eitaa logo
شهیدانه
1.7هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
6.1هزار ویدیو
14 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدانه
🔆یک شب، نزدیک تعطیلات اجلاس سران کشورهای غیر وابسته خوابیدم و صبح که بیدار شدم، متوجه شدم چشم هایم نمی بیند. یعنی اولش رنگ های جیغ، مثل قرمز و بنفش، را نمی دیدم. رفتیم بیمارستان فارابی. فکر می کردیم مشکل بینایی است. آنجا معاینه کردند و گفتند مشکل عصبی است و مشکوک به ام.اس یا سرطان و مرا فرستادند بیمارستان امام خمینی. تا برسم به بیمارستان، بینایی یک چشمم کاملاً رفت. آنجا بستری شدم و آزمایش کردند و گفتند احتمالاً سرطان است. 🔆گفتند نمی توانم بچه دار شوم. یک شب خیلی به خدا متوسل شدم در بیمارستان. همان شب خواب دیدم. دست هایش را گذاشت روی صورتش و گریه اش شدید شد. _خواب دیدم توی یک صحرا هستم جلویم یک خیمه هست، با همان لباس های بیمارستان. کربلا نرفته بودم و آنجا را ندیده بودم؛ ولی احساس کردم آنجا کربلاست و خیمه خیمه ی حضرت ابوالفضل(ع). داد زدم: « عباس، بیا بیرون. » من، من خاک بر سر بی ادب، با بی ادبی داد زدم: « عباس، بیا بیرون. » آمد بیرون. یک آقایی رشید و با جمالی بود. 🔆انشاءالله ببینی آقای قنبری. گفت: « چی شده؟ » گفتم: « من از تو بدم میاد. از امام حسین(ع) شاکی ام. از علی(ع) شاکی ام. از فاطمه زهرا(س) شاکی ام. چرا کورم کردید؟ دکترها می گویند دیگر نمی توانم مادر بشوم‌. » گفت: « دنبالم بیا. » سوار اسب سفیدی شد. توی دستش یک علم بود که پرچم سرخ «یا حسین» بالای آن بود. دنبالش رفتم تا یک جایی. ایستاد و یک سمتی را نشانم داد و گفت: « این حرم آقایم، حسین(ع) است. سلام بده. » 🔆من ناخودآگاه سلام دادم. علم را چرخاند و باد گوشه ی پرچم‌ قرمز رنگ را مالید به چشم چپم. » گفت: « تو خوب شدی. » گفتم: « از کجا بفهمم خوب شدم؟ از کجا بفهمم این زیارتم قبول شده؟ » گفت: «ضریح برادرم، امام حسین، دارد می‌آید کربلا، شیعه ها خیلی زحمت کشیده اند برایش، ما زیر دِین هیچ کس نمی مانیم. تو که دیگر عروس مادر ما، فاطمه(س) هستی. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆 بعضی از جوان های مهرانی پرشورتر بودند و اصرار داشتند برای آن شب تریلی را برگردانیم مهران. می گفتند مگر ما شیعه نیستیم؟ مگر ما امام حسین «ع» را دوست نداریم؟! مگر خون‌ مردم خوزستان از ما رنگین تر است که‌ ضریح را پنهانی از شهر عبور دادید؟ 🔆می گفتند: « مغازه دارها، مغازه ها را بسته اند و دارند می آیند.» میگفتند ما اگر می‌ دانستیم فقط باید از روی جنازه مان می گذشتید که ضریح را این طوری بیاورید مرز. می گفتند از چند سال پیش ما به زائران امام حسین «ع» در این شهر و این مرز کمک می کنیم. 🔆چرا حالا که ضریح از اینجا می گذرد نباید یک روز مهمان ما باشد. یکی شان می گفت: « از بی عرضگی مسئولان ماست که شما این طور آمدید و می روید. مردم شهر مثل مسئولان نیستند. اگر توی شکم من هم تیر خالی کنید، از جلوی تریلی کنار نمی روم.» 🔆به شوخی به او گفتم:« ما تیر نمی زنیم. اگر کسی از جلو تریلی بایستد از رویش رد می شویم. » وبعد جدی تر توضیح دادم که مسولان شهرستان هم دست بالا یک ساعت است ماجرا را می دانند، اما آنها قبول نمی کردند. دلم برایشان می سوخت. برای اینکه ضریح در شهرستان نمانده غبطه می خوردند. ومن از صمیم دل غبطه می خوردم به این شوقشان. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆باران می آمد و مردم سیل شده بودن پشت سر و کنار ضریح. با مداح « حسین...... حسین...... حسین جان..... » می خواندند و دست تکان می دادند؛ مثل کسی که از کاروانی جا مانده و دست تکان می دهد تا او را ببیند. شاید مردم هم احساس می کردند جامانده اند از امام حسین(ع). بعضی از مردم که جلو تر بودند، وقتی تریلی می رسید، تواضع می کردند و برای احترام دست روی سینه می گذاشتند. 🔆از آن جالب تر سیگاریهایی بودند که سیگارشان را زیر پا خاموش می کردند. مغازه دارها کسبشان را تعطیل کرده بودند و جلوی مغازه شان سینه می زدند. به نظرم، اگر قرار نبود ضریح برود روی قبر امام حسین (ع) در کربلا، مردم اجازه نمی دادند تریلی حرکت کند.... 🔆روی پلی که از روی رودخانه می گذشت رفتم روی جایگاه تریلی. مردم موج می خوردند روی هم برای رسیدن به ضریح. آزادگان را آنجا دیدم. نگران افتادن مردم از روی پل بود. یگان ویژه نیروی انتظامی داشتند تلاش می کردند اتفاقی نیفتد. 🔆 آزادگان کنار گوشم گفت: « من تا حالا یاد ندارم چنین جمعیتی را در قم. » من هم جواب دادم: « ولی من یاد دارم. » صدایم را نشنید. گفت: « چه گفتی؟ » با دست اشاره کردم چیز مهمی نیست. یادم آمد وقتی رهبر انقلاب سال ۱۳۸۹ رفتند به قم جمعیت استقبال کننده همین طور بود. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌾کتاب علمدار خاطرات شهید سید مجتبی علمدار است. کسی که فرزند اذان بود. وی موقع اذان صبح به دنیا آمد، موقع اذان مغرب به شهادت رسید. 🌾موقع اذان ظهر به خاک سپرده شد. کتاب دارای قلم ساده روان و شیوا است. که به زندگی عارفانه شهید می‌پردازد. 🌾کتاب پیش رو درباره مردی که بر روی زمین بود ولی آسمانی زندگی کرد، کسی که بین ما بود، ولی از اهالی این زندان خاکی نشد! او از تبار آسمان بود! معرفی_کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌾 گفت: « یکی از برادران های پاسدار آمده وشما را کاردارد. » برای لحظاتی از خودم بی‌خود شدم. خدایا یعنی چه خبری برایم آورده‌اند. ترسی عجیب وجودم را فراگرفت. نکندسید مجتبی..... 🌾 سید مصطفی به سمت چپ نگاه کرد. به آرامی قدمی به جلو گذاشتم و از منزل خارج شدم تا آن پاسدار را ببینم. در این چند لحظه کوتاه چه فکر ها که از سرم نگذشت! تاصورتم را برگردانم صدای سلام شنیدم. 🌾چهره نورانی پسرم، سید مجتبی، در مقابلم بود. گفتم: « مجتبی خدا خفت نکنه این چه کاری بود که با من کردی تو که من را کشتی! » پسرم را در آغوش گرفتم. بعد در حالی که میخندیدیم به داخل خانه رفتیم. 🌾 مجتبی رو به من کرد و بعد از معذرت خواهی گفت : « مادر جان خیلی شما را دوست دارم. اما می‌دانی جنگ است هر لحظه امکان دارد خبر شهادت من را برای شما بیاورند. میخواستم آماده باشی. » بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌾البته وضعیت مجتبی بهتر از من بود. به هر حال کار ثبت‌نام ما تمام شد. سوار ماشین و راهی پادگان آموزشی منجیل شدیم. اما به ما گفتند: « همه شما قبول نمی‌شوید آنهایی را که سن و سال کمتری دارند، برمی‌گردانند. » 🌾 نزدیک غروب بود که رسیدیم به پادگان آموزشی منجیل. یکی از برادران پاسدار آمد لیستی را گرفت. شروع کرد اسم ها خواندن. چند نفری را به دلیل کوتاه بودن قد و نوجوانان بودن شان قبول نکرد. برای همین خیلی نگران شدیم. 🌾رفته رفته به اسم ما نزدیک می‌شد. یکی از دوستان که جثه درشتی داشت، کنارم نشسته بود. اوِرکت او را گرفتم و روی اورکت خودم پوشیدم. روی زمین شن و سنگریزه زیاد بود. من و مجتبی همینطور که نشسته بودیم شروع کردیم به جمع کردن آنها! 🌾 در مقابل خودمان تپه کوچک درست کردیم! تا اسم مرا خواند بلند شدم. رفتم بالای تپه ای که ساخته بودم! سینه ام را جلو دادم و گفتم :« بله» آن بنده خدا مرا برانداز کرد و گفت: « بشین خوبه، بشین. » بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌾اشهدم را گفتم. بعد در ذهنم تصور کردم که الان به حسین و دیگر رفقای شهید ملحق می شوم. آرپی چی را برداشتم و رفتم روی خاکریز و شلیک کردم همزمان گلوله قناسه دشمن شلیک شد و خورد به من! 🌾 پرت شدم پشت خاکریز. چشمانم را بستم و شهادتین را گفتم. سرم را شدید درد می کرد. توی ذهنم گفتم: « الان دیگه ملائکه خدا میان و من هم میرم بهشت و..... » انگشتان دستم را جمع کردم و باز کردم. 🌾 دیدم هنوز حس دارد. دست و پاهایم را تکان دادم دیدم، هیچ مشکلی ندارد. چشم‌هایم را باز کردم و نشستم روی زمین. هنوز در حال هوای شهادت بودم اما ... 🌾کلاه را از روی سرم برداشتم. دیدم تک تیرانداز عراقی درست زده توی کلاه آهنی من! بعد هم گلوله منحرف شده و کمی خراش در سرم ایجاد کرده ولی آسیب جدی به من وارد نشده! بلند شدم و با خودم گفتم: « شهادت لیاقت میخواد. » بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌾در این هنگام، بقیه نیروها از راه رسیدند. سیدعلی دوامی، حاج تقی ایزد، فرمانده گردان و..... با حجم آتش بچه ها تانک دشمن فرار کرد. بعد از دقایقی پاسگاه پنج به دست رزمندگان اسلام فتح شد. عملیات در محور ما به اهداف خود دست یافت. 🌾 خبر پیروزی بچه هابلافاصله اعلام شد. بسیاری از نیروهای دشمن در محورهای مجاور پا به فرار گذاشته بودند. کار پاکسازی تمام شد. 🌾سید نیروها را برای ادامه عملیات سازماندهی و تعدادی از بچه‌ها را در سنگر های اطراف سه راه مستقر کرد. با این کار راه فرار نیروهای عراقی مسدود شد. آن موقع سید به عقب منتقل شد. اما خیلی ناراحت سید بودم. 🌾 شب قبل می گفت: « آرزو دارم مانند مادرم شهید شوم. » حالا با زخمی که بر پهلو داشت او را به عقب منتقل می‌کردند. بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
بیت الغزل هر غزل ناب رقیه ست خورشید علی اصغر و مهتاب رقیه ست نزدیک ترین راه به الله حسین است نزدیک ترین راه به ارباب رقیه ست 🖤🖤🖤 قیام عاشورا مبارزه‌ای غریبانه بود. امام می‌داند به مجرّد این که جان از جسم مطهّرش خارج شود، عیالات بی‌پناه و بی‌دفاعش، مورد تهاجم قرارخواهندگرفت. گرگ‌های گرسنه، به دختران خردسال و جوانش حمله‌ور می‌شوند، دل‌های آن‌ها را می‌ترسانند؛ اموال آنها را غارت‌می‌کنند؛ آن‌ها را به‌اسارت‌می‌گیرند و مورد اهانت قرارمی‌دهند. [رهبر معظم انقلاب اسلامی |۱۳۷۳/۳/۱۷] محلّ اقامت (سلام الله علیها) و سایر اسیران در شام خرابه‌اى بود که یزید به‌قصد زیر آوار ماندن و کشتن اهل‌بیت (علیهم السلام) ، آنان را در آن، جاى‌داد. شیخ صدوق (رحمه الله) مى‌گوید: این بازداشت‌گاه، زندانى بود که اسیران، در آن، از نظر سرما و گرما آزارمى‌دیدند. به‌طورى‌که صورت‌هاى‌شان پوست‌انداخته بود. با ذره تربتی ز غبارهای چادرت، از گوشه ی خرابه مرا کربلا بده!💔 سال روز شهادت بنت الحسین حضرت رقیه سلام الله علیها تسلیت باد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋ماجرایی از فراسوی بیراه و صراط؛ عاشقانه ای از جنس وحدت اسلامی. 🦋 فرشته ای در برهوت روایت عاشقانه ای از دختر اهل سنت سیستانی و بلوچستان که عاشق پسری از شیعیان می‌شود. پایان دراماتیک جذابی دارد. داستان طرحی دارد که مخاطب را درگیر خود میکند و به دل و جان می نشیند. نویسنده در به تصویر کشیدن عقاید اهل سنت موفق بوده. 🦋 روایت زیبا و با قلم جذاب مجید پورولی کلشتری است. قصه از خواستگاری این دختر پسر شروع می شود. و در جلسه خواستگاری به حقانیت امیرالمومنین علی علیه السلام می گذرد. 🦋این جلسه با حضور بزرگ خاندان و با حضور یک شیخ اهل سنت شروع میشود. و از همین رو به چالش های جالب کشیده می‌شود. جلسه خواستگاری او به اثبات حقانیت امیرالمؤمنین میگذرد و خانواده دختر را متحول میکند. این جلسه با تعصب بزرگ خاندان او به چالش کشیده میشود و .... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋عبدالحمید دستی بر محاسن بلند و سفیدش کشید و گفت: _ این که میبینی چهار نفر دارند تویِ بی راه و توی فامیل پچ پچ می‌کنند، فقط به خاطر این است که تابحال این موضوع سابقه نداشته. حکیمه خاتون از خجالت سرش را پایین انداخت. حرفی نزد. عبدالحمید ادامه داد: _تو اولین دختری هستی که خواستگار شیعه دارد. 🦋 توی جاده خبری از ماشین نبود. برهوت هم ساکت و آرام بود. بویی از آدمیزاد نمی آمد. عبدالحمید سرش را بلند کرد و آرام آسمان را از نظر گذراند. توی آسمان هم خبری از پرواز پرنده نبود. عبدالحمید دوباره به حکیمه خاتون نگاه کرد و گفت: شعیه ها هم مثل ما مسلمانند. توی همین روستاهای سیستان من چند تا رفیق شیعه دارم. سالهاست با هم سلام و احوالپرسی داریم. 🦋 نه جنگی هست نه خشونتی. نه دعوایی داریم و نه رقابتی. او نماز خودش را می‌خواند من هم نماز خودم را. توی کتاب‌های آنها چیزهایی نوشته و آنها شیعه شده‌اند، توی کتاب‌های ما هم یک چیزی های دیگر نوشتن و ما سنی شده‌ایم. الان دوره وحدت اسلامی است. باید با وحدت و برادری و دوستی و رفاقت مسائل را حل کرد اختلافات را کنار گذاشت. 🦋 برای آنکه حکیمه خاتون را به حرف بیاورد، پرسید: _گفتی اسمش چه بود؟ حکیمه خاتون خجالت کشید سرش را بیاورد بالا. هنوز نگاهش به خاک داغ برهوت بود. خیلی آرام و زیر چشمی نگاهش کرد. عبدالحمید عموی بزرگش بود. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋 رسول بلند شد و ایستاد. آستین پیراهنش را داد پایین. نگاهی به موتورش انداخت و گفت: _پس شما از جلو بروید. من با موتور دنبال شما می آیم. عبدالحمید با لبخند معناداری نگاهش کرد. _می ترسی با ما بیایی؟ رسول با تعجب گفت: _نه. 🦋 عبدالحمید خندید. _به گمانم می ترسی. اگر نمی ترسی با ما سوار وانت می شدی. رسول نیم نگاهی به حکیمه خاتون انداخت و گفت: _نمی ترسم. خواستم....... حرفش را نزد. می خواست بگوید: _بخاطر حکیمه خاتون سوار وانت نمی شوم. 🦋اما نگفت. داشت با خودش فکر می کرد نمی شود که من و حکیمه خاتون روی صندلی وانت بنشینیم کنارهم. عبدالحمید گفت: _بیا کمک کن موتور را بگذاریم پشت وانت. دونفری با سختی موتور را گذاشتند پشت وانت. عبدالحمید اشاره کرد به حکیمه خاتون. 🦋_بنشین عقب. رسول با ناراحتی نگاهش کرد. اما چیزی نگفت. خجالت کشید حرفی بزند. دوست نداشت توی این آفتاب داغ، حکیمه خاتون بنشیند پشت وانت. به عبدالحمید نگاه کرد و با تردید گفت: _می شود من بنشینم عقب؟ عبدالحمید مبهوت نگاهش کرد و گفت: _تو بنشینی عقب من با کی حرف بزنم؟ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @MAGHAR98