eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
11 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
: نمی دانم کجایی یا مهدی ؟! شاید در دلم باشی و یا شاید من از تو دورم . کوچه انتظار، پلاک یا مهدی! به نام خداوند بخشنده و مهربان نامه راضیه به امام زمان(عج) در شانزده سالگی: سلام من به یوسف گمگشته ی دل زهرا و گل خوشبوی گلستان انتظار ای دریای بیکران ، آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو چشمانت که همانند خورشید صبحدم از درون پنجره های دلم عبور می کند و دل تاریک و سیاه مرا نورانی می کند . تو کلید درِ تنهایی من ! من تورا محتاجم . بیا ای انتظار شبهای بی پایان ، بیا ای الهه ی ناز من ، که من از نبودن تو هیچ و پوچم . بیا و مرا صدا کن ، دستهایم را بگیر و بلند کن مرا . مرا با خود به دشتِ پر گلِ اقاقیا ببر . بیا و قدمهای مبارکت را به روی چشمانم بگذار . صدایم کن و زمزمه ی دل نواز صدایت را در گوشهایم گذرا کن ، من فدای صدایت باشم . چشمان انتظار کشیده من هر جمعه به یادت اشک می ریزند و پاهایم سست می شوند تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم و اشک هایم هر جمعه صفحات دعا ندبه را خیس می کند . من آنها را جلو پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود . به امید روزی که شمشیرم با شما بالا رود و برسر دشمنانتان فرود آید . (عج) پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
تیمور در سالن منتظر ایستاده بود و با شوخی راضیه را سؤال و جواب می‌کرد. _راضیه بابا کجا میخوای بری؟ پشت به دیواری که پرچم سبز رنگ یا ابوالفضل(ع) یادگار محرم رویش نصب بود به سمت تیمور برگشت و با لبخند گفت: _چون دانش آموز خوبی بودم جایزه میخوان ببرندم مشهد، اگر خدا بخواد. _میری اونجا برای ما هم دعا می کنی؟ دستانش رو به پشت کمرش حلقه کرده بود و همینطور که خودش را به جلو و عقب تکان می‌داد گفت: _ها! دعا می کنم ولی من بیشتر به دعای شما محتاجم. لبخندی گوشه لب تیمور سبز شد و گفت: _حالا تو بری ما که دلمون اصلاً برات تنگ نمیشه. راضیه سریع با لبخند جواب داد: _حالا معلوم میشه وقتی دخترتون رفت و دیگه پیش تو نبود یه روز این فیلم را میزارین و نگاهش میکنین. اون روزی که دیگه من نیستم اون موقع معلوم میشه کی دلش برای دخترش تنگ میشه. تیمور خنده اش را آزاد کرد جلو رفت و راضیه را در بغلش فشرد. نمیدانم چرا راضی این حرف را زد اما حالا با تمام وجود حسش میکردم. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
ساعت سه نیمه شب بود که متوجه شدیم صدای زنگوله می آید😳، درست مثل کوخان. بعدش صدای بع بع گوسفند آمد. گله گوسفند بود🐑، ولی مطمئن بودم که در میانشان ضد انقلاب پناه گرفته است.🧐 در بالای ارتفاع فشنگ برای دفاع کم داشتیم. گفته بودم حتی الامکان تیراندازی نکنند تا دشمن نزدیک شود. این تجربه بسیار خوبی بود که از نبرد کوخان داشتیم بی سیم ها را خاموش کردیم تا سکوت کامل برقرار شود. هر چه نزدیک تر شدن ما عکس العمل نشان ندادیم🤫. یک آرپی‌جی به طرفمان شلیک کردند که باز هم ما سکوت کردیم. گذاشتیم تا باز نزدیکتر شوند در انتظار عجیبی به سر می‌بردیم. جوانی که محافظ و راننده من بود ناگهان دست برد و تفنگ ژ ۳ قنداق کوتاه من را برداشت و بدون اجازه من به طرفشان رگبار بست😣. بقیه هم که گویی منتظر یک چنین فرصتی بودند شروع کردند به تیراندازی، تا خواستم جلوی ایشان را بگیرم دیگر دیر شده بود.☹️ تیر بود که به طرف ضد انقلاب زده می‌شد، آنها حتی فرصت نکردند، تیراندازی کنند. سریع عقب نشستند، مثل همیشه زخمی‌ها 🤕و جنازه هایشان را هم با خود برده بودند، ولی از خون‌هایی که به زمین ریخته شده بود، می شد فهمید اولاً خیلی به ما نزدیک شده بودند و ثانیاً تلفات زیادی داده‌اند😎. از این حمله ضد انقلاب بر ایشان تعدادی گوسفند غنیمت ماند هفتاد هشتاد رأس🤩. تعدادی از آنها زخمی شده بودند و جان می‌کندند. نگذاشت حرام شوند دستور داد حلال شان کردند و بعد گفت همه گله را پایین ببرید. بچه‌ها در این هفته غیر از نان خشک و پنیر چیزی نخورده اند، باید شکمی از عزا در بیاورند🥩😋. ✅پاتوق
دشمن گرای آنجا را گرفته بود و همین که هلیکوپتر می آمد با خمپاره ۱۲۰ آنجا را می‌زد.🤨 این نشانه گیری های دقیق دشمن برای ما خیلی عجیب بود🧐و نشان می‌داد که دیده بان خدمه آن از نیروهای با سابقه نظامی هستند. نشست و برخاست هلیکوپتر ها بیشتر از چند ثانیه طول نمی کشید که در چند ثانیه مهمات را پیاده می‌کردند و مجروحین و شهدا را برمی‌داشتند. در همین لحظه کوتاه هم سریع گلوله خمپاره می آمد. یکبار در حالیکه هلیکوپتر را هماهنگ می کردم تا بنشیند، ناگهان دیدم خمپاره به سویش آمد، از وحشت چشمانم را بستم صدای انفجار که برخواست احساس کردم هلیکوپتر و نیروهای داخلی آن تکه تکه شدن😭، چشم هایم را باز کردم با تعجب دیدم هلیکوپتر در هواست. 😊بیسیم که زدم با خوشحالی گفتند: برادر صیاد ما سالمیم. هلیکوپتر آبکش شده ولی هیچ آسیبی به کسی یا دستگاههای حساس وارد نشده. ما رفتیم خداحافظ!🤗» خمپاره درست پایین آن خورده بود.😚😊..... گرای خمپاره ها چنان دقیق بود که برای سرهنگ و دوستانش تردیدی باقی نماند که نظامیان متخصص و باسابقه آنها را هدایت می‌کنند.😳 حالا آنها یقین داشتند که نه با یک مشت شورشی کم آشنا به اصول نظامی، بلکه با نخبگان فراری ارتش شاهنشاهی روبرو هستند.😡. ✅پاتوق‌ کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
ده سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، زمانی که ستوان علی صیاد شیرازی افسر گمنام در لشکر تبریز بود، تیمسار یوسفی فرمانده لشکر در میان جمعی از نظامیان گفته بود: « نام این جوان را به خاطر بسپارید. من در ناصیه او آن قدر لیاقت می بینم که اگر بخت یارش باشد و از شر حاسد آن در امان بماند، روزی فرمانده نیروی زمینی ایران شود.👌👌👌👌» پیش بینی سرلشگر پیر ۱۳ سال بعد هنگامی تحقق یافت که ایران یکی از حساس ترین لحظات تاریخی خود را می‌گذراند..... شهید سپهبد صیاد شیرازی: « اگر آدمی در سنگرهای اسلام قرار بگیرد خداوند هم او را یاری می کند و به او جسارت، و شجاعت و تهور می دهد حالتی می دهد که احساس می کند همه چیز رو به راه است. این از شدت توکل به خداست که به عنوان یک نعمت نازل می شود.» با خواندن این کتاب مهمان دلیری ها، شادی ها و غم های سپهبد شهید علی صیاد شیرازی می شوید. ✅پاتوق شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
مرد از راه رسید و از همان دم در داد زد: « ماموستا مردم همدیگر را می کشند.😨» ماموستا ماجرا را که فهمید بیرون آمد و پا برهنه تا میدان دوید. وقتی که رسید پرچم اسلام در آن بالا بود و باد تکانش میداد🇮🇷 و در پای آن دو گروه به هم بد و بیراه می گفتند. خودش را وسط دو طرف انداخت: « این چه وضعی است که بار آورده اید؟ این چه خاکی است که دارید بر سرما می کنید؟😠 مرد روحانی دید مذهبی ها بی اعتنا به او همچنان پرچم سرخ را لگدمال می‌کنند. توپید چه کار دارید می کنید؟😫 پدر ما را که شما در آوردید؟😩 پرچم را خواست، اما جوانان مسلمان مقاومت کردند. شیخ به میان شان رفت و خواهش کرد اما ندادند خود را به پای ایشان انداخت و گریه کرد. صداهایی از مردم در آمد که از بی ادبی جوانان عصبانی شده بودند😠 پاها سست شد . پرچم سرخ را از زمین بر داشت. و بشنوید ادامه ماجرا را از زبان یکی از یاران شیخ: شیخ پرچم سرخ گل‌آلود را بر سینه می چسباند و به سمت جوان های کمونیست می رود و با عجله و نگرانی گلهای پرچم را پاک میکند، آن را می بوسد آن را به چشم هایش می مالد. آن را بر دوش می‌گذارد و باز آن را می بوسد و با این کار قلب جوان های شهر شروع به شکستن می‌کند.💔 شیخ بغض کرده است. اشک هایش بیرون می آیند.😭هنوز دارد گل های پرچم را پاک می کند و آن را به سینه می چسباند . مذهبی ها از حیرت بی حرکت مانده‌اند😳. کمونیست‌ها چشمشان پر از اشک شده است.😢..... شیخ از نردبان بالا می‌رود و پرچم سرخ کمونیست ها را کنار پرچم مذهبی ها قرار می دهد و از نردبام پایین می‌آید حالا بغضش ترکیده است و دارد گریه می‌کند.😭 از همین روز ناگهان شیخ انقلاب می‌شود و در برابر انقلاب اسلامی می ایستد😡 از گمنامی در می آید و نامش در صدر اخبار خبرگزاری‌ها قرار می‌گیرد😎 او عزالدین حسینی نام دارد، که امام جمعه منصوب شاه در مهاباد بود و در پیش از انقلاب متهم بود که با ساواک ارتباط دارد!😖 ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
✅علی که لحظه شناس خوبی👌 بود تصمیم گرفت از این فرصت ها برای گفتگو درباره دین استفاده کند🙏 اتفاقاً آن ها هم بدشان نمی آمد و به این امور رغبت نشان میدادند.😌 با فرا رسیدن ماه رمضان این بحث‌ها از محدوده کلاسها فراتر رفت و به ناهارخوری و باشگاه افسران رسید. علی تصمیم گرفته بود روزه را بگیرد، هر چند دوره سخت بود و مخصوصاً کلاسهای عملی انرژی می‌برد و او میتوانست با هفته ای یک سفر چند کیلومتری به شهرهای مجاور مشکل شرعی هم نداشته باشد، اما چنان حال روحانی خوبی داشت که نمی خواست که فضیلت ماه مبارک را از دست بدهد.😇 آمریکایی ها هنگام نهار وقتی می دیدند آن ها ناهار نمی‌خورند کنجکاو شدند🧐 و علت را می‌پرسیدند🤔 و علی می گفت: « ما روزه ایم! » با کنجکاوی می‌پرسیدند: « روزه یعنی چه؟ و همین بهانه ای میشد برای بحث درباره روزه و اسلام. ✅_افق را رفتم از روزنامه آمریکایی سان رایزوسان ست درآوردم و بر اساس آن اذان را حساب کردم😎 خودم افق را تعیین کردم چون با مساجد آمریکا نتوانستم تماس برقرار کنم. در اتاقی که داشتیم سحری درست میکردیم، افطار آماده می کردیم، بیشتر شیر و لبنیات بود عجیب صفای معنوی داشت صفای روزه از این طرف از طرف دیگر هم بحث با آمریکایی‌ها! شبها نیز دور میزی که علی و دوستانش می‌نشستند معمولاً شلوغ ترین ميز می‌شد و بحث هایی در می گرفت.😊...... ✅یک شب چند نفر از خلبانان های کوپتر که در جنگ ویتنام شرکت داشتند با علی بحثشان شد. علی میگفت شما با چریکهای ویتنامی جنگ داشتید، زنان و بچه ها را چرا میکشتید؟ گیریم آنها مجرم بودند و نابودی حقشان بود؛ اما جانوران جنگل را چرا نابود کردید؟😳 در پایان شب یکی از خلبانان ناگهان حالش متغیر شد و شروع کرد به اشک ریختن😭. او در نیمه هوشیاری، همانطور که اشک می ریخت جنایتهای که در ویتنام کرده بود یک به یک می شمرد همه از شنیدن آنچه او کرده بود متأثر شده بودند.😢 سروان گفت: آقاجان اینجا آمریکاست نه حوزه علمیه قم😳 جای این شیخ بازیها این جا نیست. ☹️ما که نیامده‌ایم کسی را مسلمان کنیم بلکه به اندازه وزن ما دلار هزینه شده تا از رو دست اینها یک چیزی یاد بگیریم.🧐 ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
شهید مهدی باکری اللهم صلی علی محمد و محمد و عجل فرجهم پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
بیشتر از اینکه شهید معماریان پانزده ساله تأثیر بذاره، مادرش اثربخش بود.👌 چه مادری چه اعتقادی چه شفایی از حضرت رسول (ص) برای محمد هجده ماهه اش😇 چه شهامتی برای جبهه رفتن پسر سیزده ساله اش و چه عشق بازی ای بعد شهادت پسر پانزده ساله اش😭 قصه شال جزئی از یک مجموعه چهار جلدی درباره خاطرات شهدا، بنام «از او» به نویسندگی خانم شکوریان فرد میباشد. این مجموعه نگاه ما زمینیان هست به مسافران آسمانی. مسافری که اگر دیر بجنبیم بر خاطراتش غبار فراموشی مینشیند.😔 این کتاب کم حجم صمیمی و دوست داشتنی که با بیان ساده و روان به زندگی این نوجوان پانزده ساله میپردازد، را به همه شما پیشنهاد میکنم به خصوص نوجوانان عزیز.😃 ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
یک روز که از مسجد آمد یک راست سراغ مادر رفت و گفت می‌خواهم بروم بسیج مسجد و عضو شوم، شناسنامه ام را بدهید. مادر خوشحال شد احساس کرد که زحمت هایش به بار نشسته است. پسرش می خواست سرباز امام شود، شناسنامه محمد را داد دستش و گفت: هنوز یک ساعت نشده بود که محمد برگشت. رفت گوشه اتاق نشست و گریه کرد😢. مادر با تعجب به اشکهای محمد نگاه کرد🧐 و پرسید: چه شده؟ محمد با عصبانیت رویش را برگرداند و گفت: قبول نکردند. گفتند: « بچه ای زود است. صبر کن نوبت تو هم می شود »😡 دوباره هق هقش بلند شد و اخم های مادر در هم رفت.🤨 بلند شد و گفت: «خیلی اشتباه کردند که قبول نکردند. بیا باهم بریم ببینیم چه می گویند.»🧐 وقتی وارد مسجد شدند🕌، مادر یک راست رفت سراغ مسئول ثبت نام. گفت: «حاج آقا! اگر یک نفر بخواهد به اسلام پناهنده بشود، شما ردش می‌کنید؟»👌👌👌👌 مسئول با تعجب سرش را بلند کرد. مادر ادامه داد: «این بچه ی من می‌خواهد عضو شود و پناهنده به بسیج شود.» مسئول سرش را پایین انداخته مانده بود که چه بگوید.😔 آهسته گفت: « والله مادر خیلی از مادرها می‌آیند و به ما اعتراض می‌کنند که چرا جوان ۱۹ _۲۰ ساله شان را عضو بسیج کرده‌ایم! آن وقت شما خودتان آمده‌اید اصرار می کنید که ما این بچه را عضو کنیم؟🤔 مادر گفت: « آنها خیلی اشتباه می کنند👁 شما هم باید اسم بچه ام را بنویسید📝. از مسجد که آمدند بیرون، مادر پیروز شده بود.😎✌️✌️ #بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
محمد از جایش بلند شد. و دولا دولا مسیر کانال را طی کرد. فرمانده فکر کرد محمد ترسیده است. صدایش زد و پرسید: کجا میروی؟ مگر نمیبینی از زمین به هوا آتش روی سر ما می ریزند؟»😨 _حاج آقا! خیالتان راحت باشد، دارم میروم نماز بخوانم😇. امام حسین(ع) هم ظهر عاشورا نمازش را اول وقت خواند.☺️👌 فرمانده آسمان را نگاه کرد؛ ☀️وقت نماز بود. محمد پوتین به پا و اسلحه به دست قامت بست زیر باران گلوله نمازش را خواند و سریع برگشت.👌 کمی از ظهر گذشته بود درگیری ادامه داشت. هر لحظه یکی روی زمین می افتاد. کسی نمی توانست سرش را بالا بیاورد چون تیر خوردنش حتمی بود.😔 ناگهان محمد بلند شد و تمام قد ایستاد. همه با تعجب نگاهش کردند دستش را به طرف بچه ها بلند کرد و با صدای بلند گفت: « بچه ها من هم رفتم😊 خداحافظ👋.» بعد آرام زانو زد و افتاد حاجی دوید طرف محمد محمد چشمانش را بسته بود. محمد را بغل کرد باور نمی کرد که او هم رفته باشد😭. آرام صدا زد محمد، محمد جان!😢طوری شده؟ محمدجان! امّا محمد چشمانش را باز نکرد.😔 خواست سر محمد را روی زانویش بگذارد که دید گلوله آرپی چی پشت سر محمد را کاملاً برده است.😭 این بود که هرچه صدایش می کرد جواب نمی شنید.😢 بچه ها نمی توانستند دور بدنش حلقه بزنند، و برایش روزه جمعی بخواندند و گریه کنند. محمد کوچکترین عضو گروه شان بود .😭 محمد، محمد محبوب، محمد مهربان، محمد رفته بود و حجم آتش اجازه نمی‌داد که برایش عزاداری کنند.😔 پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
مسجد خیلی شلوغ بود🕌. کسی گفت: یک دسته دارد برای کمک می آید.☺️ مادر رفت دم در مسجد و دید یک دسته عزاداری است. دسته ای منظم یکدست سفید پوش با شال های مشکی بر گردن. دست این جوان هایی که سه به سه حرکت می‌کردند.👌نوحه می‌خواندند🎤 و سینه می‌زدند. نوحه خوان شهید سعید آل طاها بود که جلوی دست حرکت می‌کرد. مادر با تعجب پیش خودش گفت سعید که شهید شده بود اینجا چه کار می کند؟😳 همان موقع بود که محمد را در میانشان دید.🤭 تازه متوجه شد که این دسته دسته عادی نیست و همه آنها که در دست دارند سینه می‌زنند، شهید شدند.😊 دسته، بر سر و سینه زنان وارد مسجد شد.آهسته بسوی محراب رفت🕌 و آنجا مشغول عزاداری شد.🥁 مادر دسته را دور زد، کنار پرده ایستاد و نگاه کرد.😌 عزاداری که تمام شد، محمد از دسته جدا شد و پیش مادر آمد. دست انداخت دور گردن مادر و او را بوسید.😍 مادر از او پرسید و گفت: «محمد جان خیلی وقت است که ندیده امت خیلی بزرگ شده ای. 😊».... محمد دستش را از روی صورت تا مچ پای مادر کشید. نشست و تمام باندهای پای مادر را باز کرد شال سبز را دور پای مادر بست و گفت: « پایت خوب شد😇 حالا برو توی زیرزمین و دیگها را بشور. این درد هم برای استخوان نیست، عضله پایت است که درد میکند.😍 ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
موقع خداحافظی رسید، اجازه دادند که خبرنگاران چند عکس و فیلم بگیرند.🎦 آقای گورباچف مانند ورودش دوباره شروع به دست دادن با یک یک افراد کرد.🤝 وقتی در مقابل من ایستاد😟 آقای جوادی آملی و سایرین همینطور داشتند مرا نگاه می‌کردند🤭، شرایطی نبود که از حاج آقا بپرسم، چکار کنم. دیدم که اگر تو ذوق گورباچف بزنم خیلی بد است.🙄 از این رو وقتی او دستش را دراز کرد من چادر را بر روی دستم انداختم و به او دست دادم.😊 این برخورد و این نوع دست دادن برای گورباچف که رهبری امپراتوری شرق را به عهده داشت خیلی سخت و گران آمد.😢 سعی کرد به روی خود نیاورد و گفت: « من دستم را برای دست دادن دراز نکردم، بلکه دستم رو به سوی این مادر انقلاب دراز کردم که بگویم ما همسایه‌های خوبی هستیم.😎 ما دست بی اسلحه مان را به سوی شما دراز می کنیم، شما هم مرد های تان را تشویق کنید که دست بدون سلاحشان را به سوی ما دراز کنند.😇 آقای جوادی آملی به آرامی گفت: « ما نیز دوستدار صلح و خواستار آرامش هستیم.»😊 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
پنج نفر از آقایان از آمریکا برای دیدن حضرت امام آمده بودند.😊 به نظر می رسید که برای ارزیابی زندگی شخصی امام آمده باشند🧐. از من که داخل بیت بودم خواستند مصاحبه با آنها را انجام دهم. در حین مصاحبه🎤 ساعت تجدید وضوی امام فرا رسید و من باید می‌دیدم که آیا دستشویی تمیز و مرتب است یا خیر. به آقایان گفتم که چون این وظیفه به عهده من می باشد، باید بروم.🙂 آقایان گفتند: مگر می شود انسانی بتواند حتی مسائلی فیزیکی وجودش را به کنترل خود در آورد؟😳😳😳 گفتم: بله، چون شما امام را نمی شناسید. و برای اثبات حرف به آنها گفتم می توانم پنجره آشپزخانه را باز گذارند و شما تا چند دقیقه دیگر که امام به طرف دستشویی می‌روند، ایشان را از پنجره ببینید.😎 من به کار خود بازگشتم و آنها به حیاط آمدند و در همان دقیقه ای که گفته بودم، امام را دیدند که برای تجدید وضو می‌رفتند.✌️ بعد از انجام کار برای مصاحبه برگشتم. برایم جالب بود که دیدم آنها در اتاق مصاحبه نیستند. 🤔 از برادران سوال کردم: «این آقایان آمریکایی کجا رفتند؟» برادران گفتند: «آنچه را که می‌خواستند فهمیدند و مشغول جمع کردن وسایلشان برای برگشت هستند.»😊😊😊 ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
دیدار با مسیح (ع): روزی خانومی سیه چرده به نوفل لوشاتو آمد. و اصرار داشت🙏 که امام را امروز ببیند و بر روی خواسته هاش خیلی پافشاری می کرد، سرانجام توانست به دیدار امام برود.✌️ امام از مترجم پرسیده بود که این خانم کیست؟ از کجا آمده؟ و چرا اصرار دارد که همین امروز مرا ببیند؟🤔 آن خانم گفته بود که من خودم را از آفریقا به اینجا رساندم 😍بعد از مطالعه سرگذشت شما، هر چه مثل النگو و گوشواره نقره و لباس اضافی داشتم فروختم و پولی فراهم کردم تا بتوانم بلیط رفت و برگشت را تهیه کنم و به دیدار شما بیایم.😊👌 اگر میخواستم امروز به من وقت ملاقات بدهید چون برای این سفر فقط بلیط رفت و برگشت گرفته‌ام و هزینه اقامت یک شب در اینجا را ندارم.😌 بنابراین باید هر چه زودتر به پاریس برگردم تا با پرواز برگشت به کشورم باز گردم . قصدم از آمدن تنها دیدن شما بود😇 میپنداشتم که دیدن شما مثل دیدن حضرت مسیح(ع) است. حضرت امام هم چند جمله نیز از اسلام برای او گفتند، سپس به حاج احمد آقا گفتند که چند دلاری به آن زن بدهند تا اگر از پرواز عقب ماند خرج برگشت داشته باشد. وقتی این خانوم سیاه پوست از اتاق بیرون آمد به پهنای صورتش اشک می ریخت😭 از مترجم علت گریه اش را پرسیدم ... پس از پرسش و پاسخ گفت که این خانم می‌گوید من احساس می‌کنم اشتباه بزرگی کرده ام زیرا علاوه بر حضرت مسیح پیغمبر بعد از او را هم نشناخته ام😭 حالا آیت الله خمینی به من نوید و بشارت دادند تا راجع به او مطالعه کنم.📚 و احساس می کنم که عشق و علاقه‌ای به این پیامبر یعنی حضرت محمد(ص) پیدا کرده‌ام و مرا به جاهای خیلی خوبی خواهد رساند.👌
شهیدانه
کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ)، یکی از مبارزان زن پیش از انقلاب، به ذکر خاطرات و جان فشانی‌هایش در راه انقلاب می‌پردازد تا به همگان یادآوری کند که مردان تنها مبارزان این عرصه نبودند و زنانی هم بودند که زنانه بر سر اعتقادات و آرمان‌هایشان جنگیدند تا این پیروزی را نصیب مردم ایران کنند.👌 طاهره دباغ که به او لقب مادربزرگ انقلاب را داده‌اند از شاگردان آیت‌الله سید محمدرضا سعیدی بود و با جامعه روحانیت مبارز همکاری داشت. در سال ۱۳۵۳ و پس از دو بار بازداشت توسط ساواک بازداشت شد.😞 پس از دستگیری توسط ساواک و تحمل شکنجه‌های بسیار، به دلیل شدت جراحت‌ها از زندان آزاد شد. ساواک که از زنده ماندن او نا امید شده بود او را آزاد کرد تا مرگش طبیعی جلوه کند اما دباغ پس از جراحی و درمان به خارج از کشور فرار کرد.☺️ دباغ ابتدا به لندن رفت و به‌مدت شش ماه در یک هتل، به عنوان نظافتچی در قبال مقداری غذا و جایی برای خواب مشغول به‌کار شد. او در فرانسه و انگلیس در اعتصاب غذاهایی برای آزادی زندانیان سیاسی ایرانی شرکت کرد. در عربستان سعودی به توزیع اعلامیه‌های امام خمینی در میان زائران می‌پرداخت اما بیشتر فعالیت‌های او در خارج از کشور مربوط به آموزش مبارزات چریکی در در سوریه و لبنان زیر نظر محمد منتظری و با حمایت امام موسی صدر می‌شد. او در برپایی یک اردوگاه نظامی در سوریه برای آموزش چریک‌های ضد شاه ایرانی مشارکت داشت و توانست نسل جوانی از ایرانیان مبارز را با تاکتیک‌های شبه‌نظامی آشنا کند. در هنگام اقامت آیت‌الله خمینی در پاریس دباغ محافظ شخصی او شد و همچنین وظایف اندرونی بیت را نیز برعهده داشت... هجرت به انگلستان، فعالیت های سیاسی در انگلیس، سوریه و لبنان، عزیمت به نوفل لوشاتو، فرماندهی سپاه همدان و عزیمت به مسکو برای ابلاغ پیام حضرت امام خمینی (ره) به میخائیل گورباچف از جمله محورهای موضوعی خاطرات مرضیه حدیدچی هستند. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
یک هفته مانده به روز تاریخی عزیمت امام به ایران اعلام شد که بختیار فرودگاه را بسته است🧐. خبرنگاران دنیا صبح زود در خیابان جلوی منزل امام گرد آمده بودند که نظر امام را راجع به برگشت به ایران با توجه به بسته شدن فرودگاه بدانند.🎤 حضرت امام تشریف آوردند و با خبرنگاران صحبت کردند و به سوالات آنها جواب دادند. منظره عجیبی بود امام با آن صلابت و عزم جزمی که داشتند، فرمودند: من هفته دیگر به ایران خواهم رفت. ولو همه فرودگاه‌ها بسته شده باشد.👌 در همین حین متوجه شدم یکی از خبرنگاران به طرز مشکوکی از دیوار بالا می آید😳 با شتاب خود را به آنجا رساند و با آن فرد درگیر شده، پایینش انداختم.😅 ناگهان درد شدیدی در قفسه سینه ام پیچید و دوستانم را به بیمارستان رساندند.🤕😫 روز ۲۲ بهمن من در طبقه دوم ساختمان بودم وقتی که رادیو را روشن کردم صدای الله اکبر خمینی رهبر را شنیدم😳😳😳. تعجب کردم ابتدا فکر کردم موج‌رادیو دستکاری شده است آقای فرهادی یا همان برادر فرهاد را صدا کردم و پرسیدم که آیا دست به رادیو زده‌اید گفت: نه دوباره گوش کردم جملاتی مثل: « اینجا ایران است. » «صدای انقلاب ایران. » و یا « صدای ملت ایران » و بعد سرود پیروزی ایران پخش شد خدا می‌داند که ناگهان چه فریادی🗣 از قعر جان و با تمام وجودم کشیدم🤩 که برادران پنداشتند حادثه‌ای برای من روی داده .🤭 هراسان و شتابان به طبقه بالا آمدند 🤔و مرا هیجان زده و رنگ پریده 😨دیدند. آنچه را که شنیده بودم، برای آنها با نفس های بریده بریده باز گفتم .در حالی که میگریستم آنها نیز غرق در شادی و خنده و گریه شدند.😃✌️👏👏👏👏 ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
سلام بر همه شما همراهان گرامی، روز جهانی کتاب بر همه شما دوست داران کتاب مبارک باشد. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
کانالی برای نوجوانان اهل مطالعه📚📚📖 دارای رمان های مفید و جذاب و کتاب های شهدایی🌹 سایه کتاب و شهدا بر سرتان🌹📚 @KetabNojavan