eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
642 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
پنجشنبه ها حالِ دلم بدجور میشود..🥀 اصلا تونیستی مگر این دل آرام میشود؟؟... •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️👣 👣 از روی پله ها سلامش می دهم که حمیده باز کلاف شوخی را باز می کند و نخی از شوخی هاش را بازگو می کند: _این چند وقته کارآگاه شدم از بس که مراقبم تعقیبم نکن‌. چند وقت پیش یه زن افتاده بود دنبالم، آقا مرتضی مگه ساواک نیروی زن هم داره؟ _والا چی بگم. واسه رد گم کنی هر کاری میکنن‌. _ماشاالله شما هم کم رد گم کنی نمی کنین ها! _چطور؟ _آخه این حال و روز زن شماست؟ ببین اصلا رنگ و رو نداره. چقدر ازش کار میکشی؟ هر کسی طاقتی داره. حمیده رویش را به من برمی گرداند و چشمکی می زند. با اشاره‌ی چشم و ابرو به او میفهمانم فعلا حرفی نزند. اما انگار خودش را به نفهمی می زند. مرتضی چشمانش را ریز می کند و می گوید: _والا چی بگم. خودش به فکر خودش نیست. منم هر چی میگم فایده نداره. _حالا شما بیشتر بگین چون فرق کرده. _هیچی فرق نکرده! لب می گزم و منتظرم دوباره حمیده نگاهم کند اما دریغ! انگار متوجه‌ی حالاتم شده و از قصد نمی خواهد چشم در چشم شویم. _چرا آقامرتضی! دنیا فرق میکنه، آدماش فرق می کنند. مرتضی که از درهمی حرف های حمیده کلافه شده، رک و راست می پرسد: _کی فرق کرده؟ _خانمتون! نگاه مرتضی باعث می شود چشمانم را به طرف پایین سوق دهم و از خجالت آب شوم. حمیده هم دست بردار نیست. مرتضی که تغییری در من نمی یابد می گوید: _مطمئنید؟ حالت خوبه ریحانه؟ سرم را تکان می دهم اما نمیتوانم زبان بچرخانم. حمیده آخر حرفش را به میان می آورد و لب می زند: _فرقش اینه میخواد مادر بشه! مرتضی که تا آن لحظه با نگاهش به جان موزاییک ها افتاده بود، سرش را بالا می آورد. انگار به گوش هایش اعتماد نمی کند و می پرسد: _چیشده؟ این دفعه حمیده حرفش را رک و راست می گوید:" میخواین پدر بشین!" دلم می خواهد زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. چنگی به گونه هایم می زنم و توی دلم کلی حرف نثار حمیده می کنم. مرتضی بعد از چند دقیقه صدای خنده اش بلند می شود. آن قدر بلند می خندد که صدای من در می آید و اشاره می کنم آرام باش. دستش را به علامت مثبت تکان می دهد و جلوی دهانش را می گیرد. حمیده هم که از کارش خوشش آمده لبخند پهنی می زند. مرتضی از توی جیبش پاکتی در می آورد و مقابل حمیده می گیرد. با لبخند می گوید: _مزد این هفتمه، بخاطر این خبر خوشتون تقدیم شما. اصلا باورم نمی شود! توقع همچین بذل و بخششی نداشتم. فکر می کردم مرتضی هم مثل من باشد! اما او واقعا احساس خوشبختی می کند. حمیده پول را قبول نمی کند اما مرتضی با اصرارهایش نمی گذارد دستش را رد کند. حمیده نگاهی به ساعتش می کند و هینی می کشد. انگار برای بچه هایش دیر کرده. سریع خداحافظی می کند و مرا با حجم عظیمی از خجالت تنها می گذارد. مرتضی با ذوق فراوان نگاهم می کند و تا می خواهد حرفی بزند خاموش می شود. آخر سر هم می گوید تا جایی می رود و برمی گردد. فکر می کنم شاید همه‌ی این کارها صحنه سازی است تا دلم را آرام کند اما وقتی با کباب وارد خانه می شود حرفم را پس می گیرم. نمی گذارد من دست دراز کنم و لقمه بگیرم. خودش لقمه می گیرد و به دستم می دهد. گاهی ادا های بچگانه در می آورد و لحن کودکانه ای به صدایش می دهد. همه اش نگاهم می کند تا ببیند لقمه را خورده ام یا نه؟ نصیحت را شروع می کند و می گوید: _ماهروم، ازین به بعد نمیشه و نمی خوایم نداریم! هر غذای مفیدی که میگم باید بخوری. بعدشم یکم به فکر خودت باش. من هم با لبخند می گویم:" چشم! حتما!" بعد از ظهر می خواهد بیرون برود اما می گویم: _الان هوا گرمه! کجا میخوای بری؟ _راستش سلین جان اومده که بره دکتر‌. میرم ببرمش دکتر، تو کاری نداری؟ _پس شام میزارم و بیاریشون. _نه، گفته شب میخواد برگرده. فکر نکنم وقت بشه. سلامتو بهش میرسونم. تشکر می کنم و به گام های که او را از من دور می کنند خیره می شوم. تا چند دقیقه مات و مبهوت اتفاقات امروز هستم! چقدر مرتضی خوشحال بود! واقعا اگه در چنین وضعیتی نبودیم باز هم انتظار چنین رفتاری را از او نداشتم! خانه را برای دوره‌ی قرآن تمیز می کنم. گاهی حالم خوب است و گاهی بد. هنوز باورم نمی شود من مادر می شوم! حس خوبی است که با خود بیندیشی و ببینی یک نفر به واسطه‌ی تو نفس می کشد و زندگی اش به زندگی ات گره خورده. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 شب مرتضی با زنبیلی پر از تخم مرغ، گوشت، شیر و... برمی گردد. انگار هنردست سلین جان است. تشکر می کنم که می گوید:" یادم رفتا!" دستش را توی جیبش فرو می کند و انگشتری طلا رو به رویم می گیرد. _به سلین جان گفتم اونم گفت اینو بده به عروسم. ببخشید دیگه، سلین جانه! انگشتر را با شوق از دستانش می گیرم و با خنده جوابش را می دهم: _کاش یکم دیگه میگفتی. بعدشم چرا قبول کردی؟ بنده‌ی خدا با چه آرزویی اینو خریده! _آرزوش این بود که بفهمه نوه داره. حالا هم آرزوش براورده شده و گفته بده به تو. واقعا از این همه لطف شرمسار هستم. آن شب کلی فکر می کنم، به خودم... به بچه و به مرتضی... مرتضی برای من همسری خوبی بود و مطمئنم میتواند پدر خوبی هم باشد. غرق خیال هستم که چشمانم روی هم می روند و دیگر چیزی نمی فهمم. صبح با صدای مرتضی از خوای بلند می شوم و نماز می خوانم. آن زمان آبگرم کن مان کفاف حمام مان را بیشتر نمی داد و مجبور بودیم با آب سرد وضو بگیریم. دستانم از سرما به قرمزی می زند و انگار تیکه ای یخ می شد. بعد از آن لباس ها را توی تشت می ریزم و خوب چنگشان می زنم. مرتضی از خانه بیرون می آید و مرا می بیند. اخمی به صورتش می دهد و می گوید: _مگه نمیگم کار نکن! _عه، مرتضی! تو میگی کار سنگین نکن. لباس شستن که چیزی نیست. دستش را به طرفم می گیرد و دستور می دهد: _بده به من! _تو مگه نمیخواستی بری؟ برو دیرت میشه. _نه دیر نمیشه. اون لباسو بده به من. لباس را به دستش می دهم. آب های لباس چکه چکه کنان خود را بر روی زمین پرت می کنند. لباس ها را در دستانش می چلاند تا آبش برود. بعد تکان می دهد و روی بند پهن می کند. به ترتیب تمام لباس ها را پهن می کند. تشکر می کنم و بعد دوباره نصیحت هایش را تکرار می کند و می رود. نرجس زودتر می آید تا کمکم کند. سینی برایم می آورد و ساندویچ ها را داخلش می چینیم. جمعیت خوبی می آیند و این بار به میل خودم قرآن می خوانم. همگی به‌به و چه‌چه کنان تشویقم می کنند. با شنیدن تحسین ها حسی مرا قلقلک می دهد و آن این که تو از همه بهتر می خوانی! تو خیلی خوبی! همه باید قرآن را مثل تو بخوانند. این ندا زنگ خطری بود برایم. غرور! تکبر است که انسان را از عرش به فرش می کشاند و خوار و ذلیلش می کند. من شاید خوب باشم اما کامل نیستم! من در حد قرآن خواندن بهترم اما شاید کسی در این جمع باشد که بهتر از من به قرآن عمل کند. هیچ کس کامل نیست! تنها خدای احد واحد است که کمال‌هر چیزی است و عیبی ندارد. در دلم استغفار می کنم. ساندویچ ها را پخش می کنیم و وقتی چشمم به خانم مومنی می افتد می خواهم کمی بماند. همه می روند جز نرجس و خانم مومنی. نرجس مشغول تمیزکاری می شود و من با خانم مومنی دم در حرف می زنیم. او می گوید چند نفر دیگری هم میشناسد که میتوانند به این خط وارد شوند. تشکر می کنم و نام هایشان را برایم می گوید. تعریف بعضی ها را شنیده‌ام و بعضی ها را هم دیده‌ام. وقتی حرف هایمان طولانی می شود یاد نرجس می افتم. بیچاره حتما کارها را تمام کرده است! زود با خانم مومنی خداحافظی می کنم. به آشپزخانه می رسم و با دیدن کارهای روی زمین افتاده نفس راحتی می کشم. خیلی تشکر می کنم. ظرف ها را خشک می کنیم و در همین حال می پرسد:" خیلی با خانم مومنی دمخور شدیا!" _زیادی؟ نه بابا. بنده خدا آدم خوبیه؛ از حرف زدن باهاش لذت میبرم. ببخشید که نتونستم بیشتر کمک کنم. _نه عزیزم... انگار حرفی توی گلویش زندانی شده‌. تا میخواهد حرفی بزند دهانش را می بندد‌‌. دیگر کنجکاو شده ام و خودم می پرسم: _چیزی شده نرجس جان؟ _نه مریم‌جون! راستش خیره به گمونم. _خیر؟ چی هست حالا؟ کلید را با کنج چارقدش گره می زند. حس مبهمی در چهره اش وجود دارد و می پرسم:" خب بگو!" _هنوزم اون کتابو داری؟ _کدوم؟ _همونی که گفتی مال خمینیه! یعنی چیز‌‌.... آیت الله خمینی. نظرش را که می شنوم می خندم و می گویم: _اها. کتاب رساله رو میگی؟ _آره! دوست دارم ببینم چی میگه که این همه طرفدار داره. لج می کنم و برای اندکی حالگیری می گویم: _نمیدمش! تو دلت نمیخواد. _دلم؟ نه میخوام بدونم. لبخند می زنم و تا پشیمان نشده کتاب را به دستش می دهم. کمی نگاهش می کند، قطر کتاب زیاد است و توی دستش جا نمی شود‌. دستان لرزانش کتاب را توی کیف می گذارد. دیگر نمی دانم چه بگویم. دلم می خواهد از اولین بچه‌اش بگوید ولی نمیتوانم بپرسم. دستانم یخ می کند و لپهایم گل می اندازند. نرجس که کارها را تمام شده می بیند بلند می شود تا برود. من هم ناامیدانه منتظر فرصتی هستم که هیچ وقت به دست نمی آید. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 در را می بندم و همان جا می نشینم. به یاد دارم وقتی خبر بارداری لیلا را از مادر شنیدم خیلی خوشحال شدم. یک روز عصر مادر به خانه آمده و گفت چند ماهی می شود او بچع دارد. اولش باورم نمی شد اما بعد با گفته هایش باور می کنم. دلم برایش می سوخت و کلی برایش کار می کردم. خانه‌ی ما که می آمد دست به سیاه و سفید نمی زد و یک گوشه می نشست و دستور می داد. من هم دل رحم بودم و از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را برایش می آوردم‌. وقتی مادر می آمد که همه چیز برایش رو به راه بود. آقامحسن هم کلی خوراکی برایش می آورد. فاطمه که به دنیا آمد چند وقتی خانه‌ی ما بود. من هم ذوق خاله شدن داشتم و مثل یک غلام حلقه به گوش، چشم گو اش! هنوز هیچی نشده حسودیم می شود! دلم میخواهد مادر اینجا بود و برایم ترشی و نازخاتون درست می کرد. شب به مرتضی می گویم به مسجد برویم. دلم حال و هوای خانه‌ی خدا را کرده بودم. نماز را به جماعت می خوانم و گوشه ای به ستون تکیه می دهم. غرق زیارت آل یاسین هستم که صدایی توی میکروفون می گوید. _خواهرا و برادرا توجه کنین! همه‌ی شما منو میشناسین، تا حالا از من دروغ شنیدین؟ تا حالا حرف بدی زدم؟ همه میگویند نه، از خانم بغلی ام می پرسم این صدای کیست. زن میگوید پیش نماز مسجد است و نامش مصطفی آقاجانی است. خوب به حرف هایش گوش می دهم. _دوستان شما نمیدونین، یعنی نمیخوان که بدونین که بیرون چی میگذره. برادرا و خواهرای مبارز ما که اسمشون رو خرابکار گذاشتن توی زندانهای ساواک جونشونو دارن از دست میدن. بدون حکم دادگاه اونا رو شهید میکنن! امام و رهبر ما رو از کشور و شهر خودش بیرون کردن. توی عراق هم آقا آسایشی ندارند. این حزب بعث هر اتفاقی می افته ایشون رو مواخذه می کنه. بدونین! نگذارین اخبار غلط بهتون بدن. روستاییان ما زیر سرمای همین امسال جونشونو از دست دادن. چرا؟ چون جاده ای نیست بهشون کمک بشه، حالا جاده باشه کی کمک کنه؟ جز مردم؟ کی کمک کنه؟ آیا شاه خودش رو از جنس مردم میدونه که با پول بیت المال کاخ میسازه. توی بوران امسال کی کمک کرد؟ شاه برای خودش از یک کشور به اون کشور میره! ازین سواحل به اون سواحل و دنبال خوشگذرونیه. من دیگه سکوت رو روا نمیدونم! اومدم امروز بهتون بگم اگر با امامتون بیعت کردین که هیچ‌... اگر نکردین که هیچ پیشرفت و آزادی نخواهد بود. پشه های استعمار یعنی مستشارها، هر روز از خون من و شما بزرگ و بزرگ تر میشوند و این کشور، مملکت امام زمان (عج) نخواهد شد. اگر امروز با رهبرتون همراه شدین سعادتمند هستین وگرنه مثل کسایی که علی (ع) رو تنها گذاشتن به عذاب الهی گرفتار میشین. حالا بگین کی حاضر پشت امام و رهبرش بایسته؟ هر کی حاضره تکبیر بگه. ندای الله‌اکبر از گوشه گوشه‌ی مسجد بلند می شود‌ پیر و جوان با مشت های گره کرده ندای حمایت می دهند‌. یکی با چشمان اشک آلود و دیگری با چشمان سرخ از غضب دست تکان می دهد. من هم دهان به ذکر الله‌اکبر و خمینی رهبر می گشایم. مردم دیرتر از مسجد بیرون می روند، انگار تشنه‌ی شنیدن هستند. دوست دارند ساعت ها پای این حرف ها بشینند و فریاد حمایت سر دهند. وقتی از مسجد بیرون می آییم تا خانه که حرفی نمی زنیم اما بعد نمی توانم بی تفاوت باشم. به مرتضی می گویم: _آقامصطفی چقدر شجاعه! فکر نمی کردم اینقدر صریح صحبت کنه! کاش من هم اینقدر شجاع بودم و بین خانومها به راحتی حرف میزدم‌. مرتضی بعد شنیدن حرفم ناراحت می شود. انگار شادی چند دقیقه پیش اش را می گیرم و با چشمانی که مملو از ترس و نگرانی است نگاهم می کند و لب می زند: _تو... مصطفی کار خوبی کرد اما تو نمیتونی. احتمال داره خبرش درز کنه و بگیرنش اما تو.‌‌.. حرفش را ادامه نمی دهد و از خانه بیرون می رود. هاج و واج نگاه کتش می کنم که هنوز روی زمین است. کت را روی جا لباسی می گذارم و با خودم فکر می کنم. مرتضی خیلی احساسی شده بود، هر وقت خطری را دور و برم احساس می کند برفروخته می شود و ترس دارد اما اگر خودش در بدترین شرایط باشد هیچ اضطرابی ندارد. وقتی از آمدنش نا امید می شوم روی تشک دراز می کشم و کم کم چشمانم مثل دوقطب آهن ربا روی هم می روند. با صدای کوچکی از خواب می پرم‌. مرتضی آمده و کلاهش را در می آورد؛ به چشمانش نگاه می کنم که رنگش به قرمزی لاله می زند. جم نمی خورم تا فکر کند خواب هستم. دلم نمی آید که بفهمد من چشمانش را دیده ام‌. تا دیر وقت نمی خوابم و با چشمانش باز به سقف زل می زنم. در حالی که غرق خیال هستم یک فکر به سرعت شهاب سنگ به ذهنم خطور می کند. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۲۵ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعزیزم🌷 میبینی چه زودچرخه روزگارمیگذرد پنج سال است که به آسمان پرکشیدی ولی ذره ای ازدلتنگی های ماکم نشده است. انگارهمین دیروزبودکه برروی دستان مردم شهرنکابه عنوان اولین شهیدمدافع حرم شهرتشییع شدی وبه دیارحق شتافتی هرسال که میگذردبیشترازسال قبل به عظمت وجایگاه تودرپیشگاه خداوندمنان غبطه میخوریم خوش به حالت که دردنیاطوری،زندگی کردی که درجوانی خداخریدارت شد ان شاءالله ماهم بتوانیم راهت راادامه دهیم برای ماجامانده هاهم دعاکن حاجی🙏 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
▪️یا رسول الله! مثل تو دیگر در پهنه زمین تکرار نخواهد شد اما با تکرار صـلوات بر تـو، نور حضورت را در قلب خود احساس مى کنیم رحلت پیامبراعظم (صلی الله علیه و آله و سلم ) و (علیه السلام ) تسلیت باد🏴 🌺ڪپےباذڪرصلوات براےفرج‌ آقا •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
YEKNET.IR - shoor 1 - hafteghi 1399.07.03 - narimani.mp3
5.98M
🔳 (ع) 🌴حسین مینویسم و حرم میخونم 🌴حسن مینوسم و کرم میخونم 🎤 👌فوق زیبا •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌱 دوستِ بد یاگناه‌روبرات‌خوشگل‌میڪنه یاخودش‌گناهڪاره!! دوستِ خوب توروبه‌یادخدامیندازه وقـتۍڪنارشۍازگناه ڪردن‌شرم‌دارۍ...🙂🍃 مواظب‌باشیم‌باگناه‌امام‌زمان‌روناراحت نڪنیم🦋 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
خراسان مےدهد بوے مدینہ ڪوه غم داردبہ سینہ خراسان را سراسر غم گرفتہ در ودیوار آن ماتم گرفتہ شهادٺ‌آقا (علیه‌السلام)تسلیٺ. علیه السلام •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
seyedrezanarimani-@yaa_hossein.mp3
13.85M
🎙 سید رضا نریمانے خاطره های خوبی تو حرم تو دارمـ💔 تـموم زنــدگیـــم رو از کرم تو دارمـ💔 (ع) (ع) •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️👣 👣 چند روز دیگر تولد مرتضی است! شانزده اردیبهشت که گفته بود. دلم میخواهد جشن کوچکی برایش بگیرم. فردا بعد از رفتنش به بازار می روم و پیراهن دوجیب و چهارخانه ای برایش می خرم‌. به دوره قرآن نمی رسم و مشغول کارهای روزمره می شوم که در به صدا می آید. چادر را از روی بند برمی دارم و در را باز می کنم. خانم مومنی با چند خانم چادری که یکی شان خانم دُرّی است وارد می شوند. خانم ها دم در می ایستند و من و خانم مومنی چند قدمی از آن ها فاصله می گیرم. توی گوشم زمزمه می کند: _خانم هاشمی، اینا خانومای مطمئنی هستن. هیچ شکی بهشون نیست. _خوبه! حالا که بیشتر شدیم میتونیم جلسه بزاریم تا اطلاعاتمون رو بهم بدین. میتونیم کارهای بزرگی هم انجام بدیم، چطوره؟ _من که حرفی ندارم ولی کاش همین امروز یا اصلا... همین الان! یه جلسه‌‌ی توجیهی براشون بزارین تا بدونن چند چند هستن. می پذیرم و با چهره ای گشاده با آن ها احوال پرسی می کنم. دست می دهم و آن ها را به خانه راهنمایی می کنم و چای می گذارم. تا چای آماده شود کنارشان می نشینم. سعی می کنم طوری رفتار کنم که احساس غریبی با من نکنند. _خب، خانما! شنیدم کارای بزرگی میخواین انجام بدین. اسماتونو میشه بگین؟ یکی که از همه کم سن و سال تر بود شروع کرد به حرف زدن: _سلام. من جز خواهر معصومه کسی رو نمیشناسم‌. من ملیحه اکرمی هستم. ۲۰ سالمه و نمیخوام به رویداد های اطرافم بی تفاوت باشم. سری تکان می دهم و همراه لبخندی ملیح می گویم: _خوشبختم ملیحه جان. کناری ملیحه شروع می کند به حرف زدن و با چهره‌ای ملوس می گوید: _خب‌‌‌... منم معصومه کوکبی هستم. همسن ملیحه جان و هم انگیزاش! همگی یک دور خودشان را معرفی می کنند. شهلا کریمی، زینب همدانی و محبوبه نادرزاده. پنج خانم و جوان پر انرژی که فکر می کنم بتوانیم کارهایی انجام دهیم. قرار می شود هر دوشنبه ساعت ۱۲ هم را ببینیم‌. اولین جلسه به سادگی گذشت و با خوردن چای هر کدامشان بلند می شوند. تا ناهار را بکشم مرتضی لباس هایش را عوض کرده و نشسته. باقالی پلو را بو می کند و لب می زند: _اووم! عجب مامانی هستی. از همین حالا دلم برای اون بچه می سوزه. اخم مصنوعی می کنم و با چین های پیشانی صورتم را عصبانی می کنم. _خیلیم مامان خوبی میشم. طفلک بچه ام که همچین پدری داره. _مگه من چمه؟ پشت چشمی برایش نازک می کنم و می گویم: _چت نیست؟ همچین خانمی گرفتی که بچتو بدبخت میکنه. _من کی همچین حرفی زدم؟ من منظورم این بود که حسودیم میشه. اگه بیاد یک ذره از محبت منو بگیره واای به حالش! من بچه مچه حالیم نیست. لبم را گاز می گیرم و با نگاهم سرزنشش می کنم. لبخندش تمام جدیت چند دقیقه قبلش را برملا می کند. همان طور که از خنده به نفس تنگی افتاده می گوید: _جدی گرفتی؟ نه... جون من! جدی گرفتی؟ _وا! تو که جدی و شوخیت معلوم نیست. مطمئنی حالا شوخی بود؟ _بله! _پس اولا باید بگم با اومدن این بچه محبت من به تو صد برابر میشه چون هر روز با یه کلمه و قربون صدقه باید مجبورت کنم کهنه بشوری. مردمک چشمانش تکان نمی خورد و فقط نگاهم می کند. صدای قورت دادن آب دهانش را می شنوم و بعد می گوید: _کهنه؟ چی هست؟ چشمکی برای رو کم کنی تحویلش می دهم و لب می زنم: _به موقعش میفهمی! بیچاره جدی می گیرد و تا آخر غذا سرش پایین است. وقتی دارم ظرف میشویم کنارم ظاهر می شود و می گوید: _کمک نمیخوای مامان کوچولو؟ سر تکان می دهم که یعنی نه‌ دستش را زیر آب می برد و مشت پر آبش را روی من خالی می کند. به لباس و دامن خیسم نگاه می کنم و عصبی می شوم. مرتضی همانطور که می خندد می گوید: _هنوزم من باید کهنه بشورم؟ دستم را پر از آب می کنم اما او پا به فرار می گذارد و خودش را توی دستشویی حبس می کند. تا برسم آب های توی مشتم تمام شده. تهدیدش می کنم که باید کهنه بشوید. شب بعد از آمدن مرتضی به او می گویم که جلسه داریم. او نظراتش را می دهد بعلاوه نصیحت های فراوان! دوره قرآن خانه ی یکی از همسایه بود و با نرجس به آن جا رفتیم. صاحب مجلس خیلی اصرار داشت من بخوانم. چون دل پیرزن را نشکنم شروع می کنم به خواندن. بعد از جلسه بلند می شوم که ناخوآگاه صحبت چند خانم را می شنوم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 _دیر یا زود میگیرنش. والا نمیشه به شاه مملکت توهین کنی و در بری! دیگری نقاب روشنفکری می زند و می گوید: _والا راست میگی! میگن آزادی نیست اگه نبود چطوری اینا توهین می کنن و درمیرن. _حقشونه ساواک بگیرنشون و خوب ادب شن. _اون خمینی هم بیکاره! اگه اعدامش میکردن کار به اینجا نمی کشید. نمی توانم این توهین ها را بشنوم و سکوت کنم. نفرین بر من اگر اکنون از رهبرم دفاع نکنم. دادن ابرو کمتر از جان نیست! دادن جان فقط یک لحظه است و ابرو جانی از دست رفته است در حالی که ذره ذره می رود. به شان اشاره می کنم و می گویم: _شما اگه حکومت پهلوی دفاع نکنین کی دفاع کنه؟ خوب پول جمع کنیم که با همون پول عذاب بشین. اگه شما که جیره‌خور شاه هستین ازش دفاع نکنین ما دفاع کنیم؟ ما به پیروزی مون ایمان داریم. زن ها با تعجب نگاهم می کنند اما حرفی ندارند که ادامه می دهم: _بعدشم آیت الله خمینی! نبینم بدون طهارت اسمشون رو بیارین. این آزادی حق ماست و بدستش میاریم. حالا دیگر همه‌ی خانم ها نگاهم می کنند، کسانی که توی حیاط هم بودند داخل آمدند و به معرکه نگاه می کنند. دیگر نمی توانم تحمل کنم و بیرون می روم. احساس سبکی می کنم و از کارم پشیمان نیستم. خوشحالم که پای اعتقاداتم ماندم. چند قدمی که دور می شوم صدای نرجس می آید که با مریم مرا مخاطب خود می سازد. _وایستا دختر! نمی ایستم که جلویم ظاهر می شود و با اخم می گوید: _آخه عقل تو کلت هست؟ چرا اینا رو گفتی؟ _اونا به عقیده ام توهین کردن. عقیده‌ی من جزئی از شخصیت منه. اونا به شخصیت من توهین کردن و نتونستم حرفی نزنم. _حالا نمیشد چیزی نگی؟ اینا خطرناکن به خدا! با این هر کی در افتاده ور افتاده. _اولا نترس دوما اون خداست که هیچ کس توان ایستادن جلوش رو نداره. _ببین اینا زندگی و جوونتو به باد میده! می خواهم جوابش را بدهم که نادر (پسر نرجس) دوان دوان به طرفمان می آید و می گوید: _مامان مامان! _هیس! یامان! همانطور که گوشه‌ی چادر مادرش را می کشد می گوید: _پیش نماز مسجد رو گرفتن. دارن میبرنش. برق از سرم می پرد و به حالت دو خودم را به مسجد می رسانم. نرجس جلویم را می گیرد تا نزدیک نشوم. با اخم نگاهم می کند و می گوید: _کجا میری؟ میخوای تو رو هم ببرن؟ توط دالان خانه ای مرا نگه می دارد. از اینجا مسجد دیده می شود. آقامصطفی با صورت و دهان خونی لبخند می زند و دلم برایش کباب است. او انگار اصلا برای اسارت نمی رود، انگار مامور ها در بند او هستند. با صلابت و همانند قهرمان ها داخل ماشین می نشیند. زیر لب با او خداحافظی می کنم. جوان ها نمی گذارند او را ببرند اما زورشان به آن ها نمی رسد. دنبال ماشین شهربانی می دوند اما آنها تیرهوایی شلیک می کنند. با پاهای بی رمق به خانه می رسم. خانه بتی غمزده است که جلویم گذاشته اند تا غصه بخورم. اشک از گونه هایم سر می خورد و صدای هق هقم را دیوار ها می شنوند. آنقدر اندوه دارم که متوجه آمدن مرتضی نمی شوم. او با دیدن صورت خیس و چشمان به اشک نشسته ام نگران می شود و می گوید: _چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ بغض راه گلویم را بسته و نمی توانم چیزی بگویم. کنارم می نشیند و با صدای گرفته و مضطرب از من جواب می خواهد. در حالی که سعی دارم بغض را کنار بزنم می گویم: _آقامصطفی رو گرفتن! مرتضی هاج و واج نگاهم می کند. بعد لنگان لنگان به حیاط می رود و پرده را کنار می زنم و با دیدن شانه های لرزانش دلم می گیرد. با خودم می گویم کاش مرا می گرفتند و سید رضا نیروی خوبی را از دست ندهد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 هنوز چشمه‌ی اشک هایمان خشک نشده و من توی رختخواب هم بی صدا گریه می کنم. صبح با احساس سوزش گونه هایم بیدار می شوم. حالم بد می شود و عوق زنان خودم را به حیاط می رسانم. با همان حال بدم شال و کلاه می کنم و به کتابفروشی می روم. مرد کتابفروش چپ چپ نگاهم می کند و با راه انداختن کار مشتری به من می گوید: _خوب همشیره، شما چی میخواستین؟ _یه کتاب رمان میخوام لطفا. مرد جوانی که مشتری است به من نگاهی می اندازد و رویم را می گیرم. کتاب ها را در دست می گیرد و از مغازه خارج می شود. جوان کتاب فروش اشاره می کند تا وارد زیرزمین شوم. پشت دستگاه ها می رود و برایم تعریف می کند: _آسدرضا پیش پای شما اومد. _با من کاری نداشتن؟ _والا امر به خصوصی که نه ولی میخواستن ببینن اون کارو تونستین انجام بدین؟ _هنوز تموم نکردم اما میتونم. جا به جایی بسته ها نفس را بریده. کیفی روی جلویم می گذارد و اشاره می کند. می گوید: _اینم اعلامیه جدید. اعلامیه را می گیرم و می پرسم: _اعلامیه ها دیر به دیر میاد یا دیر به دست من میرسه؟ _هردوش! آقا رو بدجور تو تنگنا گذاشتن. حزب بعث هم پاشو کرده تو یک کفش که خمینی باید عراق رو ترک کنه. لبخند کوتاهی بر لب می زند و ادامه می دهد: _انگاری آقا اونجا هم پته‌ی اونا رو ریختن رو آب! والا که حقشونه. میگن استخبارات از ساواک وحشی ترن. جوونایی که واسه‌ی پخش و ضبط اعلامیه و نوار میرن باید هم مراقب ساواک باشن و هم استخبارات. _خدا حفظشون کنه. نگاه گذرایی به برگه می اندازم و می پرسم:" میشه شش تا بدین؟" _چرا نشه، اصلا هفتا میدم. _نه اسرافه، من شش تا بیشتر نمیخوام. ممنون. تای ابرویش را بالا می دهد و کیف را پشت دستگاه ها قایم می کند. بعد هم همان هفت ها را به دستم می دهد و می گوید: _سید رضا گفت که توی یه خونه اعلامیه بندازین. ادرسش رو هم دادن، برای همین میگم هفتا ببرین. کنجکاوی ام گل می کند و می پرسم:" مشکلی نیست، آدرسو بدین." آدرس را از روی کاغذ می خوانم و با خداحافظی کتابفروشی را ترک می کنم. تاکسی می گیرم و سر نازی‌آباد پیاده می‌شوم. چندین خیابان را پیاده می روم تا به آن آدرس برسم. خانه ای با نمای آجری و در کرم رنگ، خانه‌ی مجللی نیست و به کلبه‌ی فقیرانه هم نمی خورد. گاهی رهگذرانی در حال تردد هستند و صبر می کنم تا در زمانی مناسب اعلامیه را از زیر در به داخل پرت می کنم. سریع از آن محل دور می شوم و با کمی استرس خودم را به خانه می رسانم. ناهار ساده ای در کنار مرتضی می خورم. او انگار مثل همیشه نیست، کمتر لبخند می زند و توی خودش است. برای من که دو بار بیشتر مصطفی را دیده ام دلم می سوزد و وای به حال او که چه سَر و سِری باهم نداشته اند. نمیتوانم این سکوت را تحمل کنم و تصمیم دارم فردا که تولدش است جشن کوچکی بگیرم. مادرم توی قابلمه کیک گلاب می پخت و واقعا خوشمزه بود اما هیچ وقت ترفند کارهایش را یاد نگرفتم. تصمیم می گیرم به خانه‌ی نرجس بروم. مثل همیشه در خانه‌ شان چهارطاق باز و بچه ها در حال رفت و آمد هستند. نرجس بعد از کلنجار رفتن با آنها به من توجه می کند و از او در مورد کیک می پرسم. پشت چشمی برایم نازک می کند و با ناز می پرسد: _نه‌بابا! ازین کارها هم میکنی؟ _پس چی؟ هر چیزی جای خودش. حالا بگو چجوری درست کنم. کاغذ و قلمم را در می آورم و هر چه او می گوید من می نویسم. بعد قابلمه‌ی کیک پزی اش را می دهد تا راحت تر باشم. وسایل را از قنادی می گیرم و در جایی قایم می کنم تا مرتضی نبیند. صبح با رفتن او دست به کار می شوم. شکر و تخم مرغ را خوب هم می زنم و بعد گلاب اضافه می کنم و در آخر مواد را توی قابلمه می ریزم. خدا خدا می کنم کار کند و کیک درست از آب دربیاید. خدا جوابم دعایم را می دهد و کیک زیبایی می شود که با مغز پسته و بادام تزئین اش می کنم. ظهر توی پله ها می نشینم تا مرتضی بیاید. بعد از ظهر می شود و خبری از او نیست. ناامید می شوم و کیک را توی یخچال می گذارم. گوشه ای می نشینم و با کاغذ توی دستم ور می روم. با اذان مغرب دیوار امیدم فرو می ریزد و برای لبیک گویی به پیام معشوقم، وضو می گیرم. توی برگه چیزی می نویسم و توی پاکت می گذارم که صدای در زدن به گوشم می خورد. برق ها را خاموش می کنم که با کلیدش وارد می شود. برق ایوان را روشن می کند و مرا صدا می زند. با ورودش به خانه برق را روشن می کنم و می گویم: _تولدت مبارک بهترین مجاهد دنیا! چهره اش آشفته است اما با دیدن مت لبخند می زند و می گوید: _آره واقعا، جهاد مرد تحمل کردن زنه! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۲۶ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🖤 امام رضا(ع) فرمودند: 🌴 منْ فَرَّجَ عَنْ مُؤْمِنٍ فَرَّجَ اَللَّهُ عَنْ قَلْبِهِ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ 🍃 هر كه غم و نگرانى مؤمنى را بزدايد خداوند در روز قيامت گره غم از دل او بگشايد . 📖 الکافی، ج2، ص200 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💔🖤💔🖤💔🖤💔 مرا که رانده شدم از بهشت ، برگردان که تو پناه من هستی به بی پناهی‌ها ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از دلم ڪہ مبدا دلتنگیست... تا حرمت که مقصد مهربانیست... با یڪ سلام ساده حرکت مے کنم! به امید شنیدن جواب... 💚 ✋ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
حلالم کن ببین کوهی ز دردم من حلالم کن.. برات کاری نکردم من..🥀 -حسین جانم حلالم کن میدونم که گنه کارم ولی آقا میدونی که دوست دارم.. :) ببین زهرا(س) همیشه دستمو پر کرد به قدی خم ز نوکر ها تشکر کرد ..🖤 [..] •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
دعای خروج از ماه صفر فراموش نشه؛ همه را دعا کنید🙏 بسم الله الرحمن الرحیم یا سَیّدُ یا سَیّدُ یا صَمَدُ یا مَنْ لَهُ الْمُسْتَنَدُ اِجْعَلْ لی فَرَجاً وَ مَخْرَجاً مَمّا اَنا فیهِ وَاکْفِنی فِیهِ وَ اَعُوذُ بِکَ بِسْمِ اللهِ التّامّاتِ یا اَللهُ یا اَللهُ یا اَللهُ یا رَحْمنُ یا رَحْمنُ یا رَحیمُ یا خالِقُ یا رازِقُ یا بارِیُ یا اَوَّلُ یا آخِرُ یا ظاهِرُ یا باطِنُ یا مالِکُ یا قادِرُ یا واهِبُ یا وَهّابُ یا تَوّابُ یا حَکیمُ یا سَمیعُ یا بَصیرُ یا غَفورُ یا رَحیمُ یا غافِرُ یا شَکُورُ یا عالِمُ یا عادِلُ یا کَریمُ یا رَحیمُ یا وَدودُ یا غَفورُ یا رَؤفُ یا وِتْرُ یا مُغیثُ یا مُجیبُ یا حَبیبُ یا مُنیبُ یا رَقیبُ یا مَعیدُ یا حافِظُ یا قابِضُ یا حَیُّ یا مُعینُ یا مُبینُ یا جَلیلُ یا جَمیلُ یا کَفیلُ یا وَکیلُ یا دَلیلُ یا حَیُّ یا قَیّومُ یا جَبّارُ یا غَفّارُ یا حَنّانُ یا مَنّانُ یا دَیّانُ یا غُفْرانُ یا بُرْهانُ یا سُبْحانُ یا مُسْتَعانُ یا سُلْطانُ یا اَمینُ یا مُؤمِنُ یا مُتَکَبّ‍ِرُ یا شَکُورُ یا عَزیزُ یا عَلیُّ یا ‍وَفِیُّ یا قَویُّ یا غَنیُّ یا مُحِقُّ یا اَمینُ. (آمین یا رب العالمين) •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•