا منم بتونم بیام.
_ببخشید یهویی شد! جمعه عقده! ایشالا واسه عروسی خودتو برسون.
_چقدر هولی تو دختر! نترس نمیترشی. دومادو محکم بگیر تا عروسی فرار نکنه.
_خیالت تخت! بله رو که گفتیم میخوام دستو پاشو ببندم به دلم.
_اوه! چه رمانتیک!
_بله دیگه. تو چیکار میکنی؟
_هیچی! با درسو دانشگاه خودمو سرگرم می کنم.
_تو هم باید دست به کار شی. بیشتر از این بمونی باید دنبال دَبه باشم که ترشیت کنم.
میخندم و می گویم:
_تو به فکر خودت باش! راستی از خانم غلامی خبر نداری؟
_نه!
_من یه آدرس دارم ازش. خواهش میکنم بری پیداش کنی، میتونی این کارو در حقم بکنی؟
_آره، چرا که نه! بده آدرسو.
با زدن فردی به شیشه کیوسک، سریع آدرس را می دهم و خداحافظی میکنم.
چند خیابانی را پیاده می روم تا تاکسی گیرم می کند.
نماز مغرب را در خانه ی دایی می خوانم و مشغول نوشته هایی می شوم که از صبح درگیرش هستم.
با اینکه هنوز اول ترم است اما عقایدی را می شنوم که سازگار با عقاید من نیست.
آقاجان راست می گفت که با عقاید لیبرالیسمی نمیتوان جامعه شناسی توحیدی را دید.
عقایدی که از دهان لائیک۱ و دئیسم۲ بیرون بیاید و به خورد جوانها برود خیلی تاثیر گذار است!
از صحبت های چند جلسه ای آقای حجتی متوجه شدم او یا لائیک است یا یک دئیسم.
او حتی در ادبیات، عقایدش را وارد می کند و اشعار حافظ و سعدی را به سخره می گیرد.
استاد جامعه شناسی سیاسی و اجتماعی مان، آقای فرحزاد است. او از جهان های اول و دوم و سوم سخن می گوید و حتی جهان را به توسعه یافته و عقب مانده تقسیم می کند.
انگار او فقط از ایرانی بودن زبان فارسی اش را می داند و معتقد است ایران باید راه کشورهای توسعه یافته را در پیش بگیرد حتی اگر وابسته شود!
واقعا مضحک است!
آخر شب دوست های دایی می آیند. دور هم نواری را گوش می دهند که آیت الله خمینی سخن می گوید.
چند اعلامیه ای را با اصرار از دایی گرفته ام و مشغول خواندش هستم.
چراغ قوه را خاموش می کنم و روی میز خوابم می برد.
صبح که بیدار می شوم بدنم درد گرفته است و به زور روانه ی دانشگاه می شوم. حال و حوصله ی کلاس آقای فرحزاد را ندارم اما مجبورم تحملش کنم.
بعد از حاضر و غایب کردن دانشجویان، استاد سراغ مبحث جهان های اجتماعی می رود.
گچ را بر می دارد و روی تخته می نویسد:"جهان اول،دوم و سوم"
_خب همینطور که میدونید جهان امروز ما تقسیم شده به جهان های مختلف.
جهان اول همون بلوک غربه! بلوکی که به تنهایی از پس تموم جهان برمیاد و انقلاب های بزرگی مثل فرانسه و صنعتی رو در تاریخ خودش جای داده.
جهان دوم بلوک شرقه که برخواسته از فرهنگ غربه و فرهنگ سکولارش۳ رو مدیون بلوک غربه اما همیشه نمکخور، نمکدون میشکنه و طغیان میکنه.
جهان سوم هم ما هستیم! عقب مانده هایی که نظام سلطه رو در خودشون جای میدن.
این انتخاب ماست که بخوایم مستعمره باشیم یا یه دوست!
کارد بزنی خونم در نمی آید. خود تحقیر از این واضح تر!
دستم را بلند می کنم و استاد اجازه ی صحبت کردن به من می دهد.
_ببخشید استاد! منظورتون اینه منابع مون رو یا به زور بدیم یا با قربون صدقه؟
خنده در فضای کلاس پخش می شود.
رگ استاد باد می کند و می گوید:
_خیر خانم حسینی! دوست یعنی نوعی معامله برای رسیدن به غربی ها.
_یعنی اونها واقعا علمشون رو در اختیار ما میزارن یا فقط یاد دارن کارخانه مونتاژ بسازن؟
_این چه حرفیه؟ مگه شما نمی بینید دوستای ما،آمریکایی ها توی پالایشگاه ها نفتمون رو به روش روز دنیا تصفیه می کنن.
_منظورتون مستشار هستش؟
بله راست میگید اونا توی بخش های حساس فقط خودشون کار میکنن تا علمش به ما نرسه! پول خوبی هم دولت آمریکا بهشون میده. خود آمریکا هم نفت خوبی گیرش میاد!
______________
۱.انفصال دین از سیاست، لائیک ها معتقد هستند دین امری شخصی است و در امور دنیوی غیر قابل استفاده می باشد.
۲.دئیسم ها به خدایی اعتقاد دارند که هیچ برنامه ای برای انسان قرار نداده است و عقل انسان به تنهایی عامل رستگاری می شود!
۳.دنیاگرایی.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت30
صدایی از آن طرف کلاس بلند می شود و که گوش ها معطل صحبتش می شوند.
زارعی است! شهناز زارعی!
_استاد به نظر من خانم حسینی درست میگن. آمریکایی ها نمیتونن ما رو پیشرفته کنن یا به قول خودتون توسعه یافته. اونها فقط به فکر منافع شخصی خودشونن اگه یک روزی جنگی دربگیره اولین نفراتی که سنگر رو خالی میکنن همین مستشارهای آمریکایی و انگلیسی هستن.
استاد فرحزاد که خشم از چشمانش هویداست؛ آبی می نوشد و می گوید:
_فعلا که وضع ما از برخی کشور های همسایه مون بهتره. مقایسه کنید! ایرانو با افغانستان! حالا متوجه بودن آمریکا می شید.
بی مقدمه رو به استاد می گویم:
_ولی افغانستان نفتی نداره که به درد آمریکا بخوره. شما میدونین چقدر محله و شهرک توی همین تهران هستش که آباد نیست؟ چطور همچین کشوری با قول آمریکا میتونه پیشرفت کنه؟
استاد روی میز می کوبد و می گوید:
_میتونه! پرسش و پاسخ باشه برای جلسه ی بعد. امروز خیلی عقب افتادیم.
من خودم را با چیزهایی که روی تخته می نوشت سرگرم می کردم.
وقت کلاس که تمام می شود؛ استاد کیفش را برمیدارد و فورا از کلاس خارج می شود.
ژاله رو به من می کند و می گوید:
_دیوونه شدی؟ چرا سر به سرش میزاری؟
خودم را به مظلومی می زنم و می گویم:
_به من چه! خواستم جواب سوالامو بگیرم که نتونست بده.
_باهاش کل کل نکن! بچه ها میگن عقده ایه. اونوقت تا آخر ترم باهات لج میکنه.
_کل کل نبود. گفتم که جواب سوالامو میخواستم.
دستی روی شانه ام می نشیند که باعث می شود به سمتش برگردم. شهناز است!
با لبخند می گوید:
_آفرین! خوب از پسش بر اومدی!
ژاله زیر لبش می گوید:
_دیوونه ها!
بعد هم از کلاس خارج می شود.
شهناز با من هم قدم می شود و می گوید:
_راستش منم ازین مرتیکه خوشم نمیاد. بچه ها میگن با شهربانی دستش توی یه کاسه اس!
_بخاطر این ازش خوشت نمیاد؟
_همین که نه فقط! عقایدش خیلی مضحکه!
سری تکان می دهم و حرفش را تایید می کنم.
بیشتر احساسم در آن لحظه تعجب است. آخر هیچ وقت شهناز به من نزدیک نشده بود و چه بخواهد در این مسائل با من هم عقیده شود!
از سالن که بیرون می آییم از او خداحافظی می کنم و با چشمانم به دنبال ژاله میگردم.
نگاهم به همان پسر برخورد می کند! همانی که روی درخت می نویسد، اما این بار دارد انگار کسی را تعقیب می کند.
ژاله را فراموش میکنم و به دنبال حس کنجکاوی ام می روم.
با فاصله از او تعقیبش میکنم؛ وارد خیابان فرعی می شود و به مرد دیگری می رسد.
داخل کوچه می روند و پشت درختی می ایستند.
سرکی به داخل کوچه می کشم و می بینم آن پسر چندین کاغذ گرفته و داخل لباسش قایم می کند.
با خودم می گویم درست حدس زده ام! من حس می کردم او مشکوک است و حالا مچش را گرفتم.
مرد و پسر می خواهند از کوچه خارج شوند، سریع به حرکت در می آیم و سر خیابان تاکسی می گیرم.
توی تاکسی هر از گاهی به عقب بر می گردم اما آن پسر را نمی بینم. راننده نگاهم می کند و انگار چیزی میخواهد بگوید که نمی گوید.
نگاهم را از شیشه، بیرون می دهم که راننده می گوید:
_آبجی فضولی نباشه، ولی موضوع ناموسیه؟
پوزخندی میزنم و ادعایش را رد می کنم.
کرایه را میدهم و پیاده می شوم. کلید را از کیف بیرون می کشم و در حالی که در یک دستم گوشه چادرم و کیفم را گرفته ام، سعی دارم در را باز کنم.
با صدای تق مانندی در باز می شود و داخل می روم.
چند باری دایی را صدا می زنم اما جوابی نمی شنوم.
سراغ یخچال می روم و غذاهای دیروز را گرم می کنم و می خورم.
رساله آیت الله خمینی را از اتاق دایی برمیدارم و نگاهی به آن می اندازم.
از بین صفحات کتاب کاغذی پایین می افتد.
خم می شوم که برش دارم اما نگاهم روی کاغذ خشک می شود.
چند آدرس داخل آن نوشته بعلاوه دو کلمه "عملیات مسلحانه".
تاریخ ۳۱ اردیبهشت ۵۴ زیر کاغذ درج شده.
از کاغذ سر در نمی آورم و داخل رساله می گذارمش. چادرم را سر میکنم و به دکه روزنامه فروشی محل می روم.
روزنامه ۱ خرداد را طلب می کنم. فروشنده فکر می کند چند روزنامه باطله می خواهم و مشتی را مجانی به من میدهد.
به خانه که می رسم، روزنامه ها را پهن می کنم و به دنبال تاریخ ۱ خرداد می گردم.
با دیدن روزنامه ای که بزرگ درونش نوشته است :"ترور دو مستشار آمریکایی" سخت تعجب می کنم.
تاریخ روزنامه هم یک خرداد بود! ترور «سرهنگ شفر» و «سرهنگ ترنر» توسط مجاهدین خلق که جوابی است به قتل ۹ نفر از زندانیان سیاسی توسط نیروهای پلیس در ماه قبل.
ولی این ماجراها چه ربطی به دایی دارد؟ چرا باید این نقشه در میان کتاب دایی باشد؟
افکار ناجور به ذهنم خطور می کرد و سعی داشتم آنها را پس بزنم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۷۴
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•
•
با اشک روضھ منتقمش را صدا بزن
شاید به حُرمت غم عُظمے ظهور کرد!💔
•
•
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 📿
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💕شڪ نـدارم
نگاه بہ چهره هایشان💕
💕عبــادت است...
عبـادتے از جنسِ 💕
💕مقبـول بہ درگاه الهے
ڪاش شفـاعتے💕
💕شاملِ حالمـان شود...
چهره #شهدا رنگے و نشانے💕
💕از بهشت دارند....
اللهم رزقنا شهادت💕💕💕
#رفیق_شهیدم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
زمینه قال رسول الله - حاج محمدرضا بذری.mp3
4.22M
بعدِ هزار و چند سال ، تازگی داره داغت..🖤
روشنه نورِ عشقت ، توی قلبِ عشاقت..
گوشه به گوشه ی تمام ایران🇮🇷
چراغِ روضه هات نمیشه خاموش..💡
ما ملت امام حسینیم..🌱
نمیذاریم غمت بشه فراموش..🏴
#حاج_محمدرضابذری
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ
به قولت عمل کن دوباره
منوبغل کن که داره
کبوترت میمیره...😔😢
دلتنگتیم سرداردلها💔
#شهیدقاسم_سلیمانی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🖤پرچمت را هر کجا دیدم
دویدم یاحسین ع
♥️زیر این پرچم همیشه
خیر دیدم یاحسین ع
🖤من زمین گیرم ولی تو
دستگیرم بوده ای
♥️غیر خوبی از شما
چیزی ندیدم یا حسین ع
#محرم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
31.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زمزمه (برام سخته واسه تو کاری نکردم)
شب ششم ماه #محرم
مداح : حاج محمدرضا طاهری
#هیئت_مجازی
#هرخانه_یک_حسینیه
#التماس_دعا
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت31
تا شب صبر کردم اما خبری نشد.
صدایی از در بلند شود و به امید اینکه دایی است، از جا برخاستم.
_کیه؟ دایی خودتی؟
نامه ای از لایه در جلوی پایم می افتد و صدای پایی را می شنوم که هر لحظه دورتر و دورتر می شود.
با دستانی لرزان نامه را برمیدارم. شک دارم بازش کنم یا نه.
باز هم حس خودکامگی ام جلو می آید و نامه را باز می کنم.
درون نامه چیزی ننوشته! هر طرفش را نگاه میکنم چیزی نمی یابم. حس میکنم سرکارم گذاشته اند!
نامه را برای اینکه بیشتر از این با دیدنش فکر و خیال نکنم می برم تا بسوزانمش.
روی شعله گاز می گیرم که کلماتی روشن و روشن تر می شود.
حالا همه چیز واضح می شود و نوشته شده است:"امشب نمیام دایی جان، نگران نشو!"
نامه را می سوزانم و خاکستر هایش را جمع می کنم.
تمام شب کابوس می بینم از آن شب مخوفی که ساواک به خانه مان ریخت تا آقاجان را دستگیر کند.
خواب می بینم آماده اند دایی را ببرند.
صبح سردرد عجیبی دارم اما مجبورم به دانشگاه بروم.
چند خیابانی را قدم میزنم تا بلکه حالم سر جایش بیاید اما انگار سرم قصد خوب شدن ندارد.
بالاخره با تاکسی قراضه ای به دانشگاه می رسم. توی کلاس کنار ژاله می نشینم که شهناز هم کنارم می نشیند.
از کلاس اول و دوم که چیزی نمی فهمم. ژاله متوجه حال بدم می شود و مرا بیرون می برد تا چیزی بخوریم.
روی نیمکت می نشینم که سر و کله شهناز پیدا می شود و کنارم می نشیند و می گوید:
_عجب هوایه!
سرم را بین دستانم می گیرم و با صدایی گرفته می گویم:
_آره خوبه!
_سرت درد میکنه؟
سرم را بالا می آورم و می گویم:
_آره.
_من مسکن دارم. میخوای؟
ژاله هم می رسد و سمت چپم می نشیند. آبمیوه را به دستم می دهد و نیم نگاهی به شهناز می اندازد و می گوید:
_نمیدونستم اینجایی، بگیرم برات؟
شهناز شانه اش را بالا می اندازد و می گوید:
_نه ممنون.
مسکن را به دستم می دهد و بلند می شود. همانطور که ایستاده است، می گوید:
_خب من برم. خداحافظتون!
مسکن را می گیرم و با او خداحافظی می کنم.
ژاله که هنوز نگاهش به رفتن شهناز است، می گوید:
_اصلا احساس خوبی بهش ندارم!
_چرا؟
_یه جوریه! تا منو میبینه میره. فکر میکنم نقشه ای تو سرشه!
به افکار ژاله می خندم و می گویم:
_نبابا! شاید بخاطر حرفای دیروز همچین حسی بهش داری.
_اگه اینطور بود که باید با تو هم سنگین رفتار می کردم! خوشم نمیاد ازش.
_دختر بدی که به نظر نمیرسه.
_از ما گفتن بود!
نگاهی به ساعت مچی ام می اندازم و به سمت کلاس می رویم.
در این کلاس با شهناز همکلاسی نیستم. مسکن هم کارش را می کند و حالم رو به بهبودی می رود. کلاس ظهر را نمیرویم و با ژاله به خرید می روم.
بازار شلوغ است و دست در دست ژاله هم قدم هستم. ژاله به دنبال بلوز می گردد برای تولد مادرش من هم چون بیکار بودم در خانه، تصمیم گرفتم او را همراهی کنم.
دلم برای مادر تنگ شده بود و خودم را جای ژاله می گذاشتم تا بهترین نظر را بگویم. انگار که میخواهم برای مادر خودم چیزی بخرم.
بالاخره ژاله خرید می کند و از بازار بیرون می آییم. ژاله میخواهد مرا به بستنی دعوت کند و میرود آن سوی خیابان، من هم منتظرش می مانم.
یکهو در خیابان دعوا به پا می شود و مردی دزد دزد کنان به سمتم می آید.
خودم را کنار می کشم و به مردی نگاه میکنم که دیگری را دنبال می کند.
ناگهان دستی توی کیفم می رود و به سرعت وارد بازار می شود. شوکه می شود و سریع کیفم را می گردم تا ببینم چیزی از من دزدیده اند. کم کم جمعیتی دورم را می گیرند و با چشمانشان مرا نگاه می کنند. چند نفری دنبال دزد می روند که به خاطر شلوغی بازار گمش می کنند.
زنی می گوید:
_چیزی ازت دزدیدن مادر؟
دیگری می گوید:
_خدا لعنتشون کنه! خوب کیفتو بگرد!
نگاهم را در کیفم می چرخانم اما چیزی کم نشده است! نفسی از روی آسودگی می کشم و بهشان می گویم:
_نه! خداروشکر چیزی نبردن.
ژاله در حالی که بستنی در دست دارد جلو می آید و می پرسد:
_چیشده ریحانه؟ رنگت چرا پریده؟
پیرزنی که با من حرف زده بود به او می گوید:
_دزد می خواست کیفشو بزنه! خدا ازشون نگذره.
ژاله دستم را می گیرد و مرا از میان جمعیت بیرون می کشد.
کنا خیابان می ایستد و تاکسی می گیرد. سوار تاکسی می شوم و بعد از کمی سکوت می گوید:
_چند دقیقه تنهات گذاشتما! نمیدونم چرا تنهات میزارم اتفاقی میوفته برات.
لبخندی میزنم تا خاطرش جمع شود.
_چون از تو میترسن!
بستنی را با زور به خوردم می دهد. به نزدیکی خانه که میرسم تقاضا میکنم تاکسی بایستد.
ژاله اصرار دارد تا در خانه مرا برساند اما تشکر میکنم.
با چشمان نگران راهیم می کند و پیاده می شوم.
صدای اذان در کوچه و خیابان پخش می شود. دلم هوای زیارت کرده است. امروزها اتفاقات عجیب و غریبی دور اطرافم می افتد.
کلید را در قفل می چرخانم و در را هل می دهم تا باز شود.
#ادامه_دارد
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت32
دایی را صدا میزنم و صدایش از حیاط به گوش می رسد. چادرم را در می آورم و به حیاط می روم.
دایی در حال لباس شستن است. خسته نباشید می گویم.
_خوبی دایی؟
با لبخند می گوید:
_سلام! شما خوبی؟ شما خسته نباشی. ببخشید دایی جان که دیشب نشد بیام.
_خوبم. اشکالی نداره.
خوب نگاهم می کند و می گوید:
_مطمئنی حالت خوبه؟ انگار خسته ای یا...
وسط حرف دایی می پرم و می گویم:
_نه خوبم. میرم تو اتاق.
لباس هایم را در می آورم و به دنبال شانه، کیفم را می گردم.
شانه را پیدا نمیکنم. تمام محتوایات کیف را روی میز می ریزم تا یلکه پیدا شود.
در میان وسایل می گردم که نگاهم به کتابی میخورد. جلد کتاب در روزنامه پیچیده شده است.
کتاب را برمیدارم و روی صندلی می نشینم. صفحه اول و پایین بسم الله، با خودکار نوشته شده است: کتاب شناخت.
چند صفحه ای ورق میزنم و با یادآوری اتفاق امروز شوکه می شوم.
مطمئن هستم این کتاب مال من نیست و کسی توی کیفم گذاشته است.
محتوایات کیف را به داخلش برمی گردانم و سرم را روی میز می گذارم.
چشمانم را می بندم و آن صحنه را تداعی میکنم.
چهره ی آن مرد را به خاطر نمی آورم. دایی در میزند و وارد اتاق می شود.
_خوبی؟
نگاهم را به چهره ی دایی می دوزم و می گویم:
_گیجم!
لبخند از صورت دایی محو می شود و جلو می آید. روی میز را که نگاه می کند، کتاب را بر میدارد و ورق میزند.
تا نگاهش به صفحه اول می افتد، تعجب در چشمانش نمایان می شود.
چشمانِ گرد شده اش را حواله نگاهم می کند و می گوید:
_اینو کی بهت داده ریحانه؟
شانه ای بالا می اندازم و می گویم:
_نمیدونم دایی.
_خوب فکر کن!
_راستش امروز با دوستم رفتم بازار. از بازار که بر می گشتم دیدم یه آقای میخواد دزد بگیره. یهو یکی دست کرد تو کیفم منم حواسم پرت بود و ندیدمش. اونم رفت تو بازار!
_میدونی این چیه؟
_کتابه دیگه!
_نه! چه کتابیه؟
_نمیدونم.
_این کتابِ سازمانه! خودشونم مینویسن.
دایی سرش را دست می گیرد و ادامه می دهد:
_مطمئنم برات نقشه ای دارن! اونا میخوان تو رو جذب کنن.
تو با عقایدت جایی حرف زدی؟ تو دانشگاه؟ به کسی شک نداری؟
من که از حرف های دایی سر در نمی آورم، می گویم:
_نه! شاید چون حجابمو دیدن اینطور فکر کردن.
_شاید! اونا کارشونو بلدن. دنبال بچه مذهبیا میگردن واسه عضوگیری. مخصوصا اونایی که فقط مذهبین و تفکرات مذهبی ندارن. این کتاب هاشونم بهشون میدن و بعد اگه خوششون اومد به اونا ملحق بشن.
_این کتابشون مذهبیه؟
دایی پوزخندی می زند و می گوید:
_آره. مارکسیسم با روکشی از قرآن و نهج البلاغه. میدونی اینا رفتن پیش آیت الله خمینی، ایشون بهشون چی گفتن؟
_نه.
_آیت الله خمینی گفتن عقاید شما مارکسیسم بعلاوه بسم الله هستش. شما با مبارزه ی مسلحانه نمیتونین انقلاب کنین. اصلا اونا مبارزه ی مسلحانه رو از چپی ها یاد گرفتن.
اونا الگوشون نهضت فیدل کاسترو در مقابله با آتئیست هاست، همون کودتای کوبا!
_شما با مجاهدین دشمنین؟
_ما با عقایدشون دشمنی داریم به امید اینکه عقاید مارکسیسمی شون را عوض کنن. کتابشونو اگه خواستی بخون اما اگه شبهه داشتی حتما بپرسی.
_نه! دلم نمیخواد بخونمش.
دایی همان طور که بیرون می رفت، گفت:
_هر طور مایلی.
کتاب را از پیش چشمانم قایم می کنم. شام املت میپزم. دایی اعلامیه روی میز می گذارد و می گوید:
_اعلامیه ی جدید آقای خمینی! از نجف رسیده.
ظرف ها را میشویم و اعلامیه به دست از آشپزخانه خارج می شوم.
پشت میز می شینم و چراغ مطالعه را روشن می کنم.
نور زرد رنگ چراغ روی کاغذ پخش می شود و با چشمانی گرسنه و مشتاق دیدن اعلامیه را میخوانم.
ضربان قلبم بالا و پایین می پرد و از شوق اشک در چشمانم حلقه می زند.
اعلامیه را جمع می کنم. دست و صورتم را آبی میزنم و شب را صبح می کنم.
صبح پر انرژی از خواب بیدار می شوم و بعد از نماز و دعا از دایی درخواست میکنم من نانوایی بروم.
دایی قبول نمی کرد اما نتوانست جلوی اصرار هایم بایستد و آخر رضایت داد.
چادرم را سر می کنم و سفره ی نان را به دست می گیرم.
نانوایی یک کوچه با خانه فاصله دارد. صف خانم ها خلوت تر است و میتوانم سریع نان بگیرم.
نان ها را در سفره می پیچم و راهی خانه می شوم. چند قدمی که از نانوایی دور می شوم لِخ لِخ کفش هایی را از پشت سرم می شنوم.
به بهانه ای می ایستم و پشت سرم را نگاه میکنم.
پسر جوانی با کت لی و شلوار مشکی دم پا درست پشت سرم می ایستد و خودش را با دوچرخه اش سرگرم می کند. ترس به وجودم چنگ می اندازد و قدم هایم را تند تند برمیدارم.
بالاخره راه یک کوچه به اندازه یک خیابان برایم طی می شود و در خانه را باز می کنم و وارد می شوم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۷۵
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•| #امامحسینشخصےنیست🌿~
ایاممُحرمتوۍهیئتومسجدبه
ڪسۍڪهظاهرشباشمافرقداره
مجرمانهوتحقیرآمیزنگاهنڪنید
یهتسبیحبگیریندستتون📿
باخودتونتڪرارڪنین⇓
[امامحسینعلیهالسلامفقطبرای
مذهبۍهانیست]🖐🏿~
حواستونبهدلِمهمونهایارباب
باشه💔•
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌷حضرت #ارباب ،آقاامام حسین علیه السلام فرمودند :
*با نیکی و کمک به نیازمندان نزد آنان جایگاهی برای خود بیابید ، که آنان روز قیامت مقام و منزلتی دارند.*
#محرم
#حدیث
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
☘-حاجآقاپناهیان:
💕دوستداشتن آدمهاے بزرگ،انسان را بزرگ مےڪند;
💕و دوستداشتن آدمهاےنورانے بھ انسان نورانیت مےدهد...
💕آدمهرکسے رودوستداشتهباشھ
شبیهشمیشه!
💕مراقبانتخابتباش
#رفیق_شهیدم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
بنویسید دو قاسم بفدای زینب...💔
🏴 #ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
تنهایی قاسم.mp3
6.74M
#سینه_زنی
#صوت_الحسین
یه جورایی شبیه بابات غریبی و تنها قاسم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•