eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
11 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 رسول بلند شد و ایستاد. آستین پیراهنش را داد پایین. نگاهی به موتورش انداخت و گفت: _پس شما از جلو بروید. من با موتور دنبال شما می آیم. عبدالحمید با لبخند معناداری نگاهش کرد. _می ترسی با ما بیایی؟ رسول با تعجب گفت: _نه. 🦋 عبدالحمید خندید. _به گمانم می ترسی. اگر نمی ترسی با ما سوار وانت می شدی. رسول نیم نگاهی به حکیمه خاتون انداخت و گفت: _نمی ترسم. خواستم....... حرفش را نزد. می خواست بگوید: _بخاطر حکیمه خاتون سوار وانت نمی شوم. 🦋اما نگفت. داشت با خودش فکر می کرد نمی شود که من و حکیمه خاتون روی صندلی وانت بنشینیم کنارهم. عبدالحمید گفت: _بیا کمک کن موتور را بگذاریم پشت وانت. دونفری با سختی موتور را گذاشتند پشت وانت. عبدالحمید اشاره کرد به حکیمه خاتون. 🦋_بنشین عقب. رسول با ناراحتی نگاهش کرد. اما چیزی نگفت. خجالت کشید حرفی بزند. دوست نداشت توی این آفتاب داغ، حکیمه خاتون بنشیند پشت وانت. به عبدالحمید نگاه کرد و با تردید گفت: _می شود من بنشینم عقب؟ عبدالحمید مبهوت نگاهش کرد و گفت: _تو بنشینی عقب من با کی حرف بزنم؟ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @MAGHAR98
🦋_اسم پدرت چیست؟ رسول گفت: _علی. عبدالحمید سری تکان داد و گفت: _بازهم علی. همه جا علی. انگار میان شما شیعه ها همیشه پای یک علی وسط است. اسم پدر بزرگت چیست؟ رسول لبخندی زد و گفت: _اسم او هم علی ست. 🦋 عبدالحمید با تعجب و حیرت نگاهش کرد و با صدای بلندی گفت: _هر دو علی؟ هم پدر و هم پسر؟ رسول گفت: _بله. چه اشکالی دارد؟ اتفاقاً از امام حسین علیه السلام سوال کردند که چرا اسم تمام پسرهایت را علی گذاشته ای؟ امام جواب دادند اگر خدا پسرهای بیشتری به من می داد، من اسم تمام شان را علی می گذاشتم. 🦋از شدت علاقه زیاد به پدرشان امام علی علیه السلام. عبدالحمید همانطور که حواسش به جاده بود، لبخندی زد و گفت: _باز خوب است اسم تو را رسول گذاشتند. رسول بی آنکه به عبدالحمید نگاه کند، گفت: _اسم من هم توی شناسنامه علی است. بچه های دانشگاه رسول صدایم می زنند. عبدالحمید دهانش از تعجب باز ماند. سری تکان داد و گفت: 🦋_پس اینکه می گویند شیعه ها علی پرستند چندان هم بیراه نیست! رسول گفت: _پرستش غیر خدا کفر است. هر شخصی که امام علی(ع) را بپرستد، یا او را خدا بداند، ما آن شخص را کافر و مرتد می دانیم. پرستش تنهای تنها مخصوص خداست، نه هیچ کس دیگر. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @MAGHAR98
🦋 آسمان غرّید. رسول با بهت و حیرت به حکیمه خاتون نگاه کرد و گریست. حکیمه خاتون آرام آرام پیش آمد و در یک قدمی رسول ایستاد و پرسید: _آن جانماز را که تربت کربلا بود همراهت آورده ای؟! رسول سری تکان داد. دست کرد توی جیبش و جانماز کوچک سبزی را بیرون آورد و طرف حکیمه خاتون برد. حکیمه خاتون جانماز را گرفت و نگاهش کرد و گفت: _می شود برای من باشد؟! تا همیشه! 🦋رسول سری تکان داد. از سرو صورتش آب باران می چکید و شانه هاش از شدت گریه تکان می خورد. حکیمه خاتون نگاهش کرد و گفت: _حالا برو. رسول توی هق هق گریه گفت: _برای همیشه؟ حکیمه خاتون سرش را به نشانه تایید تکان داد: _برای همیشه. 🦋 موتور روشن شد. رسول برای آخرین بار به حکیمه خاتون نگاه کرد.‌ حکیمه خاتون مثل یک فرشته زیر باران ایستاده بود. رسول میان گریه موتور را به حرکت درآورد. تا جایی که می شد با سرعت از کوچه بیرون رفت و در برهوت گم شد. 🦋حکیمه خاتون اما هنوز توی برهوت بود، توی حیاط خانه اش. زیر باران ایستاده بود و گریه میکرد. آرام جانماز سبزی را که میان دستش بود باز کرد. تربت کوچک توی جانماز را بیرون را آورد و بوسید و به پیشانی اش چسباند. آن وقت با احتیاط جانماز سبز را زیر چادرش برد و مثل یک راز بزرگ پنهانش کرد. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
⭕️عنایات (عج) در هشت سال 🔷من که دوران خدمت سربازی را گذرانده بودم، به گروه شناسایی و اطلاعات اعزام شدم و بعد از آن به گروه شهید دکتر چمران ملحق شدم. یک شب با جمعی از رزمندگان برای شناسایی اعزام شدیم. موقع برگشتن راه را گم کردیم و در بیابان سرگردان شدیم، از یک طرف اگر به مین ها برخورد می کردیم و آنها منفجر می شدند عملیات لو می رفت، و در طرف دیگر هم دشمن قرار داشت. دور هم (ده، پانزده نفری) نشستیم و دست به دامان آقا امام زمان حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) انداختیم و به مولایمان توسل گرفتیم و ندای "یا ابا صالح ادرکنی"، "یا صاحب الزمان ادرکنی" سردادیم و از ایشان کمک خواستیم که ما را نجات بدهد. در همین هنگام بود که ناگهان دیدیم که پشت سرمان روشن شد و شخصی با لباس روحانیت که محاسن زیبایی داشت و خالی بر چهره اش بود، نمایان شد. آقا به طرفی ایستادند و به ما اشاره کردند و فرمودند: بیایید همگی به طرف پایگاه حرکت کنیم و ما بی اختیار پشت سر ایشان به راه افتادیم. در بین راه ما دیگر راه را پیدا کرده بودیم که ناگهان متوجه شدیم آن آقا تشریف ندارند و هر چه دنبالشان گشتیم او را پیدا نکردیم و زمانی که به پایگاه رسیدیم فهمیدیم کسی که ما را نجات داده حضرت ولی عصر امام زمان مهدی موعود (ارواحنا فداه) بوده و ما توانستیم گزارش و اطلاعات عملیات را به طور کامل در اختیار گروه قرار دهیم. 📚راوی : محمد پورپاریزی منبع : کتاب عنایات امام زمان علیه السلام در هشت سال دفاع مقدس – تالیف : محمدرضا رمضان نژاد ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
اگر زمان جنگ اینترنت بود این عکس پر بیننده‌ترین عکس میشد📸 تصویری تأمل برانگیز از «علی حسن احمدی» که با سیم پای خودش را به دوشکا بسته⛓ که وقتی با RPG و تیربار میزنندش از ترس فرار نکنه ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋داستان این کتاب، با آشنایی یک پرستار انگلیسی مسیحی و مرد مسلمان روس شروع می شود و در ادامه توماس هامر کارگاه جوان شهر منچستر در واقعه بمب گذاری در ایستگاه مترو یک مسلمان را به اتهام بمب گذاری دستگیر می کند. 🦋توماس هامر که به خاطر بمب گذاری ها و حملات گروه های تروریستی که خودشان را مسلمان می نامند. از مسلمانان بیزار می شود تا اینکه با جاستین آشنا می شود. 🦋جاستین مرد مسلمان روسی است‌. که به خاطر تصادفی با مادر توماس آشنا می شود و مادر توماس شروع به خواندن کتاب جاستین می کند. 🦋کتاب در مورد امام حسین «ع»است. و مادر توماس را جذب می کند و باعث میشود که، جاستین وارد خانه شان شود.و سخنانی بین توماس و جاستین رد و بدل می شود که باعث تحولاتی در توماس می‌شود. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
🦋جاستین سری تکان می دهد. توماس مقداری از کیک را به دهان می برد و به جاستین نگاه می کند و می‌پرسد: - نظرت درباره محمد چیه؟ کارولین با تردید به توماس نگاه می‌کند. نمی‌داند چرا توماس آنقدر صریح و تند وارد این موضوع شده است. جاستین متوجه شده. نگاهی به توماس می‌اندازد و با همون لبخند مهربان می‌گوید: -تو به مسیح معتقدی؟ توماس سری تکان می‌دهد. - بله 🦋-محمد مسیح نیست. اما با اطمینان می‌گویم که یک مسیح تازه است، که هیچ چیزی کم‌تر از مسیح اول نداره. توماس سری تکان می دهد و نیم نگاهی به مادرش می اندازد و رو به جاستین می‌گوید: - من آدمی نیستم که بخوام نمایش بازی کنم. اما راستش اعتقاد به محمد ندارم. جاستین متعجب نگاهش می‌کند. کارولین با اخم به توماس نگاه می‌کند و می‌گوید: - میشه لطفاً این موضوع همینجا تموم بشه! جاستین با لبخندی به کارو لین اشاره می کند. - اجازه بدین توماس حرفش را بزنه. کارولین حرف نمی‌زند. جاستین به توماس نگاهی می‌کند و می‌گوید: 🦋 وقتی کودکی بیمار میشه، مادرش داروی تلخ توی دهانش میریزه. کودک با دست شروع میکنه به پس زدن دارو و پس زدن مادر . توماس با تعجب نگاهش می‌کند‌. جاستین ادامه می‌دهد: - کودک از روی جهل و نادانی دست مادر را پس میزنه. اگر شور داشت و بالغ بود، قدردان مادر بود‌. اما چون از حقیقت شفابخشی داروی تلخ بی خبره، دارو را پس میزند. توماس قهوه را برمی‌گرداند روی میز می پرسد: - این موضوع با حرف من درباره محمد ارتباط داشت؟ جاستین لبخندی می‌زند. 🦋- کسانی که از محمد یا اسلام بیزار هستند، شناخت درست و دقیق از محمد و حقیقت اسلام ندارن. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋در باز می شود و کارولین پا می گذارد توی ایوان و کنارشان می ایستد. جاستین و توماس نگاهش می‌کنند. کارولین لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: - امشب تولد مورگانه. می خوام کمی درباره اش حرف بزنم...... مکث می کند و به آسمان نگاه می‌کند و ادامه می‌دهد. - اون سال‌های سال توی شهرهای مختلف کنار مسلمون ها زندگی کرد. 🦋 شاید توی خیلی از اون شهرها تنفرش از اسلام بیشتر و جدی تر شد. یک بار توی یکی از نامه هایش نوشته بود که مسلمان ها کثیف ترین موجودات روی زمین هستند. اما وقتی وارد شهر نجف شد، و یک سال آنجا زندگی کرد، نگاش به دنیای اسلام عوض شد. به جاستین نگاه می‌کند. و ادامه می‌دهد: 🦋- هنوز نامه هایی را که از نجف برام فرستاده دارم. نامه به نامه می شه تغییر را توی مورگان کشف کرد. به آسمان نگاه می کند. - شب ها می رفت به یک عبادتگاه معروف توی نجف اون جا بیدار می نشست تا صبح.از همون جا برام نامه می نوشت‌. 🦋توی تک تک نامه ها از من خواسته که باید یک بار برم و اون شهر و اون عبادتگاه را از نزدیک تماشا کنم. به جاستین اشاره می کند و می گوید: -شما اون عبادتگاه را از نزدیک دیدید؟ جاستین سری تکان می دهد. -بله. اون عبادتگاه به یکی از همون دوازده انسان پاک تعلق داره. اتفاقا اون کتابی که بهتون دادم و دارید می خونید هم درباره یکی دیگه از اون دوازده انسان پاک هست. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋خواب دیدم تمام مردم دنیا، همه با لباس های خواب راه راه یک شکل ایستادن توی کوچه‌ها و خیابان ها و دارند آسمون را تماشا می‌کنن! از آسمون بارون شدیدی می بارید ولی هیچ کس از این بارون خیس نمی شد. 🦋 همه خشک بودن. انگار نه انگار که بارون می بارید! همه مثل مجسمه خشکش شون زده بود و داشتند به یک نقطه خاص توی آسمون نگاه می کردن. هیچ کس تکون نمی‌خورد. من کنجکاوسرم را بالا کردم طرف آسمون با تعجب اون چیزی که اونها تماشا می کردند نگاه کردم. 🦋 صدای رعدی بلند می شود. توماس و جاستین هر دو به طرف پنجره برمی‌گردند.‌ جاستین سری تکان می دهد. - چقدر عجیب! توماس میان درد ادامه می‌دهد. - کنجکاو سرم را بلند کردم تا ببینم چه چیزی توی آسمون هست که تمام مردم دنیا دارند نگاهش می کنند. 🦋 جاستین می پرسد: اون رو دیدی؟ توماس سری تکان میدهد. چه بود بالای ابرها؟ مسیح نشسته بود روی یک کاناپه قدیمی و داشت به کاریکاتور محمد روزنامه‌ نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋توماس به جعبه نقره نگاه می کند. با تعجب فرو رفتگی گلوله روی جعبه نقره را می بیند. نگاه معناداری به جاستین می‌اندازد. دست دراز می‌کند و جعبه را از جاستین می‌گیرد. 🦋 ناباورانه انگشت اشاره اش را روی حروف برجسته جعبه می‌کشد. به جاستین نگاه می‌کند و ادامه می‌دهد: -مسیح دوم بود. جلوتر از اون، مردی بود که من نتونستم قیافه‌اش را ببینم. پر از نور بود. 🦋 یک دستش شمشیر بود و دست دیگه اش کتاب. عطر کتاب تمام دنیا را پر کرده بود. از گوشه چشمش اشکی سرازیر می‌شود. توماس نگاهش را می‌چرخاند طرف پنجره تا اشکش را پنهان کند. 🦋 از قاب پنجره نور شدیدی تمام اتاق را روشن می کند. توماس توی نور سپید محو می شود. صدای رعدی از دور دست ها به گوش می رسد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگار حاج میثم مطیعی این شعر رو برای این روزهای پر از حسرت و دلتنگی ما خونده 😭 میاد خاطراتم جلوی چشام من اون خستگی تو راه میخوام میخواستم مثل اهل بیت حسین با اهل و عیالم پیاده بیام آه حسرت تو سینمه میباره چشام به پای غمت این غم کم نیست لیاقتش ندارم آقااا بیام حرمت جاااده به جاااده‌ پااای پیاده جاااا موندم امااااا زائر زیاده😭😭😭 به تو از دور سلام السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀🍁🥀🍂 ❤️صل‌الله‌علیک‌یااباعبدلله(ع)❤️ 🌼سرصبحی هوسِ چای نجف زد به سرم 🌷ای بسوزد پدر عشق در آمد پدرم😭 🌼هرکسی عاشق جایی ومرامی ست اگر 🌷روی پیشانی این بنده نوشتندحرم❤️ یا امام حسین (ع) مددی ارباب... 1روز تا 😭 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁خردسال بودم که با برادرم حسن به حضور رسول خدا  «صلی الله علیه و آله» رسیدیم آن بزرگوار مرا بر یک زانو و برادرم را بر زانوی دیگرش نشاند، ما را مورد محبت قرار داد و هر دوی ما را بوسید و فرمود:  «پدرم به قربان شما که هردو امام صالح هستید خداوند شما را از وجود من و پدر و مادرتان برگزیده است، حسین! خداوند از نسل تو، نه امام انتخاب کرده که نهمین آنها قائم ایشان است و شما همگی در فضل و منزلت نزد خدای متعال برابرید. 🍁رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بارها و بارها فرمود: «حسن و حسین سروران جوانان اهل بهشت هستند. رسول خدا در بشارت های خویش به من می فرمود:  «حسین! تو آقایی، فرزند آقا، و پدر نه شخصیت بزرگوار. آنها امامانی مورد اطمینان و امینی هستند که نهمین آنها قیام کننده آنان است. حسین! تو امامی، فرزند امام و پدر امامانی شایسته و نیکوکار که نهمین آنها مهدی است که زمین را پر از قسط و عدل می‌کند و این اتفاق در آخرالزمان به وقوع می‌پیوندد». (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁هنگام وداع لباس کهنه ای درخواست کردم: لباس کهنه ای برایم بیاورید که مورد طمع کسی نباشد تا آن را زیر لباس هایم بپوشم بلکه کسی بدنم را برهنه نکند. لباسی آوردند که آن را نپسندیدم و گفتم: نه این لباسی است که انسان گرفتار ذلّت آن را می‌پوشد. پیراهن کهنه دیگری را آوردند که پس از پاره پاره کردن آن زیر لباس هایم پوشیدم. 🍁با اهل حرم خداحافظی کردم. دخترم سکینه به شدت می‌گریست. او را در آغوش گرفتم و به سینه خود چسباندم و دلداری اش دادم : «به زودی بر مصیبت مرگ من گریه های طولانی در پیش داری، تا زنده ام دلم را با اشک حسرتت نسوزان ای بهترین زنان! وقتی کشته شوم، تو برای گریستن بر من سزاوارترین هستی». (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁در ساعت های آخر شب خواب سبکی چشمانم را فرا گرفت. وقتی بیدار شدم به یارانم گفتم: «می‌دانید در خواب چه دیدم؟» پرسیدند: ای فرزند رسول خدا  (صلی الله علیه و آله) چه دیدید؟ 🍁صحنه هایی را که در عالم رویا دیده بودم برای آنان نقل کردم : «سگهایی به من حمله ور شدند و قصد خوردن گوشت بدنم را داشتند سگی سیاه و سفید بود که از بقیه شدیدتر حمله می‌کرد و من فکر می کنم کسی که از بین این قوم قاتل من است مردی است که به بیماری پوستی گرفتار است. سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله را با گروهی از یارانش دیدم که به من می فرمود: « تو شهید آل محمدی و ساکنان آسمان ها و عرش برین آمدنت را به همدیگر مژده و بشارت می دهند تو امشب افطار را نزد من خواهی بود. عجله کن فرزندم و تأخیر روا مدار. فرشته ای از آسمان نازل شده تا خون تو را در شیشه ای سبز رنگ جمع کند ». 🍁آنچه را که در انتظارش بودیم نزدیک شده و ارتحال از این دنیا به زودی انجام می‌گیرد و شکی در آن نیست. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁قبل از ورود کاروان ما به شهر کوفه، مردم آن شهر را برای تماشای پیروزی‌های ابن زیاد و عمر بن سعد به میدان شهر دعوت کرده بودند. جمعیت در کوچه ها و میادین موج می‌زد و همه در انتظار ورود کاروان اسیران بودند. 🍁با ورود کاروان ما به شهر، مردم اطراف ما را گرفتند و همگی به گریه و شیون پرداختند. در این حال امام زین العابدین (علیه السلام) که از شدت بیماری ناتوان و ضعیف شده بود می گفت: «عجب این مردم برای ما گریه می کنند و ضجه می زنند! پس چه کسانی دست به کشتار ما زدند؟ » زنان کوفه زاری سر دادند و گریبان چاک زدند و مردان هم با آنان می گریستند. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁ما روش‌های مختلف تاریخ نگاری داریم که نمونه‌های مختلفی از این کتاب ها را می‌توان نام برد و طبقه‌بندی کرد. یک دسته از این کتاب ها زندگینامه های خود نوشت هستند که آنها نیز دو دسته اند؛ یک دسته مشهور و متداول آن زندگینامه های خود نوشتی است که شخص آن را می‌نویسد و نوع دیگر فرد دیگری می‌نویسد، به گونه‌ای که گویی از زبان خود صاحب زندگینامه است. یعنی وقتی شما هر یک از این دو کتاب را می‌خوانید، گویی راوی کتاب، خود حضرت است. 🍁این کتاب از ولادت سالار شهیدان تا شهادت از زبان ایشان است و پس از شهادتش از زمان اسارت کاروان تا بازگشت به کربلا و سپس مدینه از زبان خواهر آن بزرگوار حضرت زینب (ع) روایت می‌شود. قلم روان و جذاب نویسنده و همچنین ارجاعات همه مطالب به کتب معتبر و منابع تاریخی طیف وسیعی از مخاطبین را به خود جلب می‌کند. 🍁از نظر دقت علمی کاری که در این کتاب انجام شده به این شکل است که نویسنده مطالب را به دو دسته تقسیم کرده که هر دو بخش مستند و معتبر هستند؛ هم بر اساس مستندات تاریخی و هم مستند بر روایات و احادیث معتبر. یک دسته از مطالب این کتاب مطالبی هستند که عیناً از زبان امام مطرح شده‌اند و دسته دیگر مطالبی است که مقدمات سخن امام هست که نویسنده با حروف متمایز آنها را مشخص کرده است. کتاب حاضر یک مقدمه و هشت فصل دارد. نکته مهمی که در این کتاب و برخی کتاب‌های دیگر ایشان وجود دارد این است که این کتاب مبتنی بر یک هدف و انگیزه است؛ انگیزه‌ای که مبتنی بر دو مقدمه « درس‌ها » و « عبرت‌ها » است. (ع) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @magha
💐در کتاب جذاب «تنها گریه کن» با زندگی زنی صبور و با صلابت، مؤمن و انقلابی، پرتلاش و آتش به اختیار که در تاریخ انقلاب رشد کرد و خود اثر گذار شد، مواجه می شوید. زندگی اشرف سادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان. 💐شیر زنی که شبی در روضه امام حسین (ع) با خود عهد بست شعار «یا لیتنا کنّا معک» را عملی کند. او در تمام مراحل زندگی اش چه در روز های انقلابی، چه در سالهای دفاع مقدس و چه آنجا که فرزندش را در راه حفظ مکتب ابا عبدالله (ع) فدا کرد، نشان داد هیچگاه عهدش و عمل به تکلیفش را از یاد نبرده. 💐 این کتاب شیرین و جذاب آینه زندگی زنان انقلابی در زمان جنگ است. و روایتگر مصداق انقلابی ای ولایت پذیر و آتش به اختیار که در راه ارتقای انقلابش با همه وجودش تلاش کرد و از هیچ چیز دریغ نکرد. و در عین حال مصداق مادری پر تلاش و مهربان که زینب وار جوانش را تقدیم انقلاب کرد. 💐با خواندن این کتاب سیره زیبا زیستن را می آموزی آن چنان که در زندگی ات کرامات مختلف جاری گردد. معجزه ای از رسول الله، معجزه ای از امام رضا (ع) و شفا با پارچه معطری که سیدالشهداء از بهشت برای او فرستاد، همه را در این کتاب میخوانید. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
💐برایش یک جفت کتانی خریدم. اولش خوشحال شد، کفش ها را پا کرد و کمی. توی اتاق راه رفت. گفتم: « مبارکه مامان! دیگه اون کهنه ها را نپوش. » به ثانیه نکشید، خنده روی لبهایش ماسید.... گفتم: « خب بگو چی شده مادر. » چشمهایش را دوخت به قالی و گفت : « یاد دوستم افتادم، وقتی راه میریم، کتونی هایش اینقدر پاره ان که ته کفِش جدا میشه ازش، بابا ندارن. » یخ کردم....گفتم : « اینکه غصه نداره محمدم. خیلیم خوبه که به فکر رفیقتی. خب اون کتونی قبلی ها تو ببر بده بهش. » چشمش را از قالب گرفت و دوخت به من. صدایش، لحن سؤال کردنش. حتی دو دو زدن مردمک چشمهایش هنوزم یادم مانده.....از من پرسید: « خدا راضیه؟ » به خودم آمدم دیدم ای دل غافل! چقدر از این بچه عقبم!..... به همین راحتی کتانی های نو را نخواسته بود. کِیف کردم؛ از نخواستنش کیف کردم، و از بزرگ شدنش کیف کردم... وقتی خدا روح بنده ای را برای خودش بخواهد آنقدر وسعت میگیرد که دور و برای ها متحیر میمانند. کن ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
💐من را که دیدند هر درویشان جا خوردند. شناسنامه محمد را گذاشتم روی میز و گفتم: « اگر یکی بخواد به اسلام پناهنده بشه شما ردش میکنید؟ »...ادامه دادم: « این بچه به شما امید بسته بود. چیزی نمیخواد که! فقط گفته اسممو بنویسین برای بسیج، بذارین دلگرم باشه بین سربازای امام جایی داره ، اسمی داره. » و با دست شناسنامه محمد را روی میز هل دادم سمت جوان لباس خاکی پوشیده. 💐دست کشید روی ریشش و زیر لب گفت: « استغفروالله. ما نمی دانیم باید چی کار کنیم. اسم بزرگتراش را می نویسیم باید جواب خانواده شون را بدیم. پدرش میاد اینجا از ما دلخوره، عصبانیه. میگه این گفت ، شما چرا بهش فرم دادید. این خواست ، شما چرا قبول کردین. شما که می دونید جنگه بچه بازی نیست. قد اینو نگاه نکنین. بچه اس. خودش عقلش نرسیده ، شما چرا به حرفش گوش دادیم. بابا اینا کله شون داغه. والّا یه تیر هوایی پنج متری شون در کنن، اینا تا پنجاه متر میدَوَن. مگه اینا میتونن جلوی توپ و تانک وایسن. » 💐دانه های تسبیح پلاستیکی مشکی رنگش را تند تند زیر انگشتانش رد میکرد و حرف میزد: « بعد من بچه سیزده ساله شما را رد کردم و بهش فرم ثبت نام ندادم ، شما دلخورید؟ من آخرش خودمم نفهمیدم چی کار کنم با شما پدر و مادرا آخه. » این را گفت و تسبیح را گذاشت روی میز و تکیه داد به صندلی اش. 💐گفتم : شما شنیدی امام حسین سرباز سیزده ساله هم داشته؟ اصلاً روضه حضرت قاسم نشنیدی تا حالا؟ من کار ندارم با بقیه. خودم و بچه م رو میگم. » این بچه... « فدایی آقاست. همین یه دونه رو هم دارم. اون یکی پسرم خیلی کوچیکه. وگرنه اون را هم می آوردم......» ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
یکبار همینطور که فرار میکردم و بچه ها به دنبالم، چند تا مأمور نشانمان کردند. با تمام توانم می دویدم. چادرم را جمع کرده بودم زیر بغلم و با یک دست روسری ام را محکم گرفته بودم. چشمم هم به جلو بود که کوچه و درِ خانه را رد نکنم. نزدیک خانه توی آن شلوغی ها و بدو بدو ها، همینطور که برمی گشتم و به آدم های پشت سرم با داد و اشاره ی دست قوت قلب میدادم که خانه مان همین جاست، دیدم پیرمردی خمیده، عصازنان یک گوشه راه میرود . گفتم خدایا! خودت بهش رحم کن. اینها که مروّت ندارند و حالی شان نیست. این پیرمرد برای تظاهرات و این حرفها نیامده. از کنارش که رد شدم و جثه کوچکش را دیدم، دلم نیامد رهایش کنم..... دو دستی از روی زمین بلندش کردم، خیلی ریزه میزه بود. بنده خدا تا به خودش بیاید و بفهمد چه خبر است، دید من دارم می دوم و یک عده هم پشت سرم. هی داد و بیداد میکرد که : « دختر چکار میکنی؟ من را بذار زمین. با من پیرمرد چکار داری؟ » مدام دست و پا میزد. عصایش افتاد زمین. وقت حرف زدن و توضیح دادن نبود..... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
💐مچ دست‌هایش را گرفتم، قدرتم را جمع کردم و همانطور که عقب عقب می‌رفتم، به زحمت می‌کشیدمش سمت خودم. پاهایش تکان می‌خورد و ردّ خون می‌ماند روی زمین. 💐نگاهش از خاطرم دور نمی شود. مات شده بود. زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: « نفس بکش!» 💐ولی بی جان‌تر از این حرف‌ها بود. محکم‌تر زدم شاید به هوش بیاید؛ فایده نداشت. دست انداختم و بچه را از شکمِ پاره زن بیرون آوردم، به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛ ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛ بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد!... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98