🦋نگاهم را به دست ها و پاهای رجب دوختم، تا حدی که من می دیدم سالم بود. محمدرضا دستش را از دستم بیرون کشید و به طرف رجب دوید.
تخت را دور زد و روبه روی رجب ایستاد. خنده روی لب هایش خشک شد. چند قدمی به عقب برگشت. نگاهش را که تعقیب کردم، فهمیدم به صورت رجب خیره شده. اشک می ریخت و به پدرش نگاه می کرد.
🦋به مرد زل زدم. پشت سرش چند ردیف، باند پیچیده شده بود، ولی باز هم مطمئن بودم که خودش است. حسین آقا جلوتر آمد. دقیقاً روبه روی رجب ایستاد. حس کردم با من حرف می زند، ولی صدایش را نمی شنیدم.
به سختی قدم از قدم برداشتم به طرف تخت رفتم. رجب دست هایش را باز کرد و محمدرضا خودش را در بغل او انداخت. سرم گیج می رفت.
🦋دو مردی که لبه تخت نشسته بودند، بلند شدند؛ کنار ایستادند و به من خیره شدند. دستم را از تخت گرفتم که زمین نخورم. دهان باز کردم که حرف بزنم، ولی صدایم در نمی آمد. جلوتر رفتم و درست روبروی رجب ایستادم.
سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. همه صورتش باند پیچی بود، غیر از چشم ها. حس کردم هیچ برجستگی ای توی صورتش نیست؛ حتی بینی اش. خواستم داد بزنم «این که شوهر من نیست»، که نگاهم به چشمانش افتاد.
🦋چشم راستش کاملاً بسته و چشم چپش نیمه باز بود. باورم نمی شد، خودش بود؛ همان نگاه مظلوم همیشگی. سرگیجه ام شدید شد. انگار اتاق دور سرم چرخید. دیگر هیچ چیزی نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم، روی تخت بودم. صدای دکتر را شنیدم که با زهرا حرف می زد.
#بابا_رجب
#بریده_کتاب
#نسرین_رجب_پور
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋در حیاط تمام سعی ام را کردم تا الهه و حمید نزدیک پنجره بمانند. هر دو را روی زانو هایم نشاندم تا بهتر توی دید رجب باشند.
چند لحظه ای گذشت، به حدی سرگرم بچه ها شدم که رجب را از یاد بردم.
🦋 موهای الهه بلند شده بود و مدام توی صورتش می ریخت. هرچند کلمه ای که حرف می زد، صورتش را تکان می داد تا موهایش کنار بروند.
از این کارش خوشم آمد.
🦋بی اختیار توی بغلم گرفتمش و صورتش را بوسیدم. سرم را که بالا گرفتم، رجب پرده تور را کنار زده بود و با گریه نگاهمان می کرد.
یاد حرف چند ماه پیشش افتادم که می گفت: « دلم می خواد یه شب خواب ببینم، لب و دهنم سالمه و دارم بچه ها رو می بوسم. »
🦋 حواسم نبود با بوسیدن الهه چه حسرتی را در دل رجب زنده کردم.
تا به خودم آمدم، بچه ها رجب را دیده بودند و صدای جیغ و گریه هایشان در حیاط پیچیده بود.
#بابا_رجب
#جانبازان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋 تقریباً همه جانبازان ها و خانواده هایشان دو طرف کوچه ایستاده بودند. یک بار دیگر سر تا پای وحید را نگاه کردم که لباس هایش مرتّب باشد.
صدای صلوات که بلند شد، سرم را بالا گرفتم. رجب را به سر کوچه رسیده بود. مریم و الهه کمی از پدرشان فاصله گرفته بودند، ولی محمدرضا و جواد نزدیک رجب راه می رفتند.
🦋 شاید مدت ها بود که بچه ها کنار رجب، زیر نگاه مردم نبودند. برای راحتی بچه ها هر وقت جایی می رفتیم، رجب اصرار می کرد به آژانس زنگ بزنیم.
هر چند بیشتر جمعیت از بستگان یا خانوادههای جانبازان محل بودند، ولی مثل همیشه نگران حرف و نگاه های مردم بودم.
🦋 همسایه هایی که برای استقبالش آمده بودند، هر لحظه بیشتر می شدند. تا اینکه رجب را در میان جمع دیدم، خیلی خوشحال بودم.
هر چند بعضی از مردم که از کوچه های دیگر آمده بودند، نگاهشان به رجب طوری دیگر بود.
🦋 حتی یکی از مردان که از بین جمعیت به سختی راه را باز کرد، وقتی چشمش به رجب افتاد، سرش را پایین انداخت وبه عقب برگشت.
چاوشی خوان، روضه امام حسین می خواند و مردم گریه می کردند.
#بابا_رجب
#رجب_محمدزاده
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋کتاب بابا رجب روایت زندگی بسیجی صبور رجب محمد زاده معروف به بابا رجب هست. که در جبهه های حق علیه باطل جانباز می شوند.
🦋 راوی کتاب همسر ایشان خانم طوبی زرندی هست. که صبورانه با این شهید بزرگوار زندگی کردند.
🦋کتاب پیش رو به ما ثابت می کند که دفاع مقدس و جنگ فقط همان ۸ سال نیست. بلکه کسانی مثل شهید بابا رجب از سال ابتدایی جنگ شروع شد و تا آخرین لحظه عمرش به طول انجامید.
🦋هر چند که آثار جنگ هنوز هم بر جسم و روح خانواده این شهید بزرگوار مخصوصاً همسر صبور ایشان احساس می شود. اما جنگ برای بابا رجب و خانواده اش تمام نشده است.
#بابا_رجب
#شهید_رجب_محمدزاده
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
شهادت پاداش بی وقفه او در همه این سالها بود.
#شهید_محسن_فخری_زاده
#محسن_فخری_زاده
#ترور
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
☕️قطار با صدای تلق و تلوق بلندی در حال حرکت به سمت استانبول بود.
مدرس خسته شد. عبا و قبایش را در آورد و سراغ اثاثیه اش در واگن رفت. منقل را برداشت و مقداری زغال در آن ریخت. در گوشه ی واگن منقل را روشن کرد. نگهبانها با تعجب کار های او را نگاه میکردند و حرفی نمی زدند.
☕️رئیس نگهبانها به ترکی به یکی از سربازهایش گفت: « اینها قهوه چی هم همراه خودشان آورده اند. »
☕️مدرس زغالها را روشن کرد و قوری را روی آن گذاشت تا آبش جوش بیاید. با لبخند به مترجمش امیر خیزی گفت: « الان چای آماده میشود. »
☕️مدرس چند پیاله چای ریخت و به امیر خیزی و همراهانش داد. چند پیاله چای هم به نگهبان ها داد.
نگهبانها با تعجب چای را می گرفتند و تشکر میکردند. برای خودش هم چای ریخت و شروع به خوردن کرد.
☕️خوردن چای که تمام شد رئیس آنها به ترکی به یکی از نگهبان ها گفت: « این قهوه چی چه چای خوش عطری دم کرده! تا به حال چنین جایی نخورده بودم!
#چای_خوش_عطر_پیرمرد
#آیت_الله_مدرس
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
☕️مدرس و همراهان به طرف اتاق خودشان رفتند. قبل از اینکه مدرس وارد اتاق شود، به طرف پنجره ای که رو به خیابان باز میشد رفت. پنجره را باز کرد. جمعیت تا چشمش به مدرس افتاد، جان گرفت. فریادها بالاتر رفت: « مرده باد مدرس، زنده باد سردار سپه. »
☕️مدرس عصایش را به طرف آنها گرفت و با فریاد گفت: « زنده باد خودم، زنده باد مدرس. مرده باد سردار سپه. اگر مدرس بمیرد، دیگر رضاخان به شما پول نمیدهد که علیه من شعار بدهید! »
☕️پنجره را بست. یکی از وکلا گفت: « سردار سپه نمی خواهد اصلاح شود. میخواهد همه چیز را با زور و عربده درست کند. »
☕️مدرس گفت: « بدبخت زور هم ندارد. خارجی ها پشت سرش ایستاده اند. »
#چای_خوش_عطر_پیرمرد
#آیت_الله_مدرس
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
☕️یکی از وکلا که کنار وثوق الدوله ایستاده بود، با فریاد به مدرس گفت: « آقای مدرس! شما به ملت خیانت میکنید. کجای این قرارداد به ضرر ملت بود. شما هیچی از سیاست سرتان نمیشود. »
☕️مدرس عصبانی شد سر پا ایستاد. عبایش روی صندلی افتاده بود: « بله آقا! من فقط یک آخوندم. هیچ وقت هم ادعا نکردم که از سیاست سر در می آورم. من چیزی از سیاست نمی دانم، اما میدانم وقتی انگلیسی ها بخواهند استقلال ما را به رسمیت بشناسند، ما باید فاتحه خودمان را بخوانیم. »
#چای_خوش_عطر_پیرمرد
#آیت_الله_مدرس
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
☕️مدرس کمی پشت و روی کاغذ را نگاه کرد و بعد گفت: « این چیست؟ »
مرد گفت: این چِک است. هدیه ای که جناب سفیر برای شما فرستاده اند. »
مدرس گفت: « با این چکار میکنند؟ »
اینرا میتوانید به بانک بدهید و پول نقد بگیرید.
☕️مدرس کمی مرد را نگاه کرد و گفت: « سفیر انگلستان چرا این چک را برای من فرستاده است؟ »
چون آقای سفیر به شما ارادت دارند.
مدرس کمی فکر کرد. یک دفعه به یاد روزی افتاد که نماینده ای از طرف سفیر پیش او آمده بود و میگفت: « جناب سفیر توصیه کرده اند اگر امکان دارد کمی در مجلس سخت گیری نکنید و اجازه بدهید، جناب سردار سپه راحتتر مشکلات کشور را با شما در میان بگذارد. »، او هم جواب داده بود: به آقای سفیر سلام برسانید و بگویید ما صلاح کشورمان را بهتر از شما میدانیم.
☕️مرد گفت: « بالاخره جواب آقا چیست، چک را قبول میکنند ؟ »
مدرس به خودش آمد. مرد را نگاه کرد و زد زیر خنده. مرد با تعجب مدرس را نگاه کرد. مدرس چک را به طرف او گرفت و گفت: « لطفاً این چک را به آقای سفیر برگردانید و بگویید که مدرس گفت، من فقط سکه طلا قبول میکنم. تازه آن را هم باید بار شتر کنند و در روز روشن برایم بیاورند. »
مرد چک را گرفت و گفت: « حتماً پیغام شما را به آقای سفیر می رسانم. »......
سفیر نگاهی به چک کرد و با تعجب گفت: « یعنی این مرد چک را قبول نکرد ؟ » .....
و همانطور که چک را برانداز میکرد، پوزخندی زد و گفت: « این مرد خیلی زرنگ است. معلوم است که پول و طلا نمی خواهد. فقط میخواهد آبروی ما را در دنیا ببرد. »
#چای_خوش_عطر_پیرمرد
#آیت_الله_مدرس
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
☕️مدرس هیچگاه در مقابل ظلم سر خم نکرد و تا پای جان، به خاطر آرمان های خود ایستاد.
کتاب « چای خوش عطر پیرمرد » نوشته سید سعید هاشمی در پاییز 1398 توسط انتشارات عهد مانا منتشر شد.
☕️این کتاب زیبا شامل حدود پنجاه داستان کوتاه از زندگی شهید سید حسن مدرس است که تا حدود زیادی مخاطب را با شخصیت و مرام او آشنا میکند؛ شخصیتی با تدبیر و قدرت و با شجاعت و بی باک و در عین حال مجتهد و عالم که بر ضد ظلم رضاخان مبارزه میکرد.
☕️امام خمینی در روزهای نخست پیروزی انقلاب فرمانی صادر کردند مبنی بر اینکه سزاوار است که بر اولین اسکناس که در ایران به چاپ میرسد، عکس اولین مرد مجاهد در رژیم منحوس پهلوی چاپ شود.
#چای_خوش_عطر_پیرمرد
#آیت_الله_مدرس
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
💐اصولاّ مرگ برای مؤمنین لحظات زیبایی را رقم خواهد زد. در روایت است که حضرت عزرائیل بر ابراهیم خلیل الله وارد شد. حضرت ابراهیم (ع) وقتی او را دید، پرسید: آیا الان مرا دعوت میکنی که به اختیار آن طرف بیایم، یا زمان اختیار گذشته؟ حضرت عزرائیل گفتند: به اختیار خود شماست که بیایید یا نیایید.
💐حضرت ابراهیم (ع) چیزی گفت که حضرت عزرائیل را به فکر وادار کرد:
خدا دوست من است، آیا دیده ای که یک دوست مرگ را به دوست خود هدیه بدهد؟
💐از خداوند متعال خطاب به حضرت عزرائیل رسید که به او بگو:
آیا دیده ای که دوستی از دیدار دوست خود بدش بیاید؟
#شنود
#مرگ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
💐یکدفعه یک ماشین عراقی از مقابل ما رد شد، اما برگشت و راننده و برادرش که در کنار او بودند پیاده شدند! نگاهی به ما کردند و گفتند: بیا بالا. گفتم: « کرایه چقدر؟ گفت: مجانی. »
💐سوار شدیم و حرکت کرد. تا خود نجف آن دو نفر گریه می کردند. بعد هم بدون گرفتن کرایه ما را به نجف رساندند.....
💐کمی عربی بلد بودم. با آنها صحبت کردم که شما ابتدا رد شدید و می خواستید بروید کربلا برای بازگرداندن زائرین، چی شد یکدفعه ایستادید و..
راننده گفت: اسم من امین است و اسم برادرم ایمن. برادرم مدّتی قبل خواب دیده بود که آقا اباعبدالله (ع) به او فرمودند: چرا به زائران ما توجه نمی کنی؟
برادرم همان موقع از خواب پرید. می گفت: من در کنار آقا، دیدم یک خانم و آقا بودند و دو تا بچه داشتند. ظاهراً آن خانم مریض بود.
برای همین وقتی از جلوی شما عبور کردیم، یکباره برادرم گفت: نگه دار، اینها همان خانواده اند!.....
💐خلاصه این کربلا رفتن ما هم ماجرایی جالبی داشت. دست عنایت الهی را به خوبی حس کردیم.
#شنود
#تجربه_دنیای_پس_از_مرگ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
💐روحم آزاد بود و در تهران برای خودش می گشت. وارد اتاق رئیس یک اداره دولتی شدم بسیار زیبا بود. یکی از کارکنان اداره وارد شد و با ادب به رئیس گفت: چند ماه است به ما کارکنان پیمانی حقوق ندادید، به خدا نمی دانم از کی قرض بگیرم.
💐رئیس داد زد: مگه نمیدونی اوضاع چطوری؟ پول نیست. برو بیرون اما من با نگاه به چهره آن کرد چیز عجیبی دیدم.....
💐شب با همسرش بحث کرد که پول ندارم و همسرش که یک زن جوان روستایی بود، شناسنامه اش را امانت گذاشت و از سواری محل مواد غذایی گرفت. جوان فروشنده که بیمار دل بود، به این زن گفت که هر چه میخواهی بیا و ببر.
💐کم کم رابطه آنها بیشتر شد و این زن به فساد کشیده شد.
💐اما من نکته دیگری دیدم، رئیس این اداره پول در اختیار داشت و میتوانست حقوق ها را بدهد، اما به خاطر روحیه تجمل گرایی مبل های اداره را عوض کرد و نمای ساختمان را تغییر داد.
💐من دیدم که تمامی گناهی که آن زن مبتلا شده بود، در نامه عمل آن رئیس اداره هم نوشته شد.
#شنود
#حسابرسی_اعمال
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
💐همه ما برامون سؤاله که اون دنیا چه خبره؟
چطوری حساب و کتاب اعمال مون انجام می شه؟
خیلی ها اون دنیا رفتن و برگشتن، دیدن چه اتفاقاتی افتاده و چطور در خصوص ذره ذره اعمال مون بررسی و حساب رسی انجام میشه!
💐به این تجربه نزدیک به مرگ NDE میگم. از گفته های این افراد، چیزهایی می شنویم و میبینیم که چطور از خیلی از مسائل و حقوق دیگران غفلت کردیم و این موضوع، خودش را به ما چطور نشان خواهد داد!
💐یاد مرگ، در بسیاری از آموزه های دینی، شاه کلید تربیت و حرکت است. مطالعه کتابهایی مثل شنود اگر تکرار شوند، خیلی به حرکت کمالی ما کمک خواهند داشت...
💐کتاب شنود، یکی از این تجربیات است که حقایق شگرف و شگفتی را برای مان به ارمغان آورده. « شنود» ردیابی
ناشنیده هایی است که از نجوای سرّی ملکوتیان به شکار آمده است.
💐آنچه میگوییم و می کنیم، در دستگاه اطلاعاتی ملکوتیان، خواست و پردازش متفاوت از درک زمینیان دارد.
آنجا ذره ای نیک منشی و اندکی بد سگالی، ما به ازای آنچنانی و ابدی دارد.
💐شنود، تصویر سازی موفقی است که یکی از ره یافتگان به ملکوت برای واماندگان در ناسوت در پرده خیال می افشاند.
💐گفته های این کتاب، ناگفته هایی از کتاب هستی است که انصافاً در تجربه های مشابه نیز نایاب و سر به مهر باقی مانده.
#شنود
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
💐من دیدم که آلودگی و گنهکاری این مرد، در آیندگان و حتی هفت نسل بعدی او اثرگذار خواهد شد! حتی دیدم که بعد از طلاق، زن او هم به هرزگی دچار شد اما وقتی به باطن اعمال آن خانم جوان بدحجاب که واقعا ً با چهره ای زننده در خیابان ظاهر شده بود نگاه کردم، چیز عجیب تری دیدم.
💐من دیدم که فقط در آن روز، بیش از یکصد نامحرم او را نگاه کردند، برخی از آنان همسر داشتند که همسرشان به این زیبایی نبود. آنها در دل حسرت می کشیدند. برخی شرایط ازدواج نداشتند. آنها با دیدن این شخص، آلوده به فساد میشدند و ....
به من نشان داده شد که گناه تمام این افراد برای این خانم نوشته شد! و به خاطر این همه فساد و آلودگی که این خانم به وجود آورد، از زندگی شخصی خودش هم لذتی نخواهد برود گرفتار خواهد شد.
💐من دیدم که در صحرای قیامت، این خانم جوان، هزار سال به دنبال این آقا فرشید و صدها دیگر می گشت تا از آنها حلالیت بطلبد!چون او، یکی از کسانی بود که باعث نابودی زندگی آقا فرشید و صدها فرشید دیگر شده بود.
💐 دیدم که این آرایش و بد حجابی، جدای ا، معصیت خداوند به نوعی حق الناس هم در پی دارد.
#شنود
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آخرین گمانه زنی ها درباره ترور دانشمند ایرانی
🔸از مدل سلاح هوشمندی که تروریستها به کار بردند تا اظهار نظرهای صهیونیستها
سربازان امام زمان (عج) را یک به یک از میان برمیدارند، ولی نمی دانند که با شهادت هر یک، هزاران به پا می خیزند.
#شهید_محسن_فخری_زاده
#انتقام_سخت
#مهدویت
✅ پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌳باغ خرمالو در گونه ادبی رمان وخاص نوجوانان و در فضای شهریور سال ۱۳۲۰ نوشته شده است.
🌳این رمان روایت گر استعمار و تبعید رضاشاه پهلوی به خارج از کشور است، زمانی که کشور در اشغال متفّقین قرار دارد.
🌳در آن هنگام پهلوی دوم با خانواده سلطنتی به شهرهای ایران از جمله تهران، اصفهان، یزد، بندرعباس، سفر می کنند و در این سفر چند نوجوان با آنان دیدار می کنند.
🌳نویسنده با نگارش این رمان در حقیقت شکست خورده یک دیکتاتور را به تصویر می کشیده است.
#باغ_خرمالو
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌳پسرم کمک کرد پیرمردی که جلو نشسته بود پیاده بشود. من آرام جلو رفتم، باز هم جلوتر و همین طور که نگاهم به ماشین بود قیافه حسینعلی، البته آن قیافه تپل و بامزه زمان بچگی اش، قاب شد جلو چشم هام.
🌳سمت چپمان ده پانزده تا درخت سپیدار بود. باد خنکی می وزید و چند دقیقه حال خودم را نفهمیدم، طوری که انگار آن جا نبودم. یک لحظه زن های روستا را دیدم که همه سر قنات مشغول شستن لباس ها هستند.
🌳توسرم صدای رکاب زدن دوچرخه می آمد و پسر بچه ای که فریاد زنان تو کوچه های آبادی می دوید. کسی تند تند رکاب می زد. همه چیز مثل فرفره دور سرم می چرخید.
🌳یکهو خیال برم داشت که از این زمان دور می شوم، دور و دورتر. بعد حس کردم کسی صدام می زند، صدایی که همراه هوهوی باد بود. نا خودآگاه چرخیدم سمت قنات. اول حسینعلی آمد، پابرهنه و خیس عرق.
#باغ_خرمالو
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌳دعوا تقریباً مهم ترین اتّفاق آبادی بود. برای همین هم هیچ بچه ای حاضر نبود تماشایش را از دست بدهد. همین طور گرد و خاک کنان تو کوچه های باریک و پیچ در پیچ ده می دویم، طوری که تا برسیم جلو ساختمان نیمه ساز بخشداری نفسمان رفت.
🌳تازه آنجا هم یک محشرکبرایی بود که بیا و ببین. زن های که کریم کوفتی چادرشان را کشیده بود مثل باد رفته بودند از همسایه ها چادر قرض کرده بودند.
🌳ده یازده تا از زن های دیگر هم همراهشان شده بودند و همه با هم ریخته بودند جلو ساختمان نیمه ساز بخشداری. زن ها دور فیض الله حلقه زده بودند و جیغ و داد میکردند و از او می خواستند چادرهایشان راپس بدهند.
🌳فیض الله آمد وسط کوچه:
_بابا، به پیر به پیغمبر، این کریم کوفتی این جا نیست. این پدر سوخته یک وقتی می آمد این جا، اما به جون هر هشت تا بچه ام قسم حالا یک ماه بیشتر پا دور من نگذاشته. اگر هم باور نمی کنید، خودتون برید تو نگاه کنید.
#باغ_خرمالو
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌳 ورود به ساختمان بخشداری، آن هم روز روشن، یک جور هایی نشان دهنده دل وجرئت آدم های هم سن و سال من بود. تازه از میان بچه های ده هیچ کس مثل حسینعلی تو کار تله گذاشتن و گرفتن کفتر تر و فرز نبود.
🌳ولی، خب، چند وقت پیش موقع خالی کردن تله فیض الله گرفته بودش و یک فصل کتک حسابی بهش زده بود و برای همین حسینعلی حالا احتیاط می کرد.
🌳 حسینعلی می گفت کار این فیض الله هم فقط فضولی بیجاست. البته فیض الله که یک قدری فضول بود، خب، یک جورهایی نگهبان ساختمان بخشداری هم بود و با زن و بچه هاش توی یکی از همان اتاق ها زندگی می کرد.
🌳 حسینعلی با این یارو فیض الله یک جورهایی کل کل داشت. برای همین هم آمار رفت و آمد او را داشت و حالا هم یک پا ایستاد بود و به کی و کی قسم می خورد.
#باغ_خرمالو
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌳هنوز لقمه اول از گلویم پایین نرفته بود که یکهو چند تا زن از خانه کدخدا آمدند بیرون. زن ها خوشحال به نظر می آمدند. چادرشان را گرفته بودند و با عجله می رفتند طرف خانه شان.
🌳بعد سه تا مرد آمدند، بیرون دو تا جوان و یکی هم میان سال، بلافاصله دنبال سرشان هم کریم کوفتی و کدخدا. مصیبت بدتر از این نمی شود. همچنین که من آمدم قضیه الاغ را به کدخدا بگویم، کریم کوفتی پرید وسط کوچه و مچ دستم را گرفت.
🌳چنان هم فشار میداد که اگر حسینعلی به دادم نرسیده بود، معلوم نبود چه بلایی سرم می آورد. توی این وضعیت حسینعلی پرید طرف دوچرخه کریم را سوارشد و الفرار. کریم هم انگار که مویش را آتش زده باشند دستم را ول کرد و هوار زنان افتاد عقب حسینعلی.
🌳بیچاره حسینعلی زیاد دوچرخه سواری بلند نبود. برای همین هم هول شد و وسط کوچه محکم زمین خورد، اما، خب، قبل از اینکه کریم کوفتی بهش برسد بلند شد و در رفت. اون از آن سر کوچه من هم از این طرف .
#باغ_خرمالو
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
تیمور در سالن منتظر ایستاده بود و با شوخی راضیه را سؤال و جواب میکرد. _راضیه بابا کجا میخوای بری؟
پشت به دیواری که پرچم سبز رنگ یا ابوالفضل(ع) یادگار محرم رویش نصب بود به سمت تیمور برگشت و با لبخند گفت:
_چون دانش آموز خوبی بودم جایزه میخوان ببرندم مشهد، اگر خدا بخواد.
_میری اونجا برای ما هم دعا می کنی؟ دستانش رو به پشت کمرش حلقه کرده بود و همینطور که خودش را به جلو و عقب تکان میداد گفت:
_ها! دعا می کنم ولی من بیشتر به دعای شما محتاجم.
لبخندی گوشه لب تیمور سبز شد و گفت:
_حالا تو بری ما که دلمون اصلاً برات تنگ نمیشه.
راضیه سریع با لبخند جواب داد:
_حالا معلوم میشه وقتی دخترتون رفت و دیگه پیش تو نبود یه روز این فیلم را میزارین و نگاهش میکنین. اون روزی که دیگه من نیستم اون موقع معلوم میشه کی دلش برای دخترش تنگ میشه.
تیمور خنده اش را آزاد کرد جلو رفت و راضیه را در بغلش فشرد.
نمیدانم چرا راضی این حرف را زد اما حالا با تمام وجود حسش میکردم.
#راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98