eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
10 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب روایت شیرین زندگی حضرت زهرا سلام الله علیه وآله وسلم و حضرت علی علیه السلام است . در کنار بیان شیرینی ها، به سختی ها و رنج و اندوهی که حضرت زهرا (س) و علی)(ع) کشیدند، میپردازند . این کتاب قلمی ساده و بیانی روان از زندگی این بزرگواران است. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔹 یک زره، یک شتر و یک ذوالفقار، تمام داشته های علی پیش از فاطمه بود، که خط و نشان می‌کشید برای خَدَم و حشمِ مردانِ‌ جوابِ رد شنیده‌ی قریش. برای «فاطمه» مَهری ارزشمندتر از تبسّم علی که نیست؛ باقی اش خواه یک پنجم دنیا و یک سوم بهشت باشد، خواه آب روان. 🔆 باید بهم برسند تا ذات طاهر فاطمه به کمال ظهور برسد و همه آنچه در مکتب پدر آموخته را نشان بدهد؛ که بگذرد از خلعت عروسی به بهانه «لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون» و پیشاپیش گذشتن از جان را به پای امام زمانش تمرین کند. ❤️ فاطمه بود، که علی شد مظهر خوبی های عالم؛ که زن اگر «فاطمه» باشد قطعا «علی»اش را می‌رساند به نهایت خوبی های عالم. که مادر اگر «فاطمه» باشد، پسرش را از خاکِ تب‌دارِ کربلا به والاترین ارکان‌ بهشت و «سیدالشباب‌الجنة» می‌رساند. «فاطمه» بود که فاطمه بودن را معنا کرد، و علی بود صفحه‌ی ظهور این معنا. 💞 سالگرد ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه و مبارک باد. نفری ۱۰۰ شاخه گل صلوات تقدیم به این دو بزرگوار میکنیم. یاعلی🌸 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌴خونه مون را میبینم. مثل بچه ها دلم برای اتاق مون تنگ میشه. دلم برای خونه شما و اون حیاط بزرگ و درندشت لک زده؛ همون جایی که اینقدر دو تایی ازش خاطره داریم. خرمشهر ما مظلومانه و غریبانه اسیر شد. 🌴 اما، نسرین، من کوتاه نمی آم. هیچ کدوم کوتاه نمی آییم. باید برگردیم و خرمشهر را پس بگیریم. ما به هم قول دادیم به خاطر دوستای شهید مون برگردیم. اگه دست رو دست بذاریم. عراقیا میان آبادانو هم تا چند روز دیگه میگیرن. بعد می آن جلوتر؛ ماهشهر و اهواز و شیراز و حتی تهران، 🌴اونا حمایت میشن. تجهیزات شون قویه. هیچ بعید نیست ازشون. اگر من و آقام و داداشام بیابیم و بشینیم تنگ بغل زنامون، عراقیا دو سه روزه همه ایرانو میگیرن. ما باید برگردیم. 🌴دلم میخواد بچه هام توی خرمشهر به دنیا بیان. عصر، دست بچه هامونو بگیریم و بریم لب شط سمبوسه و فلافل بخوریم. سوار لِنج بشیم . توی خاک و خُل و چاله چوله های خرمشهر فوتبال بازی کنیم. من نمیتونم قبول کنم زنم خونه مردم بخوابه. بچه ام خونه مردم به دنیا بیاد. » ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌴چند روز بعد بهمن آمد. یک کتاب برایم هدیه آورد، فاطمه فاطمه است دکتر علی شریعتی، و یک شیشه عطر. گفت: « حدیثی از پیامبر نقل شده که ایشان فرموده اند: من از دنیا شما به سه چیز علاقه دارم؛ زن و عطر و نماز.» خندید و دندان های سفید و مرتبش پیدا شد. گفت: « به خدا منم عاشق همین سه چیزم؛ نسرین بانو و عطر و نماز. » 🌴نشستیم توی اتاق خودمان. بعد از چند روز یکدیگر را میدیدیم. توی آن چند روز با جاری هایم حرفم شده بود و دلخور بودم. شروع کردم به تعریف ماجرا و تا توانستم از حرفای تلخی که شنیده بودم برای گفتم. بهمن گوش داد و نداد. با بی اعتنایی نگاهم کرد و گفت: « کتابهایی را که گفتم بخونی خوندی؟ » لجم گرفت. گفتم : « بهمن من چی میگم تو چی جواب میدی.» محکم و جدی گفت: « گوش نداری دیگه. کتاب چی خوندی توی این مدت؟ » نخوانده بودم. 🌴گفت: « نگفتم از علی رضا یا رؤیا کتاب حلیة المتقین رو بگیر و بخون. اگه خونده بودی، هیچ وقت غیبت نمیکردی. عیب نداره. وقت زیاده. حتما بخون. هر وقت خواستی پشت سر یک نفر حرف بزنی، فکر کن یک نفر مرده و تو نشسته ای بالای سرش و چاقو دستته و گوشتاشو میکنی و میخوری. » چندشم شد. گفتم : «اه.... خیلی بی مزه ای! حالم به هم خورد. » از روی پیروزی گفت: غیبت یعنی همین. کسی که ولایت مداره غیبت نمیکنه. » 🌴خنده ام گرفت. چون حتی نمیدانستم ولایت یعنی چه. با شنیدن کلمه ولایت یاد حضرت علی(ع) و عید غدیر می افتادم. نشست و با حوصله هر چه را باید در این باره بدانم برایم توضیح داد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌴دو یا سه روز بعد، وقتی دایی محمود به خانه آمد و در را باز کرد، گفت: « مژدگانی بدین. » صورتش پر از خنده بود. من و مادر بی اختیار به هم نگاه کردیم و فریاد زدیم: « بهمن! » دائی مرا در آغوش گرفت و گفت: آره، بهمن پیدا شده و زنده است. » 🌴مادر که از شادی گریه میکرد و دست‌هایش را توی هوا تکان می داد و کل میکشید. من صورت دائی را غرق بوسه و اشک کردم. مادرم پرسید: « محمود، حالا کجا بوده، ایی همه وقت خو؟ » 🌴 دائی، همانطور که مرا در آغوش گرفته بود، گفت: « توی چولان های بهمن شیر گیر افتاده بوده. خوب اینا قبل از عملیات برای شناسایی مسیر ارتباطی خیلی زحمت میکشن تا زمان عملیات ارتباط نیروها برقرار بشه. توی خشکی و آب کابل میکشن. میله میکوبن برای سیم تلفن صحرایی تا ارتباط با سیم برقرار بشه . بهمن مشغول همچنین کارهایی بوده توی چولان ها. همانطور که توی آب می رفته و کابل کشی میکرده میرسه به خط دشمن. راه برگشتو بلد نبوده. گم میشه. این چند وقت توی آب با جیره غذایی و آب شور لجن زنده مانده. خیلی شانس آورده. الان هم مریضه؛ مثل اون وقتِ نسرین که خونه حاج آقا مکی بود. » 🌴توی گریه و خنده پرسیدم: « حالا کجاست؟ » دائی محمود صورت و پیشانی ام را بوسید. بعد مرا رها کرد و علی را که روی زمین نشسته بود و از شادی ما دست میزد، بغل گرفت و بوسید و گفت: « خرمشهر. قراره امشب تو و علی برین قم، خونه عامو. بهمن زنگ میزنه به شیخ حسین بحرینی تا با شما حرف بزنه.» ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌴یک روز که مادر و سعید و حمید رفته بودند بیرون، بهمن سحر را نشاند روی پایش و علی را صدا کرد و گفت: « ببینین بچه ها، ما دو تا تلویزیون داریم؛ ولی سعید و حمید اصلا تلویزیون ندارن. نظر شما چه که یکی از اینا را بدیم به اونا؟ » علی کمی فکر کرد. سحر دو ساله و سجاد یک ساله بود. فقط علی میتوانست تصمیم بگیرد. گفت: « بدیم بابا! » 🌴 بهمن خندید و دستی به سر علی کشید و گفت: « بارک الله پسرم. به نظرت کدوم یکی رو بدیم؟ » علی زود جواب داد: « سیاه و سفید کوچیکه رو. » سحر هم به تقلید برادرش گفت: « کوچیکه! » 🌴بهمن گفت: « اما من میگم رنگیه. تو اگر بخوای بری تولد دوستت، ماشین کنترلی خراب و کهنه خودتو میبری یا میری براش یک ماشین نو و قشنگ میخری؟ » علی بچه باهوشی بود. منظور پدرش را متوجه شد. گفت: « نه بابا..... من رنگیه رو دوست دارم. اون مال خودمونه. » 🌴بهمن با علی حرف زد. بعضی حرفهایش حرصم را در می آورد. اما دخالتی نمیکردم. میدیدم بهمن خوب دارد بچه ها را تربیت میکند و با خودم میگفتم بهتر است بگذارم کارش را بکند؛ هرچند من دلم میخواست تلویزیون رنگی برای خودمان بماند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌴کتاب ساجی خاطرات همسر شهید بهمن باقری نوشته بهنام ضرابی زاده، روایتگر سرگذشت یکی از زنان مقاوم و فعال در حوادث و اتفاقات جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است. این کتاب از سالهای کودکی نسرین باقر زاده در خرمشهر شروع میشود و تا زمان جنگ ادامه پیدا میکند. 🌴ساجی روایتگر زنان خرمشهری هست که با حمله غاصبانه صدام آواره از شهری به شهر دیگر شدند و مردانشان دلیرانه از میهنشان دفاع کردند. روایتگر زنان خرمشهری ای هست که پشت مردانشان ایستادند تا مردانشان با آرامش از خونین شهر خرمشهری دیگر بسازند. 🌴با ساجی میروید به خرمشهری شاد و پر انرژی. سپس به خونین شهری پر از دلیری دلیرمردان. و از آنجا به خرمشهری که با چنگ و دندان دوباره به دست آمده. ساجی مملو از امید است. امید به برگرداندن خرمشهر به خرمشهری پر از عشق و زندگی. حتما از خواندن این کتاب لذت خواهید برد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
امروز ششم ذی الحجه و سالروز غمبار کشتار وحشیانه ۴۵۰ حاجی ایرانی به دست مزدوران سعودی درسال ۶۶ است... کابوس بیداری روایت جمعه سیاه مرداد۱۳۶۶ از زبان تحقیقات بسیار مفصل جواد موگویی است که یادآور بخش مهمی از تاریخ پایان جنگ تحمیلی است که به تاثیر واقعه حج خونین ۶۶ بر چگونگی پایان دفاع مقدس می پردازد؛ پس از این واقعه بر آتش جنگ نفت‌کش‌ها در خلیج فارس افزوده شد. ایران برای عملیات تلافی جویانه به ناوها و کشتی‌های هم پیمانان عربستان حمله کرد. امریکایی‌ها نیز به حمایت از هم پیمانان سعودی به کشتی‌ها، پایانه‌های نفتی و ناوچه‌های ایران حمله کرد. در نهایت این حملات دوجانبه با حمله ناجوانمردانه ناو وینسنس به هواپیمای مسافربری ایرانی پایان یافت. واقعه ، چنان برای ایرانی ها تلخ و سنگین بود که امام خمینی (ره) فرمود: "اگر از صدام بگذریم، از آل سعود نخواهیم گذشت..." ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🕯آن دمی که خیمه ها آتش گرفت و آب شد 🍂تازیانه بر یتمیمان حرم هم باب شد . 🕯دست در دست رقیه گوشه ی دشت بلا 🍂باقر آل عبا گریان بر ارباب شد . (ع) 🥀 تسلیت_باد🏴 (ع) (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁آبگوشت را دوست دارم. قوت جان محمد علی شد در آن روز ترس. با دست های لرزان برایش بردم، با دست های لرزان خورد. 🍁آبگوشت بار می گذارم، می پزد. دوست دارم خالی بخورم. سر می کشم. قوت جانم می شود در نبود محمد علی. می خندم، آبگوشت که قوت جان نمی شود، قوت جسم است. قوت جان و روح محمد علی بود. 🍁نذرهای دلم بود و دعاهای جامعه و عاشورا، نمازهایی که برای سلامتی امام زمان (عج) می خواند. قوت من هم ثابت قدم بودن تو، مقاومتت زیر شکنجه ها. یادت هست آمدیم اوین دیدنت؟ گفتم مادر حیف تو به این خوبی بشی آقا منشی، بمان تا در آینده دکتر و مهندسی … 🍁تو هم گفتی: دکتر و مهندس که ایمانش قوی نباشد، که خدایش را نشناسد و خودخواه باشد فقط یک اسم است و یک سواد سیاه، مادر! هیچ درسی بهتر از قرآن نیست. من الان توی زندان چند جز قرآن با ترجمه حفظ کرده ام. آیت الله ربانی برایم تفسیرش را هم گفته اند. من دوست دارم انسان باشم. این تمام آرزوی من است تا وقتی بمیرم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁 محمدعلی من بود که ناله می‌کرد. مأموران ساواک پیراهنش را درآورد بودند و شکنجه اش می کردند. می خواستند ما از خانه بیرون برویم و برای آزادی اش التماس کنیم تا محمدعلی بیشتر زجر بکشد و شاید هم به خاطر اصرارها و بی تابی های ما حرف بزند، اما این حلیه شان نگرفت. 🍁 نباید از خانه بیرون می رفتیم. از پله ها آمدم پایین، شروع کردم به ذکر گفتن. نذر کردم خدا کمک کند و مقاومت کند.بچه ها همه منتظر بودند بفهمند صدای ناله از کیست. سری تکان دادم و گفتم:مادر یک هروئینی را گرفتند و می زنند. 🍁نمی خواهد شما ببینید. مشغول درس تان باشید. آنقدر این حرف ها را جدی زدم که بچه ها دیگر اصرار نکنند و نخواهند که یک لحظه هم ببینند. 🍁 وضو گرفتم و سجاده ام‌ را پهن کردم. هر صدای ناله محمدعلی مثل جدا کردن یک تکه گوشت از بدنم بود. شروع کردم به نماز خواندن تا بتوانم تاب بیاورم‌. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁 بالاخره محمدرضا را دستگیر کردند؛ یعنی این اتفاق باید می افتاد. شاید بیست بار بیشتر از دست ساواکی ها فرار کرده بود، اما آن بار از منبر که آمده بود پایین محاصره اش کرده و گرفته بودنش و یک راست هم برده بودنش شهربانی. 🍁 محمدعلی بیشتر از همه ناراحت بود. خبر را که شنیدیم انگار تبی بر تنمان نشست. محمدعلی لج کرده بود. توی راه پیمایی رفته بود از مغازه نمک خریده بود و توی چشم گاردی ها ریخته بود. دیدم دوان دوان آمد خانه و کارش را تعریف کرد. 🍁 گفتم: چه جوری نزدیک گاردی ها شدی؟ چرا نگرفتنت؟ گفت: چون فکر کردند بچه ام کاری نمی کنم، اما پدرشان را در آوردم. برادرم را اسیر می‌کنند! 🍁راه می افتیم با حاجی سمت شهربانی. شنیده ایم که دستگیرت کرده اند.جواب سربالا می دهند. ماهم کوتاه نمی آییم. می رویم و می آییم. توهین کنند. به خیال خودشان تحقیرمان می کنند. اما ما سرمان را بالا می گیریم. تو کاری نکرده ای که سرمان پایین باشد مادر. هرچه فحش می دهند نثار خودشان. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁 محمدعلی شانزده ساله بود. من مادرش بودم و می دانستم چقدر مقاوم است و اهل ناله و زاری نیست. اما معلوم بود که بر زخم های شکنجه می زنند که بی تابش می کرد و صدای «یاحسین» اش بلند می شد. 🍁نمی دانم چقدر طول کشید این زدن‌ها ، ناله ها، فحش دادن ها، ذکر گفتن ها، اما برای من، برای یک مادر، فقط خدا می داند که چه بود و چه گذشت. 🍁 صدای ناله که قطع شد، اول کمی صبر کردم. فکر کردم الان صدای در بلند می شود و محمدعلی را تحویل می گیرم، اما دیدم خبری نشد‌. سراسیمه بیرون را نگاه کردم. امیدوار بودم که ببینمش، اما به جایش زمین خاکی و خونی را دیدم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁اگر دوست دارید نمونه‌ی یک خانواده‌ی پویا و موفق را ببینید، [ مادر شمشادها ] را بخوانید. داستان این کتاب از زبان مادری است که قهرمانان بزرگی تربیت کرده است؛ مادر شهیدان موحدی که یکی از فرزندانش را در روزهای انقلاب تقدیم کرد، دیگری را در زمان جنگ و… 🍁کتاب مادر شمشادها یک جلد از مجموعه چهار جلدی « از او » است که حاوی خاطرات تلخ و شیرین زندگی مادری فداکار و صبور است. 🍁کتاب پیش رو خاطرات شهید محمد علی موحدی از زبان مادرشان بازگو میشود. و با خواندن این کتاب زیبا به اخلاص شهید و به صبر و مقاومت مادر شهید نیز پی می‌بریم . ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
❖ وقت تکبیر و دعا و 🍃 صلوات است امروز💐 مهدی صاحب زمان در "عرفات" است امروز.... کاش این "عرفات" آخر هجران باشد.... صبح فردا فرج "مهدی زهرا" باشد.... ، روز نیایش🍃با خداوند متعال مبارک. هنگام مناجات برای ظهور اشک بریزید و همه حاجتمندان را یاد کنید. ‎‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیدی! گم شدم... حرم... مولا... از کجا می‌شود به او برگشت؟ ✍شاعر : سید حمیدرضا برقعی 🔺محصول مأوا ❤️ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋یونس خانه را از پشت پنجره ورانداز کرد. انگار گردی از زمان بر همه جای آن نشسته بود. چشمش افتاد به حوضی که آبش از فرط ماندگی رو به سیاهی میرفت. از کنج حیاط ظرف کهنه مسی را برداشت و افتاد به جان حوض، اما حواسش جای دیگری بود؛ به حرف های نورا..... 🦋نورا خیره به آسمان، داشت ستاره های بیشمار را می‌کاوید. _یک شب قبل از آمدن این جوان در خواب دیدم که ستاره های آسمان ریخته بودند توی حیاط خانه. غرق ستاره ها بودم که از سمت ماه صدایی به من گفت: « کیمیا را عرضه کن! » 🦋جابر کتاب را بست و بوسید. با تعجب پرسید: « کدام کیمیا؟ » میدانست وقتی نورا زبان باز میکند، شنونده ای که عاقل باشد، می فهمد این زبان وصل به سینه ایست مطمئن و پر دانش. 🦋نورا نگاهی به حیاط خانه انداخت که با چند ساعت قبل قابل مقایسه نبود. _بالاخره حیاط این خانه هم از ماتم در آمد. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋اخم شافعی و ابویوسف سخت در هم رفته بود. حتی هارون هم چهره در هم کشیده بود و داشت لبهایش را می جوید. نورا نگاهی به حاضران انداخت و گفت: « اشکالی ندارد. من پاسخ تو را میدهم. چه فرقی میکند؟ اگر عباس فاضلتر باشد، این فضل مایه ی افتخار علی(ع) است؛ چرا که چنان عمویی دارد. اگر علی فاضلتر باشد، حتما عباس افتخار میکند و خدا را برای چنین برادر زاده ای شکر گذار است. » 🦋سلیم ناخود آگاه گفت: « ای لامذهب! خیلی زیرک است این دختر! » چند نفری که صدای سلیم را شنیدند، به سمتش برگشتند و نگاهش کردند. هارون هیجان زده از تخت برخاست و خطاب به ابراهیم گفت: « اعلم علمای بصره را ببین که همین اول کار چگونه در چنگ یک کنیز گرفتار شده! حیف از این همه کتابهایی که نزد توست! » 🦋ابویوسف و شافعی برای اینکه از نگاه هارون دور بمانند، سرشان را بالا نمی آوردند. ابراهیم پاسخی جز سکوت نداشت؛ مخصوصا که بعد از عمری عزت و احترام، کنایه سنگینی از خلیفه شنیده بود. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋گروهی از یاران نزد رسول خدا نشسته بودند که سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، حذیفه، و چند تن دیگر با چهره هایی آزرده آمدند. گفتند: « ای رسول خدا! به ما میگویند علی وقتی که ایمان آورد، بچه بود، ایمانش فایده ندارد. » 🦋پیامبر فرمود: وقتی عیسی به دنیا آمد، مردم به مریم تهمت میزدند و سرزنش میکردند که بدون همسر فرزند دار شده است. مریم اشاره کرد در این زمینه با فرزندش سخن بگویند. مردم با تمسخر گفتند: چگونه با نوزاد در گهواره سخن بگوئیم؟ » عیسی به سخن آمد و گفت: « من بنده خدا هستم و خدا به من کتاب آسمانی داده است. » 🦋میبینید که عیسی در همان روز اول ولادت، پیامبر خدا بود، شما نیز بدانید خدا من و علی را هزاران سال قبل از آدم از یک نور آفرید. ما بودیم تا زمینه و زمان تولد ما که رسید، از پدر و مادرمان متولد شدیم. علی در همان لحظه تولد به نبوت من شهادت داد و شروع کرد به خواندن آیاتی از سوره مؤمنون. یاران من! 🦋از این حرفهای مخالفان اندوهگین نشوید که هیچ اعتباری ندارد و فقط شیعیان علی در قیامت رستگارند. » ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋نورا صدایش را کمی بلندتر کرد و ادامه داد: « با این ماجرایی که گفتم، قبول دارید که خداوند در روز مباهله، علی را نفْس خود پیامبر دانسته است؟ » ابراهیم بلافاصله گفت: « بله؛ هیچ مخالفتی ندارم. خدا در این آیه، علی را نفْس پیامبر معرفی کرده است. » 🦋_پس خیلی بی انصافی! شما که به قرآن اعتقاد دارید و پذیرفته اید که علی (ع) نفْس رسول خداست، پس چرا ایمان علی (ع) در کودکی را قبول ندارید و میپذیرید که او برترین اوصیای خداست؟! مگر خدا یحیی را در حالی که کودک بود، پیامبر خود نکرد؟! مگر شما نمی دانید که دین اسلام به دست شمشیر کمر راست کرد؟! 🦋خود شما آیاتی از قرآن میدانید که همگی در حق امیرالمؤمنین، علی بن ابیطالب و خاندانش نازل شده است! (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋از پیرمردی اشارتی از جوانی به سر دویدن جوان اما به هوای نان و نوا سفر آغاز کرد! غافل از آنکه حقیقتی که ارزش دویدن داشته باشد باید جان تو را گداخته کند نه سکه هایت را. 🦋کیمیاگر، داستانی مستند و تاریخی است. داستان جوانی به نام یونس است که به‌دنبال کیمیا از شهری به شهری می‌رود و در پی کسی است تا بتواند از او کیمیا بیاموزد و خاک را طلا کند. این ماجراجویی جوان را درگیر ماجرایی پرهیجان می‌کند و در نهایت هم مس دلش تبدیل به کیمیا می‌شود اما... 🦋یونس با دختری به نام نورا روبه‌رو می‌شود که شاگرد امام جعفر صادق (علیه‌السلام) بوده و در ماجرایی پرکش‌وقوس، به دربار هارون می‌رسد و شاهد گفت‌وگوی چالشی نورا با دانشمندانی می‌شود که برای شکست دادن نورا از هیچ تلاشی فروگذار نیستند. در نهایت زندگی یونس دچار تغییر اساسی می‌شود و... 🦋کیمیاگر، نوشته رضا مصطفوی، بازسازی داستانی است واقعی؛ از مناظره تاریخی «حسنیه» که انتشارات عهدمانا آن را به چاپ رسانده. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« ماجرای جالب از امام علیه السلام در ۶ سالگیشان که ...نشنیدید"👌🙂 میلاد امام هادی (ع) را به همه شیعیان تبریک و شادباش میگویم. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای بیروت! تو آن شمشیری که چون زخم دید و به خون آغشته شد، آبدیده تر شد... و آن عودی که هر چه سوخت عطرآگین تر شد... بیروت! ای آهوی زخم دیده! سرشکم را چونان مرهمی بر تنت بپذیر... که تو سزاوار درد نیستی... این تصاویر مربوط به خاطرات سیل فروردین پارسال خوزستانه لبنانی ها در حال تعمیر سیل بند منطقه گلدشت اهواز شعر زیبایی رو همخوانی می کردن ملت ایران و لبنان همیشه در سختی ها کنار هم بودن. امروز ما هم کنار لبنان هستیم مثل همیشه برداً و سلاما بیروت الحبیبة ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ مناسب عید سعید غدیر خم. خداوند حکیم در روز «18 ذی الحجه» فرمود: «الْيَوْمَ اكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ؛ امروز دینتان را برای شما تکمیل کردم» مولای ما امام رضا صلوات‌الله‌ با زبانِ کبریائیِ خویش فرمودند: و [روز 18 ذی الحجه، روز عید غدیر] آن روزی است که خداوند در آن روز، دین را کامل کرد و 👈🏻 این کامل کردن به سبب نصب کردنِ امیرالمؤمنین صلوات‌الله‌علیه به عنوان شاخصِ امامت، توسط پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم است و /فضیلت و برتری و جلوه‌های نورانی امیرالمؤمنین صلوات‌الله‌علیه را آشکار نمود و آن روز را روزه گرفت و به‌درستی‌که آن روز، روز کمال است... 💕 ای شیعیانِ مولا، و ای دوستداران اربابِ دل‌ها، بیاییم با احیای «ایام غدیریه» ابتدا در تکامل خود قدمی برداریم، سپس دیگران را از خواب جاهلی بیدار نماییم.. عید سعید غدیرخم بر شما و خانواده محترمتان مبارک باد . (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
عید غدیر مبارک ❤ دلم با یا علی هر بار جانی تازه میگیرد ❤ کتاب عشق با نام علی شیرازه میگیرد 💛 من از "الیوم اکملت لکم" اینگونه فهمیدم 💛 خدا با مهر او دین مرا اندازه میگیرد ❤ زمین خرسند از گمنامی ما میشود, باشد ❤ که در اوج فلک مداح او اوازه میگیرد 💛 جهان هر چند جولانگاه خصم مرتضی باشد 💛 خدا اما گلویش را درِ دروازه میگیرد ❤ علی میگویم و هر لحظه از این عشق سرشارم ❤ دلم با یا علی هر بار جانی تازه میگیرد. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98