eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
642 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
📿 [ همین الان ۷ تا صلوات هدیه کن به امام حسن(ع) ] 💚🌿 •••♡•••
1_232884982.mp3
2.82M
🎧 چرا دوستی باشهدا؟! "خاطره ای از ارتباط یک دانش آموز با شهدا" 🔰شهیدان الگوی جذب جوانان راوی: حاج حسین کاجی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻✨ ✨ وقتی ماشین به داخل کوچه می پیچد تمام آن وداع را مثل فیلمی از پس چشمانم می بینم. آن روز هیچ وقت فکرش را نمی کردم وقتی برگردم چگونه و با چه کسانی هستم! حال از سه سال بیشتر می گذرد. دلهوره ام فرو کش نکرده است. مرتضی نگاهش را خرج چشمانم می کند و دوباره سوالش را می پرسد. می گویم خوب هستم و پیاده می شوم. دستی به دیوار های آجری می کشم. کش و قوص های دیوار مرا فرسخ ها از جایی که هستم بلند می کند. ریه هایم را از عطر زادگاهم پر می کنم‌. شادی رقصان رقصان بر روی قلبم سایه می اندازد. درخت چنار را می بینم که شاخه هایش را ستون کرده و دالان درختی بالای خانه درست شده. میان کوبیدن و نکوبیدن در هستم که یکهو در باز می شود و محمد بدون توجه به من خودش را در بغلم پرت می کند. آخرین حد از چشمانم به محمد دوخته می شود و او نیز متعجب وار نگاهم می کند. پشت لبش سبز شده، انگار نه انگار این پسر همان محمدی بود که دم به دقیقه ما باهم نمی ساختیم‌. او حتی پلک هم نمی تواند بزند که یک دفعه دستم را می کشد. با صدای لرزانش مادر را صدا می زند. مادر هم با همان غرغرهای قدیم اش پرده‌ی آشپزخانه را کنار می زند. با دیدن من خشکش می زند‌ و فقط نگاهم می کند. می ترسم پس بیافتد و همه اش از خدا می خواهم اتفاق بدی نیافتد. با گام های سست به طرفش راه می افتم. وقتی نزدیکش می شوم خم می شوم تا پایش را ببوسم. مادر خم می شود و نمی گذارد. روی زمین می نشیند و صورتش را مقابل صورتم قرار می دهد. به همراه بغض خفته اش لب می زند: _ریحانه؟ مادر خودتی؟ اشک مجال حرف به من نمی دهد. سر تکان می دهم. در همین میان سر و صدای محمد حسین و زینب هم بلند می شود. مرتضی یا الله کنان وارد می شود. مادر با دیدن آن ها کپ می کند و بهشان خیره می شود. محمد حسین و زینب با پاهای کوچک شان خودشان را به آغوشم می رسانند. هر دو شان را بغل می گیرم و در حالی که سعی دارم اشک هایم را مهار کنم، مادر ما را محکم بغل می گیرد. مدام قربان صدقه مان می رود و تنها با مرتضی دست می دهد. او هم سعی دارد طبیعی رفتار کند. محمد نمیتواند رنگ تعجب را از چهره اش محو کند. وارد خانه می شویم و مرتضی گوشه ای می نشیند. من هم کنار مرتضی می نشینم و به پشتی تکیه می دهم. مادر سینی چای را جلویمان می گذارد و تعارف می کند. استکان و نعلبکی برمی دارم و جلوی مرتضی می گذارم. نمی دانم از کجا بگویم که رشته کلام را مادر به دست می گیرد: _گفتی میای ولی فکر نمیکردم به این زودی. خیلی چشم به راهت بودم مادر! خبر عروسی تو هم شنیدم کلی دعات کردم. مرتضی چون غم را دور کند، شوخی می کند: _عه پس از دعاهای شماست! _چی؟ _همین خوشبختی دخترتون. مادر کمی می خندد و می گوید: _دورا دور خبرتو از حاج حسن می گرفتم... با صدای جیغ بچه ها مادر حرفش را قطع می کند. دست شان را می گیرد و آن ها را به آشپزخانه می برد. بهشان کلی شکلات و کیک می دهد. برایشان باز می کنم و آرام در دهانشان می گذارم. مادر از دلتنگی هایش می گوید و من خیالم پی رد و نشانی از آقاجان در این خانه است. آخرین بار با پدر پیچ کوچه را گذراندیم و حالا بی او برمی گردم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ تک تک آجر های خانه عطر آقاجان را در خود پنهان کرده اند. دلم می خواهد دیوار ها را در آغوش بگیرم و بوسه به دیواری بنشانم که دست آقاجان به آن جا خورده. کاسه‌ی چشمم از اشک لبریز می شود. مادر را جلویم می بینم که زل زده است به بغض گیر کرده‌ی توی گلویم! به سختی میان اشک و گونه هایم سدی درست می کنم. محمد با صدای رگه دارش لب می زند: _آبجی از آقاجون خبر داری؟ انگار زلزله ای درونم به پا می شود. کمی دهانم را مزه مزه می کنم و با دست پاچگی می گویم تازگی ها خبری ندارم. مادر آهی می کشد و دلم را کباب می کند. مادر توی گوش محمد چیزی زمزمه می کند و محمد از ما خداحافظی می کند‌. محمد حسین و زینب دور مادر می چرخند تا دوباره بهشان شکلات بدهد. مادر اشک هایش را پاک می کند و آن ها را ناز و نوازش می کند. نگاهش را روی زینب دقیق می کند و با افسوس تعریف می کند: _چشماش و دهنش عین آ مجتبی ست. قربونت برم عزیزم... مرتضی دستش را روی دستانم می گذارد و با این کار رویم را به او می کنم. لبانش به خنده باز می شود و آرامش بهم می دهد. ساعتی می گذرد و محمد با کباب برمی گردد. اخم چینی به پیشانی ام می دهد و می گویم: _مامان چرا اینکار رو کردین؟ غریبه که نیستیم، یه چیزی دور هم می‌خوردیم. با همان وسواس همیشگی اش جواب می دهد: _آقا مرتضی دفعه اولشه که پاشو تو این خونه میزاره باید مهمون نوازی کنم. طولی نمی کشد که صدای خنده های فاطمه در گوشم طنین انداز می شود. چادرم را سر می کنم و به حیاط می روم. با دیدن من سیل اشک های لیلا روی گونه هایش می غلتند. شیرینی دیدار او زیر زبانم مزه می دهد و سریع به طرفش می دوم. آغوشش را به رویم می گشاید و هم را بغل می گیریم. اشک شوق ول کن چشمانمان نیست. با صدای یا الله آقا محسن خودمان را جمع و جور می کنیم. معلوم می شود آقامحسن هم توی شوک است! احوال پرسی می کنیم و به طرف خانه می رود و همزمان می گوید: _این باجناق ما کجاست؟ مرتضی و آقامحسن هم را بغل می گیرند و کلی سر به سر هم می گذارند. ناهار را در کنار هم می خوریم و داوطلبانه تقاضا می کنم ظرف ها را بشویم. نمیدانم چرا یاد آن روز می افتم که مادر حرف ازدواج را هنگام ظرف شستن به پیش آورد! حال با گذشت سه سال من با شوهر و فرزندانم دوباره در همان نقطه ایستاده ام. یادش بخیر چقدر زود گذشت... لیلا روی شانه ام میزند و مرا از دریای خاطرات بیرون می کشد. _چیکار کردی با خودت؟ یه پارچه خانم شدیا! هنوز باورم نمیشه ریحانه! تو دوتا بچه داری؟ از منم سبقت گرفتی؟ خنده ام می گیرد. _دوری آدمو درست می کنه لیلا جان. تو هم که دست به کار شدی. فکر نکن نفهمیدم. لب می گزد و زیر چشمی نگاهم می کند. این دفعه خنده ام بیشتر می شود و می گویم: _چند وقته هست؟ _پنج ماه. بزرگ کردن دوقلو کار سختی نبود؟ راستی تو خونواده‌ی آقا مرتضی دوقلو بود یا خونواده خودمون؟ مادر وارد آشپزخانه می شود و چادرش را روی سرش جا به جا می کند. بعد هم رو می کند به لیلا و امر می کند: _لیلا اینقدر سوال پیچ نکن بچه‌مو! به جای اون کارا باهاش کمک کن ظرفا رو بشوره. نمیبینی بچه هاش بهونه میگیرن؟ پقی می زنم زیر خنده و قیافه‌ی متعجب لیلا را نگاه می کنم. لیلا کمکم می کند تا ظرف ها را بشوییم. دستم را دراز می کنم تا ظرفی را توی سبد بگذارم. متوجه نگاه عمیق لیلا به پشت دستم می شوم. _این چیه؟ ظرف ها سریع می گذارم و دستم را پایین می آورم. من من کنان و دست و پا شکسته جواب می دهم: _این؟..‌. چیزی نیست! دستم را محکم توی مشتش می گیرد. _چیزی نیست؟ اثر سوختگیه! لب تکان می دهم و چون قضیه لو نرود و مادر بیشتر از این غصه نخورد، می گویم: _آ... آره حواسم نبوده کبریت افتاده روی دستم. کمی مشکوک نگاهم می کند و بعد دستم را رها می کند. میوه را وسط فرش می گذارم و هر کس چیزی برمی دارد. فاطمه کوچولو بزرگ شده و کنارم می نشیند. با صدای با مزه و روانش می گوید: _خاله میشه یه چیزی بهت بگم؟ _جانم؟ دهانش را به طرف گوشم نزدیک می کند و می پرسد: _شما کجا بودی؟ من همش فکر میکردم فقط دایی محمدو دارم. من هیچی یادم نمیاد از شما اما نی نیاتو خیلی دوست دارم. بوسه ای به سرش می زنم و قربان صدقه اش می روم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ عصر نمی گذارم مادر کاری کند. کنار خودم می نشانمش و سیر نگاهش می کنم. او هم کم از درد هایی که کشیده نمی گوید. هر چیزی که تعریف می کند داخلش خدا رو شکر پدرت بود، دارد! معلوم است همین نبود آقاجان بزرگ ترین ضربه برای اوست. به طرف اتاقم می روم. در فلزی را هل می دهم و وارد اتاق می شوم. مثل قدیم است... کتاب های داستانم گوشه‌ی طاقچه برایم دست تکان می دهند. قالیچه‌ی وسط اتاق با دیدن من خجالت می کشد و گل هایش سرخ تر می شود! پشت میز کوچکم می نشینم و رویش دستی می کشم. کتاب های محمد روی میز است و بر شان می دارم و چند ورقی می زنم. از جا برمی خیزم و سراغ کمدم می روم. به لباس هایم دستی می کشم و بو شان می کنم. صدای مرتضی دستی می شود و مرا از خود بیرون می آورد. _ریحانه سادات؟ بر می گردم و قاب چهره اش را توی چشمانم می بینم. _جانم؟ با چشمانش اتاق را زیر و رو می کند. روی لحاف می نشیند و کمی ورجه وورجه می کند. _خوشم میاد بچه قانعی هستی. از کمترین امکانات بیشترین استفاده رو میبری! _منظورت چیه؟ _منظورم اینکه تو اینجا درس خوندی و رتبه ات شد اون حالا من! نمی دانم تعریف است یا تحقیر اما مطمئنم قصد او اذیت کردن من نیست. لبخندم را پر رنگ می کنم و می گویم: _آره... قناعتو آقاجون خوب بهمون یاد داد. البته اون همیشه دلش میخواست بهترینا رو برامون بخره اما خب... شرایط زندگی اینطور نبود. بلند می شود و دستی به کتاب هایم می کشد. دستش روی یکی از کتاب ها می ماند. _بی نوایان؟ من فکر کردم اینجور کتابا دوست نداری! الکی سر تکان می دهم. _پس تو هنوز نتونستی منو خوب بشناسی. کف دستش را جلو می آورد و از من می پرسد: _میدونی این چیه؟ _خب دستته! _نخیر این یه دشت پهنه که از بالا برای من اینطوره. تو هم مثل همین دشتی! من روحیه تو رو مثل این دشت میتونم به خوبی ببینم. _پس چرا نمیدونستی؟ _چون میخواستم این حرفمو بزنم. مادر صدایمان می کند. فاطمه دست بچه ها را می گیرد و باهاشان بازی می کند. محمد وارد خانه می شود و به مادر می گوید: _مامان من میرمو برمی گردم. بی اختیار به هنگام خداحافظی ساده خودم را به محمد چسبانم. وقتی متوجه می شوم که محمد مثل زمان های پیش چک و چانه می زد تا بغلش نکنم. لبخند دندان نمایی می زنم و بدرقه اش می کنم. شب جرقه ای توی سرم می پیچد. تصمیم می گیرم فردا به دیدن زینب بروم. مادر از تصمیمم خوشش آمد و آدرس خانه اش را داشت. دست بچه ها را می گیرم و باهم به کوچه ها را طی می کنیم. مادر جلوی در قهوه ای می ایستد و زنگ در را فشار می دهد. صدای زینب کورمال کورمال خودش را به من می رساند. زینب در را باز می کند و با دیدن مادر که رو به روی در است می گوید: _سلام حاج خانم خوبین؟ خبر جدیدی از ریحانه ندارین؟ از پشت در جلو می آیم و به شوخی می گویم: _چرا ریحانه خودش اومد. او هم با دیدن من خشکش می زند. با چشمان مبهوت مرا آنالیز می کند و بعد می گوید: _من خواب میبینم؟ تو... تو ریحانه ای؟ یکی آرام زیر گوشش می خوابانم. _نه روح ریحانه‌ام... خب معلومه خودشم دیگه. دستش را دور کمرم حلقه می کند و با تمام قدرت مرا فشار می دهد. _کجا بودی دختر؟ ما رو که نصفه عمر کردی . _هنوزم مثل همیشه ای... نگران و نگران.. لبش را گاز می گیرد و با عذرخواهی می گوید:" وای! خاک تو سرم. اینقدر هول شدم یادم رفت دعوتتون کنم داخل. تو رو خدا بیاین داخل." سر تکان می دهیم و وارد خانه اش می شویم. خانه‌ی ساده ای است. باری دیگر زینب از دیدن دوقلوها جا می خورد. با حسرت عجیبی آن ها را در آغوش می کشد و تاب شان می دهد. _وای ریحانه! تو با این کارا میخوای منو بکشی؟ نمیگی من ذوق مرگ میشم؟ چشمکی تحویلش می دهم: _نترس! حواسم هس کی از آخرین درجه غافلگیری پایین بیارم. زینب برایمان چای می ریزد و پذیرایی ساده ای می آورد. بچه ها را به اتاقی می برد. وقتی متوجه می شوم بچه ها دل از اتاق نمی کنند مشکوک می شوم و به آن جا می روم‌. با دیدن اتاق پر از اسباب بازی و سیسمونی تعجب می کنم. محمدحسین و زینب با آجرها بازی می کنند و حواس شان پی من نیست. کنار آن ها و زینب می نشینم و می پرسم: _چه خبره؟ نکنه... غم خاصی توب چهره اش می پاشد. _نه بابا، تنها چیزی که ازش خبر نیست بچه است. دستش را روی دستم می گذارد و ادامه می دهد: _شوهرم چیزی نمیگه اما میفهمم دلش بچه میخواد. مادر شوهرمم کم سر کوفت نمیزنه و چند باری شنیدم دخترایی رو به محمود پیشنهاد میده. باور کن من بهش حق میدم اما... اما دست خودم نیست! سعی می کنم مثل زمان های قدیم غم خوارش باشم. خودش را در آغوشم جا می دهد و کمی بعد با دستپاچگی می گوید: _ای وای مامانتو تنها گذاشتیم. می خندم و مجبوریم آجرها را برداریم و به نشیمن بیاوریم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌹 😍 گفت: +میدونی چرا میگیم داشته باشید‌⁉️ -برای اینکه رفیق روی رفیق اثر میزار.ه😉 معرفت به خرج میده و یه روز به رسم میبرتت پیش خودش 💞 🌙 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸 صفحه۱۴۲ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
نزدیکِ در بهم گفت: رفتم کربلا زیر قبه‌یِ امام‌حسین(ع) گفتم که آقا..! برام پدری کنید فکر کنید منم علی‌اکبرتون هرکاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید برای منم انجام بدید..💍 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
❤️ 🌹 گفت: +میدونی چرا میگیم رفیق شهید داشته باشید‌؟! -برای اینکه رفیق روی رفیق اثر میزاره :)♥️ معرفت به خرج میده و یه روز به رسم رفاقت میبرتت پیش خودش 🌱 ✋🏻 😍 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲خــداپشت خط باشه چیکارمیکنے؟!🤔 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍃🌺 اسلحه ات را بردار! رزم جامه ات را بر تن کـُن! آری بانو! تو هم شهیدخواهی شد هر لحظه شهیده ای وقتی تیر زخم زبان نمک نشناسان بر قلبت مےنشیند سست نشو تو با حجاب فاطمی هر لحظه شهیدی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
📿 [ همین الان ۱۰ تا صلوات بفرست برا آقا ابوالفضل(ع) ] ♥️🌿 •••♡•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫ای تاج سر عالم""ای پیامبر خاتم💫 گوش کن هفت آسمان در شور و حالی دیگرند عرشیان و فرشیان نام محمّد می‌برند ولادت حضرت محمد (ص)بر همه مسلمانان جهان مبارک.💐 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻✨ ✨ زینب تمام طول گفت و گویمان وقتی نگاهش به بچه ها می افتد آه می کشد. مادر دلداری اش می دهد و می گوید مصلحتی در کار است. بعد از خوردن چای و میوه قصد رفتن می کنیم. زینب اصرار می کند کمی بایستیم اما مادر جواب می دهد هنوز ناهارمان حاضر نیست. زینب مرا در آغوشش غرق می کند و خودم را بهش می چسبانم. برای بچه ها دست تکان می دهد و تا وقتی که از کوچه رد نشده ایم نگاهش به ماست. مادر برای ناهار به اصرار من کشک و بادمجان درست می کند. ظهر که می شود مرتضی و محمد برمی گردند. از مرتضی می پرسم کجا رفته که جواب می دهد: _هیچی رفتیم با آقامحمد تو مشهد یه دوری زدیم. محمد با هیجان و شادی تعریف می کند: _آره آبجی! خیلی خوش گذشت. اخم مصنوعی به پیشانی ام می نشانم: _چشمم روشن، پس خوش هم که گذشته! مرتضی که متوجه منظورم شده می خندد و با مظلومیت تمام می گوید: _نه بابا! محمد جان شوخی میکنه. تو که منو میشناسی ریحانه، آخه با من خوش میگذره؟ _چون تو رو میشناسم میگم خوش گذشته! من نمیدونم باید منم ببرین با خودتون. مرتضی دهانش به خنده باز می شود و رو به محمد می گوید:" دیدی چه آتیشی انداختی تو دامنم؟" محمد هم بی معطلی برای کمک به مادر می رود. سفره را پهن می کنم. مرتضی با دیدن کشک ها تعجب می کند و از مادر می پرسد: _ببخشید حاج خانم، اینا چی چی هست؟ مادر به قابلمه کشک ها اشاره می کند و می گوید: _کشکه مادر! ما کشک و با آب و گردو می سابیم بعد یکمم میزاریم رو گاز با سیر و پیاز تفت میدیم. اگه دوست نداری چیز دیگه ای برات بیارم؟ _نه این چه حرفیه! من نوکر کشکای شما هم هستم. بعد نان خشک ریز می کند و من هم برای بچه ها روی کاسه کمی کشک می ریزم. لب و لوچه شان را کثیف می کنند و با غیض نگاهشان می کنم. دلم برای لباس های تمیزشان می سوزد. مرتضی با دیدن حال و روزم محمد حسین را از دستم می گیرد و قاشق غذا به دهانش می گذارد. بعد از خوردن ناهار هر کسی به سویی می رود. آخرین کاسه را آب می کشم و روی آب چکان می گذارم. مادر خسته نباشیدی به من می گوید. دستم را به دستش گره می زنم و بی مقدمه بوسه ای میان دشت سرخ گونه هایش می نشانم. بعد هم می گویم:" ممنون مامان! برای همه چیز!" مادر مرا میان آغوشش می فشارد و در گوشم نجوای عاشقانه اش می پیچد: _کاری نکردم عزیز مادر. تو نور چشممی! از هم جدا می شویم و به اتاقم می روم. با دیدن محمد پشت میز و حالت جدی اش در درس خواندن، متحیر می شوم. کنارش می نشینم و می پرسم: _چیکار میکنی؟ شانه ای بالا می اندازد و به کتابش اشاره می کند. _خب مگه نمی بینی؟ دارم درس میخونم. _بله... بزرگم که شدی. نگفتی برام. چه رشته ای میخونی؟ _ریاضی! با شنیدن حرفش شاخ درمی آورم. _ریاضی؟ ولی تو که... _من خنگ بودم نمیفهمیدم ریاضیو اما الان میفهمم. وای نمیدونی ریحانه! فیزیک فوق العاده است! کم مانده از شنیدن کلمه‌ی فیزیک حالم بد شود اما به علاقه اس احترام می گذارم. از جا بلند می شوم و به اتاق لیلا که حالا تبدیل به اتاق مهمان شده می روم. محمد حسین دستش را دور گردن مرتضی حلقه کرده و زینب هم از سر و کولش بالا می رود‌. از پشت سرشان می روم و زینب را بغل می گیرم. زینب جیغ می کشد و با شادی خودش را به من می چسباند. مرتضی کلی با بچه ها بازی می کند تا این که خسته می شوند. با خوابیدن آن ها من هم کمی استراحت می کنم و به مرتضی پیشنهاد می دهم: _مرتضی؟ میشه برای نماز مغرب بریم حرم؟ همان طور که میان خواب و بیداری قوطه ور است سر تکان می دهد‌. با خیال راحت چشمانم را می بندم. هنگام غروب، زمانی که خورشید سینه خیز خودش را به کوه ها می رساند، عازم حرم می شویم. دل توی دلم نیست! وقتی برای اولین بار و پس از سه سال دوری نگاهم با گنبد آمیخته می شود، سیل اشک، دیدن را از من دریغ می کند. دست و پاهایم سست می شود. دیگر در حال خود نیستم. دستم را به دیوارهای حرم می گیرم و پیش می روم. میان صحن، نماز مان را به جماعت می خوانیم. بعد از نماز هر چه چشم می چرخانم محمدحسین را نمی بینم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ کلافه وار دست زینب را پشت سرم می کشم و محمدحسین را صدا می زنم. وقتی میان جمعیت پیداش نمیکنم بغض می کنم. دو چشم دیگر قرض می گیرم و با دقت همه جا را نگاه می کنم. آرزو می کنم کاش زینب میتوانست درست و حسابی جوابم را بدهد. نگهداری از دو بچه کار سختیست! مثلا محمدحسین را پیش خودم نگه داشته بودم چون فکر می کردم مرتضی نتواند حواسش را جمع کند. وقتی از گشتن خسته می شوم گوش ای می نشینم. شیشه‌ی بغض در گلویم می شکند که مرتضی را از دور می بینم. به طرفم می آید و با نگرانی می پرسد: _پس محمدحسین کو؟ از شرمندگی دلم میخواهد آب شوم. _نمیدونم. تا چشم چرخوندم دیدم غیبش زده! مرتضی تو رو خدا برو پیداش کن. نکنه اتفاقی براش افتاده؟ مرتضی می گوید نگران نباشم و می رود. من نمیتوانم همینطور بنشینم. زینب را بغل می گیرم و باهم دور صحن می چرخیم. صحن مجاور را هم می گردم گاهی پاهایم در خاک ها غلت می خورد و گردش روی چادرم می نشیند. مرتضی را دوان دوان می بینم که از دور به طرفم می آید. نفسش می برد تا به من برسد. زینب گریه اش بلند می شود و احساس ترس می کند. سعی دارم آرامش کنم اما یکی باید خودم را آرام کند! دوباره وارد همان صحن می شویم. صدای گریه محمدحسین گوشم را می خراشد. با شادی دور و برم را نگاه می کنم و کنار آبخوری می‌بینمش که غریبانه و از روی ترس اشک میریزد. به طرفش می دوم و او را میان آغوشم می گیرم. دلم از دستش پر است اما با دیدن اشک هایش به او رحم می کنم. مرتضی او را در بغل می گیرد و ساکتش می کند. حرم شلوغ تر به نظر می رسد. مسافران بیشتری دور تا دور ایوان ها چادر بسته اند. از حرم بیرون می آیم و مرتضی ما را به بستنی دعوت می کند. با این که از دهانم بخار می آید و سردی بهمن ماه در پوستم می دود اما بستنی می چسبد‌. بچه ها از سرما خودشان را توی بغل مان انداخته اند. قدم زنان و شانه به شانه از میان مغازه دار ها و کاسب های اطراف حرم می گذریم‌. آنجایی که گنبد با درختان قایم باشک بازی می کند به عقب برمی گردم. دست ادب را روی سینه می گذارم و نجوای یا علی موسی الرضا سر می دهم. میان بی قراری های دلم میگردم و به آقا می گویم:" آقا یادتونه اومدم حرم و گفتم هر چی صلاحمه؟ هر چی خیره؟ ممنونم، تا اینجاش که خیر بود ازین به بعدشم خودتون خیر کنین." مادر برای شام تدارک دیده است‌. از این که خودش را به زحمت انداخته ناراحت می شوم و می گوید چون ناهار غذای خوبی نداشتیم خواسته برای شام جبران کند. مادر سر سفره چه میتواند برای مرتضی می کشد. مدام بشقاب خورش کنارش می گذارد و تعارف می کند. وقتی می بینم خودش چیزی نمی خورد عصبی می شوم و می گویم: _مامان جان تا خودت چیزی نخوری ما هم لب نمیزنیم. مادر مجبور می شود دلسوزی را کنار بگذارد و چند لقمه ای بخورد. یک هفته ای از بودن مان در مشهد می گذرد. در این یک هفته نتوانستم رنج دوری را از خود دور کنم. وقتی می بینم مرتضی در خودش غرق است و میفهمم دلش میخواهد کاری کند و حالا که انقلاب پیروز شده بیکار نباشد، بنا را بر رفتن می گذارم. از مادر قول می گیرم تا به زودی به تهران بیایند. شب پیش از رفتن مان، وقتی به خانه‌ی لیلا رفته بودیم از او خداحافظی کردم. خداحافظی از او سخت بود و خداحافظی از مادر سخت تر! مرتضی ساک و چمدان را توی صندوق می گذارد. بچه ها سر هایشان را از پنجره بیرون آورده اند و با محمد بازی می کنند. مادر چادرش را محکم به سرش می گیرد و با سینی قرآن و کاسه‌ی آب به بدرقه مان می آید. وقتی غرق بوسه های مادرانه اش می شوم دوست ندارم از این آغوش محروم بمانم. مادر هم مرا سفت گرفته است و مرا بو می کند. با فاصله گرفتن از هم بغض و اشکمان مخلوط می شود. از آخرین جدایی خاطره‌ی خوبی ندارم. مادر اشک هایش را پاک می کند و دستش را دور گردن مرتضی حلقه می کند. کلی سفارش در گوشش می کند. دل کندن از بچه ها برایش سخت است. در این یک هفته خیلی بهم وابسته شده بودند‌. بچه ها بخاطر شکلات هایی که مادر به آنها می داد، او را مامان شکلاتی صدا می کردند و البته به زبان خودشان! دلم را به شاخه و برگ های درخت چنار می بندم و سوار ماشین می شوم. مرتضی ماشین را روشن می کند و از کوچه خارج می شویم. به عقب برمی گردم و دست برایشان تکان می دهم. وقتی پیچ کوچه ما را از هم جدا می کند اشک هایم راه شان را در پیش می گیرند. هنوز به عقب خیره هستم که متوجه می شوم محمد دوان دوان پشت سرمان می آید. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ به مرتضی می گویم و او فوراً می ایستد. محمد دستش را به دیوار می‌گیرد و سعی دارد با نفس های عمیق، نفس کشیدنش را منظم کند. _چی شده محمد؟ _مامان... میخواد باهاتون بیاد. _کجا؟ _تهرون دیگه! نگاهی از روی تعجب به مرتضی می اندازم. مرتضی به من و محمد اشاره می کند و سوار ماشین می شویم‌. مادر با ساک کوچکی دم در ایستاده و با دیدن ما سرش را پایین می اندازد. انگار که شرمنده باشد، سر در گریبان فرو می برد و می گوید: _راستش مادر، دلم تاب نداره گوشه خونه بشینم خبری از بابات بیاد. شنیدم تهرون بردنش. خواستم باهاتون بیام. بخدا اینجا بمونم سکته می کنم. بی خبری سخته! دلم به حالش رحم می آید. مرتضی پیش دستی می کند و ساک مادر را از دست می گیرد و توی صندوق عقب جا می دهد. مادر به محمد سفارشاتی می کند و من با خوشحالی دستش را می گیرم و او را جلو می نشانم اما او برمیخیزد و می گوید من جلو بنشینم. دلم نمیخواهد به مادر در حد پشت کردن هم بی احترامی کنم اما مجبورم می کند. خودش بخاطر بچه ها پشت می نشیند. بچه ها با دیدنش شادی می کنند و با زبان شیرین شان صدایش می زنند: _ماما شُتولی مادر هم قربان صدقه زبان شان می رود و شکلات به دست شان می دهد. بین راه توقف هایی می کنیم تا اینکه دم دمای سپیده صبح به تهران می رسیم. مرتضی وسایل را داخل می آورد. مادر با فهمیدن این که خانه‌ی مان تا حرم چند کوچه فاصله دارد در شادی غوطه ور می شود و همان صبح زود به حرم می رود‌. میدانستم مادر از زندگی ساده و بی آلایش مان بدش نمی آید، او مثل خیلی از مادرها نیست که صرفا خوشبختی مادی بچه شان را بخواهد. بچه ها از شوق مادر صبح زود بیدار می شوند. سفره‌ی رنگین صبحانه را می چینم. از عسل و مربا گرفته تا پنیر و سبزی در سفره هست. مادر چای بچه ها را مدام هم می زند تا شیرین شود. مرتضی می گوید چند جا کار دارد و ناهار به خانه برمی گردد. همین که از کنار سفره بلند می شود، مادر صدایش می زند آقا مرتضی. مرتضی سر پا می ایستد و می گوید: _جانم؟ همان طور که با گره‌ی روسری اش ور می رود، با لحنی مخلوط با شرم لب می زند: _میشه پیگیر کارای سید مجتبی هم باشین؟ بخدا میدونم گرفتارین اما... اما اومدم این بی خبری رو تمومش کنم. مرتضی که انگار میان دو راهی تردید مانده است، به زور سر تکان می دهد و دستش را روی چشمش می گذارد و همزمان چشم می گوید. پالتوی بلند و مشکی اش را به دستش می دهم و توصیه می کنم کلاه هم بپوشد. در را که می بندد به طرف سفره می آیم‌. با دیدن چهره‌ی وا رفته‌ی مادر قلبم مثل کاغذی مچاله می شود. زینب را بغل می گیرم و صبحانه اش را می دهم. مادر چند نوع غذای محلی یادم می دهد تا هر وقت نباشد بتوانم درست کنم. مثل همیشه دلش مثل سیر و سرکه می جوشد، شال و کلاه می کند تا از کیوسک خیابان به محمد زنگ بزند. آمدنش طول می کشد. چادر سر می کنم و دست بچه ها را به دنبال خودم می کشم. مدام می گویم نکند راه را گم کرده؟ نکند بلایی سرش آورده اند؟ با همین فکر و خیال هاست که حالم دگرگون می شود. با دیدن قامت محو مادر به طرفش تند تر گام برمی دارم. زینب و محمد حسین زود تر از من به مادر می رسند و او را حسابی بوس می کنند. با دیدن سبزی های دست مادر حتم دارم که میخواهد غذای مورد علاقه‌ی مرا درست کند. باهم مشغول پخت و پر ناهار می شویم‌. مادر از اصول خانه داری می گوید و تکنیک های درست کردن آش. _ریحانه، من با این که پدرت مرد شکم نبود اما سعی کردم همیشه چیز خوب جلوش بزارم. مادر خدا بیامرزم می گفت مرد رو باید بهش یه کف دست غذا داد تا دلش نرم بشه. من با این که از آقاجونت خواسته‌ای نداشتم اما همیشه به این توصیه‌ی مادرم عمل کردم. بعدشم اون کف دست غذا کار هزار حرفو میکنه. عشقی که توی قابلمه قل بخوره دوامش بیشتره! تا ظهر بوی آش توی محل می پیچد. چند کاسه ای برای همسایه ها می برم‌. مشغول غذا دادن به بچه ها می شوم که با صدای در متوجه مرتضی می شوم. به استقبالش می روم و پاکت های میوه را از دستش می گیرم‌. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
اخر شب رفتیم دیدیم دو تا دختر خانوم بازم نشستن سر مزار شهید حاتمی گفتم:درسته این شهید حاجت ازدواج میده؟ اون دوتا خانوم گفتن بله گفتم شما هم همین حاجتو دارید؟ به هم نگاه کردن لبخند زدن چیزی نگفتن گفتم خانومهای محترم منو دوستمو میپسندید ؟اون بیچاره ها مات و مبهوت به ما نگاه میکردن منم خیلی جدی گفتم.......🤦‍♂🤦‍♂ ادامه جالبش بیا بخون😁👇👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ eitaa.com/joinchat/2502164482C4aec33066a 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸 صفحه۱۴۳ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•