eitaa logo
روایتگری شهدا
23هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۲ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍وقتی (فرزندش از بیمارستان )مرخص شد.آقا گفت؛ببریمش پیش در گوشش و بخونن.خیلی هم گشتیم تا در کوچه پس کوچه ها خانه شان را پیدا کنیم. من و زهرا در ماشین ماندیم گفتند حاج آقا است. رفت را پشت سرشان خواند و آمد. 💦دیدیم از ته کوچه زیر کتف های حاج آقا را گرفته اند و می آوردندش.آقا را بغل کرد و برد. من و زهرا هم پشت سرش. حاج آقا جلوی در خانه و را خواند.آقا گفت: آقا برای و رو سفیدی منم کنید! سرشان را بالا آوردند. به آقا محسن نگاه کردند و گفتند: ان شاءالله بشی. 🕊از همان جا فهمیدم نه؛این آدم فکر از سرش بیرون برو نیست 🍀راوی خانم ارینب حسینی مادر همسر شهید 📚 فصل ۱ ص ۲۳ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚شیطنت های هادی،رفع خستگی کار❤️ 💕 ۲🍃 ✔️راوی:جمعي از دوستان شهيد 👈...يادم هست زماني كه براي🌷 به ميرفتيم، من و🌷 و چند نفر ديگر از بچه هاي🕌، جزء خادمان بوديم. آنجا هم دست از بر نميداشت. ⚘@pmsh313 💎مثلا، يكي از دوستان قديمي من با كت و شلوار خيلي شيك آمده بود و ميخواست با آب حوض دوكوهه بگيرد، رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توي آب! سر تا پاي اين رفيق ما خيس شد. يك دفعه دوست قديمي ما دويد كه را بگيرد و ادبش كند. 🍀 با چهره اي مظلومانه شروع كرد با زبان لالی صحبت كردن. اين بنده ي خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزي نگفت و رفت،شب وقتي به اتاق ما آمد،یک باره چشمانش از تعجب گِرد شد😳. داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف ميزد! ٭٭٭ 💎در به عنوان🌷 فعاليت ميكرديم. در آن ايام با شوخ طبعي ها را از تن ما خارج ميكرد. ⚘@pmsh313 💎يادم هست كه يك پتوي بزرگ داشت كه به آن ميگفت »پتوي اِجكت« يا پتوي پرتاب!كاري كه با اين پتو انجام ميداد خيلي عجيب بود. يكي از بچه ها را روي آن مينشاند و بقيه دورتادور پتو را ميگرفتند و با حركات دست آن شخص را بالا و پايين پرت ميكردند. 💎يك بار سراغ يكي از رفت. اين از دوستان ما بود. ايشان خودش اهل و بود. هادي به او گفت: حاج آقا دوست داريد روي اين پتو بنشينيد؟،بعد توضيح داد كه اين پتو باعث ميشود. ⚘@pmsh313 🍀 آقا كه از خنده هاي بچه ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روي پتو، و بچه ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند. خيلي سخت ولي جالب بود. بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف. بعد از آن خيلي از طعم اين پتو و حوض را چشيدند! 💎شيطنت هاي در نوع خودش عجيب بود. اين کارها تا زماني که پاي او به حوزهي علميه باز نشده بود ادامه داشت،يادم هست يک روز سوار موتور از🌷(س)به سوي🕌 بر ميگشتيم. در بين راه به يکي از رفقاي مسجدي رسيديم. او هم با موتور از🌷 (س) بر ميگشت. ⚘@pmsh313 💎همينطور که روي موتور بوديم با هم سلام و عليک کرديم،يادم افتاد اين بنده ي خدا توي اردوها و برنامه ها، چندين بار را اذيت کرد. از نگاه هاي فهميدم که ميخواهد تلافی کند! اما نميدانستم چه قصدي دارد. 💎 يکباره با سرعت عملي که داشت به موتور اين شخص نزديک شد و سوييچ موتور را درحاليكه روشن بود چرخاند و برداشت،موتور اين شخص يکباره خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتيم و رفتيم! هر چه آن شخص داد ميزد اهميتي نداديم. 💎به گفتم: خوب نيست الان هوا تاريک ميشه، اين بنده ي خدا وسط اين بيابون چي کار کنه؟ گفت: بايد بشه. يک کيلومتر جلوتر ايستاديم. برگشتيم به سمت عقب. اين شخص همينطور با دست اشاره ميکرد و التماس ميکرد. 🌼 هم کليد را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زير تابلو. بعد هم رفتيم... 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
°🌕° °•آستیــــــن‌ِخالــــــے ات نشــــــان از مردانگــــــے است•° •°با ایــــــن دو دســــــت‌ِســــــالم،°• °•هنوز نتــــــوانسته ام یــــــک قنــــــوتِ اینــــــچنینے بخــــــوانم•° °🌗° 🌷 حـسین خـرازۍ 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ڪردی و روزمـ🌤 چه زیبــا شد دل افـروزمـ خـوشا ڪه روز او به تـو وا گردد. _قاسم💔 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌷🕊🍃 تو لبخند آفتابۍ..🌤 که صبح مرا روشن مےکند _قاسم❤️ 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯